کبک ها(پست سیزذهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 16 بهمن 1394برچسب:, :: 20:3 :: نويسنده : mahtabi22

باران شلاقی می بارید، کنار قبر مادرم ایستاده بودم و به آن مرمر مشکی نگاه می کردم. نیازی قبر را بشورم، باران قبر را یک دست شسته بود. به اسم قشنگش زل زدم، نرگس خاتون. می توانست حالا حالاها بین ما زندگی کند، می توانست نوه اش پرند را ببیند، اما من احمق نگذاشتم. من بی فکر، با آن حماقتم زندگی مان را بهم ریختم. مادر دسته گلم به خاطر کم عقلی من پر پر شد. به قطره های بارانی که از نوک موهایم می چکید خیره شدم. نفسم تنگ شد و لبهام لرزید و به گذشته رفتم....

رفته بودم در خانه ی گلرخ، حرفهایش برایم قابل قبول نبود. یعنی در عرض شش ماه از این رو به آن رو شده بود؟ حرف از عروسی بود، آن هم یک هفته ی دیگر، اصلا مگر چنین چیزی امکان داشت؟ کِی با آن مردک بی شرف آشنا شد، کی او به خواسگاری اش آمد؟ یعنی همزمان که با من صحبت می کرد با آن مرتیکه هم حرف می زد؟ دیگر اختیارم دست خودم نبود، رفتم در خانه شان. رفتم مقابل همان در قهوه ای ایستادم. در زدم، محکم در زدم، نعره زدم و گلرخ را صدا کردم. اشکها دست من نبودند و همچنان می باریدند. باورم نمی شد، به همین راحتی همه چیز را تمام کرده بود. بستنی سه هزار تومانی نمی خواست؟ خوب من برایش میلیونی اش را می خریدم، اگر به من فرصت می داد برایش جان می دادم. پدر و نامادری اش آمدند مقابل در خانه، اولین بار بود که پدرش را می دیدم. مرد میانه اندام و سیه چرده ای بود، با دیدنم یکباره به سمتم هجوم آورد:

-چته؟ اینجا مگه طویله است؟ اومدی در خونه ی مردم چی بلغور می کنی؟

با پشت دست اشکهایم را پاک کردم:

-اومدم گلرخو ببینم

فریاد زد:

-تو چه کاره ی گلرخی؟ دخترم هفته ی دیگه عروسیشه تو یکاره از کجا پیدات شد؟

ضربان قلبم کند شد. پس عروسی اش بود، راست بود، هفته ی دیگر زنِ مردم می شد. به التماس افتادم:

-شما یه دقیقه صداش کنین بیاد من ببینمش، خواهش می کنم

نامادری اش به حرف آمد:

-بیخود حرف نزن برو دنبال کارت،

و رو به پدرش کرد:

-چه آبرو ریزی، دخترت با این الدنگ دوست بوده؟ این هفته ی دیگه عروسیشه، نکنه همه چی خراب بشه؟

با شنیدن این حرف، بهم ریختم،:

-آقا تو رو خدا به من فرصت بدین، من گلرخو می خوام، دوسش دارم، میام خواسگاریش

پدرش به سمتم حمله کرد و به یقه ام چسبید:

-برو دنبال کارت تا پلیسو خبر نکردم، پسره ی بی خانواده چه گلرخ گلرخی می کنه

و مرا به عقب هل داد. یکی دو تن از همسایه ها از پنجره به بیچارگیِ من نگاه می کردند، پدر و نامادری اش به داخل خانه رفتند و در را محکم به هم کوبیدند. وسط کوچه به زانو افتادم، اشک مثل ابر بهار از چشمم می چکید. آن روز نتوانستم ببینمش، یعنی گلرخ نخواست مرا ببیند. هر چه قدر زار زدم و التماس کردم فایده نداشت، حس کردم ته بدبختی ام، حس کردم هیچ چیز تحت اختیارم نیست، نا امید و عصبی به خانه برگشتم. با چشمانی که از فرط گریه دو کاسه ی خون شده بود، وارد اطاقم شدم. کیومرث و آرزو خانه مان بودند. مادرم با نگرانی جویای احوالم شد، چیزی نگفتم، اگر یک کلمه صحبت می کردم دوباره اشکم جاری می شد، شاید هم از تصمیمی که گرفته بودم، منصرف می شدم. لباسهایم را عوض کردم و وارد حمام شدم. در حمام را بستم و دوش را باز کردم و داخل وان نشستم. بغضم ترکید، زیر دوش آب گریه کردم. به تیغ در دستم خیره شدم، می خواستم خودم را بکشم و این همه مصیبت تمام شود. اصلا تحمل ازدواج گلرخ را نداشتم. تیغ را روی دستم گذاشتم و رگ زدم.

به خودم آمدم، باران همچنان شلاقی می بارید، مقابل قبر مادرم دو زانو نشستم. پیشانی ام را روی سنگ سردش ذاشتم و به گریه افتادم:

-مامان غلط کردم، مامان کاش زنده بودی، کاش من دستم میشکست و خودکشی نمی کردم که تو سکته نکنی و نمیری، خدا منو نبخشه مامان، سنی نداشتی که رفتی

روی قبرش دست کشیدم. دلم تنگ بود، دلم مادرم را می خواست.  من باعث مرگ مادرم شدم. رگ زدم و نمی دانم چقدر در حمام بودم که مادر به من شک کرد، پشت در حمام آمد و هر چه صدایم زد جواب ندادم. نگران شد و به کیومرث گفت در را باز کند. کیومرث پنجره را شکست، هر سه وارد حمام شدند، من بیهوش بودم، اما بعدها آرزو برایم گفت که وقتی مادرم وانِ غرق به خون را دید، قلبش گرفت، قلبش گرفت و نفس آخر را کشید. ای کاش من هم به همراه مادرم می رفتم. اما من زنده ماندم، من احمق زنده ماندم و مادرم رفت. مادرم رفت و گلرخ هم چند روز بعد، زنِ مردم شد. به همین راحتی یک شبه زندگی ام بهم ریخت.

روی قبر مادرم ولو شدم، اینبار روی اسمش دست کشیدم، دیگر بر نمی گشت، مادرم دیگر هیچ وقت بر نمی گشت. این هم تقصیر گلرخ بود. مرگ مادرم هم تقصیر او بود. اگر نمی رفت، اگر رهایم نمی کرد رگ نمی زدم تا مادرم با دیدنم سکته کند. گلرخ چطور می خواست تقاص پس بدهد، مرگ مادرم هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی رفت، گلرخ باید تقاص مرگ مادرم را هم پس می داد، بغضم شکست و وسط قبرستان به هق هق افتادم....

......................

پشت پنجره ی اطاقم که  مشرف به خیابان بود، منتظر ایستاده بودم. می دانستم همین حالا سر و کله ی گلرخ پیدا می شود. دیگر باید نقشه هایم را عملی می کردم. باید با بهانه و بی بهانه مقابلش سبز می شدم، دیگر هر چه کینه ام را نشانش داده بودم کافی بود. باید کاری می کردم تا دوباره به سمتم جذب شود، نباید از من می ترسید. باید زنم می شد. از آن خانه ی جهنمی که بیرون می آمد، دیگر راه برگشت نداشت. نامادری اش دوباره او را قبول نمی کرد. مجبور بود با من بسازد و بسوزد. ان وقت تقاص مرگ مادرم و بدبختی های خودم را از او می گرفتم. نگاهم روی گلرخ ثابت ماند که از تاکسی نارنجی پیاده شد. قلبم تپید. هر دو دستم را میان موهایم فرو بردم. نه، حالا فقط تپش قلبم نبود. دست راستم را روی سینه ام گذاشتم و فشردم. همانجایی که قلبم زیر آن خودش را به در و دیوار می کوبید. گلرخ با احتیاط عرض خیابان را طی کرد، کتم را از روی دسته ی صندلی برداشتم و از اطاقم بیرون آمدم. نگاهم افتاد به منشی شرکتم که چیزی تایپ می کرد، یاد حرف ایرج افتادم، گفته بود می خواهد با او ازدواج کند. این دختر برای گاو میش حیف بود. قرار بود شوهری مثل ایرج نصیبش شود؟ نه، کار به آن جاها نمی کشید. فاتحه ی ایرج تا آن موقع خوانده شده بود. افکارم را پس زدم و به سمت در ورودی به راه افتادم، صدای منشی ام را شنیدم:

-آقای مهندس، جناب کهن تماس گرفتن گفتن بهتون بگم امروز نمیان شرکت، میرن سر پروژه ها

سری تکان دادم. بهتر بود چند روز نمی دیدمش، اصلا قیافه اش را که می دیدم، همه ی بدنم لمس می شد. از در شرکت بیرون آمدم و مقابل در انتشارات ایستادم، به ساعتم نگاه کردم، ده دقیقه به هشت صبح بود. باز هم لبخندی گوشه ی لبم نشست. همین حالا پیدایش می شد، چند دقیقه ی بعد، صدای پاشنه های کفشش را شنیدم که به آرامی از پله ها بالا می آمد. حتی نوع راه رفتنش را هم می دانستم، آرام و کوتاه قدم بر می داشت. خودم را با آستین کتم سرگرم کردم، نگاهم روی کفشهایش ثابت ماند که مقابل کفشهایم متوقف شده بود. کفشهایش کهنه بود. اخمهایم در هم شد. یعنی از خانه شوهر سابقش، رخت و لباس نو هم نیاورده بود؟

صدایش را شنیدم:

-سلام

جواب ندادم و همچنان به کفشهای کهنه اش خیره شدم، کنار کفشش زدگی داشت.

-ببخشید می تونم رد شم؟

سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم. خسته بود، خسته و داغان، از چند فرسخی مشخص بود که یک زن شکست خورده است. با اخم گفتم:

-رد شو

یک قدم سمتم آمد و مکث کرد:

-چیز، آخه

با دقت به چشمانش نگاه کردم، ترسیده بود. از من وحشت می کرد. نه، دیگر نباید می ترسید، اما نه، شاید هم بد نبود کمی بترسد، سرم از هجوم افکار عجیب و غریب در حال انفجار بود. وقتی دید از جایم تکان نمی خورم، خودش را کج کرد تا بتواند وارد انتشارات شود، یکباره چرخیدم و او هم از ترس چرخید و سینه به سینه شدیم، کف دستم را روی دیوار گذاشتم و راهش را بستم:

-تو چرا کفشت اینقدر کهنه است؟

و نگاهم روی مانتو اش چرخید، مانتو اش هم کهنه بود، پوزخند زدم:

-شوهر سابقتون پول مانتو و کفش و شلوار هم نداشتن بهتون بدن؟

کیفش را در آغوش کشید و با وحشت به من زل زد، اختیارم داشت از دستم خارج می شد. نزدیک بود همانجا مقابل در انتشارات او را در آغوش بکشم. قرار بود از او متنفر باشم. یا نه، قرار بود با این قضیه کنار بیایم که دوستش دارم و می خواهم انتقام بگیرم. اما این میل در آغوش کشیدنش دیگر از کدام قبرستان در دلم نشسته بود؟ دستم بالا آمد و من به خودم نهیب زدم که وقتش نیست، نباید نقشه هایم را خراب کنم. یکباره به یاد مادرم افتادم، مادر گلم که زیر خروارها خاک خوابیده بود. یاد خودکشی نافرجامم افتادم، اصلا یاد خودش و شوهرش افتادم. بعد از ازدواج فقط یک بار دیدمش، همان یکبار آتشم زد و من تا چند سال بعد، هزار بار مردم و زنده شدم. همان دوران بود که از خدا خواستم دیگر این رفیق نیمه راه را نشانم ندهد و خدا انگار دلش به حالم سوخت که عین این سه سال، نه دیدمش و نه صدایش را شنیدم، اما همان یکبار که او را به همراه شوهر سابقش دیدم، برای هزار سال بعدم کافی بود....

وزن کم کرده بودم، شاید بیشتر از ده کیلو وزنم کم شده بود. خانه ماتمکده بود. مادرم رفته بود و پدرم بهانه اش را می گرفت. هنوز سربازی ام تمام نشده بود، آرزو از دستم دلگیر بود، پدرم را برده بود پیش خودش و از او نگهداری می کرد. من هم برای مرخصی به شهرمان نمی آمدم. آن روزها کیومرث مدام با من تماس می گرفت و می خواست دلگرمم کند. گفته بود برایم مکانی در نظر گرفته و منتظر اتمام سربازی ام است. آرزو دو ماهه باردار بود و کیومرث از شادی روی پایش بند نبود. مدام از پیشرفت های کاری اش می گفت و اینکه دست تنهاست و با آمدن من شهر را در دستمان می گیریم. اینها را می گفت تا مرا به زندگی امیدوار کند، منی که آن روزها مرده ی متحرک بودم. حال پدرم بهم خورده بود و بعد از چند ماه، برای دیدنش به خانه آمده بودم، می ترسیدم او را هم مثل مادرم از دست بدهم. آرزو زیاد با من صحبت نمی کرد، اما نگرانی را در چشمانش می خواندم، خودش و کیومرث آمده بودند خانه ی ما تا به قول خودشان مراقب من باشند تا دوباره خریت نکنم و رگ نزنم. نمی دانستند من کم کم در ذهنم نقشه می کشیدم، نقشه می کشیدم تا گلرخ را به سزای نامردی اش برسانم. آن روز هم آنقدر آرزو و کیومرث مستقیم و غیر مستقیم از نامردی روزگار و دوباره از جا بلند شدن برایم گفتند که کلافه شدم و سوییچ ماشین را برداشتم تا کمی هوا بخورم. چند وقت بود که سیگار هم می کشیدم، یادگاری از دوره ی سربازی ام بود. روز و شب دود می کردم و نقشه می کشیدم. اینها همه زخمهای رفتن گلرخ بود، خودکشی کرده بودم و مادرم مرده بود و سیگار هم می کشیدم. مقابل باجه ی روزنامه فروشی ایستادم تا سیگار بخرم، ماشین گرانقیمتی ار مقابلم گذشت، انقدر شیک و توی چشم بود که نگاه من هم با آن گذشت و یکباره مات شدم، داغ شدم، کمرم تا شد. گلرخ بود، گلرخ بود با عینک دودی و دستی که به پنجره ی ماشین تکیه داده بود، پلک چشمم پرید. گیج و منگ به داخل ماشین زل زدم، شوهرش هم بود، پسر جوان سی و چند ساله ای که صورت پری داشت. گلرخ مرا ندید، با کبر و غرور پشت ماشین نشسته بود. باز هم شکستم، تازه قد راست کرده بودم، باز هم کمرم خم شد، آن روز آخرین بار بود که او را دیدم...

دوباره به زمان حال برگشتم، روی صورت گلرخ خم شده بودم، خاطرات مچاله ام کرده بود. عشق عقب رفت، پس زده شد، نفرت و کینه برگشت. فکم را روی هم فشردم و به گلرخ خیره شدم که در خودش جمع شده بود و کیفش را در آغوشش می فشرد. یکباره عقب کشیدم، دستانم دو طرف بدنم شل شد:

-برو

همانجا ایستاده بود و تکان نمی خورد. سعی کردم به صورتش نگاه نکنم:

-گفتم برو، الان یکی میاد

با ترس و لرز از مقابلم گذشت. کف هر دو دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. از پشت به رخت و لباس کهنه اش زل زدم، چرا اینقدر بدبخت شده بود؟ سر چرخاندم، باید می رفتم داخل اطاقم. برای امروز بس بود، برای من بس بود. این دختر آخر نفس مرا می گرفت. با قدمهای تند وارد شرکتم شدم.

..................

پرند بغ کرده گفت:

-دایی، اگه مامانم بمیره من چی کار کنم؟

حیرت زده شدم. این دیگر چه سوالی بود؟ اخم کردم:

-این چه حرفیه دایی؟ کی این حرفو بهت یاد داده؟

دست به سینه شد:

-دایی، مامانم دیروز داشت به بابام می گفت اگه بمیری منم می میرم

و سرش را پایین انداخت:

-دایی من نمی خوام مامان و بابام بمیرن

از دست آرزو عصبی شدم. فقط آن شوهر مافنگی اش برایش اهمیت داشت. این بچه نزدیک بود از دست برود. در مقابلش حرف از مرگ و مردن می زد. اصلا اگر آن کیومرث بی همه چیز می مرد به کجای دنیا بر می خورد؟ سعی کردم خشمم را پنهان کنم:

-مامان شوخی کرده دایی، نمی میره، دیگه از این حرفا نزن

سرش را بالا انداخت:

-دایی بابام دیروز گریه می کرد، به مامانم می گفت پرندو بردار برو

کلافه شدم و دستی به سر و صورتم کشیدم، زن و مرد هر دو عقلشان را خورده بودند. دلم می خواست کیومرث و آرزو را تا سر حد مرگ کتک بزنم. به فکر خودشان بودند، این بچه برایشان انگار مرده بود.

سعی کردم حواس پرند را پرت کنم:

-خیل خوب دایی، یه شعر واسه من بخون تا برسیم خونه، بخون عزیزم

با همان صدای بغ کرده خواند:

-شبا که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره، ما خواب خوش می بینیم اون در فکر شکاره، آقا پلیسه زرنگه با دشمنا می جنگه....

................

پرند را به دست آرزو سپردم، هر چه اصرار کرد بمانم، قبول نکردم، یعنی حوصله ی آن خانه و خودش و شوهرش را نداشتم. سوار ماشین شدم و به راه افتادم، کار مهمی داشتم، باید حواسم را جمع می کردم تا اوضاع همانطور که مد نظرم بود پیش می رفت....

در خانه باز شد:

-به، داش ایمان گل، بیا تو داداش

و دستش را به سمتم دراز کرد. دست حامد را در دست فشردم و وارد خانه شدم:

-کی خونه است حامد؟

لبخند زد:

-خودیه، بیا تو

نگاهم دور تا دور خانه ی مجللش چرخید و سر آخر روی طناز ثابت ماند که مقابل اپن ایستاده بود. با دیدنم دستپاچه شد:

-سلام

دیگر جملات را نمی کشید. سری تکان دادم و سمت مبل رفتم و خودم را روی آن پرت کردم. حامد کنارم نشست:

-چطوری، اوضاع چطوره؟ همه چی میزون؟

و چشمکی زد:

-گلرخ چطوره؟

نفسم را بیرون فوت کردم و به بدنم کش و قوسی دادم:

-خوبه، میاد سر کارو میره، ولی نمی دونم چرا اینقدر بدبخت شده، رخت و لباس داغون، سر و صورت داغون

و چشم از او گرفتم و به طناز خیره شدم:

-بهت چیزی نگفت؟

طناز چند قدم به سمتمان آمد:

-گفت که تو خونه اذیتش می کنن، از نظر مالی تو مضیقه است، اوضاعش داغونه

چشمانم را تنگ کردم:

-تو چی؟ تو که چیزی بهش نگفتی؟

چشمانش گشاد شد:

-من؟ من غلط کردم که گفتم،

حامد به میان حرفمان پرید:

-حرف بزنه خودش می دونه چه بلایی سرش میاد

با نفرت به طناز زل زدم. از او هم دل پری داشتم. با همدستی با گلرخ، بازی ام داده بود. منِ بی خبر، سرم را مثل کبک زیر برف کرده بودم و نمی دانستم دور و برم چه خبر است.

با صدای حامد سر چرخاندم:

-خودت می دونی طناز اگه یه کلمه حرف بزنی به چه فلاکتی میوفتی

طناز با صدای بغض آلودی گفت:

-من حرفی نمی زنم، اصلا چی باید بگم؟ حال و روزمو ببین، الان پنج ساله باهمیم، ولی از عقد و عروسی خبری نیس، از همه جا رونده شدم

حامد کلافه شد:

-تقصیر خودت بود، دوباره آبغوره نگیر

طناز به گریه افتاد و رو به من گفت:

-آقا ایمان، شما یه چیزی بگین، آخه بعد از پنج سال هنوز حامد نفهمیده من واقعا خودشو می خوام نه این دم و دستگاهو

و با سر به دور و برش اشاره زد. حامد بسته ی سیگار را از روی میز برداشت:

-بهت گفتم این بازی تا آخرش بره به من خیلی چیز ثابت میشه، اون وقت میریم محضر عقدتم می کنم

و بسته ی سیگار را به سمتم گرفت. یک نخ بیرون کشیدم. هق هق طناز اوج گرفت:

-خدا گلرخو لعنت کنه، واسه چی پای منو کشید وسط؟ نامردی کرد، خودش می دونست چقدر دوست دارم

به صورت گریانش زل زدم و گذشته ها زنده شد...

گلرخ را که به همراه شوهرش دیدم، دیوانه شدم. این سوی شهر، من در عزای از دست دادن او و مادرم بودم، آن وقت آن سوی شهر او سوار ماشین شاسی بلند شوهرش می شد و در خیابانها جولان می داد. همان لحظه به ذهنم رسید که زندگی اش را بهم بریزم. بالاخره این مردکِ دزدِ ناموس، یک نقطه ضعفی داشت. پیدا می کردم، نقطه ضعفش را پیدا می کردم. اما الان که سرباز بودم و یک پایم اینجا بود و پای دیگرم مرکز کشور، عملا دستم بسته بود. یکباره به یاد حامد افتادم. حامد و دوست دخترش طناز، همان طناز بی معرفت که دستش با گلرخ در یک کاسه بود. اصلا از کجا معلوم که چشمش به مال و اموال حامد نیوفتاده بود و برای او نقشه نکشیده بود. باید به حامد می گفتم. اصلا این حامد و فریبرز بی معرفت خبر رفیقشان را داشتند؟ مادرم مرده بود. گلرخ مادرم را به کشتن داده بود، از چیزی خبر داشتند؟ سوار ماشین شدم و به سراغ خانه ی مجردی حامد رفتم...

حامد مرا که مقابل در خانه شان دید، جا خورد. کمی خیره خیره نگاهم کرد. آنقدر ضعیف و داغان شده بودم که به او حق می دادم از دیدنم، شوکه شود. آب دهانش را قورت داد:

-داداش، تو چرا این شکلی شدی؟

پوزخند زدم:

-تو چقدر با معرفت بودی که تو این یکی دو ماه خبری ازم نگرفتی

چهره اش در هم شد:

-خبرتو دارم، می دونم مادرت فوت شده

و از مقابل در کنار رفت:

-بیا تو

خسته و خراب، وارد خانه اش شدم. خانه اش بر خلاف همیشه تر و تمیز بود. لحظه ی ورود، چشمم افتاد به طناز، با دیدنم، به شدت جا خورد. خیره نگاهش کردم، کینه اش در دلم بود. دخترکِ عوضی برای من نقشه کشیده بود، آن وقت حامد عاشقش شده بود. پوزخند زدم:

-خوبین طناز خانوم؟ خبر دوستتون رو دارین؟

نگاه حامد بین من و طناز در گردش شد:

-چی شده مگه؟

رو به او گفتم:

-خبر نداری؟

و دوباره به طناز گفتم:

-بهش نگفتین خانوم ذوالفقاری؟

و صدایم اوج گرفت:

-نگفتین نه؟

طناز دستهایش را در هم گره کرد:

-چی بایــــد می گفتم آقای یوســــــــفی؟

باز هم کلمات را کشدار ادا کرده بود و این بیشتر عصبی ام می کرد. به سمت حامد چرخیدم:

-تو نمی دونی چه بلایی سرم اومده؟ می دونی یا نمی دونی؟

حامد به سمتم آمد:

-داداش بیا بشین روی مبل ببینم چی شده آخه، بابا تو یه دفه همه ی ماها رو گذاشتی کنار، خبر فوت مادرتم از ایرج شنیدم

سری به نشانه ی تاسف تکان دادم:

-دیدم چطور اومدی سر خاک مادرم

آه کشید:

-اومدم تشیع جنازه، ولی جلو نیومدم، هم من بودم و هم فریبرز

دستم را روی گونه هایم گذاشتم:

-می دونی چرا مادرم مرد؟

با نگرانی گفت:

-قلبش گرفت دیگه

دندانهایم را روی هم ساییدم:

-می دونی چرا قلبش گرفت؟

و به سمت طناز چرخیدم و دوباره تکرار کردم:

-می دونی چرا قلبش گرفت؟ گفتی به حامد جریان چیه؟

و چشمانم را تنگ کردم:

-تو رو خدا نگو خبر گلرخو نداری که باورم نمیشه

طناز به تته پته افتاد:

-من نمی دونستــــم داره چه غلطــــــی می کنه، لحظه ی آخر فهمیــــــــــدم

حامد دوباره مداخله کرد:

-کی چی کار کرده؟ داش به منم بگو چی شده خوب

یکی از ابروهایم بالا رفت:

-پس چرا حامد چیزی نمی دونه؟

حامد به سمتم آمد و به بازویم چسبید:

-ایمان چی شده؟ گلرخ چی کار کرده؟

عصبی خندیدم. دوباره تصویر گلرخ و شوهرش مقابل چشمانم ظاهر شد:

-نمی دونی چی شده حامد؟ مگه این شهر چقدره که خبرا بهت نرسه؟ گلرخ شوهر کرد

حامد مسخ شده به من نگاه کرد:

-شوهر کرد؟ مگه میشه؟ ینی چی؟

چشم از او گرفتم و به طناز زل زدم که رنگش مثل گچ سفید شده بود، او هم مقصر بود، او هم در این بازی کثیف دخالت داشت:

-آره شوهر کرد، منم وقتی فهمیدم شوهر کرده رگمو زدم، مادرم جنازمو تو وان حموم دید سکته کرد

و با حالت عصبی آستینم را بالا زدم و بریدگی عمیق مچ دستم را به طناز نشان دادم:

-ببین، رگمو زدم

حامد با شدت مرا به سمت خودش چرخاند:

-این قضیه چه ربطی به طناز داره؟ چرا به اون می پری؟

بغض بیخ گلویم گیر کرد، نعره زدم:

-تو نمی دونی جریان چیه؟ اینا دو نفر سر من با هم دعوا کرده بودن، فکرکردن بچه مایه دارم، این به خاطر گلرخ خودشو کشید کنار

و به خانه اش اشاره زدم:

-الان این خونه زندگی رو دیده حتما چسبیده به تو

و روی میل نشستم و دیگر نتوانستم ادامه دهم. صدای حامد را شنیدم:

-طناز، این راس میگه؟

صدای وحشت زده ی طناز را شنیدم:

-بخدا، من، من دوســــــت دارم، من تو رو دوست دارم

و به گریه افتاد:

-این جریــــــان خیلی وقت پیشـــــــه

حامد فریاد زد:

-یکیتون بگه اینجا چه خبره؟ طناز من می خواستم بیام خواسگاریت، تو به خاطر پول باهام بودی؟

طناز جیغ کشید:

-نه، بخدا خودتـــــــو دوست دارم

سر بلند کردم و به چهره ی گریانش زل زدم:

-پس چرا این نمی دونه گلرخ شوهر کرد؟ چرا سَرشو نگه داشتی و نگفتی؟

طناز خودش را کتک زد و کش دار صحبت کردن از یادش رفت:

-من از امروز می ترسیدم، می ترسیدم شَرِّش دامن منو بگیره، گلرخ چرا پای منو کشید وسط، اون جریان مال خیلی وقت پیشه، من اصلا بعد از اون به پول حامد فکر نکردم، من اصلا از اول نمی دونستم تو پولداری

و به سمتم آمد و با التماس گفت:

-آقا ایمان، آقا ایمان چرا با من این کارو می کنی؟

دلم خنک شد. همین که تلافی بدجنسی اش را سرش خالی کرده بودم، دلم خنک شده بود:

-این گلرخ آب می خورد به تو می گفت، پس چرا به من یا حامد نگفتی با یه پسری آشنا شده و می خواد شوهر کنه؟ ینی نمی دونستی کسی تو زندگیشه؟

-نمی دونستم، بخدا من خبر نداشتم

عصبی شدم:

-دروغ نگو، دختره ی....

و حرفم را خوردم و رو به حامد کردم:

-این واسه پول اومد سمتت، می خوای مثه من بدبخت بشی که یه تیپا بزنه در.... و بره با کس دیگه؟ بعد حال و روزت میشه این

و دوباره مچ دستم را نشانش دادم. حامد روی مبل ولو شد و به من زل زد. صدای جیغ طناز در خانه پیچید:

-من خبر نداشتم داره چی کار می کنه، بخدا من نمی دونستم،

صدایم بالا رفت:

-اگه نمی دونستی پس چرا از ازدواجش به حامد نگفتی؟ چرا الان چهل روز گذشته و حامد چیزی نمی دونه

حامد انگار با خودش حرف بزند، گفت:

-تو واسه خاطر پول اومدی سمتم؟

 و زمزمه کرد:

-می دونی چقدر واست خرج کردم؟

طناز به پای حامد افتاد:

-بخدا من واسه خاطر خودت می خوامت، گلرخ غلط اضافه کرد، پای منو چرا کشید وسط؟ خودش چند ماه پیش تو چت با یه پسره آشنا شد و وقتی فهمید پولداره مخشو زد

یکباره دیوانه شدم:

-پس تو می دوسنتی نه؟ می دونستی و چیزی نگفتی؟

حامد با ناباوری به طناز خیره شد:

-شما دو تا با هم همدست بودین، نه؟ دستتون تو یه کاسه بود؟ من مثه کبک سرمو کرده بودم زیر برف؟

طناز دستش را روی دهانش گذاشت. پس خبر همه چیز را داشت. حامد راست می گفت ما مثل کبک سرمان را زیر برف کرده بودیم. طناز به دست حامد چسبید، حامد دستش را پس کشید:

-به من دست نزن، پولمو دیدی فکر کردی چه خبره؟ بدبخت اینا همه مال بابامه، یه اشاره کنه رو هوام، دلتو به این دو تا اساس خوش کردی؟

و سر تکان داد:

-خاک تو سرت حامد، خاک تو سرت

طناز به پایش چسبید:

-بخدا نه، گلرخ گفت ایمان دلشو زده، تهدیدم کرد اگه حرفی بزنم میاد به تو میگه قول و قرارمون سر ایمان چی بوده

حامد فریاد زد:

-الانم که همین کارو کرده، پس تو واسه چی لال شدی و چیزی نگفتی؟

طناز با بیچارگی به او زل زد:

-گلرخ خودش می دونست من چقدر دوست دارم، نامردی کرد

حامد صورتش را بین دو دست پنهان کرد:

-وای خدا، من می خواستم بیام جلو واسه خواسگاری، داشتم واسه سربازی یه خاکی تو سرم می کردم تا بیام جلو، چی کار کردی تو

طناز نعره زد:

-من جبران می کنم، بخدا هر چی بگی گوش میدم،تو رو خدا حامد

به نقطه ای بی هدف در فضا زل زدم، می خواست جبران کند، بدک هم نبود، من که برای گلرخ نقشه داشتم، او هم کمکمان می کرد...

با صدای حامد به زمان حال برگشتم:

-داداش، گلرخ که به چیزی شک نکرده؟

کام عمیقی از سیگارم گرفتم و به چشمان طناز خیره شدم:

-از ایشون باید بپرسی که حرفی زده یا نه، یه موقع دو سَرِه کار نکنه

طناز با بغض گفت:

-من حرفی نزدم، من خودم ازش کینه دارم، واسه خاطر خوشبختیش منو بدبخت کرد، پنج ساله رنگ آرامش ندیدم، همه من و حامدو با هم دیدن، نمیاد جلو منو بگیره

و زار زد:

-پنج سال کافی نیس تا بهت ثابت بشه خودتو می خوام؟

حامد به من خیره شد:

-من پای رفاقت از همه چی می گذرم طناز، زندگی ایمان بهم خورده و بعد می خوای من برم سر زندگی خودم؟ اصلا از کجا معلوم تو منتظر نیستی خرت از پل بگذره؟ تا آخر بازی با ما باش تکلیفت معلوم میشه

طناز با هق هق گفت:

-منم می خوام تکلیفم معلوم بشه، از گلرخ متنفرم، الانم که خورده به پیسی، هیچ پولی نداره، بدبختی از سر و روش می باره، هر روز تو خونه کتک می خوره و زخم زبون میشنوه، شوهرش از اول ناتو بود، ادم حسابی نبود، اخرش هم مواد جا به جا کرد و گیر افتاد

زیر چشمی به حامد نگاه کردم و لبخند زدم. طناز از نقشه ی من و ایرج خبر نداشت. فقط من و حامد و ایرج می دانستیم جریان چیست. چند سال پیش که به خانه ی حامد رفتم، همانجا برای گلرخ نقشه کشیدیم، قرار شد بفهمیم شوهرش کیست و چه کاره است. آن روزها فقط به دنبال اطلاعات بودیم که طناز در اختیارمان می گذاشت. من هم سرباز بودم و کارها به کندی پیش می رفت، بعدها که ایرج از غفلتم سو استفاده کرد و زندگی مان را بهم ریخت، نقشه مان خود به خود شکل جدیدی به خود گرفت و ایرج هم وارد بازی شد.

...................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: