وقتی که بد بودم(پست یازدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:28 :: نويسنده : mahtabi22

ساعت  یک بعد از ظهر بود. پنج شنبه بود و شرکت زود تعطیل میشد. اعصابم آرام بود. سعید به من اطمینان داده بود. خانواده اش پشتیبانم بودند: خدایا ممنونم. ممنونم. مثل بچگی هام ازت دلخور نیستم. اه، عسل ول کن بچگی های کوفتیتو.بچسب به سعید به مامان باباش، به ماماناسی. قربون ماماناسی بشم. چند روز پیش که به من زنگ زده بود گفت برم موهاشو واسش رنگ کنم. آخی جان. چقدر دلش جوونه. برعکس اون عفریته. وای عسل ولش کن اون ننتو.

داشتم کارت خروج را می زدم که چشمم افتاد به غزل. یک لحظه یاد آن روز و برخورد تندم با او افتادم: ای بمیری عسل گناه داشت. تا حالا ازش بدی دیدی؟ چرا این کارو باهاش کردی؟ برم از دلش در بیارم. خر خودمه. زود می بخشه.

قیافه ام را شبیه آدم های پشیمان کردم: منو ببخش پدر روحانی. اومدم واسه اعتراف به گناه. می دونم که می بخشی. اینو بدون که از ته دل پشیمونم.

لبخند مهربانی زد: واسه چی؟

-واسه اونروز که عصبی بودم.

کارتش را کشید: پیش میاد دیگه. من ناراحت نیستم عسلی.

-خوب حالا که تو اینقدر خوبی می خوام ببرمت شام بیرون.

-دست و دلباز شدی.

-هم جبران کارم میشه. هم اینکه شیرینی نامزدی ازم طلب داری. یادت نرفته که اگه تو نبودی سعید پر......پپپپپپپپپپر. امشب تنهام.مامان و عسرین رفتن مسافرت.

توی دلم گفتم: ننه رفته ددر تا خرخرشو نجوئم.

-عسل داشت فکر می کرد.

-اه، غزل نکنه داری دودوتا چهارتا می کنی ببینی مامان بابت می ذارن یا نه.

-نه باباجون. مامان بابام می ذارن یعنی چی؟ دارم فکر می کنم ببینم امشب جایی کار دارم یا نه.

-من الان دارم میرم یکی از دوستای قدیمیمو ببینم. شب ساعت 8 میام دنبالت.

-باشه. تا اون موقع فعلا بای بای.

********* *******

 

هم دلهره داشتم ، هم هیجان. دلهره از اینکه نکند زمانی سعید سر برسد. یا آشنایی مرا ببیند. هیجان از اینکه فرزین را بعد از سه سال میبینم. به خودم دلداری دادم: عسل یه دوست قدیمی رو داری می بینی. اصلا هم کارت بد نیست. ایندفعه دیگه بد نیستی، خیلی هم خوبی.

قلبم تاپ تاپ می زد. کنار خیابان خلوتی پارک کردم. خودم این خیابان را پیشنهاد داده بودم. رفت و آمد در این خیابان کم بود. عینک آفتابی ام را به چشمم زدم و منتظر ماندم. با انگشتم روی فرمان ضرب گرفتم. دقایقی گذشت. شاید یک ربع. پیام رسید: شیرین جان، واقعا دیگه از من بریدی؟ من هنوز هم بعد از سه ماه نتونستم فراموشت کنم.

نیمای مزاحم. سگ محلت کنم آدم میشی.

ضربه ای به پنجره ی کنارم خورد. سریع برگشتم. فرزین بود؟ مرد جوانی که شاید 35 ساله به نظر میرسید. از پشت عینک آفتابی خوب نمی توانستم تشخیص دهم. عینک را از روی چشمم برداشتم. نگاهش کردم. می خندید: آره فرزینه.

صورت پری داشت. صورت مردانه و بانمک. ته ریش چقدر به صورتش می امد.

لبخند زدم و خواستم از ماشین پیاده شوم. با دستش اشاره کرد: صبر کن.

ماشین را دور زد . در ماشین را باز کرد و داخل ماشین نشست. بوی تند ادکلنش فضای ماشین را پر کرد.

به سمتش چرخیدم: فرزیییییییییین

-سلام عسلک، خر.

غش غش خندیدم: دیوونه. واقعا این تویی؟

-پس ننه بزرگمه؟ منم دیگه. فرزین فدایی. بالاخره منو دیدی.

-آره دیدمت. گوسفند واسه چی سه سال نذاشتی ببینمت؟

-می دونستم جنبه نداری، نخواستم عاشقم بشی.

چشمانش از برق شیطنت می درخشید.

-زهر مار بگیری.حالا بعد از سه سال چی شد رو سر من منت گذاشتی؟

چهره اش در هم شد. نگاهش غمگین: حرفامو بهت گفتم قبلا. خیلی دست دست کردم. خیلی خریت کردم.

 با مشت آهسته روی پایش زد: خیلی دیر فهمیدم. دیگه دیر شده. نه عسل؟

در سکوت به نیمرخش خیره شدم و دوباره با خودم فکر کردم: بانمکه.

دستش را توی جیب پالتو اش فرو برد. به سمتم چرخید: اگه نمی دیدمت یه عمر حسرت رو دلم می موند. نمی دونم چرا اینجام. نمی دونم از حالا به بعد  که از نزدیک دیدمت اوضام چطور میشه. هرچند الانم می گم معمولی هستی.

و توی چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد. من هم لبخند زدم. نفس عمیقی کشید و تکیه داد به صندلی. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهم کرد. کمی معذب شدم: چیه بابا نگام می کنی همچین.

-عسل راهی نیست نه؟

گردنم را کرج کردم و با لحنی که حس می کردم اندکی خواهش چاشنی اش شده گفتم: فرزین.

سرش را تکان داد و چشمهایش را بست. زیر لب گفت: می دونم. می فهمم. نیومدم اینجا چیزی رو تغییر بدم. با اینکه خیلی دلم می خواد. دوست دارم زمان برگرده عقب و همه چیزو عوض کنم. نمیشه. به تو هم نمی خوام فشار بیارم. باید با خودم کنار بیام. الان که دیدمت آرومترم. می دونم. آرومترم میشم.

در سکوت به حرفهایش گوش دادم. چشمهایش را باز کرد و زل زد به صورتم. کمی ابروهایش را در هم کشید: عادت داری جوش صورتتو بکنی؟

-چی؟ جوش صورتمو؟

-آره، پس این لکه ی خون چیه کنار دماغ چماغت؟

دست بردم سمت کیفم تا آینه ام را بیرون بکشم. صدای فرزین را شنیدم: نمی خواد بابا چرمنگ. بیا من دستمال دارم. مثل این دختر فین فینیا شده. باشه بابا فهمیدم نمی خوای به دل من بشینی. دیگه چرا خودتو شبیه هپلی ها می کنی. همانطور که غرغر می کرد دستمال را از جیبش بیرون آورد و کنار بینی ام گذاشت.

 

********* *******

 

چشمهایم را باز کردم. سرگیجه داشتم. دوباره چشمانم را بستم. یک لحظه فکر کردم و دوباره چشمانم را گشودم: من کجام؟

چشم چرخاندم دور تا دور اطاق. با همان لباسی که تنم بود روی تخت دراز کشیده بودم. ترسیدم: خاک به سرم ، اینجا کجاست.

تلو تلو خوردم و از تخت پایین آمدم به سمت در رفتم. دستگیره را بالا پایین کردم. قفل بود. به شدت دستگیره را بالا پایین کردم. محکم با مشت به در کوبیدم: آشغالا ، من کجام. این درو باز کنین.

از ذهنم گذشت: اصلا مخاطب من کیه؟

یک لحظه چشمانم را بستم. چه اتفاقی افتاده بود؟ فرزین گفت لکه ی خون کنار دماغته، بعد گفت من دسمال دارم. وای.....نه. فرزین؟ ما سه ساله با هم دوستیم. فرزین با من اینکارو نمی کنه.

و بیهوده سعی کردم  به ذهنم فشار بیارم بلکه چیز دیگری به خاطرم بیاید. به یاد کیف و موبایلم افتادم دوباره رویم را به سمت اطاق برگرداندم. موشکافانه نگاه کردم. کیفم نبود. به سمت تخت هجوم بردم و تشک را سر و ته کردم. زیر تخت را نگاه کردم. نه اثری از کیف و موبایلم نبود. عصبانی و ترسیده پشت در رسیدم: آشغالا کثافتها این درو وا کنین. فرزین، فرزین. این کار توئه؟فرزیییییییییییییییییین.

صدای چرخیدن کلید را شنیدم. یک قدم عقب تر رفتم. در به ضرب باز شد.

فرزین در چارجوب در ایستاده بود با تخته ی بزرگی توی دستش. پشت سرش دو پسر جوان ایستاده بودند. یکی به نظر 20 ساله بود. آن یکی 25 ساله به نظر رسید. با دیدن فرزین حسی آمیخته به بیم و امید توی دلم نشست. فرزین به همراه دونفر دیگر داخل اطاق شد. نگاهم کرد. بدون هیچ حرفی: فرزین اینجا کجاست. یعنی چی این کارا؟ کیفم کو، موبایلم کو. اصلا من اینجا چی کار می کنم؟ فرزین اینا کین؟ لالی؟ احمق، با تو دارم حرف می زنم. بی شرف تو منو دزدیدی؟ اون دسمال چی بود؟ اتر زده بودی روش؟

فرزین نفس عمیقی کشید و از کنارم رد شد. خواستم به سمتش برگردم صدایش را شنیدم: سینا موبایلشو نشونش بده. به سمت سینا چرخیدم. همان پسری که بزرگتر به نظر می رسید. گوشی ام توی دستش بود. دستش را دراز کرد و گوشی ام را به سمتم گرفت. به سرعت سعی کردم گوشی را از دستش بقاپم. دستش را عقب کشیدو خیلی آرام با صدای بمی گفت: گوشیت زنگ می خوره، نگاه کن ببین کیه.

توی چشمهای سینا نگاه کردم. هیچ چیز نبود. آب دهانم را قورت دادم با دقت به شماره نگاه کردم: نیما بود.

دوباره نفرت وجودم را پر کرد. صدای فرزین را شنیدم: عسل

به سمتش برگشتم. موبایلش روی گوشش بود. موبایل را قطع کرد. سینا صدایم زد: به گوشیت نگاه کن.

ترسیده به گوشی نگاه کردم. تماس نیما قطع شده بود.

-چی شده؟این آرتیست بازیا چیه فرزین؟

دوباره به فرزین نگاه کردم. لبخند تلخی زد و یک قدم به سمت چپ رفت. چشمانم از حدقه درامد. عکس قدی نیما بود. درست پشت سر فرزین. به پایه ی فلزی تخت تکیه داده شده بود.

********* *******



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: