کبک ها(پست ششم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 13 بهمن 1394برچسب:, :: 1:3 :: نويسنده : mahtabi22

وارد خانه شدم، مستقیم به سمت تراس رفتم. می خواستم سیگاری آتش بزنم و به یاد بدبختی های زندگی ام، هی دود کنم و هی دود کنم. یک گوشه ی این شهر، مادرم خاک شده بود و گوشه ی دیگر خواهر بدبختم با شوهر مافنگی اش سر می کرد. یک سوی دیگر این شهر من بودم، منی که سالها بود کینه و نفرت جای همه ی احساسات خوب را در قلبم گرفته بود. از آن ایمان سالهای درس و دانشگاه، دیگر چیزی باقی نمانده بود. روی تک صندلی تراس نشستم و به خیابان زل زد. کام عمیقی از سیگار گرفتم و چشمانم روی پسر جوانی ثابت ماند که راه دختری را سد کرده بود. دخترک چپ و راست می رفت و پسرک باز هم راهش را سد می کرد. با دیدنشان پوزخند زدم، این چپ و راست رفتن ها مرا به گذشته ها می برد....

حامد همانطور که به دنبالم می دوید، گفت:

-داش، با ایرج زدین به تیپ و تاپ هم؟

با اخمهای درهم گفتم:

-به تو ربطی نداره

با احتیاط گفت:

-چاکترم هستم، من که حرفی نزدم، فقط می خوام بدونم چی کار کرده؟

نگاهم روی طناز، دوست گلرخ ثابت ماند که به سمت در دانشگاه می رفت. می خواستم خودم را هر چه سریعتر به او برسانم. باز هم گلرخ چند روزی بود که در دانشگاه پیدا نبود. تصویر لبهای ترکیده اش حتی یک لحظه از مقابل چشمانم کنار نمی رفت. باید می فهمیدم چه خاکی به سرش ریخته. تند و سریع گفتم:

-زر زر زد، دمشو چیدم

و پا تند کردم، حامد با عجله گفت:

-بابا ولش کن، می دونی که عقل درست و حسابی نداره، پس ما چرا اسمشو گذاشتیم گاو میش، باور کن بعضی وقتها یه چرندی از دهنش در میاد که من و فریبرز هم مات می مونیم،

طناز از دانشگاه خارج شد، حامد همچنان ادامه داد:

-جون داداش وقتی می خواد با دختر فراری ها بپره، قبلش به همشون میگه واسه خودتون فکر و خیال نکنینا، من یکیو دوست دارم و واسش می میرم و از این چرندیات

با شنیدن این حرف، سر جایم ایستادم و به سمت حامد چرخیدم:

-راس میگی؟

حامد سرش را خاراند:

-آره بابا، ببین پسره کلا خله، ولش کن بابا، هر چی گفته بی خیالی طی کن، قهر چیه

لبهایم را روی هم فشردم. ایرج عوضی دیگر نزدیک بود اسم خواهرم را بر سر زبانها بیاندازد. دوباره به عقب چرخیدم، طناز در دانشگاه نبود. تند و سریع گفتم:

-من باید برم تا جایی، بعد سر همین جریان باهات کار دارم

حامد سری تکان داد:

-برو به کارت برس، فقط جون من جمع دوستیمونو بهم نریز، هر گهی خورده خودم گوشمالیش میدم

خداحافظی کرده و نکرده از حامد جدا شدم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم. با عجله از دانشگاه خارج شدم. نگاهم روی طناز ثابت ماند که قدم زنان می رفت. پا تند کردم و دویدم، به چند قدمی اش رسیدم:

-خانوم، واستا

طناز سر چرخاند و با دیدنم، اخم کرد، رویش را برگرداند و قدمهایش تند شد. با عجله مقابلش سبز شدم:

-کارت دارم

سر جایش ایستاد و با غضب به من چشم دوخت. مسیرش را کج کرد و به سمت چپ رفت، دوباره راهش را سد کردم:

-میگم باهات حرف دارم

با عشوه گفت:

-مـــــــــن با شمـــــــا حرفی نــــــــدارم

و به سمت راست چرخید، باز هم مقابلش ایستادم:

-دو کلوم حرف حساب دارم، در مورد دوستت گلرخ ملکیه، گوش میدی یا نه؟

سرش را بالا گرفت:

-چی از جونــــــش می خوایــــــن؟ اون خودش هزار تا گرفتــــــــاری داره، اون بلایــــــــی که سرش آوردیـــــــن بس نبـــــــود؟

دستی به چانه ام کشیدم:

-لبش چرا ترکیده بود؟

پشت چشمی نازک کرد:

-شـــــــما باعث شدیــــــــــن

چشمانم گشاد شد:

-من؟ من تا حالا دست روی دختر بلند نکردم،

بینی اش را چین داد:

-بریــــــن کنار می خوام بـــــــــرم

صدایم بالا رفت:

-میگی چی شده یا نه؟ چرا نسیه حرف می زنی؟

باز هم پشت چشمی نازک کرد:

-مگه شمــــــــا چهارتا لاستیــــــــک ماشینشــــــــو پنچر نکردیـــــــــــن؟

به چشمان عصبی اش زل زدم. خوب من پنچر کرده بودم، کار من بود. منتظر نگاهش کردم. با عصبانیت گفت:

-توی خونه کتـــــــک خورد، ماشین گوشه ی حیــــــاطشون افتــــــــاده، شما از بدبختـــــی هاش خبــــــــر دارین؟ می دونیـــــــــن بابت پنچری ماشینـــــش تو چه دردســـــــری افتاده؟ اون روز هم چون ممکــــــن بود درسش حذف بشـــــــه اومد دانشــــــگاه، می بینیــــــــن که بازم پیداش نیس...

حرفش را قطع کردم:

-چرا کتک خورد؟ کی کتکش زد؟

با عشوه حرف زدن از یادش رفت:

-پدرش بهش پولی نداده بابت پنچر گیری ماشین، توی خونه هم اذیتش می کنن

کلافه شدم:

-کی اذیتش می کنه؟ چرا درست حسابی حرف نمی زنی؟ کی کتکش زده؟

دستانش را به کمر زد:

-پدرش و نامادری اش

صورتم از هم وا رفت. نامادری؟ مادر نداشت؟ مادرش کجا بود؟

-مادرش کجاست؟

-مادرش مرده، نامادری اش اذیتـــــــش می کنه، شما هم با اون شاهکار آخریـــــــتون حسابی دستشو گذاشتیـــــــن تو پوست گردووووو

و آنقدر "گردو" را با ناز کشید که چندشم شد. افکار مزاحم را پس زدم:

-نامادریش چرا کتکش زده؟ به اون چه ربطی داره که لاستیک ماشین پنچر شده؟

کیفش را روی شانه جا به جا کرد و گفت:

-توی اون خونه به نامادریـــــــش حتی پول بنزیــــــنی که گلرخ می گیـــــــره ربط داره، فقط کافیه بهونه دستش بیوفتـــــــه، شما هم که خوب بهونه ای دستشــــــون دادی

و به سرعت برق و باد از کنارم گذشت.....

..............

فیلتر سیگار را از تراس به خیابان پرت کردم، آن دختر و پسر جوان هم رفته بودند. در خیابان پرنده پر نمی زد. وارد خانه شدم و حوله ام را برداشتم و به سمت حمام رفتم. این روزها زود گر می گرفتم. حس می کردم مغز سرم داغ می شود. گلرخ چه به روز من و زندگی ام آورده بود. هر چقدر تلاش می کردم از ذهنم بیرون نمی رفت. آنچه در این هفت هشت سال اخیر، بر من گذشته بود، به این آسانی از ذهنم پاک نمی شد. وارد حمام شدم و زیر دوش آب ایستادم، با دستانم موهایم را به عقب فرستادم، دهانم نیمه باز بود و آب شر شر روی سرم می ریخت، دوباره ذهنم به سمت گلرخ کشیده شد، دوست داشتم به او می گفتم از من فاصله بگیرد، که وقتی رفتم سراغش، به من بی محلی کند، تحویلم نگیرد. اصلا اگر ده سال هم پشت در خانه شان نشستم جوابم را ندهد. نقشه ای که برایش کشیده بودم مو را به تن خودم هم سیخ کرده بود. زیر لب تکرار کردم:

-ازم فاصله بگیر، دور و برم پیدات نشه گلرخ، دور و برم نیا

و صدایم لحظه به لحظه بالا می رفت:

-دور و برم نیا

یکباره فریاد زدم:

-ازم فاصله بگیــــــــر

طنین صدایم در حمام، تکانم داد و گذشته ها در ذهنم، رژه رفتند...

زل زده بودم به آرزو و نمی دانستم فکرم را چطور بر زبان بیاورم. آرزو متوجه ی سنگینی نگاهم شده بود و دستپاچه کتابش را ورق می زد. پوست لبم را به دندان گرفته بودم و می جویدم. باید می گفتم، زمان دست دست کردن نبود. آرزو هم مرا درک می کرد. اصلا ما چهار نفر که به غیر از خودمان کس دیگری را نداشتیم. خودمان خوردیم زمین و خودمان به کمک هم بلند شدیم. آرزو دختر قانعی بود، برادرش را می فهمید. با صدایش به خودم آمدم:

-داداش

به چشمان نگرانش خیره شدم:

-چیه؟

-داداش چرا اینجوری نگام می کنی؟ من کاری کردم؟

آب دهانم را قورت دادم و از روی تختش بلند شدم و مقابلش ایستادم:

-نه، تو که کاری به من نداری

سرش را پایین انداخت:

-آخه یه جوری نگام می کنی

یادم آمد می خواهم چه چیزی را با او در میان بگذارم، دل به دریا زدم:

-بگو ببینم آرزو، پول آموزشگاهو تا کی می تونی ببری بدی؟

کمی مکث کرد:

-گفتن تا امروز بیاریم

دستم را داخل جیبم فرو بردم:

-باهاشون صحبت کن بگو تا دو هفته دیگه پولو بهشون میدی

گیج شد:

-ولی تو که پولو به من دادی،

و خم شد و کشوی میزش را باز کرد:

-ایناهاش

نگاهم را از او دزدیدم:

-آرزو پولو احتیاج دارم، اگه میشه بهم بده، دو هفته دیگه بهت پول می دم

آرزو حتی یک ثانیه هم مکث نکرد، پول را از کشو برداشت و دو دستی به سمتم دراز کرد:

-چشم داداش

و حتی نپرسید نیازم چیست، حتی پشت چشم هم نازک نکرد. خجالت زده شدم:

-دو هفته دیگه پولو میدم ببری بدی بهشون

و دستم را روی دستش گذاشتم:

-دختر کوچولو

و لبخند زدم...

عذاب وجدان رهایم نمی کرد. فکر اینکه گلرخ به خاطر شوخی خرکی من به آن حال و روز افتاده بود، نزدیک بود دیوانه ام کند. فکر نمی کردم اوضاعش داخل خانه آنقدر بهم ریخته باشد. دوستش که دروغ نمی گفت، اصلا چه دروغی؟ خودم با چشمانم خودم ترکیدگی لبش را دیده بودم. انگار کسی با مشت به دهانش کوبیده بود. اصلا هر چه که بود، من باعث شده بودم. نمی خواستم اینطور شود. فکر کردم از آن دخترهای تی تیش مامانی است، لحن صحبتش که همین را نشان می داد. من چه می دانستم نامادری فولاد زره دارد و پدری که غلام حلقه به گوش زنش است و با یادآوری اینکه مادرش مرده، قلبم فشرده شد. پول لاستیکها را می دادم به طناز تا به دستش برساند. اصلا دیگر دور این دختر، یک خط قرمز می کشیدم، از یک قدمی اش هم رد نمی شدم. کینه ام از بین رفته بود و حس مزخرف عذاب وجدان، به جای آن لحظه ای رهایم نمی کرد. پول لاستیکها را می دادم و شر را می خواباندم، ایرج راست می گفت، چند بار پوزه اش را به خاک مالیده بودم، این آخری دیگر خیلی زیاد بود. یادم آمد آخرین بار به من گفته بود ضعیف کش. نه من که ضعیف کش نبودم، خودم همیشه از فامیل های بیعارمان گله می کردم که دستمان را نمی گرفتند، به ما سر نمی زدند. اصلا کمک مالی شان را نمی خواستم، همین که می دانستم کسی هست که به یادمان باشد، برایم کافی بود. نه، من ضعیف کش نبودم...

مقابل طناز ایستادم و با اخمهای در هم گره شده رو به او گفتم:

-این سیصد و هفتاد تومنه، حساب کردم پول چهارتا لاستیک دست دو، همین قیمتو داره، بده به دوستت

طناز با نگاه متعجب رو به من گفت:

-بـــــــدم به گلـــــــرخ؟

باز هم جملات را کشدار ادا کرده بود و نزدیک بود همانجا مقابلش بالا بیاورم:

-نه، بدین به بقال سر کوچه،

خواست اعتراض کند که به میان حرفش پریدم:

-خانوم من عجله دارم می خوام برم، بالاخره پولو می گیرن یا نه؟

زیر لب "ایش" غلیظی گفت و پول را گرفت:

-می تونه چهار تا لاستیک بخره تا دیگه تو خونه کتکش نزنن

اخمهایم در هم شد، باز هم یادم آمد که کتکش می زدند. افکارم را پس زدم:

-به چه اسمی پولو بهش میدین؟ توی خونه دردسر درست نشه؟

-تو خونـــــه میگه پولو از مــــــــن قرض گرفتـــــــــه

دندان هایم را روی هم فشردم و موذیانه وسط ناز و ادایش رژه رفتم:

-زَت زیاد حاج خانوم

چشمانش درشت شد:

-من حــــــــاج خانومــــــــم؟

بی توجه به حرفش چرخیدم که بروم، ولی چیزی یادم آمد، سر جایم ایستادم و گفتم:

-خانوم، به گلرخ ملکی بگین، بی حساب شدیم، دیگه کاری به کارش ندارم، ولی این پیغامو بهش برسونین که ایمان یوسفی، ترم دو ارشد عمران گفت ازم فاصله بگیر

و سر چرخاندم و رفتم.

.........................

قلبم تند تند در سینه می تپید، هر لحظه احساس می کردم نزدیک است شریان های قلبم پاره شود. چشم دوخته بودم به ایرج که گوشی را روی گوشش گذاشته بود و به من نگاه می کرد. گر گرفته بودم. مثل همه ی لحظاتی که اسم گلرخ می آمد اما اینبار خیلی فرق می کرد، اینبار قرار بود صدایش را بشنوم. آن هم بعد از سه سال. چشمانم دو دو می زد، گلویم خشک شده بود. دستم را به آرامی روی سینه ام گذاشتم. دست و پایم یخ کرده بود. دهان باز کردم تا به ایرج بگویم تماس را قطع کند که یکباره انگشت اشاره اش را به نشانه ی "صبر کن"، بلند کرد:

-الو...سلام خانوم ملکی

روح از بدنم پرواز کرد. صدای ظریف گلرخ را شنیدم:

-سلام، شما؟

قلبم آنقدر محکم می تپید که با هر تپش، بدنم تکان می خورد. خودش بود، گلرخ بود. هنوز همان صدای ظریف را داشت و با ناز و عشوه حرف می زد. ایرج خندید:

-یه آشنا

بی اختیار سرم را نزدیک موبایلش بردم و با تمام وجود گوش شدم. بعد از مکث چند ثانیه ای، گلرخ جواب داد:

-ببخشید، به جا نیاوردم

سرم گیج رفت. سه سال گذشته بود، سه سال گذشته بود و من صدایش را در این سه سال، اصلا نشنیدم. حالا بعد از سه سال انگار خون در رگهایم منجمد شده بود. چشمانم از نم اشک سوخت و من با لجاجت دندان هایم را روی هم فشردم تا اشکم جاری نشود. اصلا گریه برای چه بود؟ مرد برای عشقش گریه می کرد، گلرخ برای من چه بود؟ حتی عشق از دست رفته هم نبود. در حقم نامردی کرد و رفت، خودش مرا پس زد. این که دیگر عشق نبود. با صدای ایرج تکان خوردم:

-پس واقعا من سعادت داشتم که بعد از این همه سال هنوز همین سیم کارتو دارین،

به سینه ام چنگ زدم، نفسم تند شده بود. گلویم از خشکی می سوخت. برای چند ثانیه صدایی از گلرخ به گوش نرسید. به تندی به ایرج نگاه کردم. ایرج اخم کرد:

-الو، خانوم ملکی، هستین؟

صدای ظریف گلرخ باز هم به گوشم رسید:

-ایرج فروزین؟

چشمانم را بستم، ایرج را شناخت. ایرج قهقهه زد:

-به به، حافظه تون هم خوب کار می کنه، خوبین خانوم؟ ما رو نمی بینین خوش میگذره؟

باز هم با مکث چند ثانیه ای جواب داد:

-به مرحمت شما

ایرج قیافه ی غمگینی به خود گرفت:

-از دوستان خبرو شنیدم، واقعا متاسف شدم

گلرخ بلافاصله پرسید:

-کدوم خبرو؟

چهار انگشت دستم را روی گونه ام گذاشتم و به ایرج زل زدم، ایرج چشمکی به من زد و ادامه داد:

-خبر جدائیتونو

باز هم صدایی از گلرخ به گوش نرسید. ایرج ابروهایش را بالا فرستاد:

-الو؟ خانوم ملکی؟

-از کی شنیدین؟

ایرج نیم نگاهی به من انداخت:

-حامد رستمی، یادتون میاد؟ از بچه های ارشد معماری

طاقت نیاوردم و از روی صندلی نیم خیز شدم، می خواستم با همه ی وجود صدایش را بشنوم. دوباره آن حس مزخرفی که از آن فرار می کردم، ته دلم خود نمایی می کرد. من می خواستم صدایش را بشنوم و به خودم نهیب بزنم که این گلرخ زندگی ام را کن فیکون کرد. که رحم و مروت برای هر کس مباح بود، برای هر کس واجب بود، برای همین گلرخ ملکی، حرام بود. می خواستم ته مانده ی مهر و محبتم به او را در قلبم از بین ببرم. صدای گلرخ همه ی وجودم را لرزاند:

-طناز ذوالفقاری خبرو رسونده، درسته؟

ایرج سرگرم جواب دادن به گلرخ شد و من به گذشته ها کشیده شدم.....

فریبرز و حامد دست به کمر مقابلم ایستاده بودند، فریبرز سرش را به چپ و راست تکان داد:

-داداش بچه شدی؟ با ایرج قهر کردی؟ دوستی ما که برای امروز و دیروز نیست

همانطور که پلک چشمم را می خاراندم، جواب دادم:

-من با ایرج آخرای لیسانس آشنا شدم، پس دوستیمون خیلی هم دیروزی نیس

حامد با مشت به بازویم کوبید:

-کوتاه بیا جون داداش، می خوایم آشتیتون بدیم

رو به او براق شدم:

-بیخود کردین ما دو تا رو آشتی بدین، بازم تو کاری که بهتون مربوط نیس دخالت کردین؟

فریبرز به سمتم خیز برداشت و بی هوا پس گردنم کوبید:

-چرت نگو داش، مثه دخترا لج کردی، پس واسه همینه دیگه هر روز نمیای دانشگاه؟

حق با فریبرز بود، دیگر هر روز به دانشگاه نمی آمدم. دیگر کاری نداشتم، کار هر روزه ام سر به سر گذاشتن گلرخ ملکی بود که با آن جریان ترکیدگی لبش، حسابی از خودم لجم گرفته بود. همان دو روز در هفته را به دانشگاه می آمدم و سعی می کردم نه با ایرج چشم در چشم شوم و نه با گلرخ ملکی. گلرخ که باز هم در دانشگاه پیدا نبود، فقط مشکل ایرج بود که انگار اینبار حامد و فریبرز را واسطه کرده بود. بند کوله ام را روی شانه مرتب کردم و با پوزخند گفتم:

-دو روز در هفته کلاس دارم، اون گاو میش هم عددیه که خودمو ازش قائم کنم؟

و به سمت در دانشگاه به راه افتادم، حامد و فریبرز هم به دنبالم حرکت کردند، صدای حامد را شنیدم:

-داداش تموم کن دیگه، اصلا این پسره چه غلطی کرده که اینجوری برزخ شدی؟

جوابش را ندادم و هر دو دستم را داخل جیب شلوارم فرو بردم. صدای فریبرز بلند شد:

-ایمان ما کلاسمون الان شروع میشه، شب بهت زنگ می زنم،

از دانشگاه بیرون آمدم. هوا ابری بود. باد سردی که وزید، لرز به جانم انداخت. زیپ سوشرتم را بالا کشیدم و قدم زنان به سمت ماشینم می رفتم که با صدای آشنایی متوقف شدم:

-آقای یوسفی؟

صدای گلرخ بود، سر چرخاندم و او را در چند قدمی ام دیدم. اخمی بین دو ابرویم جا خوش کرد. از سر تا به پا براندازش کردم. زخم پیشانی اش بهتر شده بود، کنار لبش، هاله ی کبودی به چشم می خورد. چشم از لبش گرفتم و به چشمانش خیره شدم:

-هوم؟

دستانش را در هم گره کرد و یک قدم به سمتم برداشت:

-میشه به حرفم گوش کنین؟

و منتظر جوابم نماند:

-می خواستم بابتِ، بابتِ جریان لاستیک ها...

نگذاشتم حرفش را کامل کند، چرخیدم و به راهم ادامه دادم. صدای قدمهایش را از پشت سرم، شنیدم:

-آقای یوسفی، صبر کنین

اعتنا نکردم. مقابلم ایستاد و راهم را سد کرد:

-آقای یوسفی اجازه بدین

آنقدر با ناز و عشوه این جمله را گفت که ابروانم بالا رفت. بی حوصله چشم از او گرفتم و تنها یک جمله گفتم:

-برو کنار

و خودم را کج کردم و از فضای بین او و دیوار گذشتم. باز هم راهم را سد کرد:

-به حرفم گوش کنین، لطفا

عصبی شدم:

-دوستت پیغاممو بهت نرسوند؟

نگاهش مضطرب شد:

-ظناز ذوالفقاری خبرو رسونده...

حرفش را قطع کردم:

-پس ازم فاصله بگیر

و دوباره خودم را کج کردم، اینبار تند و سریع گفت:

-اجازه بدین من حرف بزنم، من  بابت اون روز که بهتون گفتم عر عر...

دوباره مجال ندادم ادامه دهد و از کنارش گذشتم، با سماجت راهم را سد کرد:

-من معذرت می خوام بابت اون حرفم،

و با دیدن من که همچنان به راهم ادامه می دادم، عصبی شد:

-یه دقیقه صبر کنین دارم حرف می زنم، ببخشید که اون روز به آقای ساسانیان گفتم

قدمهایم را تندتر کردم، حوصله ی این دخترک نیم متری را نداشتم. می خواست وِر بزند که ببخشمش؟ خوب بخشیده بودمش که پول لاستیکها را به او دادم دیگر. صدایش از حد معمول بالاتر رفت:

-چی بگم که راضی بشی؟ به پات بیوفتم؟ باشه، من غلط کردم، گه خوردم

انگار برق سه فاز از بدنم رد شد. سر جایم ایستادم، به غلط کردن افتاده بود؟ و چهره در هم کشیدم. اصلا مگر همین را نمی خواستم؟ مگر نمی خواستنم به گه خوردن بیوفتد. سرم را چرخاندم و به چهره ی برافروخته اش خیره شدم. موهایش با وزش باد، به چپ و راست تکان می خورد. اینبار من نمی دانستم چه بگویم. این دختر چه مرگش شده بود؟ وسط خیابان به من گفت گه خوردم؟

نگاه خیره و کلافه ام را که دید، دیگر منتظرم نماند، عقب گرد کرد و رفت. از پشت سر، نگاهش کردم، انگار دستش را به چشمهایش کشید. چیزی در قلبم تکان خورده بود. به من گفت غلط کردم. عذاب وجدان و دلسوزی همزمان در دلم نشست. حس دیگری هم لا به لای قلبم رژه می رفت، که به درستی نمی دانستم چیست....

با صدای ایرج، به زمان حال برگشتم:

-خواستم بدونم توی خونه ی پدرتون مشکلی چیزی ندارین؟ جایی سر کار نمی رین؟ ای بابا، یه عالمه دلیل هست که من چرا به شما زنگ زدم

دستی به سر و صورتم کشیدم، خاطرات گذشته، له ام کرده بود، صدای عصبی گلرخ از گوشی بیرون زد:

-ینی باور کنم بعد از این همه مدت برای کمک به من زنگ زدین؟

اخم کردم و لبم را به دندان گرفتم. چقدر عصبی بود، دیگر مثل دوره ی دانشجویی اش نبود. ایرج با حاضر جوابی گفت:

-خانوم تا وقتی متاهل بودین که نمیشد زنگ زد، من اگه زنگ می زدم می گفتم کاری، کمکی لازم دارین یا ندارین، شوهر سابقتون چه فکری در مورد شما می کرد؟

به ایرج نگاه کردم که خیره خیره به من زل زده بود، از این جوابش بدم نیامد، خوب جوابی داده بود. راست هم می گفت، گلرخ وقتی ازدواج کرد، دیگر هیچ وقت سراغش نرفتم، ایرج را هم به سراغش نفرستادم. از وقتی که ازدواج کرد، دیگر زن مردم شد، داغ گذاشت به دلم و رفت و من را میان بدبختی رها کرد.

......................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: