بنفشه(پست سی و چهارم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, :: 18:49 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش از جا برخاست و رو به بنفشه گفت: پاشو برو یه آبی به سر و صورتت بزن و این کیک و شیرینی ها رو هم ببر بذار تو یخچال، ناهار خوردی؟

بنفشه سرش را بالا آورد و به سیاوش نگاه کرد: گشنه نیستم

-خیل خوب، دیگه گریه نکن، این یه درس عبرتی برات شد تا دیگه با نیوشا نچرخی، از این به بعد هم هر چی شد، بیا به من بگو، من دیگه باید برم مغازه، تنهایی نمی ترسی؟

بنفشه لب برچید:

-می خوای بری؟

-آره دیگه عمو، باید برم، یه عالمه کار دارم

بنفشه اخم کرد: تو عموی من نیستی

چرا از لفظ عمو خوشش نمی آمد؟

چرا؟

سیاوش خندید:

-خیل خوب حالا، تو این هاگیر واگیر واسه من غلط املایی می گیره، پاشو این بلوزتم عوض کن،

سیاوش به سمت در رفت. بنفشه دلش گرفت. دوست نداشت سیاوش برود. چشمش به کفشهای سیاوش افتاد صدایش زد: سیاوش،با کفش اومده بودی تو؟

سیاوش با خنده جواب داد:

-آره، یادم رفت درشون بیارم، ببخشید

بنفشه با دستمالی که در دستش بود، فین بلندی کرد و گفت:

-با همین کفشت زدی تو ....فواد که اونجوری ولو شد؟

سیاوش قهقهه زد:

-آره، با همین زدم، خوشت اومد؟ تو که کلا با مجاری دفع، میونه ی خوبی داری

اینبار قهقهه اش شدیدتر شد.

باز هم دخترک باعث شده بود که سیاوش پا به پای او، چرت و پرت گویی را آغاز کند

باز هم....

-من رفتم، اگه چیزی شد حتما به من زنگ بزن، شمارمو که داری

بنفشه سرش را تکان داد. سیاوش در را باز کرد و به سوی پله ها رفت.

........

سیاوش که رفت، بنفشه دیگر مثل چند لحظه ی پیش دلش شکسته نبود.

کسی پیدا شده بود که مشکلات بنفشه برایش مهم بود.

کسی پیدا شده بود که بنفشه می توانست، اگر دچار مشکلی شد به او زنگ بزند.

دیگر از سیاوش بیزار نبود. باز هم یک حس ناشناخته در وجود بنفشه شکوفا شد. سیاوش بابت آن ماجرا از او عذرخواهی کرده بود.

یعنی ممکن بود دیگر با مهسا ارتباطی نداشته باشد؟

یعنی ممکن بود؟

بنفشه ذوق زده بود. برای چند لحظه فراموش کرد، نزدیک بود چه بلایی بر سرش بیاید.

برای چند لحظه فراموش کرد که نیوشا او را به چه دردسری انداخته بود. در فکرش، فقط سیاوش جولان می داد،

سیاوش،

سیاوش بخشنده...

..................

سیاوش از پله های پاساژ بالا می آمد که چشمش افتاد به شایان، که با دختر جوانی مشغول خندیدن بود. سیاوش چشمانش را ریز کرد. دختر جوان، فروشنده ی بوتیک روسری فروشی ای بود که به بوتیکشان چسبیده بود. سیاوش از خشم کبود شد.

شایان چه پدر بی خیالی بود. همین یک ساعت پیش نزدیک بود دخترش هست و نیستش را به باد دهد، آنوقت او اینجا، کنار دختر روسری فروش، بگو بخند راه انداخته بود. با عصبانیت از کنار شایان گذشت و وارد مغازه شد. چند دقیقه ی بعد، شایان در حالی که لبخندی بر لب داشت، به درون مغازه آمد:

-داداش اومدی؟

سیاوش کلافه رو به پیشخوان ایستاده بود و دستش را روی دهان و چانه اش گذاشته بود.

صدای شایان عصبی اش می کرد: تا تو بیای من جلدی رفتم خونه ی خواهرم، شومیزها رو آوردم، هه هه، تازه نطقش باز شده بود که واسم سخنرانی کنه، پیچوندمشو اومدم اینجا، زودتر از تو هم رسیدم، چرا دیر کردی؟ سرت کجا گرم شده بود؟

سیاوش سعی کرد چیزی نگوید، به این پدر بی مسئولیت چه می گفت؟

شایان دست بردار نبود:

-خوب خدا رو شکر من سریع جنسا رو آوردم، همش یه ساعت معطل شدیم، الان دیگه از من راضی هستی؟

سیاوش با خودش فکر کرد که از او راضی باشد؟ واقعا انتظار داشت که از او راضی باشد؟

آبروی همه ی پدرها را برده بود،

همه ی پدرها....

سیاوش با عصبانیت به سمت شایان چرخید و با تمام قدرت او را به سمت عقب هل داد. شایان نتوانست تعادلش را حفظ کند و بین اجناس کف مغازه ولو شد.

سیاوش با خشم به شایان نگاه کرد. حیف که به بنفشه قول داده بود،

حیف...

شایان با سردرگمی رو به سیاوش کرد: ای بابا، از این به بعد حواسمو جم می کنم، چقد عصبی هستی، دیگه چیزیو جا نمی ذارم، آروم باش سیا

سیاوش نزدیک بود سرش را به دیوار بکوبد.

شایان واقعا نمی فهمید،

نمی فهمید که جا گذاشتن چند تکه لباس، چنین خشمی به دنبال ندارد،

نمی فهمید که علت خشم سیاوش چیز دیگری است....

نمی فهمید.....

.............

ساعت هفت و پنجاه دقیقه بود که بنفشه با احتیاط وارد کلاس شد. با چشمانش به دنبال نیمکتشان گشت و در کمال تعجب نیوشا را دید که روی نیمکت نشسته بود. گمان نمی کرد بعد از افتضاح دیروز، نیوشا امروز در مدرسه پیدایش شود.

بنفشه کوله پشتی اش را روی دوشش جابه جا کرد و بدون اینکه به نیوشا نگاه کند به سمت نیمکتش آمد و روی آن نشست. از گوشه ی چشم نیوشا را می پایید که به او زل زده بود.

نیوشا رو به بنفشه کرد:

-چیه، ترسیدی؟ کتکت زد؟

بنفشه به یاد حرف سیاوش افتاد که به او گفته بود، دیگر با نیوشا هم کلام نشود. جواب نیوشا را نداد.

-چرا جواب منو نمی دی؟ کیکو شیرینیمو چی کار کردی؟ خوردی؟ چرا برام نیاوردیشون؟

بنفشه سعی کرد خودش را کنترل کند، تا حرفی از دهانش خارج نشود.

-مگه من با تو نیستم؟

بنفشه باز هم سکوت کرد.

-از سیاوش ترسیدی؟ اون بهت گفته با من حرف نزنی؟

بنفشه زیپ کیفش را باز کرد و کتابش را از آن بیرون آورد.

-دیدی دیروز چقدر بهش فحش دادم؟ فک کردی ازش می ترسم؟

بنفشه دیگر طاقت نیاورد و به سمت نیوشا چرخید:

-آره، دیدم بعدش چه جوری از پله ها افتادیو ترکیدی

و از این حرف به خنده افتاد.

نیوشا با خشم جواب داد:

-الان دیگه طرفدار سیاوش شدی؟

- تو خودت داشتی واسش خودکشی می کردی، نکنه یادت رفته؟

-دیگه واسش خودکشی نمی کنم

-برو واسه همون پوریا جونت خودکشی کن که دیروز به همه جات دست زد، تو دیگه دست خورده هستی

-به من می گی دست خورده؟

-آره به تو می گم، تو نقشه کشیده بودی که فواد سرم بلا بیاره؟

-نخیرم، من اصلا نمی دونستم جریان چیه، دیدی که خودم بهش گفتم کاریت نداشته باشه، تو از قصد سیاوشو آورده بودی توی خونه

-نه، من نمی دونستم سیاوش تو خونه است، تازه اگه سیاوش خونه نبود، می دونی چه بلایی سرم میومد؟

-فواد و پوریا حسابی عصبانی هستن، گفتن می خوان حال سیاوشو بگیرن

بنفشه ته دلش فرو ریخت.

یعنی می خواستند چه کار کنند؟ نکند بلایی بر سر سیاوش بیاورند.

بنفشه هنوز نمی دانست که این فقط یک خالی بندی دنیای پسرانه بود،

همین و بس...

مثل خیالبافی دنیای دخترانه،

بنفشه جوابی به نیوشا نداد.

نیوشا باز هم ادامه داد:

-کیکو شیرینیامو بیار

اینبار بنفشه جواب داد:

-همشونو انداختم تو سطل آشغال

نیوشا با عصبانیت گفت:

-چرا این کارو کردی؟

-خوب کردم

-خوب کردی؟ منم می دونم با تو و سیاوش چی کار کنم، شماره ی هر دوتاتونو پخش می کنم، حالا می بینی

بنفشه با لجبازی جواب داد:

-برو هر کاری دوست داری بکن، سیاوش راست می گه تو سر و گوشت می جنبه، به منم گفت دیگه باهات حرف نزنم

اینبار نیوشا بی توجه به حضور دیگر بچه های کلاس صدایش را بالا برد و گفت:

-خودت چی؟ بو گندو، با اون دست و پای کثیفت، تازه مامانو باباتم از هم طلاق گرفتن، هو هو

بنفشه زیر نگاه کنجکاو همکلاسی هایش در هم شکست. از نیوشا بیزار شد. اشک دور چشمش حلقه زده بود. او به نیوشا اعتماد کرده بود و از خانواده اش برای او گفته بود. نیوشا چه امانت دار خائنی بود،

چه امانت دار خائنی.....

بنفشه به خودش فشار آورد تا اشک نریزد. در دلش به نیوشا بد و بیراه می گفت. جرات نداشت آنرا بر زبان بیاورد می ترسید نیوشا اسرار دیگرش را هم فاش کند.

الهی بمیری نیوشا،

الهی بمیری....

............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: