وقتی که بد بودم(پست پنجم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 10:7 :: نويسنده : mahtabi22

پیامی برای فرزین فرستادم: قهری؟
پنج دقیقه بعد جوابش آمد: خر
خنده ام گرفت.سریع شماره اش را گرفتم. بعد از دو بوق صدای فرزین را شنیدم: مرگ
-
مرگ به من یا تو؟می خوام برات یه دامن  چیندار بخرم بپوشی.مثل دخترها قهر کردی؟
-
قهر نکردم. خواستم اعصاب خودم از دست کارات آروم بشه.
-
الان آرومی؟
-
الان؟.....
-
الو، هستی؟چرا ساکت شدی؟
-
عسل پاتیل پاتیلم
-
مستی؟
-
چه جورم.تا خرخره خوردم.
چندشم شد:اه ه ه  فرزین.گندت بزنن.یکی باید بیاد تورو نصیحت کنه.
-
چرااااااا؟ من مست می کنم.به کسی کاری ندارم که.
-
از آدم مست باید ترسید
-
نه خره من الان می گیرم می خوابم. بی آزار بی آزارم امشب.
-
برو بابا. بعدا زنگ می زنم.فکر کردم آدمی می خواستم باهات حرف بزنم.
-
حرفاتو می دونم دختر. الان می خوای از اسکول کردن یه احمق دیگه واسم بگی.به جای این شر و ورا بیا یه دهن اواز بخونیم.و خودش با لحن کش داری شروع کرد به خواندن: من مست مستتتتم آررررررره من مست مستتتتتتتم. کم کم صدای چندنفر دیگر که همراهیش می کردند به گوشم رسید.نخیر.حالش خیلی خراب بود.چند بار صدایش زدم. اما فایده ای نداشت.گوشی را قطع کردم.
وارد آشپزخانه شدم .گرسنه شده بودم: نیمای مسخره ساعت پنج بعدازظهر مارو بردی سفره خونه. با اون هول و تکونی که من خوردم غذا مگه از گلوم پایین رفت؟
غذایی روی گاز نبود: به درک واسه من جمع کردی رفتی خونه ی عسرین غذا درست نکردی؟به یه ورم. مرده شور خودتو ببره و اون غذاهای داغونتو. زنگ میزنم واسم پیتزا بیارن.
صدای زنگ موبایلم باعث شد به سمت گوشی بروم.نیما بود.نفس عمیقی کشیدم: بله؟
-
شیریییییین؟؟؟؟
صدایش هراسان بود.
-
بله؟
-
تو دستبندو توی داشبورت گذاشتی؟
-
بله
-
چرا؟شیرین جان حتما یادت رفته بود آره؟
-
نه
-
پس جی؟
-
نخواستم.
-
خانمی خوشت نیومده بود؟به من زودتر می گفتی دیگه، ترسی....
-
مسئله دستبند نبود.
-
پس چی شیرین جان؟
-
تورو نخواستم.
صدایش نگران بود: منو؟شیرینم چیزی شده؟نگرانم کردی.
-
نیما اینقدر خنگی؟ نمی خوام دیگه باهات ادامه بدم.
سکوت کرد.بعد از چند لحظه گفت: کاری کردم؟
-
نه کاری نکردی.من پشیمون شدم. از تو بهترم واسم پیدا میشه.
-
آخه یه دفعه هم مگه میشه؟امروز ما باهم مشکلی نداشتیم.من حرفی زدم کاری کردم؟بگو همین جا عذرخواهی کنم.
-
حوصلمو داری سر می بریا. می گم نمی خوام دیگه باهات باشم.اصلا ازون قیافت خوشم نیومد.
-
شوخیه شیرینم؟آره؟
-واقعا اینقدر کودنی؟برو دیگه به من زنگ نزن.بار آخری بود که تماس گرفتیا.تو چی داری که من بخوام باهات ادامه بدم؟
صدایش بریده بریده به گوشم رسید: یعنی چی؟....شیرین...می فهمی چی می گی؟.... ما امروز رفتیم باهم دور زدیم....داشتم پیادت می کردم......بهم گفتی مراقب خودم باشم.....الان این حرفها یعنی چی؟
-
یعنی هرررری ی ی ی ی ی
-
خونه دعوا کردی؟با کسی حرفت شده؟ می خوای بعد زنگ بزنم.الان عصبی هستی.
-نه، نمی خوام دیگه به من زنگی بزنی. پسره ی بزغاله از همون روزی که اولین بار دیدمت ازت بدم اومد.دلم سوخت واست باهات ادامه دادم. با اون قیافه ی داغونت. شبیه عروسک باربی هستی.تو باید بری ....بدی. واقعا فکر کردی مردی؟با اون قد درازت. الکی درازش کردی.بی قواره.
صدایش ملتمسانه بود: شیرین جان نگو اینارو به من. من حالم خوب نیست به خدا. من چه جوریم؟بدم؟ خوب میشم.همونی که تو می خوای.
چرا به من توهین نمی کرد مثل دیگر پسرها.ان موقع با لج بیشتری جوابش را می دادم و خشمم را به طور کامل خالی می کردم.
-
شیرین جان من بهت نگفتم دارو می خورم؟بعد از فوت بابام اینجوری شدم.
بعد از فوت پدرش؟اینقدر برایش عزیز بود؟پس چرا من بعد از فوت پدرم حتی یک قطره اشک هم نریختم؟ چون من از پدرم بیزار بودم و او عاشق پدرش بود؟ یعنی پدرش خوب بود که عاشقش بود؟درست برعکس پدر من. پدرش را دوست داشت و به خاطر فوتش افسرده شده بود؟پس چرا من ککم هم نگزیده بود؟چرا دعا می کردم مادرم هم مثل پدرم بمیرد؟ چرا؟
و حواسم نبود که چرا را بلند بر زبان آوردم.
و نیما با حرفش جگرم را سوزاند: اخه خیلی خوب بود خیلی دوسش داشتم.
از ذهنم گذشت: آره این بهتره.قبلی ها به من فحش می دادن منم جری میشدم جواب میدادم.اما تو دست گذاشتی روی نقطه ضعفم.بدجوری منو سوزوندی.
فریاد زدم: به درک که حالت بده.پسره ی روانی، تیمارستانی.مرده شور خودتو بدم با اون بابای گور به گور شدتو. تخم سگ عوضی.یه بار دیگه به من زنگ بزنی دهنت سرویسه.
گوشی را قطع کردم.دستانم میلرزید.چقدر عصبی بودم. صدای نیما توی گوشم می پیچید: آخه خیلی خوب بود، خیلی دوسش داشتم.
بی اختیار فریاد زدم: اما من از بابام متنفرم. خیلی هم خوشحالم که مرده.
دستم را روی گوشم فشار دادم تا صدای نیما را که در گوشم تکرار می شد نشنوم.اما بیهوده بود.

نیما دوباره زنگ زد. اما جواب ندادم.پیام داد: شیرین اینا رو به من و بابام گفتی؟قلبم اومد توی دهنم.چرا این حرفها رو به من زدی؟

جواب ندادم.زنگ زد.باز هم جواب ندادم. دوباره پیام داد: توروخدا گوشی رو بردار.

بی توجه به زنگ مداوم گوشی حوله را برداشتم و وارد حمام شدم. شاید دوش گرفتن آرامم می کرد.

...... .

 زیر دوش حمام بودم.چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم.آب وارد دهانم می شد.دست بردم از روی سرم به سمت عقب کشیدم.هنوز چشمهایم بسته بود.چشمانم را به هم فشار دادم و به آرامی بازشان کردم. خشمم خالی شده بود.اما کمبودهایم با بی رحمی به من دهن کجی می کردند. یاد عقده هایم افتادم.یاد کودکی ام .یاد همبازی دوره ی ابتدایی ام:

-خاله سمیه میذاری عسل بیاد با من و مریم بازی کنه؟

صدای جیغ مادرم توی سرم پیجید:

-چیییییییییییییییییییییییییییییییییی؟عسل با تو بازی کنه؟

با ذوق به مادرم نگاه کردم: اره مامانی برم؟من و میلاد و مریم با هم بازی می کنیم.زود میام خونه.

دریک ثانیه اتفاق افتاد برق از چشمم پرید. سیلی مادرم  صورتم را یه ور کرده بود.با خجالت به میلاد نگاه کردم.با دهان باز و چشمان ترسیده به جای سرخ سیلی روی صورتم نگاه می کرد.

با صدای لرزان گفت: خاله چرا می زنیش؟مگه عسل چی کار کرده؟

-بدو برو خونه.دیگه نبینم بیای دم در ما بخوای با عسل بازی کنی. بدو ببینم.

ملتمسانه به میلاد نگاه کردم.چشمانم فریاد می زد که نرود.کاش همه چیز به همان سیلی ختم میشد.اما زهی خیال باطل. همین که درب خانه بسته شد مادرم به سرعت به سمتم آمد.یاد گرفته بودم فرار نکنم وگرنه اوضاع بدتر می شد. دستان کوچکم را سپر خودم کردم: مامانی ببخشید.دیگه نمی رم با کسی بازی کنم.هرچی تو گفتی همون کارو می کنم.

با بی رحمی موهایم را در چنگش گرفت: دختره ی بی ابرو ، چندبار با این پسره میلاد بازی کردی؟راستشو بگو.

-مامانی آی، آی، آی  دردم می گیره. ما قبلا کوچیکتر بودیم بازی می کردیم.تو خودت اجازه می دادی.

-احمق قبلا بچه بودی، الان ده سالته. ای بمیری که همش باعث خجالت منی.خدا داغتو به دلم بزاره.

دوباره سیلی سنگینی روی صورتم نشست و باعث شد از شدت درد و رنج چشمانم پر از اشک شود. کشان کشان مرا از پله ها بالا برد: عسرین یه کدوم از این غلطهای تورو نمی کرد. تو می خوای بی آبرویی به بار بیاری؟ بزار امشب پدرت بیاد. اون می دونه چه جوری آدمت کنه. تن لش

همزمان با گفتن این کلمه به داخل اطاقم هلم داد: برو بتمرگ تا بابات بیاد.

توی ذهن کودکانه ام بی آبرویی را معنی می کردم: بی آبرویی یعنی کسی که ابرو نداره؟ ابرو نداشتن بده؟اما من که ابرو دارم.و با دستم به ابروهای پرپشتم کشیدم. و بعد ذهنم به آمدن پدرم معطوف شد: وای امشب بابا میاد بازم با کمربندش .با اون سگک کمربندش محکم می زنه روی انگشتام. لگدم می زنه.اونم بهم می گه بی آبرو.

چانه ام لرزید.درمانده سرم را روی پایم گذاشتم و گریه کردم: خدایا امشب بابام نیاد.قول می دم اون پاکنی که زهره تو کلاس ازش خوشش اومده بودو بهش بدم.خدایااااااااا کمکم کن.

اما پدرم می آمد. و مادرم....آخ مادرم .همیشه حرف توی آستین داشت که به پدرم بزند. همیشه خبرهای دست اول داشت.همیشه من در صدر اخبارش بودم. دعاهایم بی نتیجه بود.می دانسنم خدا به فکرم نیست.

.....

از حمام که بیرون آمدم سبکتر بودم. به گوشی نگاه کردم.15 تا تماس ناموفق از نیما. 9 تا پیام هم بود. نخوانده همه را حذف کردم.  می خواستم زنگ بزنم پیتزا سفارش بدهم.مرور خاطرات تلخ گذشته اشتهایم را بیشتر باز کرده بود.

 

 

********* *******

 

با عصبانیت جواب دادم: تو چرا اینقدر مزاحم من میشی؟ مگه من حرفامو باهات ده روز پیش نزدم؟ چرا حرف حساب حالیت نمیشه؟

صدای ملتمس نیما را شنیدم: شیرین تورو خدا بزار ببینمت.دارم دیوونه میشم.نامرد پنج کیلو کم کردم. من چی کار کردم؟ چرا با من این کارو می کنی؟

-چه پسر سیریشی هستی؟ دست بکش از من دیگه. حوصلتو ندارم.

-شیرین من عاشقت شدم.چرا اینقدر بی انصافی. یه بلایی سر خودم میارما.

-برو بینم نفله. ببو گلابی.چی کار می خوای بکنی؟ از بالای فرش خودتو پرت می کنی رو موکت .هه هه هه هه

بغضش ترکید. با هق هق گریه گفت: خدا ازت نگذره. من دوست دارم.تو که خوب بودی.تو که باهام مهربون بودی. تو نمی گفتی مواظب خودت باش؟ یادته می گفتی باهات میام بیرون پسری؟ شیرین دلم داره می ترکه.نکن با من این کارارو.

-می خوای دوباره باهات باشم؟

-آره عزیزم .الهی فدات شم.هرچی بگی گوش می دم.

-التماسم کن

-چی؟

-التماسم کن

سکوت کرد. صدای یالا کشیدن بینی اش را شنیدم.صدای هق هق گریه اش را هم . صدایش می لرزید: التماست می کنم

-نشنیدم چی گفتی

-به پات میوفتم.التماست می کنم.

-همین؟

-توروخدا.تورو جون هرکی دوست داری.

-بگو گهتو می خورم.

فریاد زد: می خورم می خورم.توروخدا برگرد.داغونم کردی.

مثل شیطان شدم. نه، نه، خود شیطان شدم: متاسفم تو آزمون ورودی رد شدین. میزان گهی که خوردین از حد مجاز پایین تر بود. هه هه هه هه

گوشی را قطع کردم.

چقدر لذت بخش بود.نیما از بقیه بدبخت تر و بی دست و پاتر بود. ضعیف کشی هم عالمی داشت.

********* *******



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: