بنفشه(پست پنجاه و چهارم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 1:13 :: نويسنده : mahtabi22

مهناز رو به سیاوش کرد: از دختر شریکت چه خبر؟

سیاوش به بشقابش خیره شد.

منظور مادرش بنفشه بود.

-خوبه

-تو که می خواستی بیارش اینجا، چی شد؟ بیارش دیگه

سیاوش با غذای درون بشقابش بازی کرد:

-میارمش مامان

-چقدر دست دست می کنی، از کی گفتی که می خوای بیاریش، اصلا دوستتو یه شب شام دعوت کن که با دخترش بیاد

سیاوش به یاد آورد، که وقتی دوباره به بوتیک برگشته بود، شایان حتی از او نپرسید که ماجرا به کجا ختم شده است. هنوز هم با گوشی اش اس ام اس بازی می کرد.

گویا مسائل مربوط به سهیلا، از هر آنچه که مربوط به بنفشه بود، بیشتر اهمیت داشت.

نه، سیاوش دوست نداشت که شایان، وارد خانه اشان شود. همین که بوتیک را با او شریک شده بود، احساس پشیمانی می کرد. شایان دیگر روی سیاوش را هم سفید کرده بود.

سفید......

باز هم به یاد بنفشه افتاد که تا همین چند ساعت پیش، در آغوشش گریه می کرد.

و بوسه اش،

بوسه ی بنفشه.....

که سیاوش را زیر و رو کرده بود.

هرکسی که جای سیاوش بود، زیر و رو می شد،

هرکسی.....

بی اختیار روی پیراهنش دست کشید. دخترک تخس، هیچ چیز جالب توجه ای نداشت اما سادگی اش برای، سیاوش دلپذیر بود.

ای کاش بنفشه دختر خودش بود. در آن صورت بهتر تربیت می شد.

یعنی با وجود سیاوش، بهتر تربیت می شد؟

خوب تربیت سیاوش، از تربیت شایان بهتر بود.

سیاوش رو به مادرش کرد: شایان سرش شلوغه، من خودم امروز فردا بنفشه رو میارم

دیگر ابروهای درب و داغان بنفشه برای سیاوش مهم نبود،

دیگر مهم نبود که مادرش آن ابروهای تیغ زده را خواهد دید،

خانواده مهم بود، که بنفشه خانواده نداشت.....

وقتی خانواده نباشد، ابرویی که چند ماه دیگر دوباره مثل روز اولش می شود، چه اهمیتی داشت؟

واقعا چه اهمیتی؟

.....................

بنفشه به خراشیدگی روی کتفش نگاه کرد. جای خراشیدگی ها درد می کرد.

چرا وقتی سیاوش از او پرسیده بود که جایی از بدنش درد می کند یا نه، به دروغ به او گفته بود که درد نمی کند؟

پس این خراشیدگی ها چه بودند؟

بنفشه اشکی را که سیاوش آن همه تلاش کرده بود تا او نبیند، دیده بود. بنفشه غم چشمهای سیاوش را دیده بود.

بنفشه ی کوچک، فقط کوچک نبود،

مهربان هم بود.....

دلش نمی خواست سیاوش، بیشتر از این غمگین باشد.

به او نگفت که تنش درد می کند،

به او نگفت تا سیاوشش بیشتر از این اشک نریزد.

بنفشه حتی از او نپرسید که چرا گریه کرده است.....

بنفشه ی قصه ی ما آنقدر ها هم تخس و شیطان نبود،

با همه ی اینها....

نمی دانست چرا هر از گاهی، زیر دلش تیر می کشد...

نمی دانست....

به درد زیر دلش توجهی نکرد. فکرش روی فردا متمرکز شده بود. فردا سیاوش به مدرسه می آمد و او دیگر کنار نیوشا نمی نشست.

بنفشه با خوشحالی توی تختش خزید. همان تختی که تشکش تا روی زمین مماس شده بود.

بنفشه چشمانش را بست. به یاد مهربانترین مرد زندگی اش، چشمانش را بست،

به یاد سیاوشش،

سیاوش....

و باز هم زیر دلش تیر کشید........

...................

بنفشه به جای خالی نیوشا نگاه کرد. نیوشا امروز به مدرسه نیامده بود.

 یعنی ترسیده بود؟

برای بنفشه اهمیت نداشت. اتفاقا چقدر هم خوب بود که امروز نیوشا را نمی دید. تا آخر عمرش از نیوشا بیزار شده بود.

تا آخر عمر....

اصلا خوب کرده بود که موهای نیوشا را کشیده بود و او را هل داده بود.

خوب کرده بود......

بنفشه باز هم زیر دلش تیر کشید و باعث شد تا کمرش را صاف کند. از دیشب تا الان، چه بلایی بر سرش آمده بود که هر چند دقیقه یک بار، زیر دلش تیر می کشید.

نکند سرطان گرفته باشد،

خدا نکند سرطان باشد،

خدا نکند....

چشمان بنفشه از پشت سر، روی سمیرا شهنامی ثابت ماند، که باز هم سرش درون کتاب بود. بنفشه به همکلاسی دیگرش، که کنار سمیرا نشسته بود خیره شد. انگار زیاد با یکدیگر صمیمی نبودند.

یعنی سمیرا قبول می کرد که بنفشه کنار او بنشیند؟

شاید قبول می کرد،

شاید....

................

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: