وقتی که بد بودم(پست ششم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 10:17 :: نويسنده : mahtabi22

عسرین این پا و آن پا کرد. مثل میرغضب نگاهش کردم. از آخرین باری که با یکدیگر دعوا کرده بودیم تا به امروز ندیده بودمش. البته او که با من دعوا نکرده بود.من دمش را قیچی کرده بودم: مگه جرات داره با من دعوا کنه؟

شوهرش مرتضی هم کنارش نشسته بود.توی دلم گفتم: بادیگارد آوردی؟مثلا من دوزار واسه این داماد مشنگ خونواده ارزش قائلم و ازش حساب می برم؟

-عسرین زود حرفتو بزن کار دارم.

-عسل جان.راستش خانم طهماسبی امروز با مامان تماس گرفت.

-خوب

-خوب،خوب  اجازه خواستن واسه یکی از آشناهاشون بیان خواسگاری.

آب دهانش را قورت داد.

چشمانم را تنگ کردم: واسه کی؟

-نمی دونم والله.منم مثل تو بی خبرم.خود خانم طهماسبی واسطه شده. پسره هم تورو ندیده.اما خانم طهماسبی خیلی تعریف می کنه ازش. میگه نجیب و خوبه.

پشت چشمی نازک کردم: لازم به اومدن نیست. بگین نیان

-اما آخه....

محکم گفتم: عسرین گفتم بگین نیان. من که نمی خوام شوهر کنم.

عسرین درمانده نگاهم کرد.شوهرش مرتضی تک سرفه ای کرد و گفت: عسل جان شاید آدم خوبی باشه. حالا همین فردا که حتما نمی خوای عقدش بشی.یه نظر ببینش هم خودشو هم خونوادشو

به سمت مرتضی برگشتم. دهان باز کردم تا حرفی بزنم عسرین حرفم را توی هوا قاپید. ترسیده بود به شوهرش بی احترامی کنم. باید هم می ترسید. دقیقا می خواستم همین کار را بکنم: البته نظر اصلی و نهایی با خودته .تا تو نخوای که کسی نمی یاد.

بی اعتنا به هردو  از کنارشان بلند شدم و به سمت اطاقم رفتم: هه.،خواسگار داره میاد.به آخرین چیزی که توی دنیا بخوام فکر کنم همین ازدواجه. اگه می خواستم ازدواج کنم که اینقدر  واسه چزوندن پسرهای بدبخت خودمو به آب و آتیش نمی زدم. حتما چه ذوقی هم کرده این ننه ی کودنم. خواسگاری واسطه ای. اینجوری اون آبرویی که مادر و پدرم به خاطرش منو زجر کش کردن همیشه حفظ میشه. دیگران از محاسن من میرن تعریف می کنن پسرهای خونواده دار هم ترغیب میشن که این اسطوره ی خوبیو از نزدیک ببینن. الان حتما روح پدر عزیزم توی اون دنیا از خوشی بال بال می زنه.مادرم هم سر سجادش دست به دعا بلند می کنه و شاکر خداست. نکنه ته دلش خوشحاله که شوهر می کنمو از دستم خلاص میشه. به همین خیال باش. تا ابد بیخ ریشتم واسه تلافی اذیتهات.

سرم را به شدت به چپ و راست چرخاندم  تا بشتر از این موضوعات مختلف توی ذهنم جولان ندهد. به جای این فکرها بهتر بود سری به نت می زدم. آخرین بار  احسان برایم  آف گذاشته بود: دختره ی عوضی واسه چی منو سر کار گذاشتی؟ اگه گیرم بیوفتی دهنتو صاف می کنم.

من هم در جوابش نوشته بودم: آخه از کوتوله هایی که اعتماد به نفس بالایی دارن خوشم نمی یاد.از این به بعد هم نیا یاهو دنبال جی اف. یه سر به لی لی پوت بزنی بیشتر کارت راه میوفته. هه هه هه هه

بعد از ان سریع ایگنورش کرده بودم.

به به به، چه شانس خوبی.فرزین چراغش روشنه

-سلام مست پاتیل

-سلام عسل خوبی؟

-پیدا نیستی

-یه کم گرفتارم.تو کجایی، ایندفعه کدوم بدبختو ناکار کردی؟

-نمی گم. تو جنبه نداری می زنی تو پرم.

-اره نگی بهتره.خودمم حوصله ندارم. ممکنه حرفات عصبیم کنه به پروپات بپیچم

-چی شده مگه؟خیلی دمغی

-یه گرفتاری برام پیش اومده. فکرم مشغوله

-چی شده.بگو شاید تونستم حلش کنم

-نمی خواد خودم حلش می کنم تو حواست به کلاهت باشه باد نبردش

-چه گند دماغی فرزین.یکی دوتا خوبی نداری که.من برم تا پاچمو بیشتر ازین نگرفتی.فعلا بای

********* *******

داشتم پرونده های مالیاتی را دسته بندی می کردم. صدای زنگ موبایلم هر از گاهی سکوت اطاقم را می شکست. می دانستم نیماست.هر روز حداقل 10 بار تماس می گرفت.آمار پیامهایش که از دستم خارج شده بود. زیر لب غرغر می کردم: چقدر یه پسر می تونه حقیر و بدبخت باشه آخه.اه ه ه . اینهمه حرف بارش کردم مثه سیب زمینی بی رگ حتی بهم نگفت خودتی. خاک تو سررررت

-خاک تو سر کی؟ زود بگو

جاخوردم. سریع برگشتم. غزل بود. کی وارد اطاق شد که من نفهمیدم. یعنی همه ی غرغرهایم را شنید؟ اصلا چرا در نزد و با این فکر  اخم هایم در هم رفت.

-ترسیدم غزل.بی هوا چرا میای تو؟

-اول در زدم بعدش اومدم تو.فکر کردم شنیدی.

خواستم به او تشر بزنم مگه من گفتم بفرمایید؟ اما جلوی خودم را گرفتم. غزل مادرم نبود.پدرم هم نبود. دوستم بود. با دوستم که مشکلی نداشتم.

-بیا بشین بینم. چشم  خانم رضایی رو دور دیدی جیم شدی؟

همزمان چشمکی حواله اش کردم.

-بابا من مثل تو لردی کار نمی کنم که. تو اطاق مجزا داری. مسئول درامدی. من یه حسابدار ساده بیشتر نیستم. تازه اطاق مجزا هم ندارم.بدتر از همه مافوقم هم توی اطاق ور دلمه.

بعد به مسخره سرش را پایین انداخت و با دستانش بازی کرد.

خندیدم: گمشو. چه فیلمی هم واسه من بازی می کنه.

غزل هم خندید.

اخرین پوشه ها را در فایلشان قرار دادم و پشت میزم نشستم: خوب چته. اینورا.

چشمانش شوخ شد و لبخند شیطنت آمیزی زد. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: خلی؟ این قیافه چیه؟ دلقک

بی مقدمه گفت: خواسگار اومده ه ه ه ه ؟

-چییییییییی؟

و همزمان در حال فکر کردن بودم که چطور به گوش غزل رسیده. خودم را زدم به آن راه.

-کی می گه خواسگار اومده؟

-کلاغه می گه. من که می دونم خواسگار اومده.دقیقا هم واسه همین اینجام.دیگه واسه چی زدی جاده خاکی؟

-از این اصطلاحاتم بلدی؟ راه افتادی غزلک.

-کی هست این خواسگاره؟شنیدم خیلی موقعیت خوبیه.

خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.نیما بود. رد تماس زدم.

-کی بهت گفته؟

-عسرین دیروز بهم زنگ زد.

از عصبانیت در حال انفجار بودم: عسرین دستم بهت برسه گور باباتو دوباره می کنم.

سعی کردم جلوی غزل خونسرد باشم: چی گفت؟

-گفت یه خواسگار خوب اومده ، اما تو مخالفی، خواست باهات حرف بزنم بلکه راضی بشی. می گه موقعیت خیلی خوبی داره. دختر اگه خوبه چرا دست دست می کنی؟کم سنی هم نداریا. دوباره شوخ شد: 27 سالته. خانم بزرگ

دوباره موبایلم به صدا درامد: آخ نیما.الهی با دستام کفنت کنم.آبرومو جلوی غزل بردی.

رد تماس زدم. غزل به گوشیم نگاه کرد: جواب بده.شاید کار واجب داره.

سرم را به علامت نه بالا انداختم: خوب غزل خانم، اگه اینقدر ازدواج خوبه توچرا هنوز مجردی.

-واسه ما که ازین خواسگارا نمیاد.مردم شانس دارن.هم از نظر شغلی هم خاسگار.

وباز هم با شیطنت خندید.

-ول کن بابا حوصله داری. خاسگارم مال تو

-لوس شدیا عسل. عسرین می گه بی دلیل مخالفت کردی. دیگه یه خاسگار تو خونه راه دادن که اینقدر طاقچه بالا گذشتن نداره. بزار بیان برن بعد ایراد بزار  سرشون. تازه پزت میره بالا که خاسگار میاد توی خونه جواب رد می دم. عسرین که خیلی تعریف می کرد. شایدم می خوان زودتر از شرت خلاص شن ، راس بگو چه بلایی سرشون میاری مگه؟

رنگم پرید: عسرین چه گهی جلوی غزل خوردی؟ قبرتو با دستات کندی. اگه غزل از اختلافاتمون بفهمه بیچارت می کنم.

با دلهره به چشمانش نگاه کردم. چشمانش هنوز خندان بود. نفس عمیقی کشیدم. نه عسرین خریت نکرده بود.

دوباره نیما زنگ زد. هر وقت رد تماس می زدم تماسهایش بی وقفه و پشت سر هم می شد.

باز هم رد تماس زدم. غزل کنجکاو شد: بابا خفه کرد خودشو . جواب بده. من می مونم بعد از صحبتت بقیه ی حرفهامو می گم.

کمی دستپاچه شدم: نه نه، تا آخرشو فهمیدم. می خوای این خاسگار نمونمو از دست ندم. باشه بابا خر شدم. اجازه می دم بیان اونم به خاطر گل روی تو.راضی شدی؟

-بچه گول می زنی؟ از عسرین می پرسما.

از ذهنم گذشت: نکنه دوباره عسرین زنگ بزنه بهش ایندفعه سوتی بده. درسته مثل سگ ازم می ترسه.اما اتفاق یه باره دیگه. بزار این بدفعه بیانو برن. شر بخوابه منم یه زهر چشم از عسرین بگیرم  تا دفعه ی آخری باشه که زنگ می زنه به غزل.

و با این فکر  رو به غزل کردم: خیالت راحت خودم همه ی گزارشا رو مو به مو بهت می دم. راس می گی یه دور بیانو برن ضرر نمی کنم که.

گوشی دوباره توی دستم زنگ خورد.غزل از جایش بلند شد: من برم تا رضایی نرسیده.تو هم جواب اون بدبختو بده.

اینبار تماس را قطع نکردم. به محض اینکه غزل رفت تلفن را جواب دادم : آخه تن لش بی شخصیت ، چرا اینقدر زنگ می زنی؟ من به تو چی بگم؟دوست داری هی تحقیرت کنم؟ سگ اگه بود تا الان فهمیده بود که نباید زنگ بزنه.آخه تو از سگم کمتری.

برای لحظاتی صدای هق هق گریه به گوشم رسید و بعد صدای لرزان  نیما: بد تا می کنی باهام شیرین. دنیا تلافی خونس.

برو بابا اینم واسه من شده فیلسوف .لفظ قلم حرف می زنه.فحش رکیکی دادم و باز هم تماس را قطع کردم.

جلوی آینه ایستاده بودم  و به خودم نگاه می کردم. امشب شب خواستگاریم بود. از اسم خواستگاری هم خنده ام می گرفت: من شوهر کنم؟ خیال کردین.

تصمیم داشتم به بهترین نحو در برابر پسری که هرگز ندیده بودم ظاهر شوم.: بزار منو ببینه کفش ببره. بعدش می گم نه. عسل تو عجب مارمولکی هستی. حتی اینجا هم  بلدی از موقعیت استفاده کنی. اصلا تو خود چرچیلی. تو باید رییس جمهور می شدی. البته اون موقع باید روی همه ی پسرهای بدبخت حکمرانی می کردی. به یه سال نمی کشید همشون دیوونه می شدن مثل نیما افرنچه. از این فکر دهانم به خنده ی عمیقی باز شد.

ریملم را برداشتم و دوباره روی مژه هایم کشیدم. چقدر زیبا شده بودم. موهایم را مثل آبشاری در اطراف شانه ام رها کردم و از اطاقم خارج شدم. مادرم روی مبل دونفره در کنار عسرین نشسته بود با دیدنم آهسته به عسرین چیزی گفت. عسرین نگاهی به من کرد.

-عسل جان. خواهری. می گم یه شال نازک اگه داری روی سرت میندازی؟

پر از کینه به مادرم نگاه کردم: باز هم .... باز هم؟؟؟؟ مثل گذشته ها؟

صدای عذاب آوری با بی رحمی توی سرم به جریان درامد: عسل ذلیل بمیری. درد بی درمون بگیری .روسریت کو جلوی شهاب؟ مگه پسرخالتو نمی بینی؟ آخ کاش با دستام کفنت کنم که اینقدر بی آبرویی. دوازده سیزده سالته هنوز سرلخت می گردی.

صدای سنگین سیلی، چشمهای دلسوزانه ی شهاب، چشمان شرمگین خودم و صدای ترسناک پدرم: سمیه باز این چشم سفید چه غلطی کرده؟

از یادآوری این خاطره شقیقه هایم تیر کشید. چشمانم را بستم و با هر دو دستم شقیقه هایم را به آرامی فشار دادم. عسرین نگران شد. فکر کرد دوباره آماده ام برای  فوران. خودش را جمع و جور کرد: خوب نمی خواد. موهات خراب میشه. همینم خوبه.

مرتضی هم با عسرین هم صدا شد: آره موهاشو خوشگل درست کرده. خانم شما هم روسری نزار من که صدبار بهت گفتم.

با خودم گفتم: مرتضی این حرفو زدی شرو بخوابونی یا از ته دل گفتی؟ تو هم بعد از این همه مدت فهمیدی آبم با اینا تو یه جو نمی ره.

دوباره به مادرم نگاه کردم. بی صدا نشسته بود. تمام نفرتم را توی چشمهایم ریختم. با تکان دست نگار که آستینم را می کشید نگاهم را ازش گرفتم: خاله چقدر خوشگل شدی. منم بزرگ بشم  می تونم ازین ماتیک ها به لبم بزنم؟

-تو همین الان هم می تونی ازینا استفاده کنی خاله.

هیچ کس حرفی نزد.اعتراضی نکرد. شاید همه به طعنه ی توی کلامم پی برده بودند. نگار بیخبر از همه جا ذوق می کرد.

صدای زنگ در جو خشک و سردمان را به خود آورد.

مادر و عسرین و مرتضی به پیشواز رفتند. من سر جایم ایستاده بودم . برایم مهم نبود که برای استقبال جلو بروم: بالاخره میان تو باهاشون سلام و علیک می کنم دیگه.

نگار جست و خیز کنان به سمت در ورودی رفت. چند لحظه گذشت. درب باز شد. صدای مادرم را شنیدم: بفرمایید خواهش  می کنم. خیلی خوش اومدین. صدای مرتضی را هم شنیدم : بفرمایید

درب ورودی باز شد. زن میانسال و تپلی وارد اطاق شد. با دیدنم لبخند مهربانی زد. بی اختیار سلام کردم.

-سلام عزیزم.

همانطور که چشم ازمن بر نمی داشت  کنار در ایستاد تا پیرزنی را که از شباهتش فهمیدم مادرش است همراهی کند. نگاهی به مادرش کردم: سلام حاج خانوم

-سلام دختر من.

هردو آرام به سمت مبلها حرکت کردند.با دستم اشاره کردم: بفرمایید خواهش می کنم.

زن میانسال دوباره به من لبخند زد.

دوباره با صدای بفرمایید مرتضی به سمت در ورودی نگاه کردم. مرد میانسالی وارد شد. شیک پوش و خوش سیما بود. حدس زدم همسر همین خانم تپل باشد: سلام ، خوش اومدین

-سلام خانم.

جعبه ی بزرگ شیرینی را به سمتم گرفت: قابل شما رو نداره

جعبه ی شیرینی را گرفتم: ممنونم زحمت کشیدین.

پشت سرش پسری که چهره اش پشت دسته گل بزرگی پنهان بود  وارد اطاق شد. و بعد مادر ، عسرین ، مرتضی و نگار.

پسر جوان به سمت مادرم رفت و دست گل را به دستش داد: خدمت شما

صدایش در صدای تعارفات مادرم گم شد و خوب به گوشم نرسید. به سمتم برگشت.

مات و مبهوت با دهان باز نگاهش کردم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: