بنفشه(پست بیست و سوم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 2:24 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه تقریبا به سیاوش چسبیده بود و با دلهره به زنان آبی پوشی نگاه می کرد که با ظاهر نه چندان عادی، به این سو و آن سو می رفتند. صدای سیاوش را می شنید که با مسئول پذیرش صحبت می کرد:

-سلام خانم، خسته نباشید، برای ملاقات خانم رعنا صباغ، اینجا هستم

مسئول پذیرش، خسته و کسل به سیاوش نگاه کرد: چه کاره اشی؟ شوهرشی؟

-نه، من....من پسرخاله اش هستم، دخترش می خواد ببینتش

و با دستش به بنفشه اشاره زد.

-نمیتونین برین داخل

-چرا؟

-اینجا بخش زنانه، شما رو بفرستم بری تو چی کار کنی؟

-خانم، مگه من می خوام برم تو چی کار کنم؟

-گفتم که، نمی شه برین تو،

-خوب من نمی رم، اجازه بدین دخترش بره تو

-نه، دخترشم خیلی بچه ساله، مسئولیت داره

بنفشه گوشهایش تکان خورد، باز هم کلمه ی ممنوعه بر زبان جاری شده بود....

باز هم....

-ای بابا، پس ما الان چی کار کنیم؟

-نمی دونم

سیاوش با خودش فکر کرد که ای کاش این مسئول پذیرش بد اخلاق، لا اقل زیبا بود تا با یک لبخند و نگاه خیره سر و ته قضیه را به هم می آورد. سیاوش واقعا راضی نمی شد با یک چنین قیافه ی نکیر و منکری دل و قلوه رد و بدل کند....

واقعا راضی نمی شد...

مستاصل به بنفشه نگاه کرد. بنفشه بغض کرده بود. سیاوش نفس عمیق کشید:

-خانم این دختر یه ماهه مادرشو ندیده، به همین راحتی می گی نمی دونم؟ من با مسئولیت خودم ببرمش داخل بخش؟

-آقا مثل اینکه متوجه نیستی، گفتم، شما نمی تونین برین داخل

سیاوش لبهایش را روی هم فشار داد.

عجب پرستار ....

عجب پرستار....

نه بهتر بود حرف بدی به زبان نیاورد...

صدایش را ملایم کرد: خانم محترم، می تونم ازتون خواهش کنم یه فکری به حال این بچه بکنین؟ فکر کنین بچه ی خودتونه

بنفشه با شنیدن کلمه ی بچه از دهان سیاوش، به مرز جنون رسید.  انگشتانش را به پهلوی سیاوش چسباند و نیشگون ریزی گرفت. دق دلی

 "بچه" گفتن مسئول پذیرش هم، سر سیاوش خالی کرده بود.

سیاوش سعی کرد فریاد نکشد. رنگ صورتش، سرخ و سفید شد. مسئول پذیرش با دیدن چهره ی سیاوش که گویی فشار فراوانی را متحمل شده است، یک لحظه دلش به حال او سوخت. خدا را خوش نمی آمد باعث عذاب مردم شود.

-خیل خوب، می گم با یکی از پرستارها بره تو اطاق مادرش و اونو ببینه، اما فقط ده دقیقه

سیاوش با همه ی دردی که در وجودش پخش شده بود، لبخند زد و با صدای ضعیفی گفت: خیلی لطف کردین، ممنونم از محبتتون

مسئول پذیرش به یکی از پرستارها که در حال رد شدن از راهرو بود اشاره زد:

-خانم کریمی، این دختر بچه، دختر مریض اطاق 221 هستش، به اسم رعنا صباغ، ببرش ده دقیقه مادرشو ببینه و بیاد، مراقبش باش

بنفشه با شنیدن دوباره ی اسم بچه از زبان مسئول پذیرش فشار انگشتانش را روی پهلوی سیاوش دو چندان کرد. سیاوش احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر از حال خواهد رفت. پرستار رو به بنفشه کرد: بیا دخترم، بیا بریم

بنفشه لبخند زنان دستش را از پهلوی سیاوش آزاد کرد و به همراه پرستار به راه افتاد. سیاوش نفس حبس شده اش را رها کرد. پهلویش ذوق ذوق می کرد. از پشت سر، به رفتن بنفشه نگاه کرد. بنفشه یک لحظه سرش را چرخاند و به سیاوش لبخند زد، دوباره سر برگرداند و به همراه پرستار از پیچ راهرو گذشت.

سیاوش دستش را به پهلویش گرفت و روی نیمکت کنار درب خروجی، ولو شد.

.......

بنفشه به همراه پرستار مهربان پشت در اطاق 221 توقف کرد. پرستار در را به آرامی گشود و وارد اطاق شد. بنفشه با احتیاط قدم به درون اطاق گذاشت. اطاق نیمه تاریک بود. چشمش افتاد به مادرش که روی تختش نشسته بود و زانوانش را در آغوشش جمع کرده بود و چهره اش به سمت پنجره بود. بنفشه قلبش فشرده شد. از زمانی که به یادش می آمد، همینطور بود که مادرش همیشه، زانوانش را در آغوش گرفته بود. بنفشه سعی کرد، جلوی لرزش چانه اش را بگیرد. صدای پرستار را شنید:

-رعنا خانم، ببین کی اومده، ببین، دختر گلت اومده تورو ببینه

رعنا حتی پلک هم نزد. بنفشه چند قدم به سمت تخت نزدیک شد. صدای پرستار بلند شد:

-ای بابا، این اطاق چرا اینقدر تاریکه؟ پرده ها رو چرا کشیدن؟

و در همان حال پرده ها را به طرفین کشید. هجوم نور به داخل، فضای اطاق را روشن کرد. رعنا با دیدن نور سرش را روی بازوانش گذاشت. بنفشه در فضای روشن شده ی اطاق، نگاهش روی هیکل نحیف مادرش ثابت ماند. از آخرین باری که او را دیده بود، لاغرتر شده بود. موهایش در هم گره خورده بود. گویی چندین هفته بود که رنگ شانه را به خود ندیده بودند. بنفشه دستش را دراز کرد و روی بازوی مادرش گذاشت. رعنا حتی تکان هم نخورد.

-مامان رعنا

صدای لرزان بنفشه بود که مادرش را صدا می کرد.

رعنا در این دنیا نبود. او در دنیای بیمار خودش غرق شده بود.

در دنیای بیمار خودش....

پرستار به کمک بنفشه آمد:

-رعنا خانم، دخترت ناراحت میشه ها، نگاش کن این خانم خوشگلو، ببین چه دختر خانمی داری.

بنفشه از این تعاریف خوشحال نشد.

مگر همیشه آرزویش این نبود که همه او را یک خانم واقعی بدانند.

آرزویش همین بود،

اما نه زمانی که مادرش در این وضعیت بود...

در این صورت حتی برایش اهمیت نداشت که کسی او را بچه بنامد.

بنفشه کم کم بغضش می شکست: مامان رعنا نگام کن

باز هم رعنا تکان نخورد، بنفشه با دستش رعنا را تکان داد: مامانی

پرستار از سوی دیگر تخت دستش را روی شانه ی رعنا گذاشت:

-سرتو بلند کن دیگه رعنا خانم، دخترت این همه راه اومده تورو ببینه

صدای بی حال رعنا شنیده شد: برین بیرون

بنفشه اشکهایش سرازیر شده بود.

پرستار با دیدن اشکهای بنفشه سری به علامت تاسف تکان داد:

-نمی خوای دخترتو ببینی؟ الان میره ها

-برین از اطاقم بیرون

بنفشه باز هم تلاش کرد: مامانی نگام کن دیگه

و دستانش را روی موهای رعنا کشید: مامان جونم

اینبار صدای بی جان رعنا جان گرفت: نمی خوام کسیو ببینم

بنفشه یک قدم عقب رفت. ترسیده بود. با دردمندی به پرستار خیره شد. پرستار با ناراحتی نفسش را بیرون فرستاد:

-رعنا خانم دخترتم نمی خوای ببینی؟

اینبار رعنا فریاد زد: نههههه، ببرش بیرون

بنفشه از ترس دندانهایش به هم برخورد می کرد. دفعه ی قبل مادرش، حداقل به رویش لبخند بی جانی زده بود، اما اینبار دلش نمی خواست او را ببیند...

بنفشه چقدر بدبخت بود....

صدای پرستار را شنید:

-سرتو بلند کن، لااقل نگاش کن

و سعی کرد با دستانش سر رعنا را از روی بازوانش بلند کند. رعنا مقاومت کرد و دوباره فریاد زد: نهههههه

پرستار رو به بنفشه کرد: دخترم حال مامانت خوب نیست، یه دفه دیگه بیا ببینش

بنفشه گوشه ای کز کرده بود.

صدای رعنا باز هم بلند شد: نهههههه، دیگه نیاد، دیگه نیاد

بنفشه مثل کودکان یتیم خودش را جمع کرده بود.

مثل کودکان یتیم؟

او همین حالا هم با وجود داشتن پدر و مادر، یتیم بود....

همین حالا....

پرستار به سمت بنفشه آمد:

-می بینی که دخترم، مامان حالش خوب نیست، بیا بریم یه دفه دیگه بیا

بازوی بنفشه را در دست گرفت و او را به دنبال خود کشید. بنفشه تا آخرین لحظه که از اطاق خارج می شد، نگاهش روی هیکل نحیف رعنا ثابت مانده بود

.........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: