کبک ها(پست اول)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 10 اسفند 1392برچسب:, :: 1:19 :: نويسنده : mahtabi22

کبک ها

با صدای ویبره ی موبایل، هوشیار شدم. با چشمان بسته دستم را روی تشک کشیدم تا موبایلم را پیدا کنم، بدنم کوفته بود. موبایل را در دست گرفتم و پوشه ی پیام را گشودم، یکی از چشمانم راباز کردم و به صفحه زل زدم، پیامی از ایرج بود:

-تموم شد ایمان، جدا شد

بی اختیار پلک دیگرم هم باز شد و نیم خیز شدم. یک بار دیگر پیام را خواندم. نه خواب نبودم، ایرج نوشته بود جدا شده. با انگشت شصت و اشاره پلکهایم را مالش دادم. پس بالاخره جدا شده بود، بعد از چند سال جدا شده بود؟ یک سال یا دو سال؟ اصلا آخرین بار کی او را دیده بودم؟ یادم آمد، چند ماه قبل از ازدواجش، دیگر ندیدمش. اما نه، یک بار هم بعد از ازدواجش او را دیدم، به همراه شوهرش بود، مرا ندید. تازه اگر هم می دید مگر چه کار می کرد؟ دیگر زن مردم بود و پوزخند زدم، "زن مردم".

با شنیدن صدای خنده ی ریزی، سر بلند کردم و نگاهم به پریوش افتاد که مقابل میز توالت نشسته بود و آرایش می کرد. او را به کل فراموش کرده بودم، دیشب همین جا بود، خانه ی من. روی همین تخت...

-ساعت خواب پسری

بی حوصله سری تکان دادم. هنوز از شوک پیامی که از ایرج به دستم رسیده بود، بیرون نیامده بودم. برای بار سوم به گوشی زل زدم.

جدا شده بود، خوب بعد از این چه می شد؟ من باید چه کار می کردم؟

صدای پری را شنیدم:

-ایمـــــــــان، پاشو دیگه،

پلکهایم را روی هم فشردم، باید فکرم را متمرکز می کردم، اول باید می پرسیدم کی جدا شده. دستانم از هیجان می لرزید، تند و سریع نوشتم:

-کی جدا شده؟

پیام را فرستادم و یک باره از خودم لجم گرفت. سوال از این مسخره تر نبود؟ چه فرقی می کرد؟ دیروز یا یک هفته پیش جدا شده باشد.

-ایمـــــــــان، من بیام پیشــــــــــــــت؟

کلافه از صدای زنگ دار پریوش، گوشی را روی تشک پرت کردم و طاقباز دراز کشیدم و به سقف اطاق زل زدم. هجوم خاطرات عذاب آور گذشته، مرا به هم ریخته بود. دستانم را روی شقیقه هایم گذاشتم تا افکارم را عقب برانم، قلبم تند تند در سینه می تپید. با پایین رفتن تشک، اخمهایم در هم شد. دست پریوش لا به لای موهایم لغزید:

-ایمان چی شد؟ سر درد داری؟

صدای ویبره ی گوشی بلند شد، دوباره نیم خیز شدم و دستم را به سمت گوشی دراز کردم، پریوش به بازویم چسبید:

-اِوا، ناقلا کی اول صبحی اس ام اس داده هوائیت کرده؟

بازویم را کشیدم و به صفحه زل زدم، ایرج جواب داده بود:

-دو هفته است جدا شده، امروز فهمیدم، تصمیمت چیه؟

با این حرف، نفسم تند شد. حالا تصمیم چه بود؟ می خواستم چه کار کنم؟ چند سال منتظر این لحظه بودم تا بالاخره یک روز گلرخ از شوهرش جدا شود. حالا جدا شده بود، حالا دیگر زنِ مردم نبود، و با این فکر "زنِ مردم"، زهرخندی روی لبم نشست.

زنِ مردم، هه...

یک لحظه تصویرش در برابر چشمانم نقش بست، تصویر دورانی که مجرد بود. سرم را به چپ و راست تکان دادم تا تصویرش از مقابل چشمانم محو شود.

یکباره به عقب کشیده شدم، صدای خنده ی پریوش بلند شد:

-بیا ببینم کوچولو، چرا محلم نمی کنی؟

عصبی از این مسخره بازی بی موقع، فریاد زدم:

-تو آدم نیستی پری؟ نمی بینی حوصله ندارم؟ اصلا تو چرا هنوز اینجایی؟ مگه قرار نبود صبح اول وقت بری؟ باز دو تا بهت خندیدم پر رو شدی؟ مگه نمی دونی صبحها باید تنها باشم؟

صدای گلرخ در گوشم پیچید، همان زمانی که هنوز "زنِ مردم" نشده بود:

-ایمان، تنهام نذاری

دندانهایم را روی هم فشردم، که تنهایش نگذارم؟ 

صدای پریوش مرا از گرداب افکارم، بیرون کشید:

-چرا با من اینجوری حرف می زنی؟

دستانم را مشت کردم، اصلا حوصله اش را نداشتم و او هم موقعیتم را درک نمی کرد. بی هوا هلش دادم، پخش زمین شد. جیغ کشید:

-بی شعور، چه مرگته

موبایلم را برداشتم و از روی تخت بلند شدم:

-هری، برو خونه ات، خوش گذشت

به گریه افتاد:

-تو یهو چت شد؟ اینه جواب خوبی های من؟

رو ترش کردم:

-زر نزن بابا، سیفونو بکش، زیادی گه می خوری

و تی شرتم را از گوشه ی اطاق برداشتم:

-میرم بیرون، تا بر می گردم اینجا نبینمت، وگرنه با اردنگی می زنم درِ...... و می فرستمت بری

از اطاق بیرون آمدم و به سمت در سالن رفتم، صدای هق هق پریوش بلند شد، یک سره فحش می داد و نفرین می کرد. گرمکنم را از روی لبه ی مبل برداشتم و به تن کردم و از خانه بیرون آمدم، فقط می خواستم با خودم خلوت کنم، زنِ مردم، دیگر زنِ مردم نبود، بالاخره جدا شده بود.

....................

با یک بسته سیگار در دستم، از سوپر مارکت بیرون آمدم. نگاهم روی پاکت سیگار چرخ خورد، یادگاری دورانی بود که گلرخ ازدواج کرد و رفت. داغ گذاشت به دلم. همان دوران بود که به سیگار پناه بردم و هی دود کردم و هی خاطراتِ با گلرخ را ورق زدم، هی دود کردم و هی اشک ریختم، دود کردم و تا صبح بیدار ماندم. اما انگار همه چیز جدی بود، گلرخ رفته بود و آن همه آرزوهای قشنگی که درباره ی زندگی با گلرخ، در سر داشتم، همه شان پوچ و تو خالی از آب درآمد. می خواستم خوشبختش کنم، می خواستم بشود عروس خانه ام، اما همه شان حباب بود که خیلی زود ترکید. باندرول دور سیگار را باز کردم و تقه ای به آن زدم، یکی از آنها را بیرون کشیدم. دوباره فکرم مشغول شد، از آن عشق پر شور دیگر چه مانده بود؟ همین اعتیاد به سیگار و دیگر هیچ. هر بار که سیگار سفید را لای لبهایم می فشردم، خاطرات تلخ و عذاب آور گذشته برایم زنده می شد. جان کندم تا دوباره سرا پا شدم، که خودم را از آن افسردگی لعنتی که به زمینم زده بود، نجات دادم.

سیگار را آتش زدم و به سمت پارکی که همان دور و بر بود، رفتم. حالا گلرخ مجرد بود. گلرخ سالهای مجردی اش نبود، اما دیگر اسم شوهر در شناسنامه اش خط خورده بود. کام عمیقی از سیگار گرفتم و دودش را از بینی بیرون فرستادم. یاد پیام ایرج افتادم، خوب حالاواقعا تصمیمم چه بود؟ به سراغش می رفتم، آن هم بعد از این همه سال؟ اصلا چه شکلی شده بود؟ قیافه اش جا افتاده تر شده بود یا همان طور مثل گذشته بود؟ صدایش هم همانطور لطیف و پر از ناز، یا لحن صحبتش را تغییر داده بود؟ از روزی که ازدواج کرد، دیگر صدایش را هم نشنیدم.

روی نیمکتی نشستم و به آدمهایی که از مقابلم می گذشتند، زل زدند. چند نفرشان مثل من پر از کینه بودند؟ چند نفر مثل من احساس حماقت می کردند. حس رو دست خوردن خیلی سوزنده بود، آن هم از کسی که همه ی آینده ام را با او برنامه ریزی کرده بودم. نگاهم روی دو دختر جوان ثابت ماند که از مقابل دسته ای از پسران گذشتند. یکی از آنها خم شد و متلکی پراند، دخترک ایستاد و با پر رویی جوابش را داد. لبخند کجی روی لبم نشست، این متلک پرانی و آن جواب تند و تیز مرا به گذشته های نه چندان دور می برد، همان دوران دانشجویی که بیست و دو سه ساله بودم، دانشجوی ارشد بودم. جوان تر بودم و پر شور و پر از اعتماد به نفس...

ایرج با هیجان گفت:

-بچه ها امشب پدر و مادرم میرن خونه ی یکی از فامیلامون که مرده، داداشمم می برن، خونه خالیه، بیاین پیشم تا نصف شب با همیم

فریبرز با خنده گفت:

-خدا کنه یکی یکی فامیلاتون بمیرن و خونه تون همیشه خالی باشه

همگی پرصدا خندیدیم. ایرج دستش را دراز کرد و محکم پس گردن فریبرز کوبید. کوله پشتی ام را روی شانه جا به جا کردم:

-بچه ها ورق و تخته و اینا رو هم آماده کنین، منم دو سه تا سی دی توووووپ میارم

و روی کلمه ی "توپ" تاکید کردم. بچه ها به نشانه ی هیجان، با دستشان به سر و گردنم کوبیدند. کلافه شدم:

-ای بابا، کره بزها چرا می زنین؟

ایرج ذوق زده گفت:

-الان منم دارم فکر می کنم کاش هر روز یکی از این فک و فامیلای ما بمیرن و تو با از این فیلمهای توپ بیای در خونه ی ما، اینم از فواید داشتن خونه ی ویلائیه

با خنده گفتم:

-اگه بهت می گفتم با یه داف مشتی دارم میام چی کار می کردی؟ فکر کنم از مخ می......ی،

و پر صدا خندیدم، فریبرز و حامد دوباره ایرج را دست انداختند، ایرج عقب و جلو می رفت تا از دست لگد پرانی هایشان در امان بماند. نگاهم روی دو دختر جوان ثابت ماند که قدم زنان از کنار ایرج می گذشتند، خواستم به ایرج اشاره بزنم تا حواسش به جفتک پرانی هایش باشد، اما ته دلم بدم نیامد، جفت پا برود وسط ناز و ادایشان. از آن همه با قر و فر راه رفتنشان خوشم نیامد. موذیانه به ایرج نگاه کردم که بی خبر از همه جا، یکباره خودش را عقب کشید و با آن تنه ی هیکلی اش به یکی از آن دو برخورد کرد. بی خود نبود اسمش را گذاشته بودیم گاومیش، درشت اندام بود و اندازه ی ارزن هم عقل نداشت. با صدای عصبی دخترک، سر چرخاند:

-چی کار می کنی؟ راه رفتن بلد نیستی؟ دانشگاه جای این کاراست؟

آنقدر با ناز و عشوه این جمله را بر زبان آورد که من و فریبرز و حامد بی اختیار زیر لب گفتیم:

-واااااای

ایرج گیج و منگ به دخترک زل زده بود، با تفریح به قیافه ی دخترک خیره شدم. قدش کمی کوتاه بود، صورت گرد و سبزه ای داشت. ایرج تکانی به خود داد:

-پس دانشگاه جای چه کارائیه؟

از جواب ایرج به خنده افتادیم. با آن عقل ناقصش، بد جواب نداده بود. دخترک مقنعه اش را که عقب رفته بود، جلو کشید و با عصبانیت گفت:

-یابو هم می خواد بره توی طویله یه عرعری می کنه

ایرج انگار نفهمید دخترک چه حرف درشتی بارش کرد، شاید هم نتوانست در جوابش چیزی بگوید. از این پر روئی اش خوشم نیامد، ابرو در هم کشیدم:

-خوب چرا عرعر نکردی؟

فریبرز و حامد از روی غرض ورزی پر صدا خندیدند. دخترک با نفرت نگاهم کرد:

-تو جورشو کشیدی

جا خوردم، نه انگار کم نمی آورد:

-تو هم عر...

حرفم را قطع کرد:

-تو کاری که بهت مربوط نیس دخالت نکن، تو به عرعرت برس

یک قدم به سمتش رفتم، بیشتر از کپنش زر زده بود. دهان باز کردم تا با خاک یکسانش کنم که متوجه ی ساسانیان شدم، یکی از حراستی های دانشکده بود. با آن هیکل خپلش همیشه سر بزنگاه، همه جا ظاهر می شد:

-آقایون چیزی شده؟

و رو به ایرج کرد:

-باز یقه ی بلوزتو تا نافت باز گذاشتی؟ این پشم و پیلی ها دیدن داره؟

ایرج بغ کرد:

-آقای ساسانی باز گیر دادی به رخت و لباس ما؟

-متفرق شین، یه جا جمع نشین، شماها دانشجوهای دردسر سازین

ساسانیان یک نفس غر می زد و من از پشت سر به دخترک ریزه اندامی نگاه می کردم که با دوستش به سمت ساختمان دانشکده ادبیات می رفت، نفرت در دلم نشسته بود، آن هم برای منی که کینه ی شتری ام بین بچه ها معروف بود، ساسانیان با غرغر از کنارمان گذشت و من نگاهم همچنان روی دخترک ثابت مانده بود که حالا وارد ساختمان شد. با لحن جدی گفتم:

-ایرج، اسم و فامیل این دختره رو تا فردا واسم پیدا کن

ایرج همانطور که دکمه ی پیراهنش را یکی یکی می بست، گفت:

-یه جور حرف می زنی انگار تو پدر خوانده ای منم اینجا دست راستتم

کوله ام را روی شانه جا به جا کردم:

-آره، دقیقا الان من مارلون براندو ام، این دختره بدجور پا روی دمم گذاشت، کینه شتری ایمان یوسفی تو کل دانشکده که چه عرض کنم، تو کل شهر معروفه، شجره نامه شو در میاری...

..................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: