بنفشه(پست نود و ششم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:54 :: نويسنده : mahtabi22

باد سیاوش خالی شد. به روانشناس نگاه کرد:

-خانم ینی اصلا نبینمش؟ باهاش حرف نزنم؟

-گوش کن آقای بخشنده، بنفشه از یه دوستش برام می گفت که گویا اسمش سمیراست، شما هم سمیرا رو دیدین درسته؟

-بعله دیدمش، چطور؟

-شما اگه یه روز سمیرا رو تو خیابون ببینین چی کار می کنین؟

سیاوش گیج شده بود:

-عجب سوالی، خوب اگه بهم سلام کرد جواب سلامشو می دم

-بهش لبخند می زنین؟

-آره دیگه خانم، منم می خندم، چرا این سوالو می پرسین؟

-دقیقا رفتار شما با بنفشه باید اینجوری باشه، رفتار شما باید نه جوری باشه که این دختر خبر خصوصی ترین اتفاقات بدنشو بیاد به شما بگه، نه جوری باشه که اگر شما بنفشه رو جایی دیدین صورتتونو برگردونین، هر جوری با سمیرا رفتار می کنین، با بنفشه هم باید همون رفتارو داشته باشین

-خوب خانم شما خودتون می گین سمیرا، بنفشه برای من با سمیرا فرق می کنه، من بنفشه رو خیلی دوست دارم، مثه بچه مه

-اما واقعا بچه ی شما نیست آقای بخشنده، اینو قبول کن، کم کم این حس تغییر می کنه و برای هر دو نفرتون تبدیل به یه معضل میشه، اگه واقعا بنفشه رو دوستش داری بذار یه زندگی نرمال داشته باشه، با هیچ اسمی تو زندگیش حضور مداوم نداشته باش، نه با اسم سیاوش، نه با اسم عمو، نه با اسم عشق، نه با اسم پدر، همه ی اینها هم باید کم کم اتفاق بیوفته نه اینکه یه دفهه تماستونو با بنفشه قطع کنین

سیاوش به روانشناس خیره شد و با خود فکر کرد او چطور می توانست اینقدر خالی از احساس صحبت کند؟

خوب، اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. ممکن بود بنفشه برای همیشه از دست برود. خوب او می توانست دورا دور مراقب بنفشه باشد.

او می توانست اطمینان داشته باشد که از این به بعد بنفشه هر روز پیتزای سرد نمی خورد،

شهناز دست پخت خوبی داشت...

بنفشه هر روز کتک نمی خورد،

شهناز به شدت با کتک زدن مخالف بود....

بنفشه دیگر به سمت کسی مثل نیوشا کشیده نمی شود،

شهناز و روانشناس یه او رفتار درست با همسالان را یاد خواهند داد.....

خوب او هم باید همکاری می کرد، نباید زندگی بنفشه، فدای خودخواهی هایش می شد.

این حس قوی که به بنفشه داشت شاید یک حس پدرانه بود و شاید هم یک عاشقانه ی ناباورانه.

شاید او به بنفشه همانند دختری که نداشت، عشق می ورزید و شاید هم سیاوش برای اولین بار در عمرش به دخترکی هر چند کم سن و سال علاقه مند شده بود. اما هر چه که بود بهتر بود از مقابل زندگی بنفشه کنار برود و از حاشیه به زندگی اش نگاه کند. شاید چندین سال می گذشت و سیاوش هم زن زندگی اش را پیدا می کرد و آنوقت اگر ازدواج می کرد، اگر بچه دار میشد، اگر کودکش دختر بود، اسم او را بنفشه می گذاشت،

کسی چه می دانست،

اگر.....

.............

یک ماه گذشت.....

بنفشه و سمیرا وسط حیاط مدرسه ایستاده بودند. بنفشه کتاب جغرافیا را تند تند ورق می زد.

سمیرا رو به بنفشه کرد:

-چی شده بنفشه، امتحانو خراب کردی؟

بنفشه با لبهای آویزان به سمیرا نگاه کرد:

-سمیرا دو تا سوالو اصلا ننوشتم، آخه بلد نبودم، یکی رو هم نصفه نیمه نوشتم، الانم نگاه کردم دیدم جواب یه سوالم غلطه

-بقیه چی، بقیه رو درست نوشتی؟

بنفشه قهقهه زد:

-آره ه ه ه ه ه ، درست نوشتم، بالای 15 میشم، تازه خانم جغرافی گفت اگه نمره ام بالای پونزده بشه اون امتحانو که شدم ده و نیم واسه نمره مستمر حساب نمی کنه

سمیرا خندید:

-آفرین، سه روز دیگه هم آخرین امتحانو داریم که ریاضیه، دیگه امتحانا تموم میشه

-آره، من که همه ی درسا رو بالای 15 میشم، این ریاضیو هم خوب بدم دیگه یوهاه میشم

-یوهاه چیه؟

-یوهاه یعنی خوشحال میشم

و سمیرا با خودش فکر کرد کجای این کلمه شبیه خوشحال شدن است.

صدای بنفشه او را به خود آورد:

-عمه ام به من قول داده اگه معدلم بالای پونزده شد، برام دوچرخه بخره

سمیرا لبخند زد:

-حتما بالای پونزده میشی، مطمئن باش

بنفشه من و من کرد:

-می گم سمیرا تو که از راز دلم به کسی نمی گی؟ هان؟ فقط تو می دونی که من با عمه ام زندگی می کنما

سمیرای مهربان گفت:

-من دست علی دادم، هیچ وقت قولمو نمیشکنم

بنفشه خندید. سمیرا رو به بنفشه کرد:

-راستی بنفشه عمه ات رو دوست داری؟

-آره، دیگه غر غر نمی کنه، یه کم بهم گیر می ده ولی کلا خوبه، دوسش دارم

ناگهان بنفشه گفت:

-سمیرا بیا یه بازی

-چه بازی ای؟

-بیا بپر بپر کنیم تا جلوی در مدرسه بگیم یوهااااه یوهااااه، هرکی زودتر به در مدرسه رسید، برنده است

-حتما باید بگیم "یوهااااه، یوهااااه"؟

-آره اصلش همونه، بیا یک، دو ....

هنوز سه را نگفته بود خودش اولین پرش را کرد و بعد:

-یوهااااه، سه

سمیرا هم پرید و با خنده فریاد زد:

-یوهاااه، حساب نیست تو تقلب کردی

بنفشه جیغ کشید:

-یوهااااااااااااااه

و باز هم پرید،

سمیرا هم پرید،

بنفشه هم پرید،

دخترکان مهربان همچنان می پریدند...

..........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: