بنفشه(پست سی و یکم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 16:13 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش به کوهی از اجناس که وسط مغازه تلنبار شده بود نگاه کرد و آه کشید:

-خیلی کار داریم، تا فردا صبح باید همه رو بچینیم.

شایان آدامسش را باد کرد: حالا فردا نشد، پس فردا، عجله که نداریم

-اتفاقا خیلی هم عجله داریم، من از فردا میرم دنبال کارای تبلیغاتو حساب کتابای دیگه، تو هم که سلیقه نداری، پس همین امشب باید همه چی تموم بشه

-خیل خوب حالا، ببینم تو که خوش سلیقه ای چی کار می کنی

-بیا شروع کنیم جنسها رو بچینیم، این ردیف قسمت لباسهای مجلسیه، برو اون رگالها رو از بیرون مغازه بردار بیار، تا بگم چطور لباسها رو به ترتیب سایزشون بچینی

شایان به سمت در خروجی رفت، سیاوش دوباره او را مورد خطاب قرار داد:

-ببینم شایان، همه ی جنسا رو آوردی؟

-آره همشونو آوردم

..........

بنفشه و  فواد در کنار یکدیگر قدم می زدند و پوریا و نیوشا جلوی آنها گام بر می داشتند. باز هم دستان نیوشا و پوریا در یکدیگر قفل شده بود. بنفشه چشمانش روی دستان آن دو میخکوب مانده بود. فواد مسیر نگاه بنفشه را گرفت و متوجه ی جریان شد. رو به بنفشه کرد:

-منم می تونم دستتو بگیرم؟

بنفشه چند لحظه در سکوت به معنی سوال فواد فکر کرد.

یعنی دستش را در دست فواد بگذارد؟

خوب او که قبلا با فواد دست داده بود. چه اشکالی داشت دستانش کمی بیشتر در دست فواد باقی بماند. بنفشه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و اینبار دستان بنفشه و فواد بود که در یکدیگر قفل شده بودند.

بنفشه اینبار به دستان خودشان نگاه کرد. حس بدی نداشت، هم هیجان زده بود و هم شرمگین.

برای اولین بار، دست یک جنس مخالف را در دست گرفته بود.

برای اولین بار بود که به پسری اینقدر نزدیک شده بود،

یک پسر...

یک جنس مخالف....

چهار پسر و دختر نوجوان دست در دست هم، روی سنگ فرشهای پیاده رو قدم می زدند و دستهایشان را تاب می دادند.

........

سیاوش نگاهی به رگالها کرد و رو به شایان که روی چهار پایه ولو شده بود، گفت:

-کل جنسها همین بود؟

-کمه؟ از ده صبح داریم کار می کنیم، هنوزم یه عالمه مونده که بچینیم

-اینا که همش لباس مجلسیه، پس شومیز مجلسی ها کجان؟

-آوردم دیگه، همون جاست

و با دستش به بسته های لباس روی زمین اشاره کرد.

سیاوش دستانش را به کمرش زد:

-کو؟ پس چرا من چیزی نمی بینم

شایان به زحمت از روی چهارپایه بلند شد و با غر غر به سمت بسته ها رفت و خم شد و یکی از زانوانش را روی زمین تکیه زد:

-کوری دیگه، واسه همین نمی بینی

سیاوش دست به کمر، بالای سر شایان ایستاده بود.

شایان بسته ها را جا به جا می کرد، ولی هنوز چیزی پیدا نکرده بود.

سیاوش با یکی از پاهایش روی زمین ضرب گرفت:

-که من کورم؟ تو مطمئنی که همه ی جنسا رو از خونه آوردی؟

-آره بابا، آوردم

-یکم فکر کن، اینا همه ی جنسایی بود که دوستت از ترکیه آورده بود؟ بهش سفارش شومیز ندادی؟ یا از قبل شومیز داشتی؟ یادمه گفتی خودتم تو خونه جنس داری

شایان ناگهان با دستش روی پیشانیش زد:

-وای سیاوش یه سری از جنسا تو خونه موندن، تو کمد اطاقم

-آی بمیری تو که همیشه لنگ می زنی، پاشو برو بیارشون، مگه من سفارش نکردم که همه رو بیاری؟ بعد که بهت می گم کودنی بدتم میاد

-سیا، جون من پاشو برو بیارشون، قربونت برم، من اصلا حال ندارم پشت فرمون بشینم

-حرف نزن بابا، نمی بینی اینجا چقدر کار داریم؟

-من خودم انجام می دم، برو بیارشون دیگه

-تو عجب آدم تنبلی هستی، پاشو برو بیارشون، من نمیرم خونه ات، هنوز دو هفته از گندی که زدیم نگذشته، می خوای دوباره با بنفشه چشم تو چشم بشم؟ پاشو برو

-بنفشه خونه نیست، کلاس فوق برنامه داره، تا چهار و پنج بعد از ظهر هم نمی یاد خونه، دیشب بهم گفت، خیالت راحت

-بابا پاشو برو می گم، چه بی مصرفی شدی تو شایان

-جبران می کنم واست، به جون تو خودم تا صبح، کل مغازه رو واست می لیسم تا تر و تمیز بشه

سیاوش به خنده افتاد:

-دیوانه ای تو، خیل خوب بابا، کلیدو بده، من رفتم

شایان از ترس اینکه نکند سیاوش پشیمان شود، سریع کلید خانه را به او داد.

سیاوش دوباره رو به شایان کرد:

-شایان مطمئنی بنفشه خونه نیست؟ من نرم اونجا ببینمش، بخدا گردنتو میشکنما

-نه مطمئنم، برو خیالت راحت

سیاوش پارچه ی بزرگی را از روی پیشخوان برداشت و بلافاصله از مغازه خارج شد.

........

بنفشه رو به نیوشا کرد:

-یه کیک انتخاب کردن که اینقد دست دست کردن نداره، زود باش دیگه

نیوشا چشم غره رفت:

-هولم نکن دیگه، بذار ببینم دارم چی کار می کنم، می خوام یه کم شیرینی هم بخرم

فواد به دفاع از بنفشه رو به نیوشا کرد:

-خوب راست می گه، یه کم زودتر، شیرینی دیگه چرا؟ همین کیک خوبه، الکی پولتو خرج نکن

پوریا نیم نگاهی به فواد کرد، فقط همین دونفر می دانستند که چرا فواد با بنفشه هم عقیده است.

فواد می خواست هر چه سریعتر به خانه ی خالی برسد...

به خانه ی خالی....

خانه ی خالی از بزرگتر....

..............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: