بنفشه(پست هشتاد و ششم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:8 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه گوشه ی تشکش را در دست گرفته بود و با زحمت آنرا از روی تخت شکسته اش می کشید. آنقدر قدرت نداشت تا آنرا از روی تخت پایین بیاورد، اما همچنان آنرا می کشید. صدای زنگ گوشی اش به هوا بلند شد. تشک را رها کرد و به سمت گوشی دوید و با دیدن شماره ی سیاوش، ضربان قلبش نامیزان شد. با عجله گوشی را روی گوشش گذاشت و با احتیاط گفت:

-سلام

سیاوش با شنیدن لحن رسمی و محطاطانه ی بنفشه، خنده اش را فرو خورد:

-سلام بنفشه، حالت خوبه؟

-من خوبم

-داشتی چی کار می کردی؟

-تختم شکسته، شبا که روش می خوابم کمرم درد می گیره، داشتم تشکو از روی تخت می کشیدم که روی زمین بذارمش

-تو که زورشو نداری

بنفشه سکوت کرد.

سیاوش ادامه داد:

-خیل خوب، حالا اون تشکو ولش کن، خودم میام برات جا به جا می کنم، لباس بپوش تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت بریم یه جایی

بنفشه آنقدر خوشحال شد که اصلا از سیاوش نپرسید که به کجا خواهند رفت، آنچه برایش اهمیت داشت بودن در کنار سیاوش بود.

فقط سیاوش.....

..............

بنفشه از گوشه ی چشم به سیاوش نگاه می کرد که در حال رانندگی بود. به گمان خودش سیاوش متوجه ی نگاه خیره ی بنفشه نشده بود ولی نگاهش آنقدر واضح بود که سیاوش به زحمت خودش را کنترل می کرد تا قهقهه نزند و در نهایت شروع به صحبت کرد:

-بنفشه می دونی داریم کجا میریم؟

-نه، نمی دونم

-داریم میریم پیش یه خانم مشاور

بنفشه با تعجب پرسید:

-واسه چی؟

-اون خانمه می خواد باهات حرف بزنه، ازت چند تا سوال داره، به سوالاش قشنگ جواب بده باشه؟

-مثلا چه سوالایی؟

-مثلا از مامانو بابات می پرسه، از مشکلاتت می پرسه، تو هر مشکلی که داشتی بهش بگو، هر چیزی که اذیتت می کنه بهش بگو تا اون خانمه کمکت کنه، باشه؟

-تو هم میای؟

-آره منم میام، ولی من بیرون میشینم، تو باید تنهایی با اون خانم صحبت کنی، مثه همیشه دختر خوبی باشو هر چی خانمه پرسید جواب بده، این کارو می کنی؟

بنفشه سرش را به علامت مثبت تکان داد.

............

سیاوش رو به روی روانشناس نشست و شروع به صحبت کرد:

-خانم، من با پدر بنفشه صحبت کردم، راضی نشد که بیاد

روانشناس سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:

-دلیل نیومدنش چی بود؟

سیاوش با شرمندگی گفت:

-می گفت من دیوونه نیستمو از این حرفها، بعدش هم می گفت ببخشیدا، واقعا ببخشید ولی گفتش روانشناسا خودشون دیوونن

روانشناس تعجب نکرد، از این حرفها زیاد شنیده بود. تا فرهنگ مراجعه به روانشناس، در جامعه جا بیوفتد زمان می برد....

-خوب ایرادی نداره، خودم باهاشون تماس می گیرم، حتی اگه شده تلفنی هم باهاشون صحبت می کنم، با عمه ی بنفشه صحبت کردین؟

-هنوز نه

-چرا؟

-خانم من یه جر و بحث حسابی با عمه اش داشتم، یعنی هر باری که ما به هم رسیدیم با هم جر و بحث کردیم، البته تقصیر من بود دیگهف زورکی می خواستم شهناز به این بچه کمک کنه

-حتما با شهناز خانم صحبت کنین، مگه نگفتین خودشون آدرس اینجا رو به شما دادن؟ پس به احتمال خیلی زیاد همکاری می کنن، خوب بنفشه رو آوردین؟

-بعله آوردمش، بیرونه

-خوبه، شما بیرون تشریف داشته باشین به بنفشه بگین بیاد تو

سیاوش از روی مبل بلند شد:

-باشه

.........

در اطاق مشاوره باز شد و بنفشه با احتیاط و کنجکاوی قدم به درون اطاق گذاشت و با صدای بلند سلام کرد.

روانشناس سرش را بلند کرد و در مقابلش دخترک کوچک اندامی را مشاهده کرد که بلوز زرد رنگ چروکیده و شلوار لی مشکی به پا داشت، کفشهایش قرمز رنگ بود و تل قرمز رنگی هم روی موهایش بود. جلوی موهایش به صورت چتری تا روی چشمانش را می پوشاند. دخترک زیبایی نبود، چهره ی معمولی داشت. بینی گوشتی اش در نگاه اول جلب توجه می کرد.

روانشناس لبخند زد:

-سلام دختر خوب، بیا بشین روی مبل دختر گلم

بنفشه به آرامی به سمت مبل رفت و روی آن نشست و چشمانش درون اطاق به گردش در آمد و روی شمعهای تزئینی که روی میز روانشناس بود، ثابت ماند.

بی مقدمه پرسید:

-اینا چین؟ شمع ان؟

-آره گلم شمعه

-اونا هم شمعن ان؟

و به شمعهای روی کتابخانه اشاره زد.

-آره گل من، اونا هم شمع ان

بنفشه صدای خنده داری از حلقش بیرون فرستاد:

-هیه، چه جالب

صدای روانشناس باعث شد تا به او نگاه کند:

-خوب دختر گلم، اسمت چیه؟ کلاس چندمی؟

-بنفشه، کلاس اول راهنمایی ام

-به به، به این دختر گل من، خوب عزیزم بگو ببینم چه رنگیو دوست داری؟ چه ماشینیو دوست داری؟

-رنگ قرمزو دوست دارم، ماشین 206 دوست دارم

-آفرین به تو که اینقدر سلیقه ات خوبه، چه غذایی دوست داری؟

-پیتزا دوست دارم، من هر روز پیتزا می خورم، پیتزا پپرونی می خورم و پیتزا سبزیجات، اومممممم

و با دستش روی شکمش را مالید.

روانشناس باز هم لبخند زد:

-خوب دخترم، می دونی چرا اینجا هستی؟

-آره، سیاوش به من گفت شما می خوای ازم سوال بپرسی، به منم گفت همه ی حرفامو مشکلاتمو به شما بگم

- دختر خوب مگه شما مشکلی داری؟ مشکلت چیه دخترم؟

بنفشه متوجه ی سنگهای تزئینی شد که روی میز روانشناس گذاشته شده بود و ناگهان از روی مبل جستی زد و مقابل میز ایستاد و یکی از سنگها را در دست گرفت:

-این چیه؟

-اینا سنگ تزئینیه

-چه خوشگله، یکیشو بردارم؟

-آره عزیزم، مال شما

بنفشه یکی از سنگهای تزئینی را برداشت و نگاهی به روانشناس کرد:

-یکی دیگه هم بردارم؟

-باشه گلم، بردار

بنفشه هر دو سنگ را در دست گرفت و با ذوق به آنها نگاه کرد. صدای روانشناس را شنید:

-خوب خانمی، حالا روی مبل میشینی ما باهم صحبت کنیم؟

بنفشه دوباره روی مبل نشست و به سنگهایش خیره شد.

روانشناس کمی روی صندلی جا به جا شد:

-خوب دختر من، نگفتی مشکلت چیه که سیاوش گفت در موردش با من حرف بزنی

بنفشه سنگها را بین دستانش گذاشت و کف دستانش را به هم مالید و گفت:

-بهت نمی گم، پر رو می شی

روانشناس آشکارا جا خورد.

بنفشه چه گفته بود؟

پر رو می شود؟

عجججججب....

روانشناس خودش را جمع و جور کرد و گفت:

-دختر خوشگلم، منظورت اینه که من نباید از مشکلت چیزی بدونم؟ دوست نداری چیزی به من بگی؟

بنفشه ابروهایش را به نشانه ی "نه" بالا فرستاد و در همان وضع و با همان ابروهای بالا فرستاده شده، باقی ماند.

روانشناس کمی به وضعیت خنده دار بنفشه خیره شد و گفت:

-خوب دخترم چرا به سیاوش نگفتی که نمی خوای با من حرف بزنی؟

بنفشه ابروهایش را به حالت عادی برگرداند و به روانشناس خیره شد.

روانشناس ادامه داد:

-دخترم، اگه دوست نداری با من حرف بزنی اشکالی نداره، شما گفتی مشکل داری، واسه همین من خواستم بدونم مشکلت چیه، همین دخترم

بنفشه دوباره به سنگهایش خیره شد و زمزمه کرد:

-آخه نمی خوام بگم، اگه بهت بگم بد میشه، اصلا نمی دونم چی بگم

-خوب بذار کمکت کنم خانمی، شما با دوستت مشکل داری؟

-نه

-شما با درسهات مشکل داری؟

-اول مشکل داشتم، الان دیگه درسمو می خونم، دوستم سمیرا کمکم می کنه

-آفرین به شما و دوست خوبت، خوب شما کسیو دوست داری؟ مثلا یه آقا پسری رو؟

بنفشه دهانش به خنده ی گل و گشادی گشوده شد. با خودش فکر کرد که این روانشناس چه خانم زبر و زرنگی بود که فورا متوجه ی مشکلش شده بود. معلوم است که او کسی را دوست دارد. او سیاوش بخشنده را دوست دارد.

-آره من یه نفرو دوست دارم، اما به تو نمی گم

-باشه گلم، حالا بگو ببینم توی خونه با بابا یا مامان مشکلی نداری؟ همه چی خوبه؟

چهره ی بنفشه گرفته شد با اوقات تلخی جواب داد:

-از بابام بدم میاد، همش کتکم می زنه، مامانم هم مریضه تو بیمارستانه

-چرا بابا کتکت می زنه عزیزم؟ دختر به این خوبی

-بابام همیشه باهام بدرفتاری می کنه، اصلا دوسش ندارم، همیشه هم تا خرخره می خوره، بعد هم خانمها رو میاره خونه میره تو اطاق تا فردا صبح نمیاد بیرون

روانشناس با شنیدن این حرفها ناراحت شد، اما به روی خودش نیاورد.

چرا بعضی از والدین هیچ چیز از فرزند پروری نمی دانستند؟

واقعا چرا؟

بنفشه ادامه داد:

-ولی سیاوش با من خیلی خوبه، همیشه باهام مهربونه، منو می بره بیرون، باهام حرف می زنه، یه بار واسم ادکلن خرید، تازه یه بارم یه پرنده ی خشک شده بهم داد ولی من بالشو شکستم

بنفشه با یاد آوری عقابی که بال آنرا شکسته بود ذوق زده شد و پاهایش را روی مبل تاب داد و آواز خواند:

-دی دیری دیریم، دی دیری دیریم

روانشناس لبخندش را فرو خورد:

-پس سیاوش خوبه، آره عزیزم؟

-آره سیاوش خوبه، خیلی دوسش دارم

-آهان پس اونی که گفتی دوست داری سیاوشه؟

بنفشه کمی مکث کرد،

خودش را لو داده بود؟

چقدر این روانشناس سریع توانسته بود جریان را بفهمد،

بنفشه نمی دانست که خودش بسیار معصوم است و هر کسی که جای روانشناس بود به سادگی متوجه ی جریان می شد.

بنفشه خودش را از روی مبل به عقب کشید و گفت:

-اگه بهت بگم به بابام نمی گی؟
-نه دختر من، نمی گم

-دعوام نمی کنی؟

-نه گل من

-قول می دی؟

-قول می دم

-باشه می گم

و بنفشه گفت و گفت و گفت....

.............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: