بنفشه(پست بیست و نهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 2:21 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و فکر می کرد. آنقدر در افکارش غوطه ور بود که حتی متوجه نشد شایان کی زن میانسال را پیاده کرده بود.

صدای شایان رشته ی افکارش را برید: خوب حالا، انگار چی شده، همچین غمبرک زدی هر کی ندونه فک می کنه کی مرده

سیاوش با نفرت به شایان نگاه کرد و گفت: خیلی آدم بی عاری هستی، بخدا حالمو بهم می زنی، من لخت مادر زاد بودم، اینو می فهمی؟ یعنی بنفشه تموم هست و نیست منو دید الاغ

-ای بابا بچه ی دوازده ساله چه می فهمه چی به چیه؟

-همین دیگه، عقل نداری، تو باورت شده که بنفشه بچه است؟ اون تو یه سن بحرانیه، می دونی وقتی یه دختری تو اون سن یه همچین صحنه هایی رو از نزدیک ببینه چقدر تو روحیه اش تاثیر می ذاره؟

-بابا چی می گی تو هم زیادش کردی؟ آخه اون اصلا حالیش میشه؟

-شایان حوصله ی بحث کردن ندارم، تو هیچ چی حالیت نیست، من تا چند روزی جلوی چشم بنفشه آفتابی نمیشم، باور کن اصلا نمی تونم تو چشماش نگاه کنم، تو عمرم اینقدر خجالت نکشیده بودم

-من که می گم الکی شلوغش کردی، اون هیچ چی نمی فهمه

-خفه شو گوش کن، رفتی خونه نبینم باهاش دعوا کنیا، شایان  به روح بابام اگه روش دست بلند کنی شراکتو بهم می زنم

-خیل خوب بابا، حالا این بنفشه چقدر مهم شده، امروزمون ر...ده شد، واسه خاطر یه الف بچه چه داد و هواری راه انداختی بودی

سیاوش با یاد آوری چهره ی زن میانسال دوباره اخم هایش در هم شد: شایان بعضی وقتها اینقدر ازت بدم می یاد که حد نداره، این زنیکه کی بود؟ چقدر زشت بود. فکر کنم چهل، چهلو پنج ساله بود، تو چقدر فطرتت پایینه آخه اینا کی هستن که میاریشون تو خونه ات؟ چقدر هم چاق و خیکی بود. بعد به مادر بنفشه ایراد می گرفتی؟ این زنیکه که کوه گوشت بود

-هر چی که بود از مادر بنفشه بهتر بود

-چرا شایان؟ چرا اینقدر  ازش بدت میاد، تو که به زور باهاش ازدواج نکردی

-رعنا کم کم دیگه از چشمم افتاد، مشکلات زندگی بهم فشار آورده بود، رعنا هم بهم نمی رسید، یعنی اصلا رو پا نبود که بهم برسه، همش خواب و خواب و خواب، همون روزا بود که منم کم کم رفتم سمت زنای دیگه

-جدی؟ اولین بار چه جوری راضی شدی که این کارو بکنی؟

-راضی شدن نمی خواست، یه نیاز بود که رعنا هیچ جوره بر طرفش نمی کرد. اولین باری که یه زنو آوردم تو خونه رعنا خواب بود، تا لحظه ی آخری که از خونه ببرمش هم بیدار نشد

-واقعا؟ مگه میشه؟

-آره قرص اعصاب با آدم اینطوری می کنه، اون زن هم خیلی زشت بود، اصلا قیافه نداشت، هیکلشم خیلی خیلی معمولی بود، اما من دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم، بعد از اون هم کم کم واسم عادت شد که برم سمت اینو اون

-خوب چرا همون اوائل زنتو طلاق ندادی؟ اون جوری بهتر نبود؟

-وقتی برای اولین بار کارش کشید به بیمارستان، منم رفتم دنبال کارای طلاق

-بچه رو هم دادی به اون؟

-آره دیگه، پس خودم نگه می داشتم؟

-ببین همین کارا رو می کنی که می گم حالم ازت بهم می خوره، احمق مادره که اونقدر مشکل روانی داشته که تو بیمارستان بستری شده، اونوقت تو رو چه حسابی بچه اتو دادی به اون؟

-پس من نگهش می داشتم؟

-این بچه رو از سر خیابون که نیاورده بودی، بالاخره یه تعهدی نسبت بهش داشتی یا نه؟

-سیاوش من دیگه ازون زندگی زده شده بودم. می خواستم قید همه چیزو بزنم، دیگه واسم مهم نبود بچه دارم یا ندارم، فقط می خواستم خلاص بشم

سیاوش با خودش فکر کرد که شاید برای بنفشه هم بهتر بود که در کنار مادرش زندگی کند. زندگی بی بند و بار شایان، محیط مناسبی برای تربیت بنفشه نبود. هر چند بنفشه در حال حاضر با شایان زندگی می کرد. آن هم در حساس ترین دوره ی رشد...

در حساس ترین دوره....

با زهم به یاد افتضاح یک ساعت پیش افتاد و از خجالت چشمانش را بست. فعلا بهترین کار همین بود که جلوی چشمان بنفشه آفتابی نشود. شاید بنفشه، کم کم فراموش می کرد.

شاید.....

.........

بنفشه گونه اش را روی میز گذاشته بود و با کنجکاوی به حرکات نیوشا نگاه می کرد.

با گذشت پنج روز از آن اتفاق، هنوز هم آن تصاویر از ذهنش پاک نشده بود. سیاوش اگر می فهمید که چه درگیری ذهنی برای این دخترک به وجود آورده است، از شدت عذاب وجدان خفه می شد.

با تمام این اوضاع و احوال، بنفشه تلاش می کرد تا سیاوش را به دست فراموشی بسپارد. فعلا فواد حضور داشت،

فعلا....

فواد اگر چه شبیه مارماهی بود، اما مثل سیاوش به دنبال کارهای آنچنانی نبود. پس همین برایش غنیمت بود.

بیچاره بنفشه نمی دانست که سیاوش هر چه که بود، مثل فواد به فکر دست درازی به بنفشه نبود.

بیچاره بنفشه....

نیوشا با سر خوشی کف زد. بنفشه کم کم  متعجب می شد. نیوشا خل شده بود؟

با این حرکاتی که از خود نشان می داد، بعید هم نبود که خل شده باشد.

بنفشه از نیوشا پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟

-تو هم اگه جای من بودی، همینقدر خوشحال می شدی

-مگه چی شده؟

-بهت بگم؟

بنفشه سرش را از روی میز بلند کرد. حس کنجکاوی، حسابی قلقلکش می داد.

-بگو دیگه

-غصه نخوریا

-بگو دیگه، زود باش

نیوشا سرش را به عقب چرخاند و به چند تن از دخترانی که در زنگ تفریح در کلاس باقی مانده بودند، نگاه کرد. به سمت بنفشه خم شد و در گوشش پچ پچ کرد. دهان بنفشه ناخوداگاه نیمه باز شد و آه حسرت از آن بیرون آمد: راس می گی؟ خوش به حالت

-آره راس می گم، ببین

و دو طرف مانتو اش را به سمت جلو کشید و پشتش را به بنفشه کرد.

بنفشه برجستگی ظریفی را روی کمر نیوشا تشخیص داد که از زیر مانتو اش به خوبی نمایان بود. لب برچید. سعی کرد خودش را بی تفاوت نشان دهد: خوب مبارکه

نیوشا با موذی گری جواب داد: من حسابی خانم شدم، دیروز با مامانم رفتم خریدم، اونم دوتا

همین که نیوشا از مادرش گفت، کافی بود تا غم بنفشه دو چندان شود. نفسش را پرصدا بیرون فرستاد.

نیوشا ادامه داد: تا وقتی ازینا نپوشیدیم، یه خانم کامل نیستیم

-تو از کجا می دونی؟

-برو از هر کی می خوای بپرس

بنفشه اینبار با حرص جواب داد: منم بالاخره از همینا می خرمو می پوشم، تا همین یکی دو ماه دیگه

با نا امیدی به خودش نگاه کرد تا بفهمد آیا زمان آن فرا رسیده، تا او هم همانند نیوشا، برای خودش لباس زیر بخرد؟

نه...

هنوز زمان آن فرا نرسیده بود...

نیوشا متوجه ی جریان شد و با دلسوزی گفت: تا شیش ماه دیگه نوبت تو هم میشه، خوب تو از من لاغرتری

-شیش ماه خیلی زیاده

-دیگه همینه، باید صبر کنی

بنفشه با حرص رویش را چرخاند. نیوشا صدایش را آهسته کرد: از دوست بابات چه خبر؟

بنفشه سرسری جواب داد: هیچ خبر، چه خبری باید باشه

-دیگه ندیدیش؟

بنفشه باز هم تصاویری از سیاوش در ذهنش شکل گرفت. چشمهایش را روی هم فشار داد تا تصاویر را پس بزند: نه ندیدمش

-می گم بنفشه یه چیزی ازت بخوام؟

-چی؟

نیوشا کمی به بنفشه نزدیک شد: شمارشو داری؟

-شماره ی کیو؟

-دوست باباتو

بنفشه با تعجب به نیوشا خیره شد: می خوای چی کار؟

نیوشا با چشم و ابرو برایش ادا در آورد: می خوام بهش زنگ بزنم

نیوشا به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود نیوشا سر و گوشش می جنبید...

راست گفته بود، خیلی هم می جنبید،

خیلی....

-چرا بهش زنگ بزنی، شاید خوشش نیاد

-تو چی کار داری شمارشو بده

-نه نمی دم

-نکنه حسودیت میشه

-چرا حسودیم بشه؟

-اه، شمارشو بده دیگه، مثه بچه نی نی ها شدی که یه چیزی دارنو به کسی نشون نمی دن

بنفشه از این حرف نیوشا خوشش نیامد. نیوشا با این حرف او را تحقیر کرده بود. حال که نیوشا ماهانه می شد و لباس زیر هم استفاده می کرد، خودش را خیلی خانم تر از بنفشه تصور کرده بود. بنفشه نمی خواست در مقابل نیوشا کم بیاورد. باید با رفتارش نشان می داد که بزرگ شده است. بقیه ی مسائل هم تا شش ماه دیگر رو به راه می شد. اتفاقا شاید بهتر بود تا شماره ی سیاوش را به نیوشا بدهد تا کمی سر به سرش بگذارد. سیاوش دیگر برای بنفشه اهمیت نداشت. سیاوش برای همان نیوشا خوب بود که سر و گوشش می جنبید،

برای همان نیوشا خوب بود....

بنفشه رو به نیوشا کرد: خیل خوب بهت می گم، سیوش کن

.......



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: