بنفشه(پست شصت و دوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:16 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه روی تخت شکسته اش، دراز کشیده بود و به عکس سیاوش نگاه می کرد. با خود فکر کرد که سیاوشش چقدر قشنگ است. چه چشمهای سیاهی داشت، چشمانش چقدر مهربان بود، خودش برای چشمان سیاوشش بمیرد،

بنفشه بود که در دل، قربان صدقه ی سیاوش می رفت،

اینها را دیگر از چه کسی یاد گرفته بود؟

بنفشه عکس سیاوش را بوسید و باز هم به عکس خیره شد. اینبار عکس سیاوش را در آغوش کشید.

یعنی روزی می رسید که سیاوش به او بگوید، که دوستش دارد؟

او که از رفتارهای سیاوش، متوجه ی علاقه اش به خود شده بود، اما باید کاری می کرد که سیاوش علاقه اش را بر زبان بیاورد. خوب اگر علاقه اش را بر زبان می آورد، در آن صورت چه می کرد؟

خوب مشخص است، بعد با یکدیگر قول و قرار ازدواج می گذاشتند و پس از یکی دو سال، آنها با یکدیگر ازدواج می کردند و بعد در اطاق سیاوش زندگی می کردند و بنفشه دیگر تا آخر عمر، در کنار سیاوش بود،

پدرش هم دیگر نمی توانست کتکش بزند،

قواد و پوریا هم نمی توانستند او را اذیت کنند،

نیوشا هم نمی توانست او را مسخره کند،

شاید دیگر نیاز نبود تا مسئله های مزخرف ریاضی را حل کند،

خوب اگر زن سیاوش می شد چه نیازی به حل کردن ریاضی داشت؟

چقدر فکر بنفشه خوب کار می کرد،

در دنیای خیالی این دخترکان نوجوان، هیچ چیز محال نیست،

هیچ چیز...

و همه چیز به سادگی امکان پذیر است،

همه چیز...

صدای زنگ گوشی اش بلند شد. با نگاهی به گوشی ذوق زده شد. سیاوش بود:

-سیاوش جونم

-سلامت کو؟

-سلام

-علیک سلام، یه خبر خوب بهت بدم؟

بنفشه به عکس سیاوش خیره شد:

-چه خبری

-امروز صبح رفته بودم مدرسه ی ایمان، مدیرتون حساب فواد و پوریا رو رسید

-راس می گی؟

-آره، دیگه جرات نمی کنن اذیتت کنن. حسابی ترسوندمشون، دو سه تا پس گردنی هم از مدیرشون خوردن

بنفشه روی عکس سیاوش دست کشید. باز هم سیاوش حامی اش شده بود،

باز هم...

-مرسی سیاوش

-دیگه خیالت راحت باشه، صد متری مدرسه ات هم آفتابی نمی شن، تو هم که دیگه کنار نیوشا نمی شینی، دیگه همه چی حل شد

همه چیز حل شده بود؟

نه، هنوز یک چیز باقی مانده بود و آن هم علاقه ی بنفشه به سیاوش بود.

بنفشه تن صدایش تغییر کرد:

-سیاوش

سیاوش بی خبر از همه جا گفت:

-هوم؟

-می گم....

-چی می گی

-می گم، یه چیزی بگم؟

-آره بگو

بنفشه دوباره به چشمان سیاوش در عکس، خیره شد.

-سیاوش تو....

سیاوش کمی اخمهایش در هم رفت. این دخترک چه می خواست بگوید؟

-سیاوش، تو خیلی خوبی

سیاوش کمی اخمهایش از هم باز شد:

-خوبم؟ حتما خوبم دیگه

-چیز، از خوب هم بهتری، یعنی واسه من خیلی بهتری، یعنی من....

سیاوش خطر را احساس کرد. نکند این دختر باز هم بخواهد حرفهای آن چنانی بر زبان بیاورد.

سیاوش سریع به میان حرفش پرید:

-بنفشه من برم به کارام برسم، باهام کاری نداری؟ برو به درست برس

بنفشه دمغ شد:

-داشتم حرف می زدم باهات

-بعدا حرف می زنیم، سرم شلوغه، آفرین دختر خوب، فعلا خداحافظ

-خداحافظ

تماس که قطع شد، بنفشه به همان جمله ای فکر کرد که می خواست بر زبان بیاورد. او می خواست به سیاوش بگوید، که دوستش دارد.

اما نتوانسته بود...

باشد، دفعه ی بعد هم از راه خواهد رسید،

دفعات بعد هم از راه خواهند رسید.....

............

مهناز رو به سیاوش کرد:

-بچه ی معصومی بود، رژ لب زده بود که بگه من بزرگ شدم؟ اینا همه اثرات همین دوره است، از سرش میوفته، حیف این دختر بچه نیست که بی مادر، بزرگ می شه؟

سیاوش خندید:

-مامان جان، نکنه می خوای برای باباش زن بگیری؟

-نه پسر، اما خوب ناراحت کنندس دیگه، از دیروز هنوز به فکرشم

سیاوش سرش را با ناراحتی تکان داد:

-آره منم دلم واسش می سوزه

-می گم سیاوش، نکنه زیادی به این بچه نزدیک بشیا

-یعنی چی مامان؟

-پسر جان این یه دختر بچه است، تو دوره ی بلوغشه، یه دفه واسه خودش فکرو خیال می کنه

سیاوش اخم کرد، مادرش هم که حرف شهناز را زده بود.

چرا همه ی اطرافیان همین مسئله را به او گوشزد می کردند؟

یعنی اینقدر مهم بود؟

اصلا مگر خودش به رفتارهای بنفشه مشکوک نشده بود؟

با همه ی اینها، نمی توانست بنفشه را به حال خود رها کند.

اگر او هم پشت بنفشه را خالی می کرد تکلیف بنفشه چه می شد؟

-مامان، بچه های این دوره امروز عاشق فردا فارغن، اگه هم فکر و خیال کنه زودی از سرش می پره، نگران نباش

و سیاوش نزد خود اعتراف کرد، که کم کم خودش نگران می شود،

خودش....

مهناز سری تکان داد: خدا کنه

............

بنفشه رو به سمیرا کرد:

-چیز، می گم سمیرا یه چیزی ازت بخوام؟

-چی می خوای؟

-میشه...میشه موقع امتحان دستتو خوب نگه داری تا منم ازت نگاه کنمو بنویسم؟

سمیرا تقریبا شاخ درآورد. برای دختری که تمام زندگی اش در درس خواندن خلاصه میشد، چنین درخواستی واقعا گناه کبیره بود.

با چشمان از حدقه در آمده به بنفشه نگاه کرد:

-یعنی تقلب کنی؟

-خوب چیزه، آخه من از ریاضی چیزی نمی فهمم

-مگه توی خونه نمی خونی؟

-نه، از ریاضی بدم میاد

سمیرا سردر گم به بنفشه نگاه کرد. دلش نمی خواست تقلب کند، اصلا تقلب کردن بلد نبود.

نشان دادن برگه ی امتحانی اش هم، نوعی تقلب به حساب می آمد،

نمی آمد؟

سمیرا رو به بنفشه کرد:

-من نمی تونم تقلب کنم،

بنفشه قیافه اش آویزان شد.

سمیرا ادامه داد:

-اما می تونم یه کمکی کنم

بنفشه چهره اش از هم باز شد:

-چه کمکی؟

-میتونم اون جاهایی رو که اشکال داری، برات توضیح بدم

بنفشه اخم کرد:

-زنگ دیگه امتحان داریم، من یه عالمه اشکال دارم، چه جوری می خوای تو یه ربع یادم بدی؟

سمیرا شانه اش را بالا انداخت:

-خوب پس دیگه چی کار کنم؟

-فقط برگه ات رو خوب بذار، همین

-آخه من دوست ندارم، هیچ وقت ازین کارا نمی کنم

بنفشه اخمش عمیق شد:

-یه کار ازت خواستما، اصلا نخواستم برگتو خوب بذاری

و سمت دیگر چرخید.

سمیرا دلجویانه گفت:

-خوب حالا این امتحان که تموم شد، از روزای دیگه می تونم بهت ریاضی یاد بدم

بنفشه رویش را نچرخاند.  هنوز از دست شهنامی ناراحت بود. دو سه روز پیش از او در برابر بنفشه دفاع کرده بود، کتابش را از کف زمین جمع کرده بود و به او دستمال کاغذی داده بود تا فین کند، اما او به جبران آن همه خوبی، حاضر نشد تا به او تقلب برساند.

چقدر رک و جدی به او گفته بود که نمی تواند....

بنفشه ی کوچک هنوز نمی دانست که توانایی نه گفتن یکی از مهمترین مهارتهایی است که همه ی نوجوانان باید به آن مجهز باشند،

همه ی نوجوانان،

حتی خودش....

...............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: