بنفشه(پست سی و سوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 20:45 :: نويسنده : mahtabi22

اما فواد تصمیم نداشت که دست بنفشه را رها کند.....

سیاوش گوشهایش را تیز کرده بود. اوضاع غیر عادی بود. در بین خنده های بی امان و مسخره ی نیوشا، صدای لرزان بنفشه را تشخیص می داد که انگار با چیزی مخالفت می کرد. سیاوش به آهستگی در اطاق را باز کرد. صداها واضح تر شده بود. صدای نیوشا را شنید که با خنده گفت: فواد ولش کن

یک لحظه صدای بنفشه را شنید که با عصبانیت گفت: اه ه ه ه ه ه

صدای زخمت پسرکی را شنید: بشین دیگه

و بعد صدای ناله ی بنفشه: ولم کن

صدای خنده ی نیوشا قطع شده بود. صدای کشمکشی به گوش رسید و اینبار صدای نیوشا را شنید:

-فواد چی کار می کنی؟

صدای پسرکی دیگر به گوش رسید: کاری نمی کنه

صدای پاره شدن چیزی در فضا پیچید: چخ خ خ خ

و بعد صدای جیغ بنفشه بود: نکن ن ن ن ن

سیاوش دیگر ماندن را جایز ندانست و از اطاق بیرون پرید و از راهرو گذشت و مثل اجل معلق وسط هال ظاهر شد و به صحنه ای که در برابر دیدگانش بود، چشم دوخت.

چهار دختر و پسر نوجوان بین سنین دوازده تا پانزده ساله دو به دور روی کاناپه نشسته بودند. یکی از دخترها نیوشا بود که با تاپ قرمزی که یقه اش کاملا تا روی سینه پایین آمده بود، در آغوش پسرک نوجوانی نشسته بود.

دختر دیگر بنفشه بود که گویا می خواست از روی کاناپه برخیزد با یک بلوز چروکیده ی صورتی که سر شانه ی سمت راستش پاره شده بود و آستین چپش در دست پسرکی به جا مانده بود. بدن لاغر و نحیفش از زیر بلوز یک ور شده اش مشخص بود.

سیاوش به صورت ترسیده ی بنفشه نگاه کرد که آماده ی گریه کردن بود.

هر چهار نفر با ترس و حیرت به چهره ی مرد جوانی نگاه می کردند که با کفشهایی که به پا داشت وسط هال ایستاده بود و با خشم به بنفشه نگاه می کرد.

بنفشه و نیوشا هر دو سیاوش را شناختند. بنفشه با دیدن سیاوش اشکهایش سرازیر شد. یک لحظه با خودش فکر کرد که سیاوش فرشته ی نجات است. برایش مهم نبود که سیاوش چطور وارد خانه شده است.

مهم حضورش در این خانه بود که به بنفشه ی کوچک حس امنیت می داد.

بنفشه ی کوچک...

بنفشه ی کوچک تنها....

.........

سیاوش فریاد زد: دارین چه غلطی می کنین؟

فواد اولین کسی بود که تکانی به خود داد و آستین بنفشه را رها کرد. با رها شدن آستین، بنفشه کمی به عقب و جلو تلو تلو خورد. نیوشا خودش را از آغوش پوریا بیرون کشید. پوریا سریع از روی کاناپه برخاست و به سمت در خروجی دوید. به تبعیت از او، فواد از جا پرید، و خواست که به سمت در بدود، سیاوش معطل نکرد و به سمت فواد دوید و لگدی به سوی فواد حواله کرد که محکم به باسنش برخورد کرد و باعث شد که فواد وسط هال ولو شود و فریاد بکشد: آخ خ خ خ خ

نیوشا جیغ کشید. سیاوش به سمتش چرخید: خفه شو دختره ی هرزه

و به سمت فواد دوید، قبل از آن که به فواد برسد، پایش با میز پذیرایی برخورد کرد و فریادش به آسمان بلند شد. فواد از فرصت استفاده کرد و از جا برخاست و به سرعت به همراه پوریا از در خارج شد و از پله ها پایین دوید. هر دو با عجله، کفشهایشان را در دست گرفتند و با پای برهنه از خانه بیرون پریدند. سیاوش لنگان لنگان به دنبالشان دوید اما با شنیدن صدای درب اصلی فهمید که دیگر برای تنبیه آنها، دیر شده است.

نیوشا با ترس به بنفشه نگاه کرد که روی زمین نشست و سرش را روی کاناپه گذاشت. به آرامی صدایش زد:

-بنفشه، چی شدی؟ بنفشه....

بنفشه از ترس می لرزید. نیوشا نگاهش افتاد به سیاوش که چشمانی به خون نشسته وارد هال شده بود. نیوشا از ترس از روی کاناپه بلند شد. سیاوش همانطور که خم شده بود و زانو اش را می مالید رو به نیوشا کرد:

-زود گورتو گم کن، برو بیرون

نیوشا نفهمید چطور عقب عقب به سمت اطاق بنفشه رفت و وارد آن شد.

هنوز صدای سیاوش را می شنید که خطاب به او فریاد می زد:

-بی پدرو مادری دیگه، ننه بابای هرزه داری، خودتم مثه اونا بار اومدی، حالا می خوای بنفشه رو هم مثه خودت کنی

اشکهای نیوشا از چهره اش جاری شد.

سیاوش به سمت بنفشه رفت و روی پنجه ی پایش نشست و با دستش ضربه ای به شانه اش زد:

-خودتو به موش مردگی زدی؟ سرتو بالا کن ببینم، حالا دیگه پسر میاری تو خونه؟

بنفشه سرش را بلند نکرد. سیاوش صدایش را بالا برد:

-با تو نیستم مگه، منو دیدی خجالت کشیدی؟ می گم سرتو بلند کن

بنفشه اینبار سرش را بلند کرد. چشمانش اشک آلود بود. رنگ صورتش زرد شده بود. همان صورتی که با تیغ اصلاحش کرده بود. چشمان سیاوش روی دم خط نامیزان بنفشه، ثابت مانده بود.

با صدای بنفشه، نگاهش را از دم خطش چرخاند و به چشمانش نگاه کرد:

-اگه این کار بده، پس تو چرا اون روز لخت تو بغل مهسا بودی؟

دهان بنفشه به هق هق باز شد: پس تو چرا خجالت نکشیدی؟

بنفشه دماغش را بالا کشید: تازه من که نمی خواستم ازون کارا کنم

بنفشه آب دماغش را که به حلقش وارد شده بود، قورت داد: اما تو دوست داشتی ازون کارا کنی

سیاوش لال شده بود. حرف حساب که جواب نداشت،

دخترک با دوازده سال سن او را زیر سوال برده بود.

او را استنطاق می کرد.

به رخش کشیده بود که او را لخت مادر زاد دیده،

به رخش کشیده بود که او را در حال بدترین عمل ممکن دیده،

به رخش کشیده بود....

و واقعا همین جای سوال داشت، اگر کاری بد است، برای همه ی ما، بد است، چرا بعضی از ما، خودمان را تافته ی جدا بافته می پنداریم؟

کار بد، برای همه، کار بد است

برای همه.......

سیاوش به اشک های بنفشه نگاه کرد:

به آب بینی اش که سرازیر می شد و بنفشه آن را بالا می کشید،

به سرشانه ی پاره شده اش.

به آستین کش آمده ی لباسش که نمی دانست بنفشه چرا باز هم آنرا می کشد.

سیاوش روی زمین نشست. بنفشه میان هق هق فریاد زد:

-سیاوش، اون می خواست به زور بوسم کنه

سیاوش قلبش برای بار چندم تیر کشید.

برای بار چندم....

دیگر بنفشه ای در مقابلش نبود.

آنکه در مقابلش نشسته بود، دخترک بدبخت و بی پناهی بود که سرنوشتش برای هیچ کس، اهمیت نداشت. سیاوش اصلا دلش نمی خواست به این فکر کند، که اگر در خانه حضور نداشت، چه بلایی بر سر بنفشه می آمد. درد زانو از یاد سیاوش رفت،

هر جمله ای که از دهان بنفشه خارج می شد، همانند پتک محکمی بود که بر سر سیاوش کوبیده می شد:

-اگه تو نبودی من چی کار می کردم؟

و واقعا اگر سیاوش نبود، او چه کار می کرد؟

-یعنی اگه بوسم می کرد، بعدش کارای دیگه هم می کرد؟

و واقعا اگر او را می بوسید، عمل دیگر هم انجام می داد؟

-مثه همون فیلمه؟

و واقعا مثل همان فیلم؟

سیاوش نزدیک بود آتش بگیرد.

کودک دوازده ساله ای رو به رویت نشسته باشد،

پدر داشته باشد و مادری،

مثل همه ی کودکان دیگر،

پدر خوشگذران باشد و مادر بیمار روانی،

عمه داشته باشد و عمه از زیر بار مسئولیت شانه خالی کرده باشد،

مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشد و آنها به حساب لجبازی با پدر، کودک را پس زده باشند،

اگر کوه بود، زیر بار این همه فشار، خم شده بود،

اگر کوه بود....

این که کودکی دوازده ساله بود،

کودکی دوازده ساله.....

سیاوش آرنجش را روی کاناپه گذاشت و کف دستش را به پیشانی اش چسباند.

خدا پدر و مادر این کودک را لعنت کند،

مادرش را هم؟

بله، هر دو را لعنت کند

هر دو را....

در اطاق بنفشه باز شد و نیوشا با چشمان اشک آلود از آن بیرون پرید. رژ لب کج و معوجش توی ذوق می زد. سیاوش به او اعتنایی نکرد. نیوشا با همان چشمان اشک آلود به سمت در خروجی رفت و لحظه ای که می خواست از آن خارج شود، به سمت سیاوش چرخید و فریاد زد:

-تو بی پدر و مادری، بیشعور احمق، گاو خر، الاغ

و به سرعت از پله ها پایین دوید. هنوز سیاوش از شوک ناشی از ناسزاهای نیوشا بیرون نیامده بود که صدایی به گوشش رسید. نیوشا پایش لیز خورده بود و از پله ها سرازیر شده بود. از ترس اینکه نکند سیاوش به دنبالش بیاید، سریع از جا برخاست و  کفشهایش را در دستش گرفت و با ظاهری آشفته از خانه خارج شد.

لبخند محوی از روی لبهای سیاوش گذشت و زمزمه کرد: فکر کنم ترکید

بنفشه با سکسکه جواب داد:هیع...کی...هیع....

-نیوشا

بنفشه نخندید. هنوز اشکها جاری بودند.

سیاوش رو به بنفشه کرد: خدا رو شکر که من اینجا بودم، دیگه گریه نکن

بنفشه با سکسکه پرسید: به بابام....هیع....می گی....هیع....

سیاوش نفس عمیق کشید: نه نمی گم، اما شرط داره

-چه شرطی

-دیگه با نیوشا نمی گردی، از این به بعد به حرفام گوش می دی، و یه چیز دیگه

-هیع...چی؟

-بابت اون روز که منو با مهسا دیدی، منو ببخشی و فراموش کنی

بنفشه با خودش فکر کرد:

سیاوش را ببخشد؟

ببخشد؟

باشد، می بخشد....

اما اینکه فراموش کند،

فراموش می شود؟

نه، چنین صحنه هایی

هرگز...

هرگز....

هرگز...

فراموش نمی شود....

بنفشه با دستش آب بینی اش را پاک کرد: باشه....هیع...قبوله، می بخش....هیع...مت....

-فراموش می کنی؟

-باشه،هیع...فراموش....هیع....می کنم....

دروغ می گفت، فراموش نمی کرد،

اصلا فراموش نمی شد،

محال بود....

محال....

سیاوش لبخند زد.

بنفشه با دلهره پرسید: قول می دی....هیع....به بابام نگی....هیع....

سیاوش از ذهنش گذشت که اصلا برای شایان، سرنوشت این بچه اهمیتی دارد؟

چه بداند و چه نداند؟

واقعا برایش اهمیتی دارد؟

-آره قول می دم، در ضمن یه چیز دیگه، اینقدر دماغتو نکش بالا، پاشو با دسمال پاکش کن، زشت شدی

بنفشه با شنیدن این جمله از زبان سیاوش باز هم چشمانش اشکی شد. در آن وضعیت هم حس تلافی را از یاد نبرده بود، سرش را روی شلوار سیاوش گذاشت و آب بینی اش را به آن مالید.

سیاوش اینبار حرفی نزد.

دخترک خیلی بی پناه بود.

سیاوش تصمیمش را گرفته بود،

سیاوش می خواست حامی اش شود،

حامی این بنفشه ی کوچک....

این قدم اول بود،

بینی ات را بمال بنفشه،

بینی ات را بمال...

............

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: