بنفشه(پست هفتاد و نهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:56 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه به جای خالی نیوشا خیره شد و با خود فکر کرد که چرا نیوشا به مدرسه نیامده است؟

واقعا چرا؟

صدای سمیرا او را به خود آورد:

-بنفشه این دفتر عربیمه، تمرینای تمام فصلهای کتابو تا جایی که خانم درس داده نوشتم، تا آخر ساعت مدرسه بنویسش بهم بده، باشه؟

-می دی ببرمش فتوکپی کنم از روش؟

-نه برای فردا می خوامش، فردا امتحان عربی داریم، بنویسش زود بهم بده، تو زنگ تفریح بنویس دیگه، تازه زنگ ورزش هم که نمیریم بیرون، هوا بارونیه

بنفشه به ناچار سر تکان داد. خودش هم می دانست که تمرینها را خواهد نوشت.

مدرسه آنقدرها هم بد نبود،

بهتر بگوید، مدرسه اصلا بد نبود...

...........

زنگ ورزش بود و به خاطر هوای بارانی انزلی، بچه ها به حیاط نرفته بودند. بنفشه سرگرم نوشتن تمرینات عربی بود. بقیه ی بچه ها هر کدام به صورت چند نفره، سرگرم صحبت بودند. بنفشه رو به سمیرا کرد:

-سمیرا دستم شکست

-خوب؟

-ننویسم دیگه؟

-خوب ننویس، ولی فردا از امتحان جا میمونیا

بنفشه چشمانش را برای سمیرا چپ کرد و دوباره مشغول نوشتن شد.

چند دقیقه ی بعد دستان دخترکان بی اختیار به سمت مقنعه هایشان رفت و همه موهایشان را زیر مقنعه فرو کردند.

مگه چه شده بود؟

خانم شفیقی بین چهار چوب در کلاس ظاهر شد و نگاهش را روی دخترکان چرخاند و سر آخر روی بنفشه که بی خبر از اطرافش هنوز سرگرم نوشتن بود، ثابت ماند:

-سماک

بنفشه سرش را بلند کرد و با دیدن خانم شفیقی، او هم بی اختیار دستش را به سمت مقنعه اش برد:

-بعله خانم؟

-پاشو بیا دفتر کوچیکه

بنفشه آب دهانش را قورت داد و به ذهنش فشار آورد.

او چه کار کرده بود؟

یادش نمی آمد.

آخرین امتحان هم امتحان جغرافیا بود که تازه دو روز دیگر برگه ها به دستشان می رسید. او که اینبار اصلا تقلب نکرده بود،

با سمیرا هم که خوب بود،

بابت ابروهایش هم که سه روز اخراج شده بود.

او چه کار کرده بود؟

صدای خانم شفیقی او را از جا پراند:

-سماک با تو ام، پاشو

بنفشه به اجبار از روی نیمکت بلند شد و نگاهی به سمیرا کرد و شانه هایش را به معنای "نمی دونم" بالا انداخت و به دنبال خانم شفیقی روان شد

واقعا او چه کار کرده بود؟

...........

بنفشه مقنعه اش را تا روی چشمانش پایین آورده بود و به خانم شفیقی نگاه می کرد. خانم شفیقی پشت میزش نشسته بود و با خودکار چیزهایی روی برگه ها یادداشت می کرد. یکباره سرش را بالا آورد و رو به بنفشه گفت:

-سماک، خبر سمیع زادگانو نداری؟

-ما خانم؟ نه

-نمی دونی کجاست؟ دیروز به تو چیزی نگفت؟

-به ما خانم؟ نه، راستش ما باهم قهریم

-چرا قهرین؟

-خانم دعوا کردیم، بعدش با هم قهر کردیم

-آهان، خوب تو آخرین بار سماکو کی دیدی؟ دیروز تعطیل شدین، رفت خونه یا نرفت؟

-نمی دونم خانم، من تعطیل شدم با سمیرا شهنامی جلوی مدرسه حرف می زدم

-چی می گفتی؟

-جواب سوالای امتاحان جغرافی رو می پرسیدم، بعدش از هم خداحافظی کردیم

-خوب بعد سمیع زادگانو ندیدی؟

-من فقط دیدمش که رفت اونور خیابون

-چرا رفت؟

بنفشه به یاد فواد و پوریا افتاد ولی در مورد آنها چیزی نگفت

-نمی دونم خانم

-داری راستشو به من می گی دیگه؟

-آره خانم

-خیل خوب برو سر کلاست

بنفشه چرخید تا از دفتر بیرون برود، صدای خانم شفیقی دوباره بلند شد:

-سماک به ابروهات که دیگه دست نزدی؟

-نه خانم

-خیلی خوب برو

..............

سیاوش برگه ی نقاشی شده ی بنفشه را در دست گرفته بود و به آن نگاه می کرد. با دیدن لبهای قرمز شده ی عروس نقاشی شده، بی اختیار لبخند زد. حتی اگر یک در صد هم شک کرده بود، با دیدن این لبهای قرمز شده مطمئن بود که این عروس واقعا بنفشه است.

صدای زنگ گوشی اش بلند شد، بنفشه بود.

-الو

-سلام سیاوش جونننننننم

سیاوش با لبخند سری از روی رضایت تکان داد، بنفشه سلام کرده بود. چقدر خوب....

آفرین به این دخترک....

نه، آفرین به اعصاب فولادین خودش که با او سر و کله زده بود...

-سلام دختر مودب

-سیاوش یه عالمه خبر دارم

-بگو ببینم

-سیاوش من امتحان جغرافی دادم و اصلا تقلب نکردم، دو روز دیگه جوابش میاد می فهمم چند شدم

-آفرین به تو دختر خوب

-سیاوش اگه بالای ده شدم واسم یه کادو می خری

سیاوش باز هم لبخند زد، دخترک برای خودش نوشابه باز می کرد،

اشکالی نداشت، گنجو بود دیگر،

بگذار نوشابه باز کند....

-باشه، چه کادویی می خوای؟

-ازون پرنده خشک شده ها

-باشه می خرم برات

-نه، می گم بیام خونتون یکیشونو انتخاب کنم؟

سیاوش با خنده جواب داد:

-باشه بیا، حالا تو ببین چند میشی، بعد به پرنده ها فکر کن

-آخ جون

-خوب خبر بعدی چیه؟

-خبر بعدی اینه که عمه شهناز یکی دو روز پیش زنگ زد بهم، گفت که نباید حرفهای خصوصیمو به تو بگم

سیاوش با خود فکر کرد که عمه شهناز....

عمه تقلبی؟

نه دیگر...

بعد از دیدن خانواده ی مادری بنفشه، عمه شهناز به درجه ی رفیع عمه ی نیمه تقلبی ارتقا پیدا کرده بود.

شهناز هرچه که بود، بد دهن نبود.

تازه با سنگ هم به سیاوش حمله نکرده بود.

با همه ی رفتارهای شایان مخالف بود و بنفشه حتی به اندازه ی سر سوزن هم برایش اهمیت داشت،

پس شهناز آنقدرها هم بد نبود....

سیاوش لبخند زد:

-خوب حتما عمه ات راست می گه، حرفهای خصوصیتو به عمه ات بگو

-نه من به تو می گم، همه ی همه شونو به تو می گم

سیاوش سعی کرد مسیر صحبت را تغییر دهد:

-خیل خوب به من بگو، حالا خبرهات تموم شد؟

-نه، یه خبر تووووپ، سیاوش امروز خانم شفیقی منو برد دفتر، از نیوشا می پرسید، می گفت کجا دیدیش، آخرین بار کجا بوده

سیاوش اخم کرد:

-چرا؟ مگه چی شده؟

-امروز نیوشا مدرسه نیومده بود، حالا یه چیزی بگم سیاوش؟

-چی؟

-من دیروز دیدمش که با فواد و پوریا رفت، اما به خانم شفیقی نگفتم

سیاوش با خود فکر کرد که نیوشا هنوز با آن دو نوجوان خبیث دوست است؟

بنفشه چقدر خوش شانس بود که از گروه آنها جدا شده بود....

-چرا نگفتی؟

-آخه ترسیدم بفهمه من قبلا با فواد دوست بودم

-نه بنفشه، فردا باید بری به خانم مدیر بگی، شاید اتفاق بدی افتاده باشه، از چیزی نترس، من اینجا هستم هواتو دارم

-یعنی برم بگم؟

-آره دختر خوب برو بگو

..............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: