وقتی که بد بودم(پست چهاردهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:43 :: نويسنده : mahtabi22

 با دستم که کبودی ضربه ی کمربند روی آن به چشم می خورد آستین لباسش را گرفتم: نفسم در نمی یاد فرزین. پاشو

نگاهم کرد: دهنتو ببند.

به سرفه افتادم. سرش را نزدیک صورتم آورد. توی دستش  یک موزر بود.

لرزیدم و جیغ زدم: بیشرف بیشرررررررف

موهایم را گرفت: عسل یا اینو انتخاب کن یا در باز میشه سینا و نریمان میان تو بعد کاریو می کنن که من می خواستم بکنمو نکردم.

با هق هق نالیدم: بسمه دیگه..... من که نیما رو نکشتم..... اون خودش خریت کرد....من به اندازه ای که مقصر بودم تاوان پس دادم.....

-تو داری تاوان بدیهایی که به بدبختهای مثل نیما کردی پس می دی.

-تو مگه وکیل اون بدبختایی؟ فرزین....نکن....فرزین

موزر را روی سرم گذاشت. با دستانم دستش را گرفتم. دستم رمق نداشت. دو دستم را از هر دو طرف به پهلو هایم چسباند و با هر دو پایش محکم گرفت. جیغ زدم و چشمان را بستم. موزر به صدا در آمد. بعد از یازده سال دوباره بین پاهایم گرم شد. برای دومین بار در عمرم خودم را خیس کرده بودم.

********* *******

 

به خرمن موهایم نگاه کردم که روی تخت ریخته بود. موهای بلند مشکی ام که انقدر دوستشان داشتم. ناباورانه دست کشیدم به روی سرم. لخت لخت بود. تازه عمق فاجعه را فهمیدم. دست کشیدم به ابروهایم که دیگر اثری از آنها هم باقی نمانده بود. گریه نکردم. اشکی نداشتم. به سختی از روی تخت بر خواستم. درد شدیدی توی کمرم پیجید. دوباره روی تخت ولو شدم. نگاهم افتاد به فرزین. پشت به من کف اطاق نشسته بود. عکس نیما بین دستانش بود.

با صدایی که گرفته بود گفتم: گوشیمو بده

دیدم که دستش به سمت صورتش رفت. حتما اشکش را پاک کرده بود. از روی زمین بلند شد و روبه رویم ایستاد. نگاهش نکردم. چند لحظه به همان حال باقی ماند.

به سمت پالتواش رفت. موبایلم را بیرون آورد: 24 تا تماس ناموفق داری. سعید جون 12 بار زنگ زده. چندتاشم از غزل. خواهرتم زنگ زده. بقیه شماره ها رو نمیشناسم.

گوشی رو روی ویبره گذاشته بودیم: به به. غزل خانم بازم زنگ زده.

به گوشی اشاره کرد

یادم آمد با غزل قرار بود به رستوران برویم. آهی از سر بیچارگی کشیدم.

فرزین گوشی را روی گوشش گذاشت: سلام

********* *******

بله درسته موبایل خودشونه

********* *******

متاسفانه مشکلی براشون پیش اومده، آدرس می دم تشریف بیارین اینجا. شاید به کمک شما نیاز داشته باشن

********* *******

جای نگرانی نیست، می خواین گوشی رو می دم با خودشون حرف بزنین

********* *******

گوشی را به سمتم گرفت: الو

صدای هراسان غزل را شنیدم: عسل چی شده، کجایی؟ این پسره کی بود؟

صدایم لرزید: غزل بیا.... غزلی، توروخدا....

فرزین گوشی را از دستم گرفت: خانم بیاین به این آدرس که می گم یادداشت کنین....نمی دونم ایشون اینجا چی کار داشتن....بعله بیاین خودتون متوجه میشین

من خارج از شهر بودم؟ خدای من.....

به ساعت روی دیوار نگاه کردم. 9 شب بود. متوجه ی گذشت زمان نشده بودم.

صدای فرزین مرا به خود آورد: سعید جونته. جواب نمی دی؟

با شنیدن اسم سعید آه عمیقی کشیدم: خدایا سعید... زندگی من از امشب چطور می شه؟ با این قیافه چطوری برم جلوی سعید...جواب پدر مادرشو چی بدم؟ ماماناسی. یادم آمد می خواستم موهایش را رنگ کنم . دوباره چشمم به موهای خودم افتاد که روی فرش ریخته بودند. قلبم تیر کشد.

با سر به فرزین اشاره زدم که تماس را قطع کند.

فرزین به طرف در اطاق رفت کلید را چرخاند. در باز شد. چند لحظه گذشت. نریمان و سینا هر دو به شتاب وارد اطاق شدند. با دیدنم هر دو خشکشان زد: مگه چه شکلی شدم؟ خیلی بی ریخت شدم؟

با دهان باز نگاهم کردند. نگاهشان مدام بین من و فرزین در حرکت بود. نریمان اول به صدا درآمد: دمت گرم داداش. خوب حقشو گذاشتی کف دستش. نوبتی هم باشه نوبت من و داداش سیناس.

به سمتم آمد. خودم را روی تخت عقب کشیدم. فرزین بین من و نریمان ایستاد: درو وا نکردم بیای تو دلی از عزا در بیاری. گفتم بیای ببینی که نامردی نکردم.

-یعنی چی؟ قرار این نب...

-اینقدر واسه من قرار قرار نکن بچه. داداش تو مرد. منم تلافیشو سر باعثو بانیش دراوردم. دیگه نشنوم چرتو پرت بگی.

سینا رو به فرزین کرد: باهاش کاری کردی؟

-نه. تصمیمم عوض شد. می بینی که چه تصمیمی گرفتم.

نریمان دوباره به حرف آمد: اما من که هنوز دلم خنک نشده.

فرزین کلافه یقه اش را گرفت: من دو برابر سنت سنمه. بهت می گم تمومش کن. روی حرف من حرف میاری؟

به سمت عقب هلش داد. رو به سینا کرد: دوستش تا نیم ساعت سه ربع دیگه میرسه اینجا می برتش. نه کسی حرفی بهش می زنه. نه تهدید نه توهین. فهمیدین؟

سینا سرش را تکان داد. نریمان هم.

رو به من کرد: از اینجا که رفتی بیرون فکر شکایتو از سرت بیرون کن. یکی زدی یکی هم خوردی. تو نیما رو از ما گرفتی. نیما می تونست حالا حالاها بین ما باشه. من چیزی ازت نگرفتم. نذاشتم کسی چیزی ازت بگیره. به خاطر موهاتو ابروهاتم غصه نخور دوباره در میان. اون چیزی که جبران نداره نیمای ماست که دیگه بر نمی گرده. شهر کوچیکه. آبروتو توی محل کارتو توی شهر می بری. ماهم می تونیم ادعا کنیم تو باعث شدی نیما خودکشی کنه.

بغ کرده سرم را پایین انداخته بودم. برایم  مهم نبود که چه می گفت. آنچه که فهمیده بودم این بود که آینده ام مثل گذشته ام تباه شده بود.

سینا و نریمان از اطاق بیرون رفتند. فرزین بین چهارچوب در نشست: نگام کن.

اعتنا نکردم.

-عسل می دونی چرا لحظه ی آخر اون کارو نکردم؟

سرم پایین بود. منتظر پاسخم نماند:

-یه لحظه همون عسلی که توی این سه سال نصیحتش می کردم اومد جلوی چشمم. همونی که همیشه واسش لقمان حکیم می شدم.

پوزخندی زدم. سرم را بالا نیاوردم. چشمانم را بستم:

دیگه فرقی واسم نمی کنه. همینجوری هم همه چیمو ازم گرفتی.

صدای سینا را شنیدم: فرزین، مثل اینکه دوستش اومده.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: