وقتی که بد بودم(پست سیزدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 17:32 :: نويسنده : mahtabi22

فرزین بالای سرم ایستاد با نوک کفش آهسته به پهلویم زد: بشین روی تخت

سرم را بلند کردم: فرزین.... بزار برم. من نمی دونستن نیما خودشو کشته. اون تا همین یکی دوساعت پیش به من زنگ می زدم.

دوباره فکر کردم: اصلا چند ساعته من اینجام؟

نگاهم رفت روی ساعت دیواری: وای ساعت 4 بعد از ظهره.

 

-بشین روی تخت جواب سوالتو می گیری.

به ناچار روی تخت نشستم. خودش تنها صندلی اطاق را درست رو به روی من گذاشت و رویش نشست: چند بار بهت گفتم نکن؟ گفتم یا نگفتم؟ تو این سه سالی که باهات دوست بودم گفتم نکن عسل. گیر میوفتی. یه بار سرت میاد. گفته بودم یا نه؟ فریاد زد: آره یا نه؟

پشیمان سرم را تکان دادم: آره گفته بودی.

-هیچ وقت فکرشو می کردی گیر خود من بیوفتی؟ من خودم این فکرو نمی کردم. عسل اینجا که تهران نیست دراندشت باشه. بزرگ باشه. اینجا یه شهر کوچیکه. با مغز پوکت فکر نکردی یه بار یکی از این طعمه هات آشنای خود من در بیاد؟

اشکهایم آرام آرام روی گونه ام می ریخت. درمانده نگاهش کردم: فرز....

-حرف نزن. صداتو نشنوم. توی زندگی چندتا خونوادرو بهم ریختی. الان واسه من رفتی زرتی شوهر کنی؟ اون نامزد بی غیرتت می دونه تو چقدر بدی؟

کسی توی سرم فریاد کشید: من بد بودم. قبلا. تو گذشته. من می خوام خوب بشم. الان سه چهار ماهه شیطنت نکردم.

فرزین مجال نداد بیشتر از این فکر کنم: من همش یه دایی داشتم. که نزدیک به یه ساله فوت شده. دوتا بچه داشت نیما و نریمان. دایی ام خودش که خوب و مظلوم بود یه طرف، پسر بزرگش نیما از اونم مظلومتر بود. داییم که رفت  انگار این خونواده دیگه هیچ وقت کمرشون صاف نشد. نیمای بدبخت افسردگی گرفت. چقدر این دکتر اون دکتر رفت و دارو خورد. من احمق بهش پیشنهاد دادم بره تو اینترنت بچرخه.

چنگ زد توی موهایش: چه می دونستم دارم دستی دستی بدبختش می کنم.

تند نگاهم کرد: چه می دونستم میخوره به پست توئه نامرد.

می دونستی افسردگی داره، درسته؟

ترسان گفتم: نه نمی دونستم.

سیلی اش برق از چشمم  پراند: عسل دروغ نگو. همین جا گورتو می کنم. این فرزینی که می بینی با اون فرزینی که می شناختی زمین تا آسمون فرق می کنه.

تو نمی دونستی افسردگی داره؟

تند سرم را به معنی آره تکون دادم.

-نیما رفت تو اینترنت و کم کم اوضاش بهتر شد. نگو با توئه مارمولک آشنا شده. اونقدری خوب نشده بود که داروهاش قطع بشه. اما اونقدر بهتر شده بود که دوباره کارش به بستری توی بیمارستان نکشه.

فرزین به عکس نیما خیره شد: یادته یه شب انلاین بودیم من حوصله نداشتم؟ اون شب گفتم گرفتارم؟ گرفتاریم نیما بود. نریمان زنگ زد گفت نیما حالش بده. گریه می کنه. داد می زنه. رفتم سراغش. باهام حرف نزد منو تو اطاقش راه نداد. در اطاقشو قفل کرده بود. من اون شب مست بودم. سردرد داشتم حوصله نداشتم زیاد نازشو بکشمو بفهمم جریان چیه. دوسه تا نصیحت کشکی و خلاص. اونم از پشت در.

آخرین تماست یادته؟ دکمه ی موبایل را زد صدای خودم را شناختم:

-آخه تن لش بی شخصیت ، چرا اینقدر زنگ می زنی؟ من به تو چی بگم؟دوست داری هی تحقیرت کنم؟ سگ اگه بود تا الان فهمیده بود که نباید زنگ بزنه.آخه تو از سگم کمتری.

 صدای هق هق نیما بود و بعد: بد تا می کنی باهام شیرین. دنیا تلافی خونس.

-بچه ****

به زحمت آب دهانم را قورت دادم. نیما صدایم را ضبط کرده بود.

-همون شب خودکشی کرد. با صدو ده تا قرصی که خورده بود.

دوباره با گوشی نیما ور رفت. صدای ضعیف نیما را شناختم: امشب می خوام از دست این دنیا و هر چی که توشه خلاص شم. الان که این حرفها رو می زنم 5 دقیقس قرصامو خوردم. شیرینم، شیرین خانمم، دوست دارم.

فرزین عصبی شد: عسل تو چرا اینقدر لجنی؟ تو چرا اینقدر بی شرفی؟ تو که می دونستی افسردگی داره. تو که می دونستی مریضه.

وقتی که خودکشی کرد تازه من احمق یادم اومد برم کنجکاوی کنم توی گوشی موبایلش. هرچند زنده که بود نمی ذاشت به گوشیش نزدیک بشیم. می دونی چرا؟ از بس پیامهای تحقیر آمیزت توش بود. یه کدوم از پیامهاتو حذف نکرده بود.

گشتم تو گوشیش.پیامهاتو که به اسم شیرین ذخیره شد پیدا کردم. شمارتو که دیدم قلبم واستاد. عکستو که توی گوشیش دیدم دیگه مطمئن شدم شیرین همون عسله.

عسل، باورم نشد. من سه سال با تو دوستی کرده بودم؟ تویی که اینهمه آشغالی؟ زن داییمو دیدی؟  پسر جوونشو کرده زیر خاک. صبح و شب روی قبرش افتاده. کارش گریه و زاریه. بعد تو با خیال راحت رفتی نشستی تنگ دل سعید جونت؟ دختر مگه الکیه؟ نیما راست می گه دنیا تلافی خونست.

منم که دیدم اینجوره خواستم بازیت بدم تا به وقتش. با گوشی نیما مثل خودش واست پیام فرستادم  که شک نکنی نیمایی وجود نداره. صبح و شب پیام دادم. یادته یه بار پیام از نیما پیام رسید بزار صداتو بشنوم. بعد زنگ زد و تماس رو فوری قطع کرد؟ اون من بودم احمق. فکر کردی خیلی زرنگی؟ با اون خنده ی مسخرت؟ هه هه هه هه؟

فرزین می گفت و من بیشتر در خود فرو می رفتم: خدایا یعنی هیچ راهی نیست؟

-تازه واسه من زنگ زدی گفتی همه چی تموم؟ من نامزد کردم؟ می دونی چرا اونروز دمغ شدم؟ یاد نیمای بدبخت افتادم. اونو فرستاده بودی زیر خاک خودت داشتی می رفتی پی خوشبختیت؟ واسه من از خوبیهای سعید جونت می گفتی؟

دیدی چه راحت گولت زدم؟ خودتم می گفتی حریف شارلاتانش نمی شی.

فرزین ایستاد و ترسناک شد: عسل من شارلاتانشم. دیدی چه رودستی ازم خوردی. دیدی یه مدت بی خیالت شدم بعد زنگ زدم چه اشک تمساحی ریختم واست تا بیای منو ببینی؟ نریمانو سینا هم کمکم کردن.یادته یه بار باهات حرف زدم وسط حرفم نیما اومد پشت خطت؟اون تماس کار سینا بود. خاک بر سرت عسل. خاک بر سرت. امشب اینجا عروسیته. من واسه صدتا پسر غریبه دل سوزوندمو گفتم اذیتشون نکن. این که دیگه خودی بود. معلومه که از خونش نمی گذرم.

به التماس افتادم: فرزین منو ببخش. خواهش می کنم. فرزین جان...ما دوست بودیم. ما سه سال دوستی کردیم.

کمربند شلوارش باز شد: وای بابام شدی...فرزین شدی بابام....بازم کتک.... بابایی غلط کردم...فرزین غلط کردم....

دکمه ی شلوارش هم باز شد: نه بابام  این کارو نمی کرد....وای فرزین نه.....

 از روی تخت جستم. با کمربندش توی صورتم کوبید. نفسم برید: وای سوختم. دستم دو دستم را روی صورتم گذاشتم و خم شد. ضربه ی کمربندش روی کمرم نشست: بابا نزن....فرزین نزن...بابایی نزن.....

از موهایم گرفت و به عقب کشید مثل مادرم. مادرم؟ پس مادرم بود: تف کردم توی صورتش. خون دهان زخمی ام توی صورتش پاشید. با مشتی که هنوز کمربند را می فشرد کوبید زیر دلم: نه مادرم نبود. اما زیر دلم کوبید. برای همین زیر دلم کتک خورده بودم. چنگ کشیدم به صورتش، جیغ زدم: فرزین منو ببخش.

-می بخشم، می بخشم، به وقتش عسل خانم، شیرین خانم.

صدای ضربه هایی به در اطاق را شنیدیم. صدای سینا و نریمان بلند بود: فرزین بهش رحم نکن. بکشش داداش. دختره ی هرزه.

فریاد نریمان بلند شد: به خاطر نیما. به خاطر همه ی زجرهایی که کشید.

با شنیدن این حرف جری تر شد. ضربه های بی امانش مچاله ام کرده بود: له شدم فرزین...له شدم. بسه.آدم شدم. دستاتو می بوسم. توروخدا بس کن.

به نفس نفس افتاد.انگار خودش هم خسته شده بود اما بی توجه به خستگی خودش و التماس من گفت: می زنم... می زنم...میزنم این روح بدجنست از تنت بره بیرون.

رمقی نداشتم. نالیدم: من سه ماهه آدم شدم.....خوب شدم....نزن....

ضربه ها فرود می آمدند. بدون توجه به التماس های من......

چقدر کتک خوردم. نیم ساعت ؟یا یک ساعت؟ نمی دانم. اما می دانستم که زنده بودم. روی شکم افتاده بودم. از دهان و بینیم خونابه بیرون میریخت. تنم از ضربه های کمربند و مشت و لگد فرزین کوفته بود.نمی توانستم دست و پایم را تکان دهم.

 با چشمان تار فرزین را دیدم. به سمتم آمد بلندم کرد، ناله ای کردم . به پشت خواباندم روی تخت.نشست بین دو پایم. می دانستم چه می شود. می دانستم.

همه چیز از دست رفته بود. بگذار این هم از دست برود. شلواری به پا نداشت.اما هنوز  تیشرتش به تنش بود. دست برد به سمت لباس زیرش. فقط یک قطره اشک از چشمم جاری شد. نگاهش به صورتم افتاد. نگاه من هم به چشمانش. مکث کرد. نگاهش را از من گرفت و به عکس نیما که کف اطاق افتاده بود نگاه کرد. دستش را روی صورتش گذاشت. دیدم که لبهایش به هم فشرده شد. یک دقیقه گذشت. دستش از روی لباس زیرش شل شد. از رویم بلند شد و به سمت شلوارش رفت و انرا پوشید. به سمت کمد رفت و چیزی برداشت.

چشمانم را بستم. هنوز می توانستم امیدوار باشم.

چشمانم را باز کردم. فرزین روی سینه ام نشسته بود.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: