بنفشه(پست نود و چهارم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:44 :: نويسنده : mahtabi22

روانشناس روسری اش را شل کرد:

-نه زنگ نمی زنم

............

معلم ریاضی رو به سمیرا کرد:

-شهنامی پاشو بیا برگه های تصحیح شده رو بین بچه ها پخش کن

بنفشه با دلهره به سمیرا نگاه کرد که از پشت میز بلند شد و به سمت معلم رفت.

باز هم دستان بنفشه یخ زده بود. باز هم  دست به سینه شد و باز هم خودش را به عقب و جلو تکان داد. سمیرا هم مشتاق بود تا نمره ی بنفشه را بداند.

یعنی بنفشه در درس ریاضی پیشرفت می کرد؟

سمیرا برگه ها را در دست گرفت و به اولین برگه نگاه کرد و خواند:

-آزاد سرو 17/5

صدای اعتراض دخترکان بلند شد:

-نخون نمره ها رو دیگه

-آره بابا نخون، فقط برگه ها رو بده

-نخون نمره هامونوووووووووو

صدای دخترکی از پشت سر بنفشه، به گوش رسید:

-این شهنامی می خواد خود شیرینی کنه

بنفشه به تندی به عقب چرخید و با حرص به دخترک نگاه کرد و گفت:

-ایندفه در مورد دوستم ازین حرفها بزنی، میرم به خانم شفیقی می گما

دخترک پشت چشمی برای بنفشه نازک کرد و چیزی نگفت. بنفشه با غرور به سمت سمیرا چرخید که با مهربانی برگه ها را به دست دخترکان کلاس می داد. چند لحظه بعد برگه ای روی میز قرار گرفت. بنفشه با دلهره به سمیرا نگاه کرد و گفت:

-برگه ی منه؟

-نه مال منه

-چند شدی؟

-یه نمره ای شدم دیگه، الان برگه ی تورو هم می دم

سمیرا بعد از گفتن این حرف به سمت دیگر کلاس رفت. بنفشه برگه ی تا شده ی سمیرا را باز کرد. دخترک مهربان بیست شده بود و نمی خواست به بنفشه چیزی بگوید.

بنفشه دوباره به سمیرا چشم دوخت که همچنان برگه ها را بین دخترکان کلاس پخش می کرد. ناگهان متوجه شد که سمیرا دوباره به سمتش می آید.

قلب بنفشه تپید و تپید و تپید....

یعنی برگه ی خودش بود؟

موشکافانه به چهره ی سمیرا نگاه کرد تا بفهمد آیا نمره اش زیر ده شده یا نه؟

از چهره ی سمیرا چیزی مشخص نبود،

اما نه...

انگار سمیرا لبخند می زد،

اما باز هم نه،

سمیرا می خندید....

واقعا می خندید؟

سمیرا بالای سر بنفشه ایستاد و برگه را به سمتش گرفت و گفت:

-ساندویچ کالباسم یادت نره

و دوباره به سمت دیگر کلاس رفت.

بنفشه گیج و منگ از حرف سمیرا به برگه اش نگاه کرد و دهانش به خنده ای به اندازه ی دریای خزر انزلی، گشوده شد....

بنفشه از درس ریاضی نمره ی 12 گرفته بود.

آفرین به بنفشه....

آفرین به سمیرا....

................

سیاوش رو به روی مدرسه ی راهنمایی پارک کرد و منتظر ماند تا مدرسه تعطیل شود. آنقدر کلافه و عصبی بود که نمی دانست باید چه کار کند. مدام این جمله در ذهنش جولان می داد که امروز آخرین دیدار با بنفشه است. او دیگر این دخترک را نمی دید. به یاد اولین دیدارشان افتاد که بنفشه او را ترسانده بود. یادش آمد چطور با او جر و بحث کرده بود و برایش ادا در آورده بود. اولین بار هم به او گفته بود که دماغش دراز است.

سیاوش آه کشید.

بنفشه را برای همیشه از دست می داد، بنفشه ای که مثل دختر خودش بود

نمی دانست چقدر در افکار خودش غوطه ور شده بود که با شنیدن صدای زنگ تعطیلی مدرسه به خودش آمد. چند دقیقه ی بعد، هجوم دخترکان راهنمایی به بیرون از مدرسه تماشایی بود. اما سیاوش با چشمانش فقط به دنبال بنفشه بود. چشمانش بین دخترکان چرخید و چرخید و بالاخره روی چهره ی خندان بنفشه که به همراه سمیرا از مدرسه بیرون آمده بود، ثابت ماند. با دیدن چهره ی خندان بنفشه، قلب سیاوش ریش شد.

یعنی این دخترک باز هم می توانست بخندد؟

اصلا در بهزیستی، دخترکان می توانستند بخندند؟

سیاوش به سرعت از ماشین پیاده شد و دست به سینه کنار ماشین ایستاد تا بنفشه متوجه ی حضورش شود. دخترکان راهنمایی با کنجکاوی و شیطنت به سیاوش نگاه می کردند و هرکدام به نحوی سعی داشتند با نگاه خیره اشان توجه او را به سمت خود جلب کنند. اما سیاوش فقط به بنفشه نگاه می کرد، به دخترک کوچک اندام خنده داری نگاه می کرد، در حالیکه دستانش را در هوا تکان می داد، برای سمیرا صحبت می کرد.

...........

بنفشه رو به سمیرا کرد:

-سمیرا می خوام درس بخونم تا شبیه خانم مشاور بشم

-خانم مشاور کیه؟

-خانم مشاور یه خانمه که خیلی مهربونه

سمیرا با تعجب به بنفشه نگاه کرد:

-خانم مشاور کیه؟

-خانم مشاور دوستمه، یه میز داره اینقدر

و دستانش را به دو طرف دراز کرد.

-پشت میزش میشینه همش می خنده، من هر چی می گم اون خنده می کنه

-خوب بعد چی؟

-گفتم دیگه، می خوام درسمو بخونم منم مثه اون خانمه بشم، تو هم باید کمکم کنیا

-باشه منم کمکت می کنم

بنفشه خندید و رویش را به سمت دیگر چرخاند و ناگهان با دیدن سیاوش که دست به سینه به ماشینش تکیه زده بود، سر جایش میخکوب شد.

سیاوش بود؟

سیاوش آمده بود تا او را ببیند؟

سیاوش عزیزش،

سیاوش عزیزش بود...

بنفشه با ذوق رو به سمیرا کرد:

-سمیرا سیاوش اومده دنبالم، من برم، فردا می بینمت باشه؟

-باشه برو منم میرم، خداحافظ

بنفشه به سمت سیاوش پرواز کرد.

.................

سیاوش با چشمانی غمگین به دخترک نگاه می کرد که با خوشحالی به سمتش می دوید. بنفشه به دوقدمی سیاوش رسید و پرید:

-هاااااه، سلام

سیاوش لبخند تلخی زد. دخترک بالاخره یاد گرفته بود تا سلام کند. او یادش داده بود.

حالا این انصاف بود که بنفشه را به بهزیستی ببرند؟

این انصاف بود که او را از سیاوش جدا کنند؟

-سلام بنفشه، خوبی؟

بنفشه با ذوق و شوق جواب داد:

-آره خوبم، اومدی دنبالم؟

-آره، سوار شو بریم

و بنفشه با خوشحالی به سمت ماشین دوید و سوار ماشین شد.

..............

سیاوش همانطور که رانندگی می کرد، هر از چند گاهی صورتش را می چرخاند و به بنفشه نگاه می کرد که با خوشحالی درون داشبورت ماشینش را شخم می زد. سیاوش دیگر به او نمی گفت که بدون اجازه به داشبورت ماشینش دست نزند.

بگذار دست بزند،

بگذار کودکی کند،

او که دیگر بعد از این کودکی نمی کرد.

بنفشه ناگهان به یاد نمره ی ریاضی اش افتاد و گفت:

-سیاوش، سیاوش من ریاضیو دوازده شدم، سمیرا کمکم کرد

سیاوش با شنیدن این حرف بغض کرد. بنفشه کم کم می خواست در درس ریاضی پیشرفت کند، ولی از چند روز دیگر در بهزیستی دوباره افت تحصیلی پیدا می کرد.

سیاوش به زحمت لب باز کرد:

-آفرین بنفشه، هر جا که رفتی درستو بخونیا، باشه؟

بنفشه متوجه ی منظور سیاوش نشد ولی با خوشحالی گفت:

-باشه

سیاوش آه کشید.

نگاهی به لباسهای بنفشه کرد و فکری از ذهنش گذشت.

با صدای لرزانی گفت:

-بنفشه لباس گرم داری؟

بنفشه با سردرگمی به سوال بی ربط سیاوش فکر کرد و در نهایت گفت:

-آره دارم

-کاپشن، شلوار، همه چی داری؟

-دارم، سیاوش جونم

سیاوش با شنیدن کلمه ی "سیاوش جونم " گلویش سنگین شد. همیشه از شنیدن این کلمه دچار اضطراب میشد. اما از این به بعد باید برای شنیدن این کلمه حسرت می کشید.

چرا قدر روزهای با بنفشه بودن را ندانست؟

چرا؟

بنفشه دستش را دراز کرد و پخش را روشن کرد.

آهنگی از خواننده ی مورد علاقه اش پخش شد:

چی شده کسی نیگا نیگا کرده تورو برم بکنم ادبش.....

بنفشه ذوق کرد:

-وای من این شعرو خیلی دوست دارم، تو از کجا می دونستی؟

و سیاوش به یادش آمد که چند روزی می شد که او این سی دی را تهیه کرده بود و درون ماشینش گوش می داد. او دیگر از این خواننده بیزار نبود.

بنفشه این خواننده را دوست داشت، پس سیاوش هم دوستش داشت.

بنفشه به سمت سیاوش چرخید و دستانش را بالای سرش برد و چرخاند و به همراه خواننده خواند:

-آهان زنگو بزن، می شناسی خرچنگو؟ بین غذاها چطور هان و هان و هانو هان؟

سیاوش به دخترک نگاه کرد و خندید،

خندید و خندید و خندید....

بنفشه خودش را تکان داد و صدای پخش را بلند کرد.

باز هم خواند و خواند و خواند.....

سیاوش میان خنده ناگهان بغضش ترکید و سریع به روبه رویش نگاه کرد تا بنفشه قطره اشکی را که از گوشه ی چشمش می چکید، نبیند.

بنفشه همچنان می خواند. دستانش را مشت کرده بود و بالا و پایین می کرد.

سیاوش چانه اش می لرزید،

بنفشه خوشحال بود،

سیاوش چشمانش را روی هم فشار می داد،

بنفشه قهقهه می زد،

سیاوش می گریست....

بنفشه می خندید....

.............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: