وقتی که بد بودم(پست دوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : mahtabi22

صبح سر ساعت 8 وارد محل کارم شدم. شرکت بزرگ بیمه در بهترین نقطه ی شهر. من هم مسئول حسابرسی بودم.سه سال پیش بعد از فارغ التحصیلی در مقطع فوق لیسانس حسابداری،از انجایی که دارای سابقه ی کار در دوره ی دانشجویی بودم، بعد از قبولی در امتحان کتبی بلافاصله در مصاحبه قبول شده بودم. حقوق و مزایای خوبی داشت.من هم اینقدر عقلم می رسید که در محل کار گزک دست کسی ندهم و از شیطنتهایم به میزان قابل توجهی کم کنم.محل کارجای مناسبی برای نقشه های من نبود.
به اطاق غزل نزدیک می شدم.شاید تنها دختری که به عنوان دوست بین این همه پسرهای رنگ و وارنگ توی زندگی ام وجود داشت، همین غزل بود.مهربان و بی حاشیه.کمی هم ساده.هنوز نفهمیده بود دوستش چه مار خوش خط و خالی است.کنجکاو نبود و توی زندگی کسی سرک نمی کشید.من هم خیلی به او نزدیک نمی شدم.اما می خواستم که توی زندگی ام باشد.شاید جایی به دردم می خورد. به کنار اطاقش رسیدم در اطاقش باز بود.مثل همیشه پشت میز نشسته بود . برگه های روی میز را مرتب می کرد.ضربه ای به در زدم سلامی گفتم و سریع رد شدم.صدایش را شنیدم:
-
عسل تو بودی؟سلام .ترسیدم بابا.
توی اطاقم نشسته بودم .بعد از چند ضربه که به در، در اطاقم باز شد و پسر جوان اطو کشیده ای با کیف سامسونت مشکی وارد اطاق شد: سلام
-
سلام بفرمایید.
همزمان با گفتن این حرف زل زدم توی چشمهایش. برگه ای به سمتم گرفت: از طرف آقای نصیری مزاحم میشم.
به برگه ای که به سمتم دراز شده بود نگاهی کردم. دوباره توی چشمهایش خیره شدم و گفتم: بفرمایید بشینید تا به کارتون رسیدگی کنم.
با عشوه نگاهم را ازش گرفتم.به گمانم پسر جوان جنس خرابم را با همین دو نگاه شناخت.نیشخندی روی لبهایش نشست.خودم را سرگرم مطالعه ی برگه ها نشان دادم و هر از چندگاهی نیم نگاهی به سویش می انداختم. لبخندش عمیقتر شد.
لبخند نیمه ای به رویش زدم.بالاخره دهان باز کرد: ببخشید آقای نصیری فامیلیتونو به من گفتن اسم شریفتونو می تونم بپرسم خانم پارسایی؟
-
عسل هستم.
-
چند سالتونه؟
-
چند ساله به نظر میام؟
-بیست و سه چهارسال
خندیدم: نه بیشتر از اینم.
روی برگه ها چیزی نوشتم.
-
ماشاالله اصلا به نظر نمی یاد خانم پارسایی بزنم به تخته.
-
اینجا تخته نداریم همه چی فلزیه.
-
ای بابا خوب پس الان که تخته نداریم چی میشه؟
-
سر شما جای تخته کار می کنه
دوباره خندید کمی صندلی اش را جلو کشید: خانم پارسایی کارمون راه میوفته دیگه؟
-
امممممممم....آره دارم انجامش می دم
-
قربون دستت
دستش را روی میز گذاشت و با انگشتانش روی میز ضرب گرفت.نگاهش کردم و دوباره خندیدم. زل زده بود به چشمانم.برگه ها را به سمتش گرفتم: به آقای نصیری سلام برسونین و بگین شما مشمول بخشودگی جریمه های دیرکرد پرداخت بیمه نمیشید و باید دقیقا ده میلیون تومان تا آخر این ماه پرداخت کنین.
مثل یخ وا رفت: چرا؟؟؟؟
-
چون حق بیمه ی کارگرها تونو از سال گذشته تا الان پرداخت نکردین.
-
اما آقای نصیری گفتن....
-
آقای نصیری چی گفتن، این قانونه.ایشون که انتظار ندارن من برخلاف قوانین عمل کنم.بفرمایید این برگه ها.باید به قسمت امور مالیات بر درامد برین.
برگه ها را از دستم گرفت و دوباره نیم نگاهی به من کرد.جدی نگاهش کردم: امری باشه؟
گویا انتظار همان نگاه پرعشوه ام را داشت.با لبهای آویزان سری تکان داد و بدون خداحافظی از اطاقم بیرون رفت.لبحند پیروزمندانه ای زدم: واسه سرحال اومدن خوب بود: احمق فک کرده بود می خوام بهش پا بدم.ای خاک برسر همتون یه زن میبینین شل میشین. حالا جلز و ولز کن.
نگران این شیطنتهای زیرزیرکی نبودم چه کسی حرف یک ارباب رجوعی را که می خواست با پارتی بازی کارش را پیش ببرد باور می کرد.تازه من که همیشه از این دست گل ها به آب نمی دادم.
دوباره آن لبخند کذایی روی لبهایم آمد.

********* *******

پوشه ی اینباکسم را باز کردم.نیما برای بار دهم پیام فرستاده بود: شیرینم، شیرین خانم دلم تنگ شده امروز بریم بیرون؟
داشتم سبک و سنگین می کردم.امروز با احسان قرار داشتم.برای اولین بار خارج از نت می خواستم ببینمش.اگر خوب زمانبندی می کردم می توانستم با نیما هم یک چرخی بزنم.دوباره توی ذهنم مرور کردم: خوب ساعت دو و نیم می رسم خونه.تا 4 استراحت می کنم.ساعت چهار و نیم میرم خیابون نخل سر قرار با احسان تا پنج و نیم باهاشم.ساعت 6 هم میرم میدون گلها با نیما یه دور بزنم.ماشین نمی برم بنزین الکی نمی سوزونم.به به چقدر خوب برنامه ریزی می کنم.آفرین به تو عسل زرنگ.هه هه هه
به نیما پیام دادم: ساعت 6 میدون گلها باش.ماشین نمیارم
سریع جواب داد: الهی من فدات بشم خانمم.ساعت یه ربع به 6 اونجام.
وارد خانه شدم.کفشهای زنانه و بچه گانه زیر پله ها بود.فهمیدم عسرین و دخترش امدند مهمان خانه ی ما.پشت چشمی نازک کردم و با صورت درهم از پله ها بالا رفتم: سلام.
به سمت اطاقم رفتم.صدای عسرین بلند شد: علیک سلام عسلی.یکم تحویل بگیر خواهری.
نگاهش کردم و ابروهایم را با بی حالی بالا دادم.دخترش نگار به سمتم دوید: خاله جونی سلام
می خواست خودش را در آغوشم بیاندازد.خودم را عقب کشیدم.بیچاره نگار سرجایش ایستاد با چشمان درشتش نگاهم کرد.سرسری دستی روی سرش کشیدم : خوبی؟
مادرم ساکت کنار عسرین نشسته بود.نگاهش نکردم.دوباره به سمت اطاقم رفتم.نگار خواست وارد اطاقم شود.خیلی سرد گفتم: نیا تو می خوام لباس عوض کنم.
با حسرت سرش را تکان داد و گفت: چشم خاله.
در را به رویش بستم.
روی تخت دراز کشیده بودم و غرق در فکر به سقف  نگاه می کردم.ضربه ای به در خورد و بعد عسرین وارد اطاق شد.روی تختم نشست: اجازه هست؟
-
تو که با اجازه ی خودت اومدی تو اطاق، دیگه چرا اجازه می پرسی؟
کمی ساکت ماند و بعد محطاطانه پرسید: عسلی، چته خانمی چرا گرفته ای؟
-
خستم.چیزیم نیست
-
مطمئنی فقط خسته ای؟
-
تو چیز دیگه ای تشخیص می دی؟
دوباره ساکت شد.براق شدم: اگه بازجویی تموم شد لطفا برو می خوام یه چرتی بزنم.
به آرامی گفت:عسل تو چته دختر چرا اینقدر عصبی هستی؟
با خودم فکر کردم: مثل فرزین به من گفت دختر. با یاد فرزین اخم هایم را بیشتر درهم کردم: دوهفتس خبری ازش نیست.مثل دخترها قهر کرده.
اوقاتم بیشتر تلخ شد.کلافه به سمت عسرین چرخیدم: پاشو برو بیرون.حوصله ندارم.از سرکار اومدم می خوام کپه ی مرگمو بزارم.
-
چرا تند میش....
-
می ری بیرون یا نه؟باز مادرت زنگ زد خانم معلمو سر من خراب کرد؟عسرین من شاگرد توی کلاست نیستما. بهت بگم.
-
این چه طرز صحبته.مادرت یعنی چی؟عسل چی شده آخه؟
خونم به جوش آمد. ازجا پریدم و با حرص دست عسرین را کشیدم و به سمت در اطاق رفتم.مثل پرکاهی از جا کنده شد.در را باز کردم.نگار پشت در ایستاده بود. ناخنش را با اضطراب می جوید.مادرم هم دستهایش را مدام در هم فرو می برد.نگاه خشمگینم روی نگاه هراسانش قفل شد.عسرین را به بیرون اطاق هل دادم و فریاد زدم: بار آخری باشه که خانم معلمتو سر من خراب می کنی.همین کارا رو از بچگی باهام می کردی که الان دیگه ازت بدم اومده.حالا مثل موش مرده ها یه گوشه موندی حظ می کنی که ریدی به اعصابم؟
صدای گریه ی مادرم بلند شد: خدا بگم چی کارت کنه آخه من...
-
حرف نزن .نمی خوام صدای نحستو بشنوم.
عسرین نالید: عسل تورو به روح بابا قسم تمومش کن.
روح بابا؟پدرم زنده بود ازش بیزار بودم.مرده اش برایم چه اهمیتی داشت؟دلم می خواست روحش هم  عذاب بکشد.

رو به عسرین کردم: یه بار دیگه تو کارایی که به تو مربوط نیست دخالت کنی من می دونم و تو .

عسرین چیزی نگفت.از من ترسیده بود.برگشتم به اطاقم و در را محکم به هم کوبیدم.سریع لباس پوشیدم. آرایش ملایمی کردم. می خواستم هرچه زودتر از آن خانه ی نکبت زده بیرون بیایم. خانه ای که یادآور خاطرات تلخ دوره ی کودکی و نوجوانی ام بود.

از اطاقم که بیرون آمدم هرسه نفر گوشه ای کز کرده بودند.کسی جرات نکرد بپرسد کجا می روی.

********* *******


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: