بنفشه(پست هشتادم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:57 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه باز هم به جای خالی نیوشا خیره مانده بود. نیوشا امروز هم به مدرسه نیامده بود.

جریان از چه قرار بود؟

دو روز پشت سر هم غیبت کرده بود. به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود به خانم مدیر جریان را بگوید، خوب باید همین کار را می کرد.

معلم عربی در حال توزیع برگه های سوال بود که سمیرا به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-خوندی؟

-زیاد نه، اما تقلب نمی کنم

سمیرا سر تکان داد:

-آفرین، فردا هم می فهمی جغرافی رو چند شدی

بنفشه لبخند زد و به یاد قول و قرارش با سیاوش افتاد که قرار بود یکی از پرنده هایش را به او بدهد. در دل دعا کرد که نمره اش ده شود.

اگر ده می شد برای اولین بار بود که از درسی بدون تقلب کردن، نمره ی قبولی آورده بود.

آنوقت سیاوش خوشحال می شد،

سمیرا خوشحال می شد،

خودش چی؟

خودش هم خوشحال می شد...

بنفشه دوباره به نیمکت خالی نیوشا نگاه کرد و اینبار تصمیم گرفت بعد از اتمام امتحان عربی، داوطلبانه به دفتر کوچک برود.

دفتر دیگر برایش ترسناک نبود....

..........

بنفشه به سمت دفتر می رفت. دوباره مقنعه اش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. چشمش افتاد به زن قد بلندی که پوشش معمولی داشت و موهای شرابی رنگ و بلندش از زیر روسری، پیدا بود. زن به او پشت کرده بود و چهره اش مشخص نبود. خانم شفیقی سرگرم صحبت با آن زن بود.

بنفشه با خود فکر کرد که ای کاش موهای خودش همین رنگ بود. رنگ شرابی چه رنگ جالبی است.

در همین افکار بود که صدای زن جوان بالا رفت:

-بچه ی من آخرین بار اومده بود مدرسه، بعدش دیگه برنگشته خونه

صدای خانم شفیقی هم بلند شده بود:

-خانم من که مسئول بیرون از مدرسه ی دختر شما نیستم، می خواستین خودتون بیاین دنبال دخترتون، من که تا جلوی در خونه نمی تونم اسکورتش کنم

-پس وظیفه ی شما چیه؟

-وظیفه ی من از ساعت یه ربع به هفت صبح شروع میشه تا یک و ربع بعد از ظهر، شما که اینقدر نگران بچه تونین می خواستین بیاین دنبالش، اصلا الان من باید طلبکار باشم، دختر شما دوروزه کجاست که مدرسه نیومده

-از کجا معلوم که بلایی سرش نیومده باشه؟ اگه بلایی سرش اومده باشه من می دونم و شما

-خانم سمیع زادگان به جای جر و بحث با من برین به پلیس خبر بدین، شوهرتون کجاست؟

-شوهرم بار برده اردبیل، اینجا نیست، من به پلیس می گم که اول از همه بیاد سراغ شما

خانم شفیقی سری به نشانه ی تاسف تکان داد:

-خانم من نمی دونم به شما چی بگم، برو از من شکایت کن، برو پلیسو بریز سر من

ناگهان چشمان خانم شفیقی روی بنفشه ثابت ماند، به او اشاره زد:

-چی شده؟

زن به سمت بنفشه چرخید و بنفشه تازه توانست چهره اش را ببیند. زن جوانی بود با صورت ساده و بدون آرایش.

بنفشه با خودش فکر کرد که پس این مادر نیوشاست؟

صدای خانم شفیقی دوباره بلند شد:

-کاری داری؟

بنفشه باز هم نتوانست حرفی بزند، بنفشه دوباره ترسیده بود. همانطور که خیره خیره به مادر نیوشا نگاه می کرد گفت:

-نه خانم

بنفشه راهش را کج کرد و به سمت حیاط رفت.

................

سیاوش روی تخت نشسته بود و همانطور که پوست لبش را با دندان می کشید به صحبتهای شهناز گوش می داد:

-ببین آقا سیاوش من نمی دونم تو پیش خودت چی فکر کردی یا اصلا می خوای چی کار کنی، اما همینو می خوام بهت بگم که فکر نکن حالا که مادر بنفشه بیمارستان بستریه و باباش هم بی خیاله پس دیگه این بچه کس و کاری نداره، من مثه شیر بالای سرشم

سیاوش پوزخند زد:

-خانم شیر، حالا میشه لطف کنین به من بگین چی شد یه دفه شما یاد برادرزادت افتادی؟

-من همیشه به یادش هستم، دورادور مراقبشم، خبرها به گوش من میرسه، واسه خودت فکر کردی بنفشه لقمه ی آمادست؟

سیاوش گیج شده بود.

شهناز چه می گفت؟

-چی می گی شما؟ لقمه ی آماده یعنی چی؟

-یعنی اون فکر و خیالهایی که در مورد بنفشه کردیو بریز دور، هنوز اون روی سگ منو ندیدی، همچین به خاک سیاه بشونمت که خودت کیف کنی

سیاوش از روی تختش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد:

-چه فکر و خیالی؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی؟

-خودتو نزن به اون راه، تو از یه بچه ی دوازده ساله هم نمی گذری؟ واسه چی هی دورو برش می پلکی؟ خجالت هم خوب چیزیه، اون شایان بی غیرت که دیگه داره شورشو در میاره، تو دیدی این بچه تموم روز تنهاست گفتی چه لقمه ی چرب و نرمی؟

سیاوش تازه متوجه ی منظور شهناز شده بود، سرش داغ شد و دوباره خشمش فوران کرد.

شهناز برای خودش داستان سرایی می کرد؟

او نسبت به بنفشه نظر سو داشته باشد؟

بنفشه؟

بنفشه برایش مثل دوستش بود، مثل دخترش بود

این عمه نیمه قلابی چه می گفت؟

هر بار کمی گرد و خاک به پا می کرد تا یاد آوری کند من هنوز عمه ی این بچه هستم؟

سیاوش دیگر نتوانست خودش را کنترل کند فریاد زد:

-این چرندیاتو تموم کن خانم، می فهمی داری چی بار من می کنی؟ من الان یکی دو ماهه با بنفشه آشنا شدم از گل نازکتر به این بچه نگفتم، اصلا مگه وظیفه ی منه که بخوام برای این بچه دل بسوزونم؟ اونوفت تو میای به من می گی من سر این بچه بلا میارم؟ نترس خانم تو اگه تا آخر عمر زبون به دهن بگیری هم من منکر این نمیشم که تو عمه ی این بچه ای، دیگه نمی خواد با گفتن این چرت و پرتها نشون بدی که عمه شی

-ببین آقا سیاوش، به خداوندی خدا بلایی سر اون بچه بیاری می کشونمت دادگاه

-خانم تو خیلی ناخوشی، حیف که خواهر شایانی وگرنه می دونستم چی بارت کنم

-برو خودتو به روانشناس نشون بده، آدرسشم که داری

-معلومه تو با این طرز فکرت چه روانشناسی به من معرفی می کنی

-تو خودت......

سیاوش دیگر منتظر ادامه ی صحبتهای شهناز نماند، تماس را قطع کرد.

آنقدر عصبانی بود که نمی توانست آرام و قرار بگیرد.

شهناز چطور، چنین فکری در مورد او کرده بود؟

او برای چه باید بلایی بر سر بنفشه می آورد؟

او به تنها چیزی که فکر نمی کرد همین بود.

آخر این چه دنیایی بود که به جبران کمک به یک دختربچه ی بی پناه، او را با سنگ کتک می زدند و به او تهمت می بستند؟

سیاوش نزدیک بود به گریه بیوفتد، اینبار دیگر به خاطر بنفشه نبود.

به خاطر خودش بود که می خواست گریه کند،

به خاطر خودش....

...........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: