بنفشه(پست نودم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:34 :: نويسنده : mahtabi22

منطقه ی آزاد انزلی شلوغ شده بود. حیاط محوطه پر از ماشینهای رنگ و وارنگی بود که مشخص بود صاحبانش، هم برای خرید کردن و هم برای دیدن برنامه ی "خاله شادونه" به آنجا آمده اند. سیاوش به زحمت جای پارکی پیدا کرد و بعد از اینکه ماشین را پارک کرد و از ماشین پیاده شد، رو به بنفشه گفت:

-دست منو ول نمی کنیا بنفشه، می بینی که چقدر شلوغه

بنفشه ذوق زده شد:

-ریم ریم دیریم، دیریییم، دیریییم، باشه

سیاوش چند لحظه به بنفشه خیره شد.

اینها اداهای جدید بود؟

دخترک چه استعدادی در ذوق کردن داشت.

سیاوش دستش را به سمت بنفشه دراز کرد:

-بیا دستمو بگیر

بنفشه به سمت سیاوش دوید و دست سیاوش را در دست گرفت.

باز هم همه ی وجود بنفشه گرم شد،

باز هم سیاوش اشتباه کرد....

...........

جلوی درب ورودی سالن، ازدحام جمعیت بی داد می کرد. پدرها و مادرها به همراه بچه هایشان ایستاده بودند. چند نفر مشغول جر و بحث کردن با مسئولین اجرایی برنامه بودند. سیاوش دست بنفشه را محکم در دست گرفته بود تا دخترک گم نشود. بنفشه ذوق زده به دورو برش نگاه می کرد. صدای جر و بحثی در جلوی در ورودی به گوش رسید:

-ای بابا اگه جا نداشتین واسه چی بلیط فروختین؟ الان جواب بچه های مارو کی باید بده؟

گوشهای سیاوش تیز شد.

جریان چه بود؟

صدای غریبه ای در میان جمع به گوش رسید:

-خانمها آقایون، تحمل کنین، بذارین بچه های عوامل کسایی رو که داخل سالن هستن سر جاشون هدایت کنن، بعدش درو باز می کنیم که بقیه برن داخل

صدای زنی به گوش رسید:

-الان این بیرون نزدیک دویست سیصد نفر منتظرن، چجوری همه ی مارو می خواین اون تو جا بدین؟ اگه بچه هامون به خاطر شلوغی زیر دست و پا بمونن چی؟

سیاوش اخم کرد.

چه شده بود؟

از مرد جوانی که در کنارش ایستاده بود سوال کرد:

-جناب جریان چیه؟ چی شده؟

-هیچ چی قربان، توی سالن جا نیست که ما بریم بشینیم، الکی این همه بلیط هم فروختن، آخه یکی نیست بگه اگه الان من بچه مو ببرم تو خدای نکرده چیزی بشه، بعد این بچه زیر دست و پا بمونه کی می خواد جوابگو باشه؟ برای چی وقتی ظرفیت سالن محدوده، بیش از حد مجاز بلیط میفروشن؟

سیاوش به دخترک هفت، هشت ساله ای که در کنار مرد جوان ایستاده بود نگاه کرد و دست بنفشه را بیشتر در دست خود فشرد.

اگر بلایی بر سر گنجو می آمد،

نه خدا نکند،

خدا نکند....

سیاوش به همراه بنفشه از بین شلوغی جمعیت بیرون آمد و به طرف مغازه های سوپرمارکت رفت.

بنفشه بپر بپر کرد و در همان حال گفت:

-چرا اومدیم بیرون، چرا؟ چرا؟

-برات تغذیه نخریدم، شاید دلت خواست وسط برنامه چیزی بخوری

بنفشه باز هم پرید:

-من آولارا می خوام

سیاوش به بنفشه نگاه کرد:

-چی می خوای؟

-آولارا، ازونا که با سیب قاطیه از همونا که تو شامپو هم هستش

سیاوش خندید:

-آلو ورا بنفشه، آولارا دیگه چیه؟

بنفشه هم خندید:

-هی هی، از همونا می خوام

سیاوش همانطور که دست بنفشه را در دست گرفته بود و می خندید سرش را چرخاند و ناگهان خشکش زد. درست چند قدم آنطرفتر روانشناس ایستاده بود و با موبایلش سرگرم صحبت بود. سیاوش به یاد برخورد چند روز پیش شایان افتاد و دوباره از خجالت سرخ شد. تصمیم گرفت قبل از اینکه روانشناس او را ببیند،به سرعت مسیر آمده را برگردد، اما بنفشه پیش دستی کرد و فریاد زد:

-سیاوش نگاه کن، خانم مشاور

و با دستش به روانشناس اشاره کرد و فریاد زد:

-خانم مشاووووووور

سیاوش گیج و منگ به بنفشه نگاه کرد و دوباره به روانشناس خیره شد که حالا او هم متوجه ی آن دو شده بود. سیاوش آب دهانش را قورت داد. بنفشه باز هم شروع به پریدن کرد:

-خانم مشاور، خانم مشاور

روانشناس تماسش را به پایان رساند و سری به نشانه ی سلام کردن برای سیاوش تکان داد. سیاوش خودش را جمع و جور کرد و دهان باز کرد:

-سلام

چشمان روانشناس روی دستهای به هم قفل شده ی سیاوش و بنفشه ثابت ماند و دوباره به سیاوش نگاه کرد. سیاوش متوجه ی نگاه هشدار دهنده ی رواشنناس شد و بی اختیار دستانش از دستان بنفشه جدا شد.

بنفشه به سمت روانشناس دوید:

-سلام خانم مشاور

روانشناس لبخند زد:

-سلام دختر خوشگلم، خوبی؟

-آره من خوبم، من اومدم خاله شادونه ببینم، شما هم واسه همین اومدین؟

-آره عزیزم، منم اومدم خاله شادونه ببینم

سیاوش به چند قدمی روانشناس رسید و با خجالت گفت:

-خوبین شما؟

-خوبم ممنون،

-شما هم اینجائین؟

-بعله، من مثلا مدعو هستم ولی جا نیست برم داخل سالن بشینم، اینم به خاطر برنامه ریزی های دقیق مسئولین اجراییه

سیاوش لبخند زورکی زد:

-بعله، راستش منم بنفشه رو آوردم که خاله شادونه ببینه ولی می گن جا نیست تو سالن، راستش یکم نگران شدم که نکنه اگه بریم داخل چیزی بشه و بعد بنفشه بین دست و پا نمونه

روانشناس به سیاوش نگاه کرد:

-عمه شهناز نمی تونست بنفشه رو بیاره آقای بخشنده؟

-چیز، متوجه ام چی می گین، یعنی می دونین....

سیاوش با درماندگی به روانشناس نگاه کرد:

-راستش نه

روانشناس به بنفشه نگاه کرد که با کنجکاوی به کیف روانشناس نگاه می کرد و گفت:

-عمه شهناز نمی خوان تشریف بیارن مرکز با هم صحبت کنیم؟

سیاوش بلافاصله جواب داد:

-چرا، چرا میاد، زنگ زدیم نوبت هم گرفتیم، خودش گفت می خواد بیاد

روانشناس سری تکان داد:

-خیلی خوبه، پس از برادرش بیشتر همکاری می کنه

سیاوش شرمنده شد:

-خانم من معذرت می خوام، بخدا نمی دونم چی بگم، من می دونستم همکاری نمی کنه، نمی دونم چرا اون روز دیوونه شد اونجوری حرف زد، شما منو ببخشید

روانشناس سر تکان داد:

-من از این حرفها زیاد شنیدم، شما خودتونو ناراحت نکنین، من یه خط قرمز دورشون کشیدم، مگه اینکه به خودشون بیان و خودشون تشریف بیارن مرکز، خوب با اجازه من برم

-کجا خانم؟

-داخل که جا نیست، منم تنهام، بهتره که برگردم

-آهان، چیز، خوب می خواین....،خوب بله، حق با شماست

روانشناس رو به سیاوش کرد:

-احتمالا برنامهی خاله شادونه رو از ال سی دی بیرون به صورت زنده برای کسایی که بیرون ایستادن پخش کنن، داخل سالن نرین خطرناکه و یه چیز مهم لطفا مراعات کنین

و به چشمان سیاوش خیره شد. سیاوش کاملا متوجه ی منظور روانشناس شد. منظورش این بود که اینقدر دستان بنفشه را در دست نگیرد.

راست می گفت، حق با روانشناس بود. مگر او نگفته بود تماس بدنی باید کاهش پیدا کند؟

سیاوش هم گیر افتاده بود.

خوب وقتی بنفشه به او زنگ زده بود و با التماس از او خواسته بود که او را به منطقه آزاد ببرد او باید چه کار می کرد؟

گناه بنفشه چه بود که هیچ کس به فکر او نبود؟

گناه او چه بود که اطرافیانش با دلیل و بی دلیل او را رها کرده بودند؟

گناه بنفشه چه بود که او فرزند طلاق بود؟

واقعا گناه بنفشه چه بود.....

روانشناس به سمت بنفشه چرخید:

-دختر گل من، من دارم میرم، مراقب خودت باشیا

-باشه خانم، می گم خانم مشاور این کیفتون خیلی خوشگله

-مرسی عزیزم

و لپ بنفشه را کشید. بنفشه باز هم به هوا پرید و ذوق کرد. روانشناس به خنده افتاد . سیاوش با خجالت به بنفشه نگاه کرد.

پدر و دختر در آبرو بردن لنگه نداشتند. روانشناس از سیاوش و بنفشه خداحافظی کرد و مسیر دیگری را در پیش گرفت.

بنفشه با بپر بپر به سیاوش نزدیک شد و خواست دوباره دست او را در دست بگیرد. سیاوش اینبار به سرعت دستش را پشت سر بنفشه و در نزدیکی گردنش گذاشت و گفت:

-بریم برات آلو ورا بخرم، احتمالا توی سالن نتونیم بریم، باید این بیرون از تلویزیون نگاه کنیم

بنفشه همچنان ذوق زده بود. سیاوش در کنارش بود و می خواست برایش "آولارا" بخرد، خانم مشاور را هم که دیده بود و بالاخره هم "خاله شادونه" را تماشا می کرد.

دیگر چه غمی داشت؟

چقدر دنیای کودکی ساده و بی آلایش است....

...........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: