بنفشه(پست شانزدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش زنگ خانه را فشار داد. صدای شایان به گوش رسید: بیا بالا سیاوش

-خواهرت نیومده؟

-چرا، اینجاست

-خوب پس من دیگه میرم، فردا زنگ می زنم اگه حالت روبه راه بود، میریم دنبال بقیه ی کارا

-باشه منتظر تماسم

سیاوش رو به بنفشه کرد: خیل خوب، ناهارتم که خوردی، دیگه برو بالا، سر به سر بابا شایانت نمی ذاریا، دیگه عمه اتم اومده، بابات کاری به کارت نداره

بنفشه سرش را تکان داد و وارد خانه شد. سیاوش صدایش را بالا برد: خداحافظت کو؟

بنفشه با ژست انگشتانش را تکان داد: باااای

سیاوش باز هم سعی کرد نخندد.

......

پشت در ورودی ایستاده بود و به صحبتهای عمه و پدرش گوش می داد:

-دیگه از دست این حماقتهای تو خسته شدم، تو چرا یاد نمی گیری چجوری زندگی کنی؟

-خواهر من، من الانم دارم زندگی می کنم، مشکلی هم با اینجور زندگی کردن، ندارم

-این زندگیه؟ از زنت جدا شدی، این بچه رو ولش کردی، هر شب دنبال پارتیو کثافت کاری هستی، آخه تو چرا اینقدر بی فکری؟

-انتظار داشتی با اون زنیکه ی دیوونه زندگی کنم؟ از اولشم همینجوری خل و دیوونه بود

بنفشه با شنیدن این حرف چهره اش در هم شد.

تقریبا یک ماه می شد که مادرش را ندیده بود، کسی نبود که او را برای عیادت مادرش به بیمارستان ببرد.

کسی نبود....

-تو مگه از اول کور بودی، نمی دونستی رعنا مریضه؟ پس چرا باهاش ازدواج کردی؟ حالا که ازدواج کردی چرا بچه دار شدی که این بچه اینجوری بین شما دوتا آواره باشه، این یه دختر بچه است، دو روز دیگه نمی تونی کنترلش کنی، حالا مادرش بیمارستان بستریه، مگه تو هم روانی هستی و تو بیمارستانی؟ دیشب چه غلطی می کردی که حالت بد شده بود؟

-چرا اینقدر سر من غرغر می زنی؟من اون موقع خیلی کم سن و سال بودم، خریت کردم ازدواج کردم، من که نباید پاسوز رعنا می شدم. مریض بود، قرصی بود، از صبح داروی خواب آور می خورد تا آخر شب خواب بود، از زندگی باهاش خسته شده بودم

بنفشه آه کشید. پدرش راست می گفت، مادرش همیشه در رختخواب خوابیده بود. وزنش زیاد شده بود و صحبت کردنش کش دار بود، بعضی مواقع فراموش می کرد که بنفشه دخترش است، اما عمه شهناز هم راست می گفت، مگر پدرش از ابتدا از وضعیت مادرش با خبر نبود؟ پس چرا از مادرش جدا شده بود؟

-دکتر که گفته بود حاملگی و زایمان وضعیتشو بدتر می کنه، چرا حرف گوش نکردین؟ مگه شما دوتا بچه نمی خواستین؟ خوب این هم بچه، پس تو چرا اینطوری ولش کردی به امون خدا، این بچه می خواد چی از تو یاد بگیره

پس بنفشه باعث شده بود که وضعیت مادرش بدتر شود؟

یعنی او مقصر بود؟

اگر او به دنیا نمی آمد، مادرش در بیمارستان بستری نمی شد؟

بنفشه بغض کرد.

همین بنفشه ی دوازده ساله....

-خیلی واسه این بچه ناراحتی؟ ورش دار ببرش خونت بزرگش کن، تو که دوتا پسرات زن گرفتنو ایران نیستن، شوهرتم که چند ساله مرده، واسه چی اینو نمی بری پیش خودت؟ هم خوب تربیت میشه، هم خیال تو راحته، هم اعصاب من از دست غرغرای تو در آرامش

خانه ی عمه اش زندگی کند؟

عمه اش پیر و غر غرو بود، اما خوب هر چه بود از این پدر بداخلاق که بهتر بود. درون خانه اش هم زنان آنچنانی رفت و آمد نمی کردند.

-این بچه مسئولیت داره، من که یه زن سی ساله نیستم. بالای پنجاه سال سن منه، این بچه پدر می خواد، مادر می خواد. آخه عمه می تونه واسش چی کار کنه؟

عمه اش هم او را بچه خطاب کرده بود....

به حساب عمه اش هم خواهد رسید....

-پس وقتی نمی تونی کاری براش انجام بدی، چرا دخالت می کنی؟

-آخه تو پدری؟ عاطفه داری؟ فقط عیاشی و خوش گذرونی رو خوب بلدی، خوب گوشاتو باز کن ببین چی بهت می گم، یه روز بیام اینجا یه کدوم ازون زنای هرجایی رو اینجا ببینم با دستای خودم خفه اش می کنم. فکر نکن سنم رفته بالا ضعیف شدم، همزمان سه نفرو حریفم

-شهناز بالاخره حرف حسابت چیه؟ پاشدی اومدی اینجا بنفشه رو ببری خونه ی خودت نگهش داری، یا اومدی مغر منو صیقل بدی؟

شهناز از عصبانیت کبود شد: آخه مگه این بچه ی منه که اینطوری با طلبکاری ازم می خوای با خودم ببرمش؟ پس تو این وسط چکاره حسنی؟

بنفشه با شنیدن کلمه ی "چکاره حسن" به خنده افتاد. عمه اش از چه کلمه ی جالبی استفاده کرده بود.

شایان کلافه از روی مبل برخاست و وسط هال قدم زد. بحث کردن با شهناز بی فایده بود. فاصله ی سنی اش با شایان خیلی زیاد بود و حتی به گردن شایان و برادر دیگرش شاهین حق مادری داشت، زمانی که پدرشان را در کودکی از دست داده بودند، شهناز پا به پای مادرشان کار کرده بود تا او و برادرش در آسایش باشند و بعد از فوت مادرش، شهناز واقعا جای مادر و پدرشان را برای آن دو پر کرده بود. بیشتر از این نمی توانست رو در روی شهناز جر و بحث کند.

از شانس بد شایان، شهناز راضی نمی شد که از بنفشه نگهداری کند. البته که حق با شهناز بود، یک دختر بچه ی دوازده ساله آن هم دختری مثل بنفشه نیاز به یک تربیت اصولی و همه جانبه داشت که از عهده ی شهناز پنجاه و هفت ساله بر نمی آمد. گذشته از آن، بر عهده گرفتن مسئولیت تربیت بنفشه، کار خطیری بود. اگر اتفاقی برای این دختر می افتاد، آن وقت شهناز هرگز خودش را نمی بخشید. و مهمتر از همه شهناز عقیده داشت، تا زمانی که پدر این دختر بالای سرش است، برای چه بنفشه آواره ی خانه ی این و آن شود.

نه، او نمی توانست از بنفشه نگهداری کند....

نمی توانست....

شایان یکباره به یاد بنفشه افتاد و رو به شهناز کرد: این بچه چرا نیومد بالا؟ من خیلی وقته دکمه ی آیفونو زدم.

شهناز اخم کرد و به سمت در خروجی رفت، همین که در را گشود بنفشه را پشت در دید، در حالی که در دستش زر ورقی به چشم می خورد که نشان می داد، نیمی از ساندویچ را نخورده است. شهناز با خودش فکر کرد، یعنی تمام وقت پشت در ایستاده بود و به حرفهای آن دو گوش می داد؟

سعی کرد لبخند بزند: عمه جون اینجایی؟

بنفشه سرش را تکان داد.

-عمه، سلام نکردی که

بنفشه دهانش را کج کرد: سلام

-چرا پشت در مونده بودی عمه جون؟

بنفشه ابروهایش را بالا داد و به سمت چپ نگاه کرد و لبهایش را به هم فشار داد: داشتم به حرفاتون گوش می کردم

از کنار شهناز گذشت و وارد هال شد. شهناز سری به نشانه ی تاسف تکان داد. اگر بنفشه اینقدر بی ادب و سرکش نبود، شاید شهناز می توانست برایش کاری انجام دهد، اما با این وضعیت....

نه، امکان پذیر نبود.

بنفشه باز هم ته دلش خنک شد، عمه اش به او گفته بود بچه، او هم با این حرکت، دق دلش را خالی کرده بود.

شایان با دیدن بنفشه داغ دلش تازه شد. حضور فعلی شهناز در اینجا، به خاطر خبرچینی این بچه ی گستاخ بود. با نگاه تهدید آمیز به بنفشه خیره شد. بنفشه نیشخندی زد و چشمانش را چند لحظه بست و با آرامش به سمت اطاقش رفت. خیالش راحت بود. پدرش در حضور خواهرش جرات نداشت، دست روی او بلند کند.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: