وقتی که بد بودم(پست دهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 16:5 :: نويسنده : mahtabi22

بی حوصله و عصبی پشت میزم نشسته بودم. خجالت می کشیدم به سعید زنگ بزنم. دلهره امانم را بریده بود. با هر صدای زنگی سریع روی گوشی ام می پریدم. به جز پیامهای همیشگی از نیما پیام دیگه ای نبود: وای نیمااااا. الهی بمیری. تو این هاگیر واگیر هم دست از سر من بر نمی داری.

و ناگهان میل شدیدی پیدا کردم که خشمم را روی سرش خالی کنم.

دوباره بد شدم: سگ ولگرد بازم داری وق وق می کنی که. آهان یادم نبود هر دفعه باید بزنم تو پوزت. خوب زودتر می گفتی. هه هه هه هه

دیگر پیام نداد.

کلافه پرونده ها را جابه جا کردم. غزل وارد اطاق شد: عسلی بیکارم، بیام پیشت؟

بی اختیار لحنم تند شد: غزل حوصله ندارم. اعصابم اومد سرجاش صدات می کنم.

بیچاره غزل. با لبهای آویزان از اطاقم بیرون رفت.

با نا امیدی به سمت گوشی رفتم: یعنی سعید ؟ای خدا . ای خدای مهربونم. سعید باشه خدا جونم.

سعید نبود.فرزین بود.

نفسم را حبس کردم: مگه قرار نبود دیگه زنگ نزنه.

دودل بودم: جواب بدم؟ من دیگه نشون یکی دیگه هستم. قرار بود این کارای بدمو بزارم کنار.....ای بابا حالا قبلا که نشون سعید نبودم مگه چه رابطه ی عاشقانه ای با فرزین داشتم؟ شاید اتفاقی افتاده. منم دیگه زیادی شورش کردم.

-الو

-سلام عسل

-سلام، یادی از ما کردی.

صدایش غمگین بود: عسل...

-چی شده فرزین؟

-عسل یادمه بهم گفتی همه چی تمومه. گفتی می خوای ازدواج کنی. گفتی دیگه زنگ نزنم. عسل نتونستم طاقت بیارم. مردم به خدا. تازه فهمیدم  چقدر تو زندگیم جا خوش کرده بودی.

مغزم هنگ کرد: چی؟ این احمق چی می گه؟

-چی می گی فرزین؟ خوبی؟

زد زیر گریه: عسل سه سال کم زمانی نیست. من سه سال با صدات زندگی کردم. تو نامرد بودی از بی اف های رنگ و وارنگت توی نت واسم می گفتی. من همش گفتم نکن. عسل مغرور بودم . نگفتم نکن چون من می خوامت. گفتم نکن چون این کار بده. عسلم غلط کردم. ببخش

سرم درد گرفت: همینم مونده بود. فرزین خدا ذلیلت کنه. من تو چه حالیم ، تو ، تو چه حالی هستی. وای بمیری الهی فرزین.

-فرزین چرا زنگ زدی؟ من خودم هزارو یک گرفتاری دارم. این اراجیف چیه داری می گی؟ تو چهل و یک سالته. بچه شدی احمق؟

-نه من احمق دارم چوب غرور الکیمو می خورم. اوائل واسم مهم نبودی. انگار باید سه ماه ازت دور می موندم تا می فهمیدم  احساسم نسبت بهت چیه.

-فرزین مستی؟

-نه به روح مرده و زندم مست نیستم. عسل. عسلم. خانمی کن. عسل جان بزار ببینمت. تورو به جان همون سعید....

-که چی بشه آخه؟گیرم منو ببینی چیزی عوض میشه؟ اه دماغتو نکش بالا.

دوباره هق هق کرد. انگار کسی با مته سرم را سوراخ می کرد.

-فرزین. من باهات خاطره ی خوب زیاد دارم. داری گند می زنی به همه چی.

-عسل می خوام فقط ببینمت. تو نمی خوای منو ببینی؟ یعنی اون سه سال همه کشک؟

فکر کردم: چه روزایی با هم داشتیم. یادمه از دستم عصبانی می شد واسم پیام میفرستاد:خر

با همه ی بیحالیم لبخند کم رنگی روی لبم آمد.

-فرزین به خدا من خودم گرفتاریام زیاده.

-عسل....

-اه فرزین گندت بزنه. گریه نکن دیگه. اعصابم به اندازه ی کافی خورده.

-فقط یه بار ببینمت. از دور هم ببینم کافبه

صدای بوق پشت خطی دستپاچه ام کرد:

-خیل خوب بزار فکرامو بکنم. بهت می گم میام یا نه.

-عسل خیلی خانمی.

-دیگه اشکاتو پاک کن. خر

با صدایی گرفته خندید.

گوشی را قطع کردم و با دیدن شماره به مرز جنون رسیدم: نیما الهی بمیری.

********* *******

 

 بالاخره سعید تماس گرفت:

-عسلم سلام، خوبی خانمی

-سلام سعید جان من شرمندم به خدا.

-واسه چی؟

-واسه رفتار مامان

-من چیزی یادم نمی یاد

-دیگه بیشتر از این خجالتم نده سعید تو خیلی خوب....

-عسل گوش کن گل من ، تا آخر ماه میایم برای قرار عقد

قلبم از آرامش پر شد: واقعا؟

-آره ، گفتم همه چی درست میشه. با مامان بابا حرف زدم. مشتاقن و اماده.مشکلی ندارن.تا اون موقع هم بعد از ظهرها که از شرکت اومدی بیرون میام دنبالت میریم دور می زنیم حسابی. دیگه نبینم خانم خوبم نگران باشه ها. حالا گوشی دستت ماماناسی کارت داره.

صدای ماماناسی تو گوشی پیچید: عروس خانم ملوس خانم  حالت چطوره.

 

********* *******

 

روی مبل پشت به مادرم و رو به عسرین نشسته بودم. عسرین سرش پایین بود و حرف می زد:

اینجا خونه نیست. تیمارستانه. خسته شدم. از دست هر دوتاتون. از دست تو مامان که هنوزم مثل قدیمایی. تا وقتی بابا زنده بود مینداختیش به جون این بدبخت. تا می تونستی خودت اذیتش می کردی. کم میاوردی از بابا مایه می ذاشتی. اون خدا بیامرز هم دهن بین بود و مریض. اشکالتون این بود که سر پیری دوباره یادتون اومده بود بچه دار بشین. من مطیع بودم رام بودم. ده سال بعد از من عسل به دنیا اومد. دوره ی اون با من فرق می کرد. من دوبار کتک خوردم فهمیدم چطوری رفتار کنم که ازم راضی باشین. عسل نتونست با این وضعیت کنار بیاد.

عسرین داشت حرف میزد و من بی اختیار نگاهم رفت روی قاب عکس پدرم و در گذشته غرق شدم:

-عسرین، عسرین حال بابات بدتر شده. نکنه نفس های آخرشه.

صدای هراسان مادرم بود.

گوشه ی اطاق ایستاده بودم  و زل زده بودم به پدرم که روی تخت دراز کشیده بود و داشت جان می داد . عسرین به سرعت وارد اطاق شد و بالای سرش آمد. با چشمان نگران به پدرم نگاه کرد. سرش را به شدت به چپ و راست تکان داد و رو به مادرم گفت: خیلی حالش بده برم به مرتضی بگم ببینم چی کار کنیم دکتر بیاریم بالا سرش یا می تونیم با این وضعیت تکونش بدیم.

ناگهان بغضش ترکید: بابام داره از دست میره.

از اطاق خارج شد. مادرم رو به من کرد و گریان گفت: بالا سر بابات بمون.

 و به دنبال عسرین رفت.

آهسته به تخت پدرم نزدیک شدم و نگاهش کردم. صورتش تکیده بود. حضورم را بالای سرش احساس کرد. چشمان بی فروغش را گشود. خیره در چشمان سردم نگاه کرد. به زحمت دهان باز کرد: عسل.....عسل

کمی سرم را خم کردم.

به سختی نفس می کشید. بریده بریده در حالی که با هر کلمه ای که می گفت نفس صداداری می کشید ادامه داد: عسل.....بابا..... از من......راضی..... هستی؟.....از من .....راضی....باش.....بابا....حلال ....کن

یک قدم جلوتر رفتم. خم شدم روی صورتش و به تک تک اعضای صورتش خیره شدم. چشمانم را تا آخرین حد ممکن گشاد کردم.چشمانم داشت از حدقه خارج میشد. خندیدم و تا جایی که ممکن بود گوشه های لبم را به طرفین کش دادم. تمام دندانهای ردیف بالا و پایینم نمایان شد: ازت راضی نیستم. خوشحالم که تا چند لحظه دیگه میمیری.

چشمانش گشاد شد.سریع خودم را عقب کشیدم. نفسهایش کوتاهتر و پرصداتر شد. به صورتش که درد می کشید نگاه کردم و خندیدم.

با ظاهری هراسان فریاد زدم: مامان مامان، عسرین، بیاین ، بیاین

مادرم، عسرین و مرتضی به سرعت وارد اطاق شدند. کسی حواسش به من نبود. عقب عقب رفتم و پشتم را به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم. صدای جیغ عسرین و هق هق مادرم را شنیدم.نفس عمیقی کشیدم و بوی مرگ پدرم را با لذت بلعیدم.

لبخندی که یادآور آن خاطره بود روی لبم نشست. دوباره متوجه ی عسرین شدم: عسل کینه ای هستی.بد اخلاقی. گیریم اینا خیلی هم کتکت زدن. آخه این چه رفتاریه که با یه زن 60 ساله داری؟معلومه که تو زورت ازش بیشتره. اینجوری داری تلافی می کنی؟ اونم به بدترین نحو. تف کردی تو صورتش. اصلا تصورش هم واسم سخته. وقتی یادم میاد دوست دارم بمیرم. من به خاطر درگیریهاتون از خونه ی خودم اواره شدم. همش اینجام. می ترسم تنهاتون بذارم یه وقت....

صدای هق هق آرام مادرم را شنیدم. برزخ شدم و کلام عسرین را قطع کردم:

بلبل زبونی نکن. دخالتهای الکیتو پای آوارگیت از خونت نذار. اصلا تا حالا یه بار از من پرسیدی چرا باهات سر لجم؟خانم معلم نمونه؟اسطوره ی علم و دانش. می دونی چرا؟ چون تمام سالهایی که نیاز به یه حامی داشتم چند صد کیلومتر دورتر ازین سلاخ خونه داشتی اون درس کوفتیتو می خوندی. وقتی این دوتا جلاد واسه خاطر روسریو عادت ماهانه و نگاه احمد و اکبر داشتن زجر کشم می کردن تو با خیال راحت داشتی تو کلاسهای فوق لیسانست جزوه های مرتضی جونتو کپی می کردی. نبودی خواهر بدبختتو ببینی که چطور بین غریبه و آشنا خورد میشه. من بچه بودم. هنوز این دوتا عوضی نمی دونستن که خیلی چیزها رو یه بچه تو اون سن درک نمی کنه.

فریاد زدم: اگه مثلا من با میلاد بازی می کردم چه اتفاق مهمی میوفتاد؟حامله میشدم؟اون هم سن خودم بود. ده سالش بود. جلوی شهاب و پرهامو علی رضا وقتی روسری نمی ذاشتم چی می شد؟ عذاب نازل میشد؟اگه شوهر عمه نسرینو شوهر خاله سرور می فهمیدن من عادت ماهانمه چی میشد؟مگه خودشون دختر نداشتن؟ زن نداشتن؟

به نقطه ای بی هدف خیره شدم. عسرین ترسیده و شرمگین نگاهم کرد: می دونی چرا مثل این دوتا ازت متنفر نیستم؟ فقط واسه اینه که کتکم نزدی. اما همیشه یادم موند که پشتمو خالی کردی. اونم در برابر چیزی که خودتم بهش اعتقادی نداری.

 به موهایش اشاره کردم که جلوی سرش کاکل شده بود و از زیر روسری اش پیدا بود: حالا نشستی اینجا شر و ور می بافی؟ وقتی چیزی رو نمی دونی لطفا فقط خفه شو. شدت خشم من از همتون اونقدر زیاده که حتی با کسایی که به هر دلیلی با شماها مربوط میشنو هیچ دخالتی تو این قضایا هم ندارن میونه ی خوبی ندارم.

کنایه ام به مرتضی و نگار بود.

ایستادم: ننتو وردار یه هفته ده روز ببر خونت. هم از خونت آواره نمیشی. هم من چشمم به ریختش نمیوفته. اگه نبریش تضمین نمی کنم بلایی سرش نیارم.

عسرین فقط یک کلمه گفت: باشه.

********* *******



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: