بنفشه(پست پنجاه و نهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:8 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش مقابل در خانه اشان پارک کرد و رو به بنفشه گفت:

-رسیدیم، پیاده شو

بنفشه ذوق زده کمربندش را باز کرد و از ماشین بیرون پرید و با اشتیاق به نمای خانه نگاه کرد. سیامک همانطور که با لبخند به بنفشه خیره شده بود رو به سیاوش کرد:

-عجب دختر بچه ی باحالیه. دیدی چه جوری ضایعم کرد

سیاوش با کلید در خانه را باز کرد و خندید:

-مونده شیرین کاریاشو ببینی، از الان بگم اگه حرفی بارت کرد، به من ربطی نداره ها

رو به بنفشه گفت:

-بدو برو تو خونه

بنفشه جیغ جیغ زنان وارد خانه شد. سیاوش باز هم سر تکان داد و به همراه سیامک داخل خانه شد و در را بست.

مهناز برای استقبال از مهمان کوچکشان، تا وسط حیاط آمده بود. ناگهان چشمش افتاد به دخترک ریز نقشی که رژ لب قرمز رنگی به لبهایش زده بود و موهای چتری اش چشم و ابرویش را پوشانده بود.

دخترکی که سیاوش از او صحبت می کرد، همین دخترک بود؟

به نظر می رسید که خیلی تخس و شیطان باشد.

مهناز با لبخندی بر لب به سمت بنفشه رفت:

-سلام دختر خوشگلم

بنفشه به زن میانسالی نگاه کرد که موهایش مش کرده بود. چهره ی مهربانی داشت. او را دخترم خطاب کرده بود. بنفشه نیشش تا بناگوش باز شده بود.

چه مادر شوهر مهربانی....

چی؟؟؟؟؟؟؟

بنفشه چه می گفت؟

مادر شوهر دیگر چه صیغه ای بود؟

این هم اثرات صحبتهای در گوشی اش با نیوشا بود. یا شاید هم اثرات دیدن فیلمهای عشقی، و یا حتی خواندن رمانهای عاشقانه....

دخترک در تصوراتش، سیاوش را شوهر خودش به حساب آورده بود.

خدا را شکر که سیاوش از افکار بنفشه با خبر نبود و  گرنه همانجا از دست این دخترک، خودش را دار می زد،

از دست این دخترک.....

مهناز خم شد و بنفشه را در آغوش کشید و بوسید. بنفشه نفس عمیق کشید.

شاید در طی این دوازده سال، کمتر از ده بار در آغوش کشیده شده بود.

به یاد آورد چند باری، مادرش او را در آغوش کشیده بود، آن هم زمانی که اینقدر اوضاع روحی اش به هم ریخته نبود.

آخرین بار هم که خودش، سیاوش را در آغوش گرفته بود.

یعنی باز هم می توانست او را در آغوش بگیرد؟

صدای مهناز افکار بنفشه را به عقب راند:

-بیا تو دخترم

و دست بنفشه را در دست گرفت و به دنبال خودش کشید. بنفشه همانطور که به دنبال مهناز وارد خانه می شد سرش را چرخاند و به سیاوش نگاه کرد که به همراه سیامک پشت سرشان حرکت می کردند. سیاوش با دیدن نگاه بنفشه، چشمانش را چپ کرد.

بنفشه یک لحظه جا خورد.

سیاوش هم از این ادا اطوارها بلد بود؟

باز هم حس شیطنت بنفشه گل کرد و جشمانش را کامل به سمت چپ چرخاند و زبانش را بیرون آورد و رویش را برگرداند. سیاوش خندید و سیامک....

سیامک مات و مبهوت به شکلکهای این دو نفر نگاه می کرد.

...............

بنفشه با کنجکاوی به در و دیوارهای خانه نگاه می کرد. خانه ی چندان بزرگی نبود. اما برای بنفشه تازگی داشت. بیشتر کنجکاوی بنفشه برای فهمیدن این بود که اطاق سیاوش کدام یک است. مهناز فنجان چای را در مقابل بنفشه روی میز عسلی گذاشت و با لبخند به رژ لب قرمز رنگ بنفشه، خیره شد:

-خوب، که گفتی اول راهنمایی هستی؟

سیامک به حرف آمد:

-آره، تازه به منم گفت که پیرم

بنفشه بی توجه به حرف سیامک خم شد و دستش را در ظرف شکلات فرو برد و گفت:

-من می خوام چهارتا شکلات بردارم

مهناز لبخند زد:

-بردار عزیزم

بنفشه با خوشحالی شکلات ها را دستچین کرد.

سیاوش از آشپزخانه خارج شد و همانطور که روی مبل کنار سیامک می نشست رو به مادرش گفت:

-این بنفشه خانم ما حرف نداره مامان، آوردمش پیشت که ببینیشو باهات آشنا بشه تا از این به بعد اگه مشکلی داشت، همه رو به تو بگه، مگه نه بنفشه؟

بنفشه هنوز سرگرم دستچین کردن بود:

-من همه رو به تو می گم سیاوش

مهناز سعی کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد. سیاوش اصرار کرد:

-نه دیگه بنفشه، اومدی مامانمو ببینی که دیگه هر چی شد به مامان مهنازم بگی

بنفشه شکلاتی در دهانش گذاشت و ابروهایش را به نشانه ی نه بالا فرستاد و به همان وضعیت به سیاوش خیره شد. سیاوش سعی کرد نخندد، به مهناز نگاه کرد. مهناز با مهربانی گفت:

-هر جوری که خودت راحتی بنفشه جون، اگه دوست داری به من بگو اگه می خوای به سیاوش بگو

بنفشه دهانش را باز کرد. شکلاتها به دندانهایش چسبیده بود:

-به سیاوش می گم

سیامک دوباره سر شوخی را باز کرد: به منم می تونی بگی

بنفشه با اخم به سیامک نگاه کرد: به تو نمی گم

و قبل از اینکه سیامک حرفی بزند، بنفشه رو به سیاوش گفت:

-سیاوش بریم اطاقتو ببینم؟

سیاوش دوباره به مادرش نگاه کرد. بنفشه آبرویش را برده بود. مهناز خندید و از جایش بلند شد:

-آره دخترم، برو اطاق سیاوشو ببین

بنفشه از جا پرید و به سمت یکی از اطاقها دوید. سیاوش فریاد زد:

-اون اطاقم نیست، اطاق سیاوشه، بغلی اطاقمه

................



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: