بنفشه(پست نود و سوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:40 :: نويسنده : mahtabi22

روانشناس بی توجه به سیاوش ادامه داد:

-فعلا هم قرار نیست من زنگ بزنم به هیچ ارگانی، شما هم فکر نگهداری بنفشه رو از سرت بیرون کن، به جای این کارا هم کمکم کن، بزار مشکلو حل کنیم، شماره ی مادربزرگو به من بده

سیاوش با بی حالی شماره را به روانشناس داد. روانشناس دوباره با گفتن "خداحافظ " چرخید تا برود. سیاوش دست دراز کرد و کیفش را گرفت:

-خانم

روانشناس اینبار نگاهش جدی تر از قبل شد:

-کیفمو ول کن آقای بخشنده

سیاوش با خجالت دستش را از روی کیف عقب کشید:

-خانم ببخشید، منظوری نداشتم، فقط خواستم مطمئن بشم که....

-من حواسم هست دارم چی کار می کنم، اینقدر سعی نکنین به من چیزی رو یاد بدین، خداحافظ

روانشناس بعد از گفتن این حرف داخل ماشین نشست. دوستش با دیدن چهره ی روانشناس حتی نپرسید جریان چیست، سریع ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

سیاوش هنوز مقابل مطب ایستاده بود و به ماشینی که در حال دور شدن بود نگاه می کرد.

بیچاره سیاوش،

بیچاره سیاوش.....

.............

شهناز قاب عکس شوهر مرحومش را در دست گرفته بود و به آن نگاه می کرد. روی قاب عکس شوهرش دست کشید. به یاد دو پسر جوانش افتاد که هر کدام در یک گوشه ی این دنیا و به دور از او زندگی می کردند. شهناز آه کشید. تنهایی خیلی سخت و دردناک بود.

اگر همسرش از دنیا نرفته بود و یا اگر یکی از پسرانش در همین انزلی کنارش زندگی می کرد، حتی اگر در رشت یا تهران هم زندگی می کرد، تنهایی را می توانست بهتر تحمل کند. اما حیف که هر دو پسرش از او فرسنگها دور بودند.

حیف.....

به یاد گفته های روانشناس افتاد که به او پیشنهاد داده بود تا بنفشه را به نزد خود بیاورد. بنفشه خیلی تخس و شیطان بود. شهناز مطمئن نبود تا بتواند از عهده ی تربیت بنفشه برآید. شهناز یک لحظه با خود فکر کرد که اگر دختری داشت، دخترش هرگز او را رها نمی کرد تا عازم غربت شود. دختران همیشه از پسران عاطفی تر بودند.

شهناز باز هم به عکس شوهرش دست کشید و اینبار به این فکر کرد که ای کاش سن و سال بنفشه بیشتر بود تا لااقل رفتارهای پخته تری از خودش نشان می داد، یا ای کاش سن و سال خودش کمتر از این بود، تا حوصله ی نگهداری از دخترک دوازده ساله ی برادرش را داشت. اما روانشناس به او گفته بود که همه با هم کمک خواهند کرد تا رفتار بنفشه از این هم بهتر شود.

شهناز به شدت فکرش درگیر شده بود،

راه حل درست چه بود؟

.............

صورت روانشناس از خشم و خجالت کبود شده بود. هنوز گوشی تلفن در دستش باقی مانده بود و بوق ممتد آن به گوش می رسید. حرفهای مادربزرگ بنفشه همچنان در گوشش صدا می کرد.

آخر او چه گناهی کرده بود که روانشناس شده بود؟

اما نه...

با همه ی سختی های این شغل، روانشناس به شغلش عشق می ورزید،

خوب مگر چه شده بود؟

چه نشده بود؟

واقعا، چه نشده بود....

مادربزرگ بنفشه چه نسبتهای بدی به او بسته بود. حتی اجازه نداده بود تا روانشناس هدف از تماس تلفنی اش را به طور کامل برایش شرح دهد.

چه زن بد دهانی بود.

صدای مادربزرگ بنفشه در گوشش پیچید:

-آهان پس اون پسره ی بی پدر مادرو تو روونه کردی بودی در خونه ی من؟

روانشناس چشمانش را روی هم فشار داد. اما باز هم صداها در گوشش به جریان در آمد:

-تو بیخود کردی که واسه خاطر بنفشه مزاحم من شدی

و باز هم روانشناس نفس عمیق کشید تا خودش را آرام کند، اما واقعا سخت و دشوار بود:

-تو با بابای بیشرف بنفشه دستتون تو یه کاسه است

روانشناس دست چپش را مشت کرد:

-دفعه ی آخری بود که اینجا زنگ زدیا زنیکه ی......

روانشناس دست مشت شده اش را آزاد کرد:

-گور بابای خودتو بنفشه و اون پسره ی عوضی

روانشناس دستش را روی میز گذاشت:

-اگه بنفشه مرد هم به من زنگ نزن، من خون اون بچه ی نکبتو عوض آب می خورم، فهمیدی فوضول خانم؟

روانشناس به خودش آمد، هنوز گوشی تلفن در دستش بود، هنوز بوق ممتد آن به گوش می رسید، هنوز صورت روانشناس از خشم و خجالت کبود بود....

بیچاره روانشناس،

بیچاره روانشناس....

..............

بنفشه زیر میز خم شده بود و ناخنش را می جوید. سمیرا با تعجب نگاهی به حرکات بنفشه کرد و رو به او گفت:

-چی کار می کنی بنفشه؟

بنفشه همچنان که ناخنش را می جوید، گفت:

-خانم بهداشت می خواد زنگ دیگه ناخنها رو نگاه کنه، یادم رفته بود ناخنهامو کوتاه کنم

سمیرا چشمانش گرد شد:

-با دندون داری می چینیشون؟ ناخنات زشت میشن

-اشکال نداره، عوضش از نمره ی بهداشتم کم نمیشه

-حالا زنگ دیگه بهداشت داریم، الان خانم ریاضی میاد تو کلاس نمره ها رو میگه، ول کن ناخنهاتو

بنفشه از زیر میز صداهای عجیب و غریبی از خود بیروت آورد:

-یوها ها هی، می ترسم

سمیرا باز هم تعجب کرد:

-الان تو ترسیدی؟

بنفشه کمرش را صاف کرد و با قیافه ی خنده داری به سمیرا نگاه کرد. تکه ای از ناخنش رو لبهایش آویزان شده بود و بنفشه با دندانش آنرا می چرخاند.

سمیرا خندید:

-ای ی ی ی ی، اون چیه، حالم بد شد

بنفشه خندید:

-می خوام بخورمش، مقویه

سمیرا نزدیک بود از حال برود،

چقدر این بنفشه تخس و شیطان بود،

چقدر.....

................

شایان برگه ای را به به سمت سیاوش گرفت و گفت:

-یه نگاه به این لیست بنداز ببین همین لباسا رو باید بخرم یا نه؟ من برای بیست روز دیگه بلیط گرفتم

سیاوش نگاه خالی اش را به شایان دوخت. در نگاه سیاوش هیچ چیز نبود. سیاوش از شدت ترس و اضطراب در این چند روز از هر حسی خالی شده بود. او فقط منتظر شنیدن این خبر بود که از بهزیستی برای بردن بنفشه خواهند آمد. در ذهنش صحنه ی رفتن بنفشه را مجسم کرد، در حالیکه دخترک بی پناه، جیغ می کشید و به سیاوش التماس می کرد تا نگذارد او را به بهزیستی ببرند.

سیاوش همه ی این اتفاقات را از چشم روانشناس می دید.

او باعث شده بود تا ماجرا به اینجا کشیده شود.

اما دیگر گفتن اینها چه فایده ای داشت؟

حتما تا الان روانشناس با مادربزرگ بنفشه تماس گرفته بود و فهمیده بود که آنها مسئولیت بنفشه را قبول نخواهند کرد. مطمئنا روانشناس با 123 تماس خواهد گرفت.

خدا این شایان بی همه چیز را لعنت کند.

دیگر بنفشه برای همیشه از دست خواهد رفت. دیگر دخترک نمی توانست آزادانه با او تماس بگیرد و او را بخنداند. بنفشه به بهزیستی رشت تحویل داده میشد.

این روزها، آخرین روزهای حضور بنفشه در انزلی بود....

آخرین روزها....

سیاوش با بی حالی از روی صندلی بلند شد و از پشت پیشخوان بیرون آمد. شایان با تعجب رو به او کرد:

-کجا داری میری؟ مگه من با تو نیستم؟

سیاوش به شایان توجهی نکرد، او می خواست به دیدار بنفشه برود. می خواست بعد از تعطیلی مدرسه او را ببیند، شاید این آخرین دیدارشان باشد،

شاید....

چه دیدار دردناکی خواهد بود،

چه دیدار دردناکی.....

گنجویش برای همیشه از این شهر می رفت،

گنجویش از این هم بی پناه تر می شد....

شایان همچنان سیاوش را به اسم صدا می زد،

سیاوش از بوتیک خارج شده بود.

..............

روانشناس رو به منشی اش کرد:

خانم......لطف کنین با خونواده ی آقای محمودی تماس بگیرین نوبت فردا رو جا به جا کنین، من باید تا جایی برم، نوبت 10/30 رو بذارین ساعت 11/30

-باشه، راستی از مهدکودک......هم تماس گرفتن گفتن برای مشاوره با والدین بچه های مهدکودکی، یه وقتی بهشون بدین تا تشریف ببرین اونجا،

-باشه اتفاقا باید اونجا هم در مورد 123 صحبت کنم، چه موقعیت خوبی

.........

شهناز از پله های مطب بالا آمد و پشت در ورودی ایستاد تا نفسی تازه کند. نمی دانست آنچه که او را دوباره به مطب کشانده است، حس دلسوزی بود یا حس علاقه به برادرزاده اش. اما هرچه که بود او هم اکنون، پشت در مطب ایستاده بود.

صدای روانشناس را از درون مطب شنید:

-در مورد 123 صحبت کنم، جه موقعیت خوبی

شهناز لرزید. پس روانشناس می خواست تهدیدش را عملی کند. او بالاخره تصمیم گرفته بود تا بنفشه را به هر قیمتی از پدرش بگیرد.

از پدر...

از پدر...

از پدر بد ذاتش،

از شایان بد ذات...

بغض بدی به گلوی شهناز چنگ زد،

بغض بد....

چه بغض بدی هم بود،

چه بغض بدی....

شهناز احساس کرد نفسش بالا نمی آید، یعنی اینقدر بنفشه برایش اهمیت داشت؟

شاید بنفشه او را به یاد تنهایی های خودش انداخته بود،

شاید هم بنفشه می توانست همدم خوبی برایش شود،

کسی چه می دانست،

شاید می توانست....

اما انگار دیر شده بود. روانشناس می خواست با 123 تماس بگیرد.

اما نه....

او دقیقا پشت در مطب ایستاده بود،

بهتر بود همین حالا وارد مطب شود و از تصمیمی که گرفته بود برای روانشناس بگوید.

تا دیر نشده بود، باید کاری می کرد.

شهناز دیگر معطل نکرد و در ورودی را یک ضرب باز کرد و با عجله وارد مطب شد.

............

با شنیدن صدای در، روانشناس  و منشی اش یکباره به سمت در ورودی چرخیدند. روانشناس بین چهارچوب در، چهره ی رنگ پریده و آماده برای گریستن شهناز را دید که با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می آمد، رو به او کرد و گفت:

-خانم، خانم، تورو جون عزیزت زنگ نزن کلانتری، من تصمیمو گرفتم

روانشناس گیج شده بود. شهناز چه می گفت، او چرا باید با کلانتری تماس می گرفت؟

اصلا مگر او حرفی از تماس با کلانتری، به میان آورده بود؟

انتظارش زیاد طول نکشید، شهناز با بغض گفت:

-من بنفشه رو می برم پیش خودم نگهش می دارم

لبخندی از سر آسودگی بر چهره ی روانشناس نشست.

بعد از آن همه توهین ها و کلنجار رفتن ها چه خبری به جز این خبر می توانست خوشحالش کند؟

صدای شهناز دوباره بلند شد:

-فقط باید قول بدی کمکم کنیا، من دختر نداشتم نمی دونم چه جوری باید تربیتش کنم، قول می دی؟

روانشناس ذوق زده شده بود، مگر می توانست قول ندهد؟

-آره خانم سماک قول می دم، بیاین بشینین روی مبل نفستون تازه بشه، ما دونفر با هم خیلی کار داریم

شهناز با چشمان خیس از اشک، روی مبل وسط اطاق انتظار نشست و دوباره دهان باز کرد:

-دیگه زنگ نمی زنی 123؟

روانشناس روسری اش را شل کرد:


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: