بنفشه(پست چهل و سوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه که داخل ماشین نشست هنوز گرم بود. در دست گرفتن دست سیاوش، اصلا قابل مقایسه با در دست گرفتن دست فواد، نبود.

بنفشه،برای بر طرف کردن حس کنجکاوی، دستان فواد را در دست گرفته بود،

اما امشب،

حسی که از در دست گرفتن دستان سیاوش، به او منتقل شده بود، وصف نشدنی بود.

دستان سیاوش بزرگ و قدرتمند بود،

دستان سیاوش حمایتگر بود،

نه مثل دستان پدرش سنگین و دردناک،

و نه مثل دستان دایی ها و خاله هایش سرد و بی عاطفه،

ونه حتی مثل دستان عمه اش، پیر و لرزان....

دستان سیاوش قدرتمند بود.....

صدای سیاوش، افکار بنفشه را برهم زد:

-خونه ی عمه ات از کدوم خیابونه؟ بلدی دیگه؟

-واسه چی می پرسی؟

-امشب باید بری خونه ی عمه ات دیگه

-مگه قرار نبود بیام خونه ی شما؟

-با این وضعیت خوب نیست، یه دفه دیگه می برمت خونمون

بنفشه پکر شد، باز هم خوشیهایش گذرا بودند.

گذرا.....

-فردا چطوری برم مدرسه؟

-یعنی چی چطوری برم؟

-لباسو کیف مدرسه ام، خونه موندن. تازه موبایلم خونه جا مونده

-خوب الان با هم میریم از خونه بر میداریم

نگاه بنفشه نگران شد، سیاوش متوجه شد:

-نترس، باهات میام بالا، لباستو برمی داریم بعد میریم خونه ی عمه ات

سیاوش با خودش گفت دو کلام حرف حساب با عمه شهناز دارد، که حتما باید به او بگوید.

-بعد کی میای منو ببری خونه ی خودتون؟

-هفته ی بعد می برمت عمو، خوبه؟

-تو عموی من نیستی

-چرا اینقدر از کلمه ی عمو بدت میاد؟

سیاوش هنوز نفهمیده بود که چرا بنفشه از این کلمه خوشش نمی آید،

کم کم می فهمید قضیه چیست،

کم کم...

کم کم....

بنفشه جوابی به سیاوش نداد. سیاوش دیگر اصراری نکرد و ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

...........

همین که سیاوش وارد هال شد، چشمش افتاد به شایان که با چانه ی کبود شده کنار آیفون ایستاده بود.

شایان با تعجب به سیاوش نگاه می کرد. از لحظه ای که او را درون آیفون تصویری دیده بود، از یک طرف تعجب کرده بود و از طرف دیگر خوشحال شده بود. شایان نگران بود که برخورد امشب، باعث برهم خوردن دوستی و شراکتشان شود.

چه خوب که سیاوش خودش برگشته بود،

چه خوب.....

سیاوش بدون توجه به شایان، رو به بنفشه کرد:

-برو وسایلاتو جمع کن

بنفشه در حالیکه بسته ی حاوی ادکلن را محکم در دستش گرفته بود، با ترس نگاهی به پدرش کرد و به سمت اطاقش رفت.

شایان به آرامی رو به سیاوش کرد:

-سیا ازم دلخوری؟

سیاوش جوابی نداد.

-سیا من معذرت می خوام

سیاوش با بی حوصلگی جواب داد:

-چون دخترتو کتک زدی، از "دوستت" معذرت می خوای؟

"دوستت" را غلیظ ادا کرد.

غلیظ.....

-خوب پس چی کار کنم؟

سیاوش سرش را تکان داد:

-تو آدم نمی شی شایان، تو اصلا نمی دونی الان باید از کی معذرت خواهی کنی، من باید خیلی شوت باشم که از تو بیشتر از این انتظار داشته باشم

شایان بلاتکلیف به سیاوش نگاه کرد.

سیاوش ادامه داد:

-امشب بنفشه میره خونه ی خواهرت، خودمم دو کلام حرف دارم با خواهرت، تو هم امشب هرکیو می خوای وردار بیار تا صبح باهاش شاهانه سر کن

شایان بی اختیار دست برد به سمت چانه اش و آنرا مالید. سیاوش پوزخند زد. در همین لحظه بنفشه با کیف مدرسه و مانتو اش از اطاق بیرون آمد و به سمت سیاوش رفت.

سیاوش در خروجی را باز کرد و به بنفشه گفت:

-برو پایین، الان میام

بنفشه که از پله ها پایین رفت، سیاوش رو به شایان کرد:

-بردمش بیرون، براش ادکلنو اسپره خریدم

شایان بلافاصله گفت:

-چقدر شد؟ بگو با هم حساب کنیم

سیاوش یک لحظه از حرص به خنده افتاد.

شاید شایان عقب مانده ی ذهنی بود و برای همین چیزی نمی فهمید.

شاید....

سیاوش سرش را تکان داد و گفت:

-برای پولش نگفتم، خواستم بهت بگم به جای کتک زدنش دوتا ادکلن واسش می خریدی، بعدشم تو که اینقد حاتم طایی هستی، برای چی واسه یه ادکلن سی تومنی خودتو جر دادی؟

شایان خواست حرفی بزند اما سیاوش دیگر آنجا نایستاد. در را باز کرد و به سمت پله ها رفت.

.............

شهناز با تعجب به مرد جوانی نگاه می کرد که با طلبکاری به او زل زده بود. نگاهش افتاد به بنفشه، که کوله پشتی اش را روی دوشش انداخته بود.

با نگرانی پرسید:

-چی شده عمه؟ بابات طوری شده؟

سیاوش با لحن نیش داری گفت:

-شما عمه ی این بچه هستین؟

شهناز دوباره به شایان نگاه کرد و گفت:

-بله من عمه اشم، شما کی هستین؟

بنفشه وسط حرفشان پرید:

-عمه این سیاوشه، دوست بابا

شهناز در ذهنش کنکاش می کرد که قبلا این اسم را، از زبان چه کسی شنیده بود؟

افکارش را پس زد و گفت:

-خوب عمه چی شده؟ چرا اینجا اومدی؟ بابات کو؟

اینبار سیاوش به میان حرفشان پرید:

-خانم سماک من از شما یه سوالی دارم

-بفرمایید

-خانم، عمه بودنو واسه من تعریف کنین

شهناز اخم کرد.

این مرد جوان چه می گفت؟

این چه طرز صحبت کردن بود؟

-منظورتون چیه؟

سیاوش منتظر جرقه بود، تا شعله ور شود.

-که منظورم چیه؟ خانم بیا یه نگاه به صورت این دختر بنداز، داداشت زده سیاهو کبودش کرده، اونم واسه خاطر یه ادکلن سی تومنی، که چرا بنفشه از ادکلنش استفاده کرده

شهناز هنوز متوجه ی جریان نشده بود.

شایان بنفشه را کتک زده بود؟

از این کار برادرش، اصلا خوشش نمی آمد.

خودش هیچ وقت دست روی بچه هایش بلند نکرده بود.

سیاوش دستش را روی شانه ی بنفشه گذاشت و او را به سمت روشنایی نور سر در خانه، کشاند و گفت:

-کبودی صورتشو ببین خانم

شهناز اخم کرد و گفت:

-بیخود کرد زدش، الان خودش کجاست؟

-الان خودش ور دل دوست دخترشه، شما به غیر از غر غر کردنو چهار تا توپ و تشر کار دیگه هم بلدی؟

شهناز کم کم عصبانی میشد. مردک چقدر بی ادب بود.

-یعنی چی آقا؟ چرا اینجوری با من حرف می زنی؟

-پس چه جوری حرف بزنم؟ داداشت که لیاقت نداره از این بچه نگهداری کنه، شما هم که خودتو کشیدی عقب، این بچه جذام که نداره

بنفشه با خودش فکر کرد که جذام چیست؟ یک فحش است؟

آنقدر درگیر کلمه ی "جذام" شده بود که کلمه ی "بچه" در برابر آن رنگ باخته بود.

-این بچه مسئولیت داره

-خانم مگه می خوای چی کار کنی که اینقدر دست و پاهات می لرزه؟ پاشو برو گوش برادرتو بکش، شنیدم ازتون حساب می بره، نکنه دوست داری برادرزادت یه جاش ناقص بشه؟

شهناز با عصبانیت جواب داد:

-اصلا به تو په ربطی داره؟ تو چه کاره حسنی؟

-من خود حسنم

بنفشه با شنیدن این جمله از زبان سیاوش، دهانش به قهقهه ی بی موقعی باز شد و صدای قهقهه اش درون کوچه پیچید.

سیاوش خود حسن بود و او خبر نداشت؟

چقدر جالب...

سیاوش، حسن بود.

سیاوش در اوج عصبانیت، با شنیدن صدای قهقهه ی بنفشه لبخند زد. از آن خشم چند لحظه ی اثری باقی نمانده بود.

بنفشه باز هم، همان قهقهه های سرخوشانه را تکرار کرده بود.

سیاوش خوشحال شد.

به شوخی به شانه اش زد:

-نخند گنجو

بنفشه همانطور که می خندید رو به سیاوش کرد:

-حسن دماغ دراز

سیاوش کم کم لبخندش تبدیل به خنده می شد.

باز هم دخترک حرفهای "آس" خود را رو کرده بود.

باز هم....

شهناز با تعجب به بنفشه و سیاوش و صمیمیت بین آن دو نگاه کرد. سیاوش جر و بحثش را با شهناز از یاد برده بود. شهناز به حرف آمد:

-به جای خندیدن، جواب سوال منو بدین

سیاوش خودش را جمع و جور کرد، هنوز ته خنده در صدایش مشخص بود:

-خانم سماک، واسه شما افت داره که دوست برادرتون برای برادرزادتون دل بسوزونه، اونوقت شما به عنوان عمه، کنار گود بشینیو بگی لنگش کن

بنفشه متوجه ی صحبتهای سیاوش نشد. ذهنش هنوز درگیر حسن دماغ دراز بود. شهناز دوباره برزخ شد. قبل از اینکه چیزی بگوید، سیاوش پیش دستی کرد:

-برید بالا از خود بنفشه سوال کنین، ببینین چی شده. کبودی های سر و صورتشم مشخصه، حالا اگه شما می خوای برادرزادت کتک خور بار بیاد، یه چیز دیگه است.

رو به بنفشه کرد:

-خیلی خوب، بسه اینقد نخند

و خودش نیشخند زد.

-دیگه برو پیش عمه ات، واسش توضیح بده چی شده، شاید عمه جان دلش به حالت سوختو یه تکونی به خودش داد، من باید برم باهام کاری نداری؟

بنفشه پکر شد. سیاوش می خواست برود. امشب با همه ی تلخی اش برای بنفشه شیرین بود. سیاوش برایش ادکلن خریده بود. دستش را در دست خود گرفته بود. از او در برابر پدر و عمه اش دفاع کرده بود.

و حالا...

می خواست برود.

سیاوش متوجه ی گرفتگی بنفشه شد. دوباره دستی به سرش کشید:

-غصه نخور دیگه، فردا باز هم همدیگه رو می بینیم

در دل بنفشه، قند آب می کردند.

قند...

سیاوش باز هم نوازشش کرده بود و مهمتر از آن فردا دوباره

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: