بنفشه(پست نود و دوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:38 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه رو به سمیرا کرد:

-تو خاله شادونه رو از نزدیک دیدی؟

-آره من ردیف سوم نشسته بودم، اینقدر جالب بود که نگو، تو چی؟ تو دیدی؟

-من از تلویزیون بیرون نگاه کردم، خیلی شلوغ بود، نتونستم بیام تو سالن

-اشکالی نداره، حالا بگو ببینم ریاضیو خوندی؟ الان امتحان داریما

-زیاد نخوندم، همونایی که تو یادم دادیو حفظ کردم

سمیرا خودش را به گوشه ی نیمکت کشاند و گفت:

-حالا با همونایی که خوندی ببین امروز چی کار می کنی، من می گم تو بالای دوازده میشی

بنفشه خندید:

-اگه بالای دوازده بشم یه ساندویچ کالباس برات می خرم قبول؟

سمیرا خندید:

-قبول

...........

ساعت نزدیک دو بعد از ظهر بود. روانشناس در مطبش را بست و کیفش را روی شانه اش جابه جا کرد و به سمت ماشین دوستش رفت که دقیقا جلوی مطبش پارک شده بود. یک لحظه چشمش افتاد به ماشین 206 مشکی رنگی که کمی آنطرفتر پارک شده بود، اما دقت نکرد. همین که به نزدیک ماشین دوستش رسید، حضور کسی را در کنارش احساس کرد. سریع سرش را بلند کرد و سیاوش را در برابر خودش دید. روانشناس مکث کرد و با تعجب به سیاوش خیره شد. سیاوش آب دهانش را قورت داد و به تندی سلام کرد:

-سلام خانم

روانشناس سر تکان داد:

-سلام آقای بخشنده، چیزی شده؟

سیاوش بی مقدمه و با صدای لرزانی گفت:

-خانم، خانم، شما می خواین چی کار کنین؟

روانشناس با خود فکر کرد که چه شده بود؟

سیاوش از چه صحبت می کرد؟

صدای سیاوش به گوشش رسید:

-خانم توروخدا نگو که می خوای زنگ بزنی به کلانتری

روانشناس اینبار متعجب شد،

او برای چه باید با کلانتری تماس می گرفت؟

-چی شده آقای بخشنده؟ من چرا باید به کلانتری زنگ بزنم؟

-خانم امروزصبح به عمه ی بنفشه زنگ زدم فهمیدم شما می خواین چی کار کنین، خانم من به شما اعتماد کردم، این نتیجه ی اعتماد من به شماست؟ مگه من خودم نمی تونستم زنگ بزنم کلانتری؟

روانشناس متوجه ی جریان شد. شهناز اطلاعات اشتباه را به سیاوش منتقل کرده بود.

-آقای بخشنده آروم باشین، من گفتم اگه کسی مسئولیت این بچه رو قبول نکنه و پدرش هم رفتارشو درست نکنه زنگ می زنم 123 ، اونجا که کلانتری نیست، اونجا اورژانش اجتماعیه برای جلوگیری از کودک آزاری و غفلت از کودک

سیاوش دستی به صورتش کشید:

-خانم میان بنفشه رو می برن، می برنش بهزیستی، داری چی کار می کنی؟

روانشناس متوجه ی دوستش شد که با کنجکاوی از درون ماشین به هر دوی آنها نگاه می کرد. دستش را با علامت "یک دقیقه صبر کردن" به دوستش نشان داد و رو به سیاوش کرد:

-من فقط گزارش می دم، اونا رو حساب حرف من که بچه رو نمی برن، میان تحقیق می کنن، اگه ثابت شد که اوضاع بچه ناجوره، اونوقت می برنش

سیاوش صدایش بالا رفت:

-خانم ثابت میشه، اصلا شایان بچه رو دو دستی تقدیم اونا می کنه، اون فکر می کنه پلیس مجبورش می کنه بچه رو نگه داره، واسه همین بنفشه رو تا الان نگه داشته، اون اگه بدونه همچین جایی برای نگهداری بچه هستش یه چیزم دستی میده که بچه رو ببرن، می دونی داری با زندگی یه بچه چی کار می کنی؟

روانشناس مستقیما به سیاوش نگاه کرد و گفت:

-پس الان بنفشه جاش پیش پدرش راحت و امنه؟

سیاوش سکوت کرد.

-چرا جواب منو نمی دین؟

سیاوش باز هم سکوت کرد.

روانشناس یک قدم به سمت ماشین دوستش برداشت و گفت:

-خودتون هم می دونین که اون خونه واسه بنفشه جای خوبی نیست

سیاوش به دنبال روانشناس چرخید و راهش را سد کرد:

-همشهری نکن، التماست می کنم

رواشناس لبهایش را به هم فشرد. از التماس کردن اصلا خوشش نمی آمد. سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

سیاوش صدایش لرزید:

-همشهری به پات میوفتم

روانشناس به سمت سیاوش چرخید:

-این چه حرفیه می زنی آقای بخشنده، مگه من کیم که اینجوری التماسمو می کنی؟ گفتم که روی حرف من کسی بچه رو نمی گیره

سیاوش بغض کرد:

-شایان بچه رو میده بهشون، اگه بفهمه خودش بچه رو میده

-کسی با من همکاری نمی کنه، عمه شهناز می گه بچه رو نگه نمی دارم، می خوام زنگ بزنم به مادربزرگ بنفشه، شمارشو دارین به من بدین؟

-خانم اونا نگهش نمی دارن، بخدا قسم اونا منتظرن این بچه بمیره

-من تلاشمو می کنم، فعلا که نمی خوام زنگ بزنم 123

سیاوش آب دهانش را قورت داد تا بغض لعنتی پایین فرستاده شود.

اما انگار آن بغض خیال پایین رفتن نداشت، منتظر تلنگری بود تا شکسته شود.

صدای سیاوش آشکارا می لرزید:

-همشهری نمی ذارم این کارو بکنی، من این بچه رو دوست دارم، مثه...مثه بچه ی خودمه، این بچه بره بهزیستی داغون میشه، منم داغون میشم، اون گنجوی خودمه

و ناگهان بعد از گفتن چمله ی آخر، سیاوش به گریه افتاد.

درست وسط خیابان، رو به روی روانشناس، دقیقا راس ساعت دو بعد از ظهر....

سیاوش به گریه افتاد،

و روانشناس....

و روانشناس که احساس کرد دیدن گریه ی یک مرد، چقدر تلخ و گزنده است. همه ی سی و دو دندانش را روی هم فشار داد تا گریه نکند،

وقتی مردی که صد پشت غریبه بود برای دخترکی دوازده ساله می گریست تو حتی اگر روانشناس هم باشی و حتی اگر سالیان سال درس خوانده باشی و در کلاسهای آموزشی هم شرکت کرده باشی، چطور می توانی بر احساساتت غلبه کنی؟

واقعا چطور می توانی؟

سیاوش کف دستش را روی چشم چپش گذاشت و سرش را خم کرد. شانه هایش تکان می خورد. روانشناس متوجه ی دوستش شد که از ماشین پیاده شده بود و با تعجب و ناراحتی به آن دو نگاه می کرد. به او اشاره کرد که درون ماشین بنشیند.

اینبار روانشناس بغضش را فرو فرستاد. بغضش به آسانی پایین رفت. سیاوش راست می گفت، بنفشه که گنجوی روانشناس نبود تا او برایش اشک بریزد، بنفشه گنجوی سیاوش بود،

سیاوش....

روانشناس شروع به صحبت کرد:

-آروم باشین، نمی خوام امروز یا فرا زنگ بزنم، به شهناز فرصت دادم فکر کنه، احتمال میدم قبول کنه که بنفشه بره پیشش، یه مقدار ترسوندمش، آروم باش آقا سیاوش

سیاوش با چشمان سرخ شده به روانشناس نگاه کرد. روانشناس احساس کرد که دیگر باید برود. به آرامی زیر لب گفت "خداحافظ" و قدم دیگری برداشت،

با صدای سیاوش سر جایش میخکوب شد:

-من نگهش می دارم

...........

روانشناس به سمت سیاوش چرخید و با تعجب گفت:

-چی؟

سیاوش اشکهایش را پاک کرد:

-من نگهش می دارم خانم، مگه مشکل این نیست که یه نفر بنفشه رو نگهش داره؟ من خودم بزرگش می کنم

روانشناس به کفشهای سیاوش نگاه کرد.

سیاوش کی می خواست احساسات را کنار بگذارد و عاقلانه فکر کند؟

-آقای بخشنده نمیشه

-چرا نمیشه؟ من نگهش می دارم،مگه  مشکل شما محیط زندگی بنفشه نیست؟ خوب خونه ی ما خیلی خوبه، مادرم مهربونه، یه داداش 25 ساله دارم، اطاق منو خالی می کنیم میدیم به بنفشه، من توی هال می خوابم، خوبه خانم؟ خوبه؟

-نخیر اصلا خوب نیست، اولا که این مشکل من نیست و مشکل بنفشه است، در ثانی شما مثل اینکه یادت رفته دلیل اصلی اومدن شما پیش من چیه، وابستگی عاطفی شما دو نفر وقتی که هم خونه بشین دیگه قابل کنترل نیست، تازه غیر از شما یه پسر دیگه هم توی خونه است، واقعا چی فکر کردی با خودت اقای بخشنده؟ احساسی تصمیم نگیر

-خانم من حواسم هست، اگه داداشم بنفشه چپ نگاه کنه، گردنشو میشکنم

روانشناس چند لحظه در سکوت به سیاوش خیره شد.

سیاوش عقلش را از دست داده بود،

واقعا از دست داده بود...

سیاوش سکوت روانشناس را به معنی موافقت تعبیر کرد و با خوشحالی گفت:

-پس همه چی حله؟ با مامانم صحبت کنم؟

-نه آقای بخشنده، چرا متوجه ی منظور من نمیشی؟ کم کم داره احساس شما نسبت به بنفشه عوض میشه، داری خودتو گول می زنی یا منو؟ این دخترو ببری پیش خودت که با شما زندگی کنه؟ مگه الکیه؟ پس اگه اینجوره دو سال دیگه به گفته ی خود بنفشه، باید باهاش ازدواج کنی

سیاوش جا خورد.

چه کار کند؟

با بنفشه ازدواج کند؟

روانشناس چه می گفت؟

-یعنی چی خانم؟

-آقا سیاوش، بنفشه دوستت داره، اینو می تونی درک کنی؟ من دارم تمام تلاشمو می کنم که این دختر دست از این عشق و عاشقی کودکانه برداره، اونوقت شما فیلم هندیش می کنی می گی می خوای ببریش پیش خودت؟ اصلا جدای همه ی اینا، شما چه نسبتی با بنفشه داری که اونو ببری پیش خودت؟ فردا خون از دماغ این بچه بیاد، ده نفر میریزن سرت، مگه شما تو این اجتماع نیستی؟ فردا هزار نفر مدعی میشن، اتفاقی برای این بچه بیوفته واسه ده نفر باید توضیح بدی، بعدشم بنفشه که همیشه دوازده ساله نمی مونه، فردا میشه پونزده ساله، پس فردا میشه بیست ساله، اون موقع اگه شب بیاد توی اطاقت، دیگه هلش نمی دی، متوجه ی منظورم شدی؟

روانشناس با بی رحمی به سیاوش نگاه کرد. سیاوش مات و مبهوت صحبتهای روانشناس را در ذهنش حلاجی می کرد.

صدای روانشناس دوباره بلند شد:

-من به شما می گم دست بنفشه رو نگیر زیاد باهاش نرو اینطرف اونطرف، شما الان اومدی می گی می خوای باهاش تو یه خونه زندگی کنی؟ چرا هیچ کدوم از شماها با من همکاری نمی کنیه؟ هر کدوم به یه نحوی دارین سنگ زیر پا میندازین، اگه می خواین خودسرانه کاری کنین من مسئولیتی در قبال این پرونده قبول نمی کنم

چانه ی سیاوش لرزید.

با خودش فکر کرد، یعنی این روانشناس چیزی به نام احساس در وجودش نبود؟

خوب نباید هم باشد،

او که بچه نداشت،

اگر بچه داشت که با او چنین نمی کرد،

بی رحم سنگدل،

بی درد

بی درد؟

رواشنناس بی درد بود؟

روانشناس از بی دردی نبود که چنین حرفهایی میزد سیاوش،

روانشناس از روی عقل صحبت می کرد....

سیاوش پای چپش را تکان داد و گفت:

-خانم خواهش می کنم

-آقای بخشنده اصلا حق با شما، بنفشه بیاد با شما زندگی کنه، به این فکر کردی که دو فردای دیگه که شما ازدواج کردی، تکلیف بنفشه چی میشه؟ حتما می خوای مسئولیت بنفشه رو بندازی گردن برادرت، آره؟

سیاوش فوری جواب داد:

-نه، من هیچ وقت ازدواج نمی کنم، من اصلا اهل زن و زندگی نیستم، خانم همه می دونن، باور کنین، مادرم هم می دونه، اصلا از خودش بپرسین

روانشناس سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد،

سیاوش سرکش شد:

-خانم من که گفتم حاضرم ببرمش پیش خودم، شما می گی نه، بعدش فردا زنگ بزنی به اون 123 ، باید جوابگو باشیا

-اجازه بده کارمو بکنم آقای بخشنده، واسه چی مدام سعی داری تو هر چیزی دخالت کنی، آقا من که از دلم حرف نمی زنم، کارا رو خراب نکن، همه چی درست میشه، اگه هم فرضا بنفشه بخواد بره بهزیستی، خودت می تونی به عنوان حامی، سرپرستیشو به عهده بگیری، البته اگه باز هم کسی از فامیل سرپرستی بنفشه رو قبول نکرد

-حامی چیه؟

-حامی یعنی کودک تو بهزیستی زندگی می کنه اما از نظر مالی توسط خونواده ی دیگه ای حمایت میشه، اون خونواده می تونین روی تحصیلات، پوشاک و خوراک کودک نظارت کنن، می تونن براش یه حساب پس انداز باز کنن و هر ماه مبلغی به اون حساب واریز کنن تا وقتی بچه به سن هجده سالگی رسید، بتونه از اون حساب استفاده کنه، حتی کودک می تونه در طول هفته برای یک نصفه روز یا دو نصفه روز، با اون خونواده باشه، اما شب باید حتما برگرده تو خوابگاه بهزیستی، تازه بعد از هجده سالگی هم می تونه خودش تصمیم بگیره که می خواد با حامی اش زندگی کنه یا نه، چون بهزیستی دیگه مسئولیتی در قبالش نداره

سیاوش کمرش خم شد،

او باید تا هجده سالگی بنفشه صبر می کرد؟

خدایا،

خدایا....

روانشناس بی توجه به سیاوش ادامه د

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: