بنفشه(پست نود و هفتم و آخر)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : mahtabi22

شایان رو به سیاوش کرد و با هیجان گفت:

-امشب خونه برنامه دارم، پایه ای؟

سیاوش خمیازه کشید:

-نه، حس و حالشو ندارم، همین دو سه هفته پیش برنامه داشتم که

-اه برو بابا، چه برنامه ای؟ وسط کار رفتی که، زنیکه هر جی تو دهنش بود عوض تو بار من کرد، اصلا معلوم هست چته؟

و سیاوش خودش می دانست که دردش چیست. دردش این بود که کم کم می خواست سر به راه شود. هنوز هم شیطنت می کرد و هنوز هم چشم چران بود اما دلش می خواست از این هم بهتر شود. خیلی سخت بود که بعد از چندین سال زندگی بی بند و بار، به یک باره تغییر کند. شاید چند سال طول می کشید تا سیاوش یک مرد سر به زیر و جا افتاده می شد اما مهم این بود که تصمیم گرفته بود تغییر کند.

نیت، قدم اول بود،

نیت....

شایان رو به سیاوش کرد:

-من برم از حسابم پول بردارم، باید غروب برم در خونه ی شهناز، پول بدم بهش، به بنفشه قول داده واسش دوچرخه بخره، نمی دونم دیگه دوچرخه خریدنش چیه

با شنیدن اسم بنفشه چشمان سیاوش برق زد.

با کنجکاوی پرسید:

-چرا دوچرخه بخره؟

-چه می دونم، مثل اینکه با بنفشه قرار گذاشته که اگه نمره هاش بالای پونزده بشه براش دوچرخه می خره، می گه از درساش راضیه و از این چرندیات

سیاوش با شنیدن این حرف لبخند زد. گنجویش در درس پیشرفت کرده بود. ای کاش او هم می توانست برای بنفشه هدیه ای بخرد اما روانشناس او را از این کار منع کرده بود.

امان از دست این روانشناس.....

آخرین بار کی با بنفشه صحبت کرده بود؟

دو هفته پیش؟

سیاوش آه کشید.....

صدای شایان او را به خود آورد:

-جهنمو ضرر، همین که شر این بچه از سرم کم شده کافیه، نمی دونی دارم چه نفس راحتی می کشم، ماهی 500 تومن که سهله ماهی یه میلیون هم خرجش بشه میدم، فقط شهناز بچه رو نگه داره

سیاوش در جواب شایان چیزی نگفت.

دیگر چه اهمیتی داشت که شایان اینقدر کوته فکر بود؟

او همین بود،تغییر هم نمی کرد.

اما بنفشه جایش مطمئن بود، غذایش مطمئن بود، تربیتش هم مطمئن بود.

شایان از بوتیک خارج شد، سیاوش به یاد بنفشه لبخند زد.

.............

شهناز با صبر و حوصله ی تحسین بر انگیزش به صحبتهای بی امان بنفشه گوش می داد. بنفشه یک سره صحبت می کرد، شاید نیمی از سخنانش تکراری بود، از امتحانش دیروزش می گفت و از مسابقه ای که با سمیرا گذاشته بود و خودش در آن تقلب کرده بود. از تعداد غلطهایش می گفت و از گربه ی سیاه رنگی می گفت که بالای دیوار حیاط نشسته بود و بنفشه با یک جهش و گفتن همان کلمه ی معروف "یوهااااه"  گربه ی بخت برگشته را ترسانده بود.

شهناز با صبوری به حرفهای بنفشه گوش می داد اما فقط خدا می دانست که که چه فشاری را تحمل می کند.

آفرین به عمه شهناز،

آفرین....

بنفشه مکثی کرد و نفس عمیق کشید. از صحبت زیاد، دهانش خشک شده بود. شهناز از فرصت استفاده کرد و گفت:

-عمه جون اگه حرفات تموم شد برو لباس بپوش می خوایم بریم پیش خانم مشاور، ساعت یازده و نیم نوبت داریم

بنفشه خندید:

-عمه سرت درد گرفت یه عالمه حرف زدم؟ هاهاهاهاها

شهناز باز هم لبخند زد:

-نه عمه جون، شما باید برای من حرف بزنی دیگه، خیلی هم کار خوبی می کنی که همه چیزو به من می گی، شما دختر خوبی هستی عمه

بنفشه خندید:

-هییییی، پس من برم لباس بپوشم بریم پیش خانم مشاور، بقیه شو تو راه می گم

و جست و خیز کنان به سمت اطاقش رفت.

بنفشه همانطور که لباس می پوشید به یاد سیاوش افتاد. یک لحظه دلش گرفت. چند روز بود که خبری از سیاوش نداشت؟ بهتر بود به سیاوش زنگ می زد و با او صحبت می کرد. او از نمراتش با خبر نبود، او حتی از دوچرخه ای که قرار بود عمه اش برایش بخرد، با خبر نبود. آخرین بار دو هفته ی پیش بود که با او صحبت کرده بود، هرچند سیاوش سریع تماس را قطع کرده بود و بنفشه هم آنقدر درگیر درس و امتحاناتش شده بود که دیگر وقتی برای زنگ زدن دوباره، باقی نمانده بود.

 اما خوب بهتر بود یک بار دیگر شانسش را امتحان کند...

بنفشه گوشی اش را در دست گرفت و به سیاوش زنگ زد.

............

سیاوش به چهره ی زن جوانی که پشت ویترین بوتیک ایستاده بود و به لباسها نگاه می کرد، خیره شده بود. زن لوند و جذابی بود که آرایش غلیظی داشت. نگاه سیاوش روی اجزای چهره ی زن جوان می چرخید. با صدای زنگ تلفنش چشم از زن جوان برداشت و به گوشی اش چشم دوخت. نفس در سینه ی سیاوش حبس شد.

گنجویش بود...

زن لوند و جذاب از یاد سیاوش رفت، همه ی زنان لوند و جذاب از یاد سیاوش رفتند، فقط گنجو بود و گنجو....

صدای سیاوش درون بوتیک پیچید:

-الو

صدای پر شور بنفشه لبخند بر لب سیاوش آورد:

-سلام سیاوش جونم

-سلام بنفشه حالت خوبه؟

-من خیلی خوبم

-چی کار می کردی؟

-دارم لباس می پوشم با عمه برم پیش خانم مشاور

-آفرین بنفشه، درسهاتو می خونی؟

-آره سیاوش جونم، دو روز دیگه آخرین امتحانمو دارم، تازه عمه بهم قول داده برام دوچرخه بخره، آخه من همه ی درسهامو بالای پونزده میشم

سیاوش نفس عمیق کشید،

خدار را شکرف

خدا را شکر که این بچه سر و سامان گرفت....

خدا را شکر....

به یاد صحبتهای روانشناس افتاد، روانشناس گفته بود کم کم از بنفشه فاصله بگیرد و از حاشیه به زندگی اش نگاه کند.

سیاوش دهان باز کرد:

-خوبه بنفشه، خیلی خوشحالم که اینقدر تو درسهات پیشرفت می کنی، همیشه مثه حالا دختر خوبی باش، آفرین به تو دختر، حرف عمه و خانم مشاورو گوش کنیا، باشه؟

-هیییی، باشه

سیاوش با خود فکر کرد که باز هم گفته بود "هییییی"

باز هم بگو بنفشه،

باز هم بگو....

سیاوش به خودش فشار آورد تا بتواند این جمله را بگوید:

-خوب بنفشه با من کاری نداری؟ برام مشتری اومده، تو هم زود لباس بپوش برو تا سر موقع پیش خانم مشاور باشی

بنفشه کمی مکث کرد، شاید دلش نمی خواست تا تماس را قطع کند، اما خانم مشاور منتظر بود:

-باشه سیاوش جونم، پس من برم، فعلا خداحافظ

تماس که قطع شد، هنوز دل سیاوش گرفته بود. اما راضی بود. بنفشه هم بزرگ می شد و این علاقه ی کودکانه از سرش می افتاد. خودش هم کم کم عاقلانه تر از این رفتار می کرد. همه فکر می کردند که سیاوش روی بنفشه تاثیر گذاشته است اما خودش بهتر می دانست که تاثیری که بنفشه روی او گذاشته بود، به مراتب بیشتر بود. معصومیت و سادگی بنفشه، سیاوش را زیر و رو کرده بود،

زیر و رو....

زن لوند و جذاب هنوز پشت ویترین ایستاده بود، سیاوش دیگر به او نگاه نمی کرد.

...............

شهناز دست بنفشه را در دست گرفت و گفت:

-بریم عمه جون

بنفشه به هوا پرید:

-عمه برام کیکو شیر کاکائو و پفک می خری؟

شهناز به یاد گفته های روانشناس افتاد. او گفته بود قبل از اینکه با بنفشه بیرون برود، با او قرار بگذارد که فقط می تواند یک چیز برای خوردن انتخاب کند.

شهناز قاطعانه گفت:

-عمه جون من فقط می تونم یه چیز برات بخرم، تا وقتی که به مطب خانم مشاور می رسیم فکر کن ببین کدومو انتخاب می کنی، بعد از اونجا هم می خوام ببرمت بیمارستان مامانتو ببینی

بنفشه ذوق زده شد:

-عمه راس می گی؟ عمه جون جونم

شهناز خندید:

-آره عمه جون راس می گم، پس زود بریم به مطب برسیم، تو هم فکر کن ببین برات کیک بخرم یا شیر کاکائو یا پفک

بنفشه بپر بپر می کرد. شهناز همچنان می خندید.

دست عمه و برادرزاده در یکدیگر قفل شده بود. بنفشه همچنان شلنگ تخته زنان در کنار عمه شهنازش قدم بر می داشت. شهناز یک لحظه خواست غرغر کند اما منصرف شد. روانشناس گفته بود که بنفشه کم کم رفتارهای خانمانه هم یاد می گیرد.

چند روز دیگر سومین ماهانه ی بنفشه شروع می شد و دخترک دیگر نمی توانست خوب بپرد،

پس بگذار بپرد شهناز،

بگذار بپرد...

چند سال دیگر که یک دختر جوان هجده ساله می شد هم نمی توانست مثل حالا وسط خیابان بپرد،

پس بگذار بپرد شهناز،

بگذار بپرد...

سی سال دیگر، بنفشه مادر یک بنفشه ی دوازده ساله ی دیگری می شد و آن زمان به پریدن های کودک خودش نگاه می کرد و می خندید،

پس باز هم بگذار بپرد شهناز،

باز هم بگذار بپرد....

هنوز دست عمه و برادر زاده در یکدیگر قفل شده بود، هنوز بنفشه می پرید، هنوز شهناز می خندید،

مقصدشان، مطب روانشناس بود....



نظرات شما عزیزان:

نیلوفر
ساعت17:06---20 ارديبهشت 1395
خیلی قشنگ بود.خسته نباشید واقعا
چقدر سختی کشیده این بچه

پاسخ: سپاس بزرگوار


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: