وقتی که بد بودم(پست هشتم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 15:29 :: نويسنده : mahtabi22

با چشمان از حدقه درامده به مادرم خیره شدم:

-چی گفتی؟

-گفتم اینا نه.

و کمی عقب عقب رفت. سعی کردم عصبی نشوم. نفس عمیقی کشیدم و باعث شد آب دهانم توی حلقم بپرد. شروع کردم به سرفه کردن و عصبی شدم. بریده بریده لابه لای سرفه هایم گفتم:

-میشه....بپرسم چرا؟

از شنیدن سرفه ام جرات پیدا کرد: واقعا نمی دونی چرا؟ ندیدی سرلخت بودن. جلوی مرتضی اصلا انگار نه انگار. یه دفه میومدن مینشستن تنگ دلش دیگه.اون مادربزرگرو بگو تو دیگه چرا هاف هافو. تو که یه پات لب گوره. ما تو خونواده اینجوری نداریم.

و بعد انگار تازه یاد من افتاد و بقیه ی حرفش را خورد. همانطور که تک سرفه می کردم لبخند پیروزمندانه ای به لب آوردم:

-اما من خیلی خوشم اومده.کاملا راضیم

-یعنی چی راضیم؟می خوای تن باباتو تو گور بلرزونی؟من می خوام امروز به خانم طهماسبی جواب آخرمو بدم. می خوام بگم نه. نکنه می خوای ملت ما رو که دیدن بگیرن زیر دلشونو به ریش ما بخندن.

حرفش مثل پتک روی سرم کوبیده شد: زیر دلشون؟زیر دلشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و دوباره رفتم به گذشته:

-عسل جان دختر خوشگل من چی شده عمو رنگت پریده.

بی حال به شوهر عمه ام نگاه کردم. درد ماهانه ام امانم را بریده بود. از زیر شکمم تا پهلوهایم تیر می کشید. با چهره ای که از درد مچاله شده بود گوشه ای از خانه ی عمه ام کنار دیوار کز کرده بودم. چهارده سالم بود. دومین ماهی بود که عادت ماهانه می شدم.

-چیزی نیست عمو، زیر دلم درد می کنه.

بیچاره شوهر عمه ی ساده ی من:

-ای بابا بزار برم به نسرین بگم نبات داغی چیزی درست کنه. اینجوری که نمیشه.نکنه سردی کردی و به سمت آشپزخانه رفت. صدایش را شنیدم: نسرین خانم، عسل زیر دلش درد می کنه بچه. گمونم سردی کرده یه نبات داغ درست کن واسش.

سرم پایین بود. سایه ای روی سرم افتاد.سرم را بالا کردم. مادرم بود. با چشمان به خون نشسته. ترسیدم.دلم ریخت. نگاهش خیلی آشنا بود. نگاه گرگ به بره. آب دهانم را قورت دادم.

-بیا حیاط خلوت

-چ...چرا

نگاه تندش باعث شد خفه شوم و به دنبالش راه بیوفتم. درد پیچید توی کمرم. از شدت درد تا شدم.

-اینو می زنم بهت که هرزگی رو بزاری کنار

چشمانم دو دو زد.هنوز نفهمیده بودم چه شده.

انتظارم زیاد طول نکشید: واسه من دریده میشی؟ هوا ورت داشته دو بار عادت شدی دیگه چه گهی شدی؟

و همزمام موهای بلندم را ناغافل کشید. گردنم صدا خورد: تق

و صدای ناله ی من: اخ مامان موهام

-سلیطه خانم باید خفت کنم دارت بزنم. آخه تو چرا اینطور هرزه در اومدی؟شیپور گرفتی دستت همه جا ، جار می زنی زیر دلم درد می کنه؟ مردم بفهمن خونریزی داری؟ از الان داری چی یاد می گیری؟ احمق اون شوهر عمت بود.هنوز نمی دونی جلوی مرد غریبه نباید از زنانگیت بگی.

با گریه در حالیکه بیهوده سعی می کردم موهایم را از دستانش رها کنم گفتم: به خدا من چیزی نگفتم. به من گفت چته. گفتم زیر دلم درد می کنه.

-تو غلط کردی

دوباره سیلی اش روی صورتم نشست. به التماس افتادم:

-مامان ببخشید غلط کردم

-بگو گه خوردم

-گه خوردم.دیگه لال میشم.موهامو ول کن.

موهایم را رها کرد.اما انگار دلش خنک نشده بود. با پشت دست توی دهنم کوبید. انگشتر فیروزه اش لبم را خراش داد.

پدرم سر رسید. نگاهی به وضعیت آشفته ام کرد: سمیه چی شده؟

مادرم دستش را روی قلبش گذاشت : وای...وای....از این نکبت بپرس.... وای ....خدا....نمی میره راحتم نمی کنه......آخر منو می کشه......با این کاراش.... با این بی آبروگریش.....

و پدرم حتی نپرسید کدام بی آبروگری. عقب عقب رفتم. پدرم  به سمتم آمد. کمربندش را از کمر کشید و داشت دور دستش می پیچید: تو باز هرزگی کردی؟

مجال توضیح دادن نبود. او که حرف مرا باور نمی کرد. تند تند جملاتی را که از بر بودم به زبان اوردم: بابا غلط کردم.گه خوردم.به پات میوفتم. دیگه اینکارو نمی کنم. ببخشید توروخدا باباجونم.بابایی.

اولین ضربه فرود امد: آخخخخخ

وضربه ی بعدی:آیییییییییی

وضربه ی سوم کمرم را خم کرد .

مشتی که پدرم روی کمرم کوبید باعث شد دوزانو کف حیاط بیوفتم.........

پلک زدم. دیگر چهارده ساله نبودم. تا دو ماه دیگر بیست و هفت سالم هم تمام می شد. چشمهایم از یادآوری خاطرات پر از اشک شد. مادرم روبه رویم ایستاده بود. با نفرت نگاهش کردم و به سمتش رفتم. خطر را حس کرد و عقب عقب رفت: چی شده؟ چیه؟ چرا همچین می کنی؟

دندانهایم را با حرص روی هم فشار دادم و گفتم: باز تو زر زر کردی؟ من می گم خوشم اومده تو واسه من قصه ی حسین کرد شبستری می گی؟بشنوم یه کلمه به خانم طهماسبی گفتی نه من می دونم و تو.

-حالا ببین چطور من می گم....

با یک جهش به سمتش پریدم و بازوی لاغرش را توی دستم گرفتم و به شدت تکان دادم. می خواستم با اینکار جلوی عطش کتک زدنش را در وجودم بگیرم:

-تو نمی ترسی از من اینجوری سر به سر من می ذاری؟ عسرین نیست به دادت برسه ها.من اعصاب ندارم.سربه سر من نذار. فهمیدی؟

و با ضرب هلش دادم.روی مبل پهن شد. چانه اش از شدت ترس می لرزید.دوباره به سمتش رفتم.خودش را جمع کرد. دستانم را مشت کردم. چشمانم را بستم و نفس عمیق کشیدم: به خانم طهماسبی زنگ می زنی میگی راضی هستیم.فهمیدی؟

 ر ا     ضی      هس       تیم.

********* *******

 

تقریبا روی میز محل کارم پخش شده بودم  و مثل گربه بدنم را کش می دادم. با یک دست گوشی موبایلم را نگه داشته بودم و با دست دیگرم روی برگه ها خط خطی می کردم. مخاطبم سعید بود و من محو صدایش قند در دلم آب می کردم:

-عسل جان، ایشاالله تو همین هفته میایم واسه صحبت در مورد مراسم اولیه ی بله برون. نمی دونی وقتی خانم طهماسبی به مامان زنگ زد گفت جواب خونواده مثبته مامان چقدر ذوق کرد. بابا هم همینطور.ماماناسی که دیگه نگو.

-ماماناسی کیه؟

-مادربزرگم دیگه. مامان به من و سهیل وقتی بچه بودیم یاد داده بود ماماناسیو مامان بزرگی صدا کنیم. زبونمون نمی چرخید بگیم مامانبزرگی می گفتیم ماماناسی. دیگه از همون بچگی اسمش روش موند.

به آرامی خندید.

توی دلم گفتم: چقدر متین می خنده. چه صدای قشنگی داره.

-همه ی خونواده ازت خوششون اومده. منم که ....منم که فکر می کنم تو فوق العاده ای.

گرمای لذت بخشی وجودم را در بر گرفت. برای لحظه ای سعید را با همه ی پسرهایی که در زندگی ام با آنها آشنا شده بودم مقایسه کردم: نه سعید دلمو برده.نمی تونم ایرادی بهش بگیرم.

گوشی را که قطع کردم هنوز از حس و حال صحبت با سعید بیرون نیامده بودم. صدایم را توی سرم شنیدم: عسلی، بالاخره اونی که دنبالش بودی پیداش شد. وای قرار بله برون. وای، وای، وای. دیگه می خوای عروس بشی. دیگه شیطونی بسه.

و بعد انگار تازه به خودم آمدم: آه ه ه ه ه .باید دور همه ی کارامو خط بکشم. دیگه نت و چتو بی اف بازی تعطیل. دیگه بازی دادن بدبخت بیچاره ها تعطیل. دیگه فرزین و نیما کیانوش تعطیل. آره بهتره از الان همه چیزو راستو ریست کنم.

پیامی از نیما رسید: شیرین جان، توروخدا جواب بده.

سری به تاسف تکان دادم: خدایا گیر عجب دیوونه ای افتادم.

خواستم دوباره بنویسم خفه اما منصرف شدم: دیگه جوابشو نمی دم. خودش کم کم خسته میشه.

و با کمال تعجب احساس کردم هیچ تمایلی برای خورد کردن نیما و هیچ پسر دیگری در وجودم باقی نمانده است. ابروهایم را بالا بردم. لب پایینم را جلو آوردم. برایم جالب بود. احساس جدیدی جایگزین حس سرکشم شده بود. احساس قشنگ دوست داشتن.

 

********* *******

 

گوشی توی دستم را فشردم: سلام فرزین

-سلام عسل، چطوری تو؟ خوبی؟ حالا تو قهر کردیا.

-قهر بابت چی؟

-یادت نیست؟اون شب انلاین بودم. بی حوصله بودم. یه کم تند حرف زدم.

-آهان. الان یادم اومد.بچه شدیا. من اصلا یادم نیود.

-پس قهر نیستی؟

-نه نیستم. خوب چی شد یادی از من کردی؟

-من همیشه به یادتم عسل خانممممممم

انگار سرحال بود.

-خوب بگو ببینم دیگه کدوم خری، خر تو شده؟

سکوت کردم.

-هوی ی ی ی ی، شنیدی؟ نترس بابا دیگه لقمان نمی شم. بگو واسم.

خوب بهترین موقعیت بود. باید هرچه سریعتر همه چیز را برایش توضیح می دادم.باید می فهمید که می خواهم عوض شوم. حتما خوشحال می شد.خودش همیشه می گفت من حیفم.می خواستم  بداند کسی پیدا شده که به دل من نشسته.

و با این فکر از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم:

-فرزین

-هوم؟

-یادته همیشه منو نصیحت می کردی؟

-آره. یادمه.تو هم یادته چقدر نصیحتامو گوش می کردی؟هاهاهاها

-آره. خیلی خنگ بودم که حرفاتو گوش نمی کردم.

-خوب حالا که چی؟اینا رو ول کن از دیوونه بازیات بگو

-فرزین ...چندشب پیش واسم خاسگار اومد.

صدای خنده اش را شنیدم: هاهاهاها. خوب، خوب. جالب شد. تو چطوری راضی شدی خاسگار بیاد؟ تو که می گفتی عمرناش شوهر کنی.

-دوستم باهام حرف زد. یه دفعه ای شد.

-کدوم دوستت؟همون غزل خله؟همون که می گفتی هنوز با ننه باباش می پره؟

-اه. گوش می دی یا نه؟

-آره آره بگو.

مثل وروره جادو به کار افتادم: فرزین پسره اومد خاسگاریم. اسمش سعیده. وای فرزین وقتی دیدمش دست و دلم لرزید. اگه بدونی چقدر بانمکه. فکرشو بکن منی که می گفتم عاشقی کشکه دیوونش شدم. باورت میشه؟ جواب مثبت دادم. دوهفته دیگه قرار بله برونه.فرزین بالاخره آدم شدم. من الان ده روزه با یاهو بالا نیومدم. باورت میشه؟ لقمان جون آدمم کردی. دیگه دور همه ی احمق بازیامو خط کشیدم.پسربازی تعطیل. کلا می خوام با گذشتم بای بای کنم.

توی دلم گفتم: حتی با تو

سکوت سنگینی که در آن سوی خط بود باعث شد کمی گوشی را محکمتر به گوشم بچسبانم: فرزین. هستی، شنیدی چی گفتم؟

صدای نفسهایش به گوشم رسید.

-اهای

-شنیدم

-برام خوشحال نیستی؟

-خوشحالم

-چیه بابا؟مثل لشکر شکست خورده شدی.

-پس یعنی دیگه تصمیمتو گرفتی؟

-آره. خونوادشم خیلی خوبن. راستش واسطه ای به ما معرفی شدن. واسطه ی ما کارش حرف نداره. همه جوره خودشو خونوادش تایید شدن.

باز هم سکوت.

-فرزین چی شده؟

-خوب این یعنی که من و تو هم کم کم باید غزل خداحافظیو بخونیم؟

صدایم شرمنده شد: خوب.. خوب می دونی. هیچ کی مثل تو نمیشه واسه من. یعنی توی دوستی کسی مثل تو پیدا نمیشه. ما سه ساله باهم دوستیم. البته یه بارم ندیدمت ولی سه ساله صداتو شنیدم و یه اسم و فامیل ازت دارم فرزین فدایی. البته تو که ناقلایی وبکم دادم بهت منو دیدی. آخرشم گفتی معمولیم.

-الانم می گم معمولی هستی.

-از نزدیک میدیدم اینو نمیگفتیا.

-اون موقع هم همینو می گفتم. شک نکن

احساس کردم صدایش تلخ شد.

-فرزین بداخلاق شدیا.

-عسل سوالمو جواب بده. این جریان نامزدی تو یعنی من و تو باید خداحافظی کنیم؟

-فرزین ...خوب

-آره یا نه.

-چرا اینجوری می کنی. خوب منو درک کن

-پس یعنی آره.

سکوت کردم.فرزین هم.

صدای نفس عمیقی راکه کشید از پشت گوشی شنیدم.

-باشه عسل . برو برس به خوشبختیت. من هم میرسم به گرفتاریم.

-فرزین...الو.... وا....فرزین.

گوشی را قطع کرده بود.

********* *******



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: