بنفشه(پست هفتاد و دوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش جلوی مطب پارک کرد و از ماشین پیاده شد. رو به روی تابلوی مطب ایستاد و به آن چشم دوخت:

مرکز مشاوره ی ....

مدیر مسئول غزل سادات....

کارشناس ارشد روان شناسی عمومی،

به یاد شهناز افتاد که دو روز پیش با دیدن سیاوش گویی مامور عذابش را دیده باشد، آماده برای پرخاش بود.

و سیاوش...

خشم شهناز برای سیاوش، اهمیتی نداشت.

همان بهتر که این عمه تقلبی خشمگین شود و حرص بخورد.

به یادش آمد چطور با تمسخر از عمه جان خواسته بود شماره و آدرس روانشناس را به او بدهد. شهناز با لحن نیشداری پرسیده بود که برای خودش می خواهد مراجعه کند؟

و سیاوش جواب داده بود که برای خانواده ی سماک می خواهد مراجعه کند.

و شهناز که با عصبانیت شماره را به او گفت و در خانه را محکم به رویش بست.

سیاوش سرش را تکان داد و دوباره به تابلو چشم دوخت.

اینبار پوزخند زد و با خود فکر کرد که این روانشناس مجبور بود همه ی شجره نامه اش را روی تابلو اش بنویسد؟

خوب سیاوش، حتما مجبور بود.....

سیاوش با بی قیدی وارد مطب شد.

................

نگاه سیاوش، روی نقاشی های کودکانه ای که به دیوار اطاق انتظار چسبانده شده بود، ثابت ماند. منظره ی جالبی بود، نقاشی های کودکان زیر دوازده سال، که با رنگهای تندی همچون قرمز و نارنجی و زرد روی دیوار خودنمایی می کرد.

با خروج مراجع کننده از اطاق مشاوره، منشی جوان رو به سیاوش کرد:

-آقای بخشنده، بفرمایید

سیاوش چشم از نقاشی ها بر گرفت و از روی مبل بلند شد و به سمت اطاق رفت.

همین که وارد اطاق شد، نگاهش روی دختر جوانی ثابت ماند که با خودکاری که در دستش بود، روی برگه ها چیزی می نوشت. ابروهای سیاوش ناخودآگاه بالا رفت.

این دختر، روانشناس بود؟

او که چندین سال، از خودش کوچکتر بود.

شاید اشتباه شده باشد؟

این دختر می خواست مشکل بنفشه را حل کند؟

او اصلا می توانست درست و حسابی صحبت کند؟

روانشناس سرش را بلند کرد و با لبخند گفت:

-سلام، خوش اومدین، بفرمایید

و با دستش به راحتی وسط اطاق اشاره زد.

سیاوش با قدمهای سنگین به سمت راحتی رفت و روی آن نشست.

با نگاهی به دختر جوان باز هم افکارش به هم ریخت.

شهناز دیوانه شده بود؟

شهناز که دیوانه بود،

اگر دیوانه نبود که این دختر را معرفی نمی کرد،

آخر این دختر چطور می خواست به بنفشه کمک کند؟

بهتر نبود همین حالا از اطاق بیرون برود؟

نه، دیگر روی راحتی نشسته بود، باید همان ابتدا تصمیم می گرفت که برگردد.

صدای روانشناس او را به خود آورد:

-خوب، من در خدمتم، شما آقای؟

سیاوش چشمانش را ریز کرد:

-بخشنده هستم

-بعله، آقای بخشنده، خوب علت اومدنتون به اینجا چیه آقای بخشنده؟

سیاوش باز هم نگاه تحقیر آمیزش را به دختر جوان دوخت، انگار قضیه جدی بود و روانشناس مورد نظر، همین دختر بود.

با او می خواست مشاوره کند؟

با چه اعتماد به نفسی هم صحبت می کرد.

سیاوش دهان باز کرد:

-اممم، ببخشید خانم، سرکار خانم غزل سادات.... شما هستین؟

روانشناس دوباره لبخند زد:

-خودم هستم، در خدمتتونم برای شنیدن حرفاتون

-آهااااان

سیاوش"آهان" را کش دار ادا کرد و دوبار گفت:

-بعدش به غیر از شما کس دیگه ای اینجا مشاوره نمی ده؟

-چرا ما اینجا چهار نفریم،

-خوب اونا کجا هستن؟ می تونم ببینمشون؟

-ساعتهای کاریشون با ساعت کاری من فرق می کنه

-ببخشید می تونم بپرسم چند سالشونه؟ اصلا شما روانشناس بالای چهل سال دارین؟

روانشناس لبخند زد. متوجه ی منظور سیاوش شده بود. سیاوش نمی خواست با او صحبت کند. او هم تحت تاثیر جوان بود روانشناس، قرار گرفته بود.

خوب علم که پیر و جوان نمی شناسد،

می شناسد؟

-همه ی اونها زیر سی سال سن دارن

-بعلللله

باز هم "بعله" را کش دار ادا کرد و اینبار ساکت ماند.

روانشناس سکوت را شکست:

-آقای بخشنده شما مشکلتونو بگید، اگر بتونم کمکتون می کنم

سیاوش با بی میلی سر تکان داد.

هنوز دلش نمی خواست صحبت را آغاز کند.

این دختربچه می خواست مشکل بنفشه را حل کند؟

این دختر بچه؟

سیاوش پای چپش را تکان می داد و گوشی کشویی را که در دستش بود، چپ و راست می کرد.

نگاه روانشناس یک لحظه روی پای چپ سیاوش که به طور عصبی تکان می خورد، ثابت ماند و دوباره به سیاوش خیره شد.

سیاوش لبهایش را روی هم فشرد.

صدای روانشناس دوباره در فضا پیچید:

-من منتظرم آقای بخشنده

سیاوش دوباره چشمانش را ریز کرد،

که منتظر بود؟

چقدر با اطمینان صحبت می کرد.

می توانست راهکار بدهد؟

خوب حتما می توانست که با این آرامش و غرور از او می خواست شروع به صحبت کند.

بد نیست بعضی مواقع کمی از غرور آدمها، کم شود،

بد نیست.....

بسم الله خانم روانشناس،

بسم الله....

-خانم، شما چه راهی برای کمک به یه دختر بچه ی دوازده ساله که عاشق یه پسر سی و پنج ساله شده، پیشنهاد می کنین؟

سیاوش این را گفت و با موذی گری به دختر جوان خیره شد.

 همزمان این جمله را مدام با خودش تکرار می کرد که "خوب راهکارت را بگو خانم روانشناس"

روانشناس چیزی روی برگه ی زیر دستش یادداشت کرد و جواب داد:

-خوب پس مشکل اینه، قبل از هرچیزی می خوام بدونم این ماجرا مربوط به شماست یا شخص دیگه ایه؟

سیاوش دوباره پوزخند زد:

-شما فرض کن این مشکل منه

-آقای بخشنده شما خیلی کلی این مشکلو مطرح کردین، از اول جریانو به من بگید، از شرایط اون دختر بگین، اینکه چی شد که کم کم عاشق شما شد؟ الان کجاست؟ خانواده اطلاع دارن؟ برای حل این مشکل چی کار کر....

-خانم چیو بگم؟ من می خوام بدونم با یه همچین بجه ای چی کار کنم، بهش چی بگم که بی خیال بشه، همین

-تا ریشه یابی نشه که نمی تونم کمکتون کنم، لطف کنید برام توضیح بدین

که برایش توضیح بدهد؟

نمی توانست مشکل را حل کند، آنوقت با این کار می خواست زمان مشاوره را تلف کند؟

اشکالی نداشت، برایش توضیح می دهد،

برایش توضیح می دهد تا در نهایت این جمله را از زبانش بشنود" نمی تونم کمکتون کنم"

آنوقت او می دانست با این روانشناس لبخند به لب...

باشد،

باشد.....

باز هم، بسم الله

باز هم....

...................



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: