بنفشه(پست هشتاد و دوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:1 :: نويسنده : mahtabi22

به محض اینکه بنفشه داخل ماشین نشست، رو به سیاوش کرد و فریاد زد:

-وای وای وای نمره های من کووووش، وای وای می خوام از هوش بررررررم

سیاوش با چشمان گشاد شده به بنفشه نگاه کرد. به دخترکی که روسری مشکی روی سرش و رژ لب ترسناکی بر لب داشت و با غلطهای فراوان، دقیقا همان شعری را که سیاوش از آن متنفر بود، باز خوانی می کرد.

سیاوش دهان باز کرد:

-بنفشه، می دونی که الان وسط خیابونی نه تو حموم که حالا واسه من آواز هم می خونی؟

بنفشه خندید و گفت:

-آخه خوشحالم واسه خاطر نمره هااااام

-باشه، خوشحالیتو بذار تو خونه آواز بخون، نه وسط خیابون

بنفشه با ذوق و شوق سر تکان داد.

خوب سیاوش راست می گفت، همین حالا به خانه ی سیاوش می رفت و در اطاقش آواز می خواند.

سیاوش به رژ لب قرمز رنگ بنفشه اشاره کرد و گفت:

-عروسی که داشتی نمی رفتی، باز هم این رژ لبو مثه دراکولا کشیدی رو لبت؟

بنفشه دوباره خندید، دخترک آنقدر خوشحال بود که از توبیخ های سیاوش اصلا ناراحت نمی شد.

-سیاوش، خوشگل شدم؟

سیاوش سر تکان داد و به راه افتاد. دخترک هوایی شده بود....

..........

سیاوش جلوی در خانه پارک کرد و بنفشه از ماشین بیرون پرید و به سمت خانه دوید و دوباره شروع به آواز خواندن کرد. چند لحظه ی بعد سیاوش با کلید در خانه را باز کرد و بنفشه لی لی کنان وارد حیاط شد و با صدای بلندتری آواز خواند.

سیاوش پا تند کرد:

-سیییییس، ساعت پنجه، آروم بنفشه

-خودت گفتی تو خونه شعر بخونم

سیاوش با نا امیدی گفت:

-تو خود خونه بخون، تو حیاط نخون

بنفشه به داخل خانه دوید و فریاد زد:

-سلام

صدای مهناز از درون آشپزخانه به گوش رسید:

-سلام دختر گلم، خوبی؟

بنفشه در حالیکه به همه جای خانه سرک می کشید فریاد زد:

-خوبم

مهناز از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیکه دستانش را با پیش بندی که به کمر بسته بود پاک می کرد، به سمت بنفشه آمد. با دیدن لبهای سرخ بنفشه سعی کرد حنده اش را کنترل کند.

-بیا بوست کنم دخترم

بنفشه صورتش را یک ور کرد و مهناز صورت بنفشه را بوسید.

بنفشه هم با لبهای قرمز شده اش، گونه ی مهناز را سرخ کرد. همان لحظه سیاوش وارد خانه شد. بنفشه به سمت سیاوش چرخید:

-برم تو اطاقت؟

سیاوش سر تکان داد:

-برو

بنفشه جیغ و داد زنان به سمت اطاق سیاوش دوید.

مهناز با لبخند رو به سیاوش کرد:

-تو اطاقت چه خبره که این سرتق اینقدر ذوق کرده؟

-یکی از پرنده های خشک شده ی منو می خواد، امروز امتحانشو بدون تقلب شده ده و نیم، واسه همین ذوق زده است

مهناز خندید:

-بدون تقلب ده و نیم شده؟ ینی تا الان تقلب می کرد؟

سیاوش لبخند زد:

-آره

مهناز دوباره خندید و خواست به سمت آشپزخانه برود. سیاوش رو به مهناز کرد:

-مامان لپت رژ لبی شده، پاکش کن

مهناز باز هم خندید و کف دستش را به گونه اش کشید.

امان از دست بنفشه،

امان.....

..............

بنفشه با چشمانی که از ذوق و شوق می درخشید، به عقاب خشک شده ای که در دستش بود، نگاه کرد و با هیجان گفت:

-سیاوش، نگاش کن چقدر نازه

سیاوش همانطور که روی تختش دراز می کشید، جواب داد:

-آره نازه، دیگه پرنده ای که دوست داشتی رو هم بهت دادم. حالا برو بیرون واسه خودت بازی کن تا منم یه چرت بخوابم

سیاوش بعد از گفتن این حرف پتوی قهوه ای رنگ را روی خودش کشید.

بنفشه با خوشحالی سر تکان داد و با عقاب خشک شده اش به سمت در رفت.

صدای سیاوش را شنید:

-شیطونی نکنیا

بنفشه با پرش از در اطاق خارج شد و فریاد زد:

-باشه

و در اطاق را بست.

................

یک ساعت بود که بنفشه با عقابش بازی می کرد. در همان ابتدا یکی از چشمهای عقاب را سوراخ کرده بود و یکی از بالهای عقاب هم شل شده بود.

بنفشه بود دیگر.....

متوجه ی مهناز شد که با سینی بالای سرش ایستاد و آنرا روی میز گذاشت و رو به بنفشه گفت:

-دخترم چایی و شکلات برات گذاشتم، من میرم تو حیاط، کاری داشتی صدام بزن

بنفشه سریع گفت:

-من چهار تا شکلات بخورم؟

-تو هر چقدر دوست داری شکلات بخور

مهناز به سمت حیاط رفت و بنفشه به ظرف شکلات، حمله ور شد.

..............

سیاوش در خواب ناز فرو رفته بود. آنقدر ذهنش خسته بود که به محض اینکه چشمانش را روی هم گذاشت، خوابید. شاید حدود یک ساعت و ربع از زمان به خواب رفتن سیاوش می گذشت که صدای وحشتناک ترقه ای درست زیر پنجره ی اطاقش، او را از جا پراند. باز هم پسر بچه های شیطان، با ترقه بازی هایشان یک محله را بهم ریخته بودند.

سیاوش از جا پرید و با شنیدن صدای فریاد و قهقهه های پسرک های نوجوان، زیر لب فحشی نثارشان کرد و دوباره روی تخت دراز کشید.

بی انصافها سیاوش را از خواب ناز بیدار کرده بودند،

از خواب ناز....

.............

بنفشه شش عدد شکلات فندقی آیدین را خورده بود و بین خوردن و یا نخوردن هفتمین شکلات دو دل مانده بود.

اگر هفتمین شکلات را می خورد، کار بدی کرده بود؟

اما مهناز خودش گفت که هر چقدر می خواهد، شکلات بخورد.

بنفشه بالاخره تصمیمش را گرفت و هفتمین شکلات را وارد دهانش کرد. همانطور که آرام آرام شکلات را می جوید تا دیرتر آنرا قورت دهد، چشمش افتاد به در بسته ی اطاق سیاوش و وسوسه ی عجیبی به جانش افتاد تا وارد اطاق سیاوش شود.

دلش می خواست سیاوش را در حالت خوابیده تماشا کند. بنفشه عقاب را روی مبل رها کرد و به آرامی به سمت اطاق سیاوش رفت.

در اطاق را باز کرد و از لای در به سیاوش چشم دوخت که دستانش را پایینتر از سینه در هم قلاب کرده بود و چشمانش بسته بود. بنفشه همانطور که دستش روی دستگیره ی در بود، یک لحظه به عقب چرخید تا از نبود مهناز داخل خانه مطمئن شود. بنفشه آهسته وارد اطاق سیاوش شد و در را پشت سرش بست.

.................

بنفشه بالای سر سیاوش ایستاده بود و به او نگاه می کرد. در نظرش چهره ی سیاوش، قشنگترین چهره ی دنیا بود. برای چند دقیقه به چهره ی سیاوش خیره شد. به قفسه ی سینه اش که آرام بالا و پایین می شد، به دستان بزرگ سیاوش که در هم قلاب شده بود، به همان پتوی قهوه ای رنگی که حالا از روی بدن سیاوش کنار رفته بود، به موهای مشکی سیاوش که حالا بهم ریخته بود،

بنفشه به همه ی اینها نگاه کرد و در نهایت نگاهش روی چهره ی سیاوش ثابت ماند.

بخشی از شکلات، داخل دهانش آب شد و وارد حلقش شد و بنفشه آن را قورت داد. بنفشه به یاد روزی افتاد که سیاوش را به همراه دوستش در اطاق خودش دیده بود، همان روزی که سیاوش لخت بود و پشت میز تحریرش پناه گرفته بود، همان روزی که دوست سیاوش هم وضعیت بهتری، به نسبت سیاوش نداشت.

آن فیلم کذایی هم مدام در برابر چشمانش رژه می رفت، همان فیلمی که زن جوانی در برابر دکتر نشسته بود و با او صحبت می کرد، همان فیلمی که او بیش از ده بار آنرا تماشا کرده بود....

ضربان قلب بنفشه بالا رفت،

چه شده بود؟

بنفشه یک قدم دیگر به تخت سیاوش نزدیک تر شد و به آرامی روی لبه ی تخت نشست. دوبار به صورت سیاوش نگاه کرد و اینبار چشمانش روی لبهای سیاوش ثابت ماند.

بنفشه چه در سر داشت؟

خدا بخیر بگذراند،

بنفشه خودش را خم کرد تا در کنار سیاوش دراز بکشد. با تمام ریزه اندامی اش، جایی برای او روی تخت در کنار سیاوش نبود.

شاید هیکل سیاوش خیلی درشت بود. بنفشه دوباره کمرش را صاف کرد و روی لبه ی تخت نشست.

تکه ای دیگر از شکلات را به ته حلقش فرستاد و به آن چیزی که ذهنش را قلقلک می داد فکر کرد.

آیا آن کار را انجام بدهد؟

آیا انجام ندهد؟

همه چیز برای بنفشه یک بازی کودکانه بود،

شاید هم بازی کودکانه نبود و او آگاهانه می خواست آنرا انجام دهد،

بنفشه می خواست چه کار کند؟

بنفشه آخرین تکه ی شکلات را قورت داد و تصمیم نهایی را گرفت،

بنفشه روی صورت سیاوش خم شد....

........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: