بنفشه(پست پانزدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:1 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه کنار ماشین سیاوش ایستاده بود و منتظر بود تا او از خانه بیرون بیاید. چند دقیقه ی بعد، سیاوش از خانه بیرون آمد. همانطور که به بنفشه نزدیک می شد، سرش را تکان داد: دخترجون، آخه چرا یه کاری می کنی که بابات عصبانی بشه و سرت داد بزنه

بنفشه اخم کرد. سیاوش با ریموت ماشین، قفل در را باز کرد:

-خیل خوب، برو بشین تو ماشین

و خودش سوار ماشین شد. بنفشه داخل ماشین نشست و خواست کمربندش را ببندد. سیاوش خطاب به بنفشه گفت: کمربندتو ببند

-خودم می دونم

سیاوش نفس عمیق کشید. تا برای بنفشه چیزی بخرد و دوباره او را به خانه برگرداند، احتمالا نیمی از موهایش از دست رفتارهای بنفشه سفید می شد.

-چرا اینقدر شیطونی می کنی؟

بنفشه آفتابگیر را پایین زد و در آینه به خودش نگاه کرد:

-دوست دارم

سیاوش یک لحظه به بنفشه نگاه کرد و دوباره به روبه رویش خیره شد:

-دوست داری شیطونی کنی تا همه از دستت ناراحت بشن؟

بنفشه اینبار آفتاب گیر را بالا فرستاد

-آره دوست دارم

-خوب ناراحت بشن که چی بشه؟

بنفشه دست برد به سمت داشبورت ماشین و آنرا گشود:

-ناراحت بشن تا من خوشحال بشم

چشم بنفشه به چند قطعه عکس افتاد که درون داشبورت ماشین بود. خواست آنها را بردارد.

ناگهان سیاوش متوجه ی بنفشه شد:

-ای بابا، کی بهت گفت داشبورتو باز کنی؟ درشو ببند. به اون عکسها هم دست نزن. مگه آدم بدون اجازه هم به وسایلای یکی دیگه دست می زنه؟

و بعد عکسها را از دست بنفشه کشید. بنفشه با عصبانیت به سمت سیاوش چرخید: حالا نگاه کنم طلاهاش میریزه؟

سیاوش سعی کرد نخندد: آره میریزه

بنفشه با حرص رویش را به سمت پنجره ی ماشین چرخاند و زیر لب گفت: خسیس

چند لحظه به سکوت گذشت. بنفشه همچنان سرش را به سمت پنجره چرخانده بود. سیاوش سعی کرد از دلش، بیرون بیاورد:

-گنجو، گنجو قهر کردی؟

گنجو؟ دوباره او را گنجو خطاب کرده بود؟

این سیاوش چقدر پر دل و جرات بود، به چه جراتی دوباره به او گفته بود گنجو؟

بنفشه به سمت سیاوش چرخید: به من می گی گنجو؟

-آهان، باهام آشتی کردی گنجو؟

-من گنجو ام؟ تو هم یه مارماهی هستی، با اون چشای ریزت

در دل از نیوشا تشکر کرد که کلمه ی مارماهی را به او یاد داده بود.

سیاوش نزدیک بود سکته کند. او سرشار از ایراد بود و خودش خبر نداشت؟ کاش می توانست گوشه ای بایستد و به دور از چشم این بنفشه ی شیطان، با دقت به فرم چشمانش نگاه کند.

کاش می توانست.....

تا رسیدن به فست فود کلمه ای از دهان سیاوش خارج نشد. بنفشه بدجور نوکش را قیچی کرده بود.

.......

بنفشه ساندویچ زبان را با لذت به دندان گرفت. به خاطر پوشیدن لباسهای راحتی، از ماشین پیاده نشده بود. سیاوش داخل ماشین نشست و منتظر ماند تا بنفشه ساندویچ را کامل بخورد. می خواست زمان را تلف کند تا از خشم شایان هم کاسته شده باشد.

بنفشه با دهان پر رو به سیاوش کرد: نمی خوری؟

سیاوش چانه اش را بالا انداخت.

بنفشه مثل قحطی زده ها به ساندویچش حمله ور شده بود، یک لحظه چشمش افتاد به سیاوش که بی هدف به نقطه ای خیره شده بود و فکر می کرد. دلش به حالش سوخت. سیاوش تا الان، دوبار جلوی کتک خوردنش را گرفته بود و حالا هم برایش ساندویچ خریده بود. اما بنفشه به او گفته بود مارماهی. حتما برای همین بود که سیاوش دمغ شده بود.

حتما برای همین بود....

با همان دهان پر، باز هم رو به سیاوش کرد: می گم، به خاطر اینکه بهت گفتم مارماهی ناراحتی؟

سیاوش تکان خورد: هوم؟

-خوب تو شبیه مارماهی نیستی

سیاوش گیج و منگ به بنفشه نگاه کرد.

-مارماهی، مگه بهت نگفتم شبیه مارماهی هستی؟ تو شبیه اش نیستی، دیگه ناراحت نباش

سیاوش تازه متوجه ی جریان شد. دوباره لبخند زد.

پس هنوز می توانست به چهره اش امیدوار باشد.

در همین موقع صدای زنگ موبایل بنفشه که داخل جیب شلوار گرم کنش بود به گوش رسید. بنفشه به شماره نگاه کرد. فواد بود. سریع رد تماس زد.

این حرکت از چشم تیزبین سیاوش دور نماند.

.......

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: