وقتی که بد بودم(پست نهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : mahtabi22

سعید با لبخند مهربانی نگاهم کرد. قلبم از نگاهش به تپش افتاد: دوست داشتن اینه؟ چقدر لذت بخشه.

همانطور که پشت فرمان نشسته بود دست راستش را به سمتم دراز کرد. با شرم نگاهش کردم.لبخند اطمینان بخشی به من زد.آهسته دست چپم را توی دستش گذاشتم. دستم را محکم توی دستش گرفت و با انگشت شصتش به آرامی روی دستم کشید.

چشمم به حلقه ی نشان سعید افتاد که به انگشتم بود. حلقه ی ظریف و زیبا که در انگشتان کشیده ام خودنمایی می کرد. دقیقا یک ماه از بله بران من و سعید گذشته بود. به یاد روز بله بران افتادم. قلبم پر از شادی شد. خانواده ی  سعید چه هدایای گرانقیمتی برایم خریده بودند. اما هیچ کدام به اندازه ی مهربانیهای مادر و پدرش و حتی ماماناسی برایم ارزشمند نبود. نکته ی جالب تضاد عجیب دو خانواده بود. فامیلهای سعید بی حجاب و طبق مد روز و فامیل های من یکی در میان با چادر و چاقچور و هیچ کس به اندازه ی مادرم  از این مراسم ناراضی نبود. مادر سعید که من او را مامان صدا می زنم خودش حلقه ی نشان را به دستم کرد. پیشانی ام را بوسید. نمی دانم چه شد که با همه ی وجود در آغوشش گرفتم و بوییدمش. چه آغوش آرامش بخشی برای من حسرت زده بود: سعید به خاطر داشتن یه همچین مادری بهت حسودیم میشه. کاشکی مادر منم مثل مادر تو بود. ای خدا همیشه باید به خاطر یه همچین مادری عذاب بکشم. نه عسل بازم داری عصبی میشیا. خره بله برونته. آروم باش. مامان سعید هم میشه مامان تو.

از این فکر حلقه ی آغوشم را تنگتر کردم. چشمم افتاد به نگاه خیره ی مادرم. من هم خیره نگاهش کردم. توی نگاهش چه بود. حسرت یا کینه؟

و باز به یاد پدر سعید افتادم که چطور دستش را دور شانه ام حلقه زده بود: عروس گل خودمی عسل من.

و ماماناسی با لحن شوخش: منم شدم ماماناسی تو و سعید. سر سهیل بی کلاه موند.

چشمم افتاد به عسرین و مرتضی و نگار. عسرین شالش را خیلی شلتر از گذشته روی سرش گذاشته بود. حتی می توانستم موهایش را که دمده مش شده بود از زیر شالش ببینم. مرتضی با دهان نیمه باز بین فامیلهای سعید چشم می چرخاند. حتما دیدن زن سرلخت آن هم خانه ی خودمان برایش مثل خواب بود.

و نگار. رژ لب صورتی کمرنگش را از این فاصله هم می توانستم روی لبهایش تشخیص دهم.

با فشار دست سعید به خودم آمدم: جانم؟

-بریم شام بخوریم عسل؟

-بریم گلم.

-بریم سفره خونه سنتی که چندماهه باز شده یا بریم رستوران؟

یک لحظه و فقط یک لحظه یاد نیما افتادم. بلافاصله خاطرات گذشته را پس زدم: بریم همین سفره خونه سنتیه.

-چشم خانم خودم.

......

سعید برای سفارش غذا تنهایم گذاشت. صدای زنگ گوشی ام بلند شد: اه ه ه . هی می خوام همه چیو فراموش کنم اما انگار این پسر حالیش نمیشه.

پیام از نیما بود: شیرین خیلی داغونم. تورو خدا بزار صداتو بشنوم.

جوابش را ندادم. زنگ زد. کلافه دکمه  را زدم: الو....

چند لحظه سکوت. و بعد تماس قطع شد.

********* *******

 

آنقدر ناخنم را در کف دستم فشار داده بودم که احساس می کردم در گوشتم فرو می رفت. با دلواپسی به سعید نگاه کردم. سعید لبخند شرمگینانه ای زد و رو کرد به  سوی مادرم  که بالای پله ها استاده بود: متوجه نشدم حاج خانم.

صدای مادرم مثل سوهان، روی بند بند وجودم کشیده شد: منظورم اینه که شما الان نشون هم هستین. این دختر دست من امانته و با دستش به سمتم اشاره کرد: من باید جواب بابای خدا بیامرزشو اون دنیا بدم.خدای نکرده اگه به خاطر رفت و آمد شما تو این خونه حرفی پشت سرش زده بشه من یه عمر مدیون باباش میشم. ازم دلخور نشیا سعید خان. راستش نه که هنوز صیغه محرمیت هم نخوندین من هم یه مقدار معذبم. می دونی که بعد از خوندن خطبه، مادر عروس به داماد محرم میشه.

بعد با چشمهایی موذی اش به سعید که سرش را پایین انداخته بود و پایین پله ها به همراه من ایستاده بود نگاه می کرد.

سرم گیج رفت. مستاصل به سعید نگاه کردم . از عکس العملش می ترسیدم: نکنه دلخور بشه. وای خدا، الهی لال بشی زن. بچگی و نوجوونیم بست نبود داری زندگی آیندمو هم تباه می کنی. من می دونم آخرش یه کاری دستت می دم. خدا جونم  تورو به بزرگیت قسم یه کاری کن سعید ناراحت نشه.

صدای عسرین را شنیدم که دستپاچه گفت: مامان حالا چه کاریه؟ بزار آقا سعید بیان بالا. جلوی پله ها نگهشون داشتی درست نیست. بالا صحبت می کنیم.

باز هم صدای مزخرفش بلند شد: نه دختر جون من که نمی خوام ایشونو ناراحت کنم. فقط خواستم گفتنی ها رو بگم. راستش می گن نگاه کردن به صورت کسی که محرمت نباشه حتی تو دوره ی نشون و نامزدی هم کار خوبی نیست.

با شنیدن این حرف تکان سختی خوردم و ذهنم پر کشید به گذشته. گذشته ی تلخی که از آن بیزار بودم:

-کجا میریم؟

-میریم سر قبر من. میریم خرید دیگه. صبح نشنیدی عسرین گفت فردا راه میوفته؟ یخچال خالیه. بچم از راه دور داره میاد. بمیرم واسش. واسه خاطر یه درس و دانشگاه کوفتی افتاده 1000 کیلومتر اونور تر.

نیم نگاهی به من انداخت: روسریتو درست کن. اون موهای پشم گوسفندیتو ببر تو.

چشمی گفتم و با بی میلی طره ای از موهایم را که روی پیشانیم بود، به زیر روسری بردم.

جلوی سوپرمارکت بزرگی ایستادیم. مادرم به داخل مغازه نگاهی کرد: همین جا بمون داخل شلوغه.

و من با خودم فکر کردم: سوپر مارکته دیگه. نباید شلوغ باشه؟

ده دقیقه گذشته بود و من همچنان بیرون سوپرمارکت ایستاده بودم. کلافه شدم و رفتم داخل. چشم چرخاندم تا مادرم را پیدا کنم. نگاه خیره ی پسرکی 16 17 ساله روی چهره ام سنگینی می کرد. گیج و منگ به اطرافم نگاه می کردم. زنی چادری دقیقا پشت سر همان پسرک در مقابل قفسه ی لوازم بهداشتی ایستاده بود: اهان، پیداش کردم.

به سمتش رفتم. بی اعتنا از کنار پسرک رد شدم. سرش همزمان با صورتم چرخید. زن به سمتم برگشت: ای بابا اینکه مامانم نیست. 

صدای بی روحی از پشت سرم به گوش رسید: اینجام.

سریع برگشتم. مادرم بود: مامان کجا بودی فکر کردم اینجا.....

-آه ه ه ه ه ه

چنگ زد به صورتم.

صدای زن را از پشت سرم شنیدم: وای خانم ....

صورتم می سوخت.

-می دونی چرا گفتم نیای تو؟ می دونستم هرزه گی می کنی.  کثافت دیدی این دیلاق داره نگات می کنه واسه من با ناز و عشوه اومدی سمتش؟

-نه مامان، به خدا من فکر کردم اون خانم تویی...

-خفه شو سلیطه. من جنس خراب تورو نمیشناسم؟

به سمت پسرک برگشت: چیو بر و بر زل زدی نگاه می کنی؟ خودت ناموس نداری؟ مگه تیاتره؟

-من که نگاش نکردم. حالت خوبه حاج خانم؟

در را که باز کرد محکم زد پس سرم. پرت شدم روی پله ها.

در را بست و جیغ کشید: رسول..... رسوووووووووول

ناگهان زدم زیر گریه: مامان به بابا نگو. کتکهاش خیلی درد داره. من اومدم دنبال تو. به خدا راس می گم.

دوباره جیغ کشید: گور به گور بشی. کفنت کنم با دستام. من اینو که دیگه با چشمهای خودم دیدم. قسم دروغ واسه من می خوری؟ تو می خوای هرزه بار بیای. خدا الهی منو بکشه که  بعد از ده سال تازه یادم اومد دوباره بچه پس بندازم. عسرینو ببین. پاشو کج نذاشته. می گم بمیر می گه چشم. فرستادمش تنهایی بره درس بخونه. تو چرا می خوای منو دق بدی؟

صدای پدرم را شنیدم: چته سمیه؟ صدات رفت اون سر دنیا.

-کلاهتو بزار بالاتر. اگه دیر رسیده بودم این انتر خانمت وسط سوپر مارکت جلو اون همه چشم با پسر  غریبه بگو بخند هم می کرد.

صدای ترسناک پدرم :چی شنیدم؟

عقب عقب رفتم پشت سر مادرم. مادرم خودش را کنار کشید. دوباره پشتش پناه گرفتم. گوشه ی مانتو ام را گرفت و به سمت پدرم هلم داد. گوشه ی چشمم می پرید. به سختی نفس کشیدم: دهان باز کردم تا حرفی بزنم. اما اصوات نامفهومی از دهانم خارج شد. بین دو پایم گرم شد. پایین پایم را نگاه کردم. با شانزده سال سن خودم را خیس کرده بودم.

صدای سعید بهانه ای شد که به زمان حال بازگردم: حاج خانم حق با شماست. ایشاالله این مساله به زودی حل بشه. کاش زودتر به من می گفتین من اینطور شرمنده نمی شدم.

و رو به من کرد که با درماندگی نگاهش می کردم: عسل جان. حل میشه. حل میشه گلم. این چه قیافه ایه. برو بالا عزیزم. برو بالا. سعی می کنم زود این مساله رو حل کنم. فدای چشات بشم من.

نفهمیدم چطور خداحافظی کرد و رفت.  به سمت عسرین و مادرم برگشتم. عسرین تند از پله ها پایین آمد: عسل جان گفت حل میشه. خواهرم  شنیدی که سعید خودش گفت همه چیزو زود حل می کنه.

لبخند زدم: حل میشه.

عسرین به چشمانم نگاه کرد و پیام را گرفت: عسلم  فدات بشم. تو الان عصبی هستی.

صدایش می لرزید. به سمت مادرم چرخیدم و سریع از پله ها بالا رفتم. عسرین دستم را گرفت. به شدت دستم را پس کشیدم. تا مادرم بجنبد به یک قدمی اش رسیدم.

لبخندم عمیق شد.

توی صورتش تف کردم.

********* *******



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: