بنفشه(پست هفتاد و هشتم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:55 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با نگرانی به سمیرا نگاه می کرد.

سمیرا لبخندی زد و گفت:

-نگران نباش، خوب می نویسی

-سمیرا می گم...

-چی می گی؟ تقلب؟

بنفشه با التماس سر تکان داد.

سمیرا باز هم لبخند زد و اینبار دست بنفشه را در دست گرفت:

-یه بار از فکر خودت بنویس، ببین چند می گیری، مگه نگفتی خوندی؟

-آخه اونجوری که تو می خونی که نخوندم، همش یه دور نگاه کردم

-حالا اشکالی نداره. جغرافیا درس سختی هم نیست

-می گم اگه بعضی ها رو بلد نبودم، کمکم می کنی؟

-نه بنفشه، این ینی تقلب، خانم جغرافی بفهمه به هر دوتامون صفر می ده

-توروخدا

-بنفشه نترس، حالا تو بنویس ببین چند میشی، باشه؟

بنفشه آه کشید. سمیرا حاضر نبود از حرفش برگردد. با همه ی خوبیهایش، تقلب نمی کرد.

خوب تقلب نکردن هم یک رفتار خوب بود بنفشه،

یک رفتار خوب....

بنفشه نگاهش بین بچه های کلاس چرخید و روی نیوشا ثابت ماند که دستش را داخل کیفش فرو برده بود. بنفشه فهمید که نیوشا باز هم اس ام اس بازی می کند. صدای معلم جغرافی قلب بنفشه را از جا کند:

-خیل خوب، هرکسی خودشو بکشه گوشه ی نیمکتش، می خوام برگه ها رو پخش کنم

بنفشه برای آخرین بار به سمیرا نگاه کرد.

سمیرا باز هم لبخند زد.

..............

مدرسه تعطیل شده بود و بنفشه جلوی در مدرسه ایستاده بود و با سمیرا صحبت می کرد.

-سمیرا، سه چهارتا سوالو اصلا ننوشتم

-اشکال نداره، چند تاشو تونستی جواب بدی؟

-قسمتهای جلگه و آبرفتو نوشتم، اون قسمتهایی که در مورد آب و هوا بودو هم نوشتم، گیلان جزء آب و هوای معتدل مرطوب دیگه

-آره، درست نوشتی

-آذربایجان غربی چی؟

-سرد و خشک

-آخ جون اینم درست نوشتم، پوشش ناحیه ی معتدل کوهستانی چیه؟

-تنک

-وای من نوشتم برف

سمیرا به زحمت تلاش کرد تا نخندد، خودش می دانست که بنفشه از مسخره شدن بیزار است.

-اشکالی نداره اگه نمره ی ده هم بشی خوبه، خیل خوب من دیگه برم خونه، فردا می بینمت، با من کاری نداری؟

-نه برو، خداحافظ

سمیرا که رفت بنفشه مسیر خانه را در پیش گرفت و ناگهان چشمش افتاد به فواد و پوریا که آن سوی خیابان ایستاده بودند. قلب بنفشه در سینه تپید.

نکند دوباره به سراغش آمده باشند؟

بنفشه پشت تیر برقی پناه گرفت و سرک کشید. چشمش افتاد به نیوشا که به آن سوی خیابان می رفت. باز هم دقت کرد. نیوشا از مقابل فواد و پوریا گذشت و قدمهایش را کند کرد. فواد و پوریا به دنبال نیوشا حرکت کردند. بنفشه تعجب کرد. پس آن دو برای اذیت کردنش به اینجا نیامده بودند، هر دو نفر منتظر آمدن نیوشا بودند. بنفشه از پشت تیر برق بیرون پرید و به آرامی به سمت خانه قدم برداشت.

………….

بنفشه همانطور که گوشی تلفن منزل را روی گوشش گذاشته بود، به سیبی که در دستش بود، گاز وحشتناکی زد و به ادامه ی صحبتهای عمه اش گوش داد:

-بابا کجاست عمه جان؟

بنفشه با دهان پر جواب داد:

-بابا بوتیکه

-خودت خوبی عمه؟

-خوبم

و دوباره گاز درشتی به سیب زد.

-خوب عمه درسها خوبه؟ درسهاتو می خونی؟

-آره می خونم

-آفرین به تو دختر خوب، خوب بنفشه، عمه قربونت بره می خوام یه چیزی بهت بگم

-چی می خوای بگی؟

شهناز چند لحظه مکث کرد و آنچه را که می خواست به بنفشه بگوید در ذهنش مرور کرد و گفت:

-خوب ببین عمه، تو الان دوازده سالته، دیگه کم کم داری واسه خودت خانم میشی، درسته عمه؟

-آره

-آفرین دختر، خوب ببین عمه جون، ممکنه سال دیگه شما بالغ بشی، یعنی می دونی چیه ممکنه شما سال دیگه به بلوغ برسی

شهناز کمی دستپاچه شده بود، چقدر بد بود که هرگز دختری نداشت.....

-خوب؟

-آره عمه جون، شما که سال دیگه به بلوغ رسیدی، تو بدنت یه اتفاقاتی میوفته، یعنی چیز میشه، شما هر ماه برات یه اتفاقاتی میوفته

شهناز مکث کرد، نمی دانست بحث را چطور آغاز کند.

بنفشه دوباره گازی به سیبش زد و گفت:

-خودم همه ی اینا رو می دونم عمه، ما دخترها ماهانه داریم، منم چند روز پیش خانم شدم، سیاوش هم می دونه، بهش گفتم

شهناز نفس هم نکشید.

بنفشه چه گفت؟

او ماهانه شده بود و سیاوش هم می دانست؟

شهناز احساس خفقان کرد.

مگر بنفشه چقدر با سیاوش صمیمی شده بود؟

مگر او به شایان هشدار نداده بود که این پسر جوان نباید بیش از حد به بنفشه نزدیک شود؟

نکند سیاوش بلایی بر سر بنفشه بیاورد....

الهی خیر نبینی شایان، اصلا تربیت کردن بلد نیستی....

خیر نبینی....

شهناز با ناراحتی آشکاری گفت:

-واسه چی این کارو کردی؟ آدم نباید این چیزا رو به مردها بگه، خیلی کارت بد بود

-پس به کی می گفتم؟

-عمه جون به خودم می گفتی

-عمه تو که الان دو سه هفته ست، اصلا خونه ی ما نمیای، ولی سیاوش خیلی مهربونه همیشه بهم سر می زنه

شهناز دیگر واقعا نگران شده بود.

این مرد جوان برای چه مدام دور و بر بنفشه می پلکید؟

نکند نیت سویی داشت....

سیاوش در چه فکری بود و شهناز چه فکری می کرد....

-بنفشه نباید از چیزای خصوصیت واسه سیاوش بگی، باشه عمه؟

-می گم

-دختر جون حرف گوش کن، چیزی بهش نگو

-می گم

-دیگه از ماهانه ات بهش نگیا

-می گم

شهناز احساس بیچارگی کرد. دیگر نمی توانست با بنفشه جر و بحث کند.

دخترک مرید سیاوش شده بود.

چطور توانسته بود از خصوصی ترین مسائلش هم برای سیاوش بگوید؟

نکند اتفاقی بیوفتد،

نکند سیاوش نقشه ای برای بنفشه کشیده باشد،

شهناز دلش می خواست در آن لحظه شایان کنارش نشسته بود و او دو سه تا سیلی آبدار زیر گوشش می خواباند،آن هم به پاس اینکه پدر نمونه ای بود....

شهناز سرسری با بنفشه خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت...

.............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: