بنفشه(پست چهل و چهارم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش سر سنگین وارد بوتیک شد. شایان داخل بوتیک بود. سیاوش به ساعتش نگاه کرد. ساعت 9 صبح بود.

شایان از کی تا به حال اینقدر سحر خیز شده بود؟

زیر چشمی به کبودی چانه اش نگاه کرد.

همان یک مشت حساب کار را به دست شایان داده بود.

همان یک مشت....

سیاوش به یاد یکی از برنامه های طنز سالهای دور افتاد.

"فقط با یک مشت"

جای بنفشه خالی بود تا دنباله ی حرف سیاوش را بگیرد و حرفهای خنده دار بگوید.

شایان زیر لب سلام گفت. سیاوش سر تکان داد و آن سوی پیشخوان ایستاد و خودش را با لباسهای درون قفسه سرگرم کرد. شایان کمی من و من کرد و بالاخره گفت:

-دیشب من تنها بودم

پاسخ سیاوش سکوت بود.

-به کسی نگفتم بیاد پیشم

سیاوش اینبار سر تکان داد.

-سیا مثه بچه ها باهام قهر کردی؟

سیاوش لب باز کرد:

-نه تو مثه بچه ها، زورتو سر یه طفل معصوم خالی می کنی

-تو هم جای من بودی، همین کارو می کردی

-من این کارو نمی کردم شایان، آدم بچه ی خودشو واسه یه چیز بی ارزش اینقدر کتک نمی زنه

-سیا باور کن اون حس پدر دختری رو بهش ندارم. می دونم بچه مه، اما همش فکر می کنم اگه از اول نبود، الان وضعیت منم این نبود

سیاوش با شنیدن این حرف به سمت شایان چرخید:

-منظورت چیه؟

-سیاوش اگه بنفشه به دنیا نمیومد من به این مرحله نمی رسیدم، شاید منم الان با زنم داشتم یه گوشه زندگیمو می کردم

-تو که گفتی زنت از اول، همینطوری بود

-دیگه به این حد نبود که هر دو سال یه بار بیمارستان بستری بشه

-اصلا گیریم حق با تو باشه، خود تو این بچه رو به وجود آوردی دیگه، پس واسه چی از دست بنفشه ناراحتی؟

-خوب من به وجود آوردم، ولی اگه بنفشه نبود اوضاع اینجوری نبود

-باز شر و ور گویی شروع شد؟ خودت فهمیدی چی گفتی؟ تو که قبلا می خواستی از زنت حرف بزنی، انگار می خواستی بیاری بالا، الان می گی اگه بنفش نبود من با زنم خوش بودم؟ باز می خوای بری رو اعصابم؟

-من نمی خوام برم رو اعصابت

-واقعا نمی خوای بری رو اعصابم؟ پس بنفشه که اومد خونه، دیگه کتکش نزن

-مگه میاد خونه؟

-پس نه، رفته واسه همیشه خونه ی خواهرت زندگی کنه؟ تو که می دونی خواهرت اونو برش می گردونه

-جلوی یه الف بچه زدی زیر چونه ام، تازه می گی من رو اعصابتم

-اگه بازم کتکش بزنی، ازینم بیشتر می زنم
شایان کلافه جواب داد:

-اصلا چرا سرنوشت بنفشه اینقدر واسه تو مهمه

سیاوش جا خورد.

عجب سوال سنگینی....

چرا بنفشه اینقدر برای سیاوش مهم بود؟

به خاطرش با شایان درگیر شده بود،

به خاطرش قلبش تیر می کشید،

یک دختربچه ی نحیف و شیطان که بیشتر نبود. با یک دماغ گوشتی شبیه دماغ دلقک ها، چشمانی که برق شرارت آن، از ده قدمی مشخص بود و زبان درازی که کوتاه کردنش کار حضرت فیل بود،

حضرت فیل....

شایان دوباره تکرار کرد:

-بگو دیگه چرا مهمه؟

سیاوش به خودش فشار آورد تا دلیل قانع کننده ای برای این سوال پیدا کند.

بی پناهی بنفشه او را عذاب می داد، به هر حال او هم آدم بود.

خوشگذران بود ولی حس ترحم و دلسوزی اش هنوز فعال بود.

اصلا خوشگذرانی که منافاتی با دلسوزی نداشت،

داشت؟

بنفشه دختر بچه ی طرد شده ای بود که در عین داشتن پدر و مادر یتیم بود،

یتیم....

شاید بنفشه برای سیاوش، جای دختری را که می دانست هیچ گاه نخواهد داشت، در زندگی اش پر کرده بود،

شاید....

سیاوش به حرف آمد: نمی دونم

..................

بنفشه زیر چشمی به نیوشا نگاه می کرد.

چرا چهره ی نیوشا تغییر کرده بود؟

هر چه به خودش فشار می آورد، متوجه ی چیزی نمی شد. از طرفی نمی توانست مستقیما به چهره اش نگاه کند، دلش نمی خواست نیوشا با خود فکر کند که توانسته، توجه بنفشه را به خودش جلب کند.

بنفشه اشتباه می کرد.

نیوشا زرنگتر از این ها بود. دخترک از همان ابتدا متوجه شده بود که بنفشه با کنجکاوی او را زیر نظر گرفته است.

نیوشا رویش را به سمت بنفشه کرد و گفت:

-چیه؟ اینقدر نگام کردی خسته نشدی؟ تموم میشما

بنفشه چشم غره ی عجیب و غریبی حواله ی نیوشا کرد. نیوشا از رو نرفت:

-می دونم چرا اینقدر نگام می کنی، می خوای بدونی من چرا تغییر کردم

بنفشه سعی کرد به روی خودش نیاورد. اما آب دهانش را که قورت داد، نیوشا فهمید که باز هم نقطه ضعف بنفشه را مورد هدف قرار داده است. لبخند پیروزمندانه ای روی لبش نشست. تکانی به گردنش داد و گفت:

-یه ردیف از ابروهامو برداشتم

بنفشه همانطور که به کتابش نگاه می کرد، چشمانش درشت شد.

نیوشا ابروهایش را برداشته بود؟

مگر خانم عمیدی نگفته بود که زیر ابرو برداشتن، در مدرسه ممنوع است؟

نیوشا با چه جراتی این کار را کرده بود؟

و باز هم ته ته ته دلش احساس کرد که او هم تمایل شدیدی برای انجام این کار دارد.

بنفشه فقط به سیاوش فکر می کرد و همه ی تلاشش برای به چشم آمدن در برابر سیاوش بود.

حتی یک ردیف زیر ابرو برداشتن، چهره ی بنفشه را صد و هشتاد درجه تغییر می داد،

صد و هشتاد درجه....

صدای نیوشا دوباره به گوشش رسید:

-ابروهای تو پاچه بزیه

پاچه بزی دیگر چه بود؟

اصلا پاچه ی بز چه شکلی بود.

یادش آمد پدرش بعضی مواقع به او می گفت که شبیه بز است و مثل بز نگاه می کند.

اما اینکه ابروهایش شبیه پاچه ی بز باشد،

بنفشه چیزی از آن سر در نمی آورد.

هر چه که بود. حتما چیز بدی بود،

حتما...

بنفشه با نا امیدی آستین هایش را جلوی چشمان بنفشه تا می کرد تا بلکه با نشان دادن دوباره ی دستان اصلاح شده اش، حس حقارت خود را پنهان کند.

نیوشا با بی رحمی پوزخند زد:

-واقعا که، من می گم ابروهاش پاچه بزیه، اون آستینشو تا می زنه

و بنفشه ی کوچک به این فکر نمی کرد که در کلاسشان شاید اکثریت بچه ها ابروهایشان پاچه بزی است و وصله ی ناجور کلاس، همین نیوشا است.

بنفشه ی  کوچک، فقط در فکر رقابت با نیوشا بود. حرفهای نیوشای دوازده ساله به طور عجیبی روی بنفشه دوازده ساله تاثیر می گذاشت.

بنفشه با سر افکندگی دوباره آستینش را پایین کشید و با لبهای آویزان به خط خطی های روی میزش چشم دوخت.

سمیرا شهنامی از کنار میزشان گذشت. به سمت یکی از بچه ها در انتهای کلاس می رفت. یک لحظه نفس عمیق کشید. بنفشه چه بوی خوبی می داد. با لبخندی بر لب چرخید و با صدای نسبتا بلندی گفت:

-بنفشه، اسم ادکلنت چیه؟ چقدر خوشبوئه

بنفشه از ته دل شاد شد. چه موقعیت خوبی برای سوزاندن دماغ نیوشا نصیبش شده بود،

چه موقعیت خوبی....

سرش را بالا گرفت و گفت: اسم ادکلنم رمیه

-خیلی خوشبوئه، منم ادکلنم تموم شد از همینا می خرم

بنفشه خندید. سمیرا هم خندید.

همسالان چه زود کینه ها از یادشان می رود،

چه زود...

سمیرا از کنار بنفشه گذشت. بنفشه با غرور به سمت نیوشا چرخید که با انزجار بینی اش را چین داده بود و گفت:

-بوی دماغ سوخته میاد

نیوشای حاضر جواب بلافاصله گفت:

-با این ابروهای پاچه بزی سوختن هم داره

بنفشه باز هم دمغ شد. به ابروهایش دست کشید و به ابروهای نیوشا نگاه کرد. بوی ادکلن با ابروهای تمیز شده قابل مقایسه نبود.

اصلا نبود...

اصلا....

ای کاش ابروهایش مثل ابروهای نیوشا بود،

ای کاش....

ای کاش...

...............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: