دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:16 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه روی تخت شکسته اش، دراز کشیده بود و به عکس سیاوش نگاه می کرد. با خود فکر کرد که سیاوشش چقدر قشنگ است. چه چشمهای سیاهی داشت، چشمانش چقدر مهربان بود، خودش برای چشمان سیاوشش بمیرد،

بنفشه بود که در دل، قربان صدقه ی سیاوش می رفت،

اینها را دیگر از چه کسی یاد گرفته بود؟

بنفشه عکس سیاوش را بوسید و باز هم به عکس خیره شد. اینبار عکس سیاوش را در آغوش کشید.

یعنی روزی می رسید که سیاوش به او بگوید، که دوستش دارد؟

او که از رفتارهای سیاوش، متوجه ی علاقه اش به خود شده بود، اما باید کاری می کرد که سیاوش علاقه اش را بر زبان بیاورد. خوب اگر علاقه اش را بر زبان می آورد، در آن صورت چه می کرد؟

خوب مشخص است، بعد با یکدیگر قول و قرار ازدواج می گذاشتند و پس از یکی دو سال، آنها با یکدیگر ازدواج می کردند و بعد در اطاق سیاوش زندگی می کردند و بنفشه دیگر تا آخر عمر، در کنار سیاوش بود،

پدرش هم دیگر نمی توانست کتکش بزند،

قواد و پوریا هم نمی توانستند او را اذیت کنند،

نیوشا هم نمی توانست او را مسخره کند،

شاید دیگر نیاز نبود تا مسئله های مزخرف ریاضی را حل کند،

خوب اگر زن سیاوش می شد چه نیازی به حل کردن ریاضی داشت؟

چقدر فکر بنفشه خوب کار می کرد،

در دنیای خیالی این دخترکان نوجوان، هیچ چیز محال نیست،

هیچ چیز...

و همه چیز به سادگی امکان پذیر است،

همه چیز...

صدای زنگ گوشی اش بلند شد. با نگاهی به گوشی ذوق زده شد. سیاوش بود:

-سیاوش جونم

-سلامت کو؟

-سلام

-علیک سلام، یه خبر خوب بهت بدم؟

بنفشه به عکس سیاوش خیره شد:

-چه خبری

-امروز صبح رفته بودم مدرسه ی ایمان، مدیرتون حساب فواد و پوریا رو رسید

-راس می گی؟

-آره، دیگه جرات نمی کنن اذیتت کنن. حسابی ترسوندمشون، دو سه تا پس گردنی هم از مدیرشون خوردن

بنفشه روی عکس سیاوش دست کشید. باز هم سیاوش حامی اش شده بود،

باز هم...

-مرسی سیاوش

-دیگه خیالت راحت باشه، صد متری مدرسه ات هم آفتابی نمی شن، تو هم که دیگه کنار نیوشا نمی شینی، دیگه همه چی حل شد

همه چیز حل شده بود؟

نه، هنوز یک چیز باقی مانده بود و آن هم علاقه ی بنفشه به سیاوش بود.

بنفشه تن صدایش تغییر کرد:

-سیاوش

سیاوش بی خبر از همه جا گفت:

-هوم؟

-می گم....

-چی می گی

-می گم، یه چیزی بگم؟

-آره بگو

بنفشه دوباره به چشمان سیاوش در عکس، خیره شد.

-سیاوش تو....

سیاوش کمی اخمهایش در هم رفت. این دخترک چه می خواست بگوید؟

-سیاوش، تو خیلی خوبی

سیاوش کمی اخمهایش از هم باز شد:

-خوبم؟ حتما خوبم دیگه

-چیز، از خوب هم بهتری، یعنی واسه من خیلی بهتری، یعنی من....

سیاوش خطر را احساس کرد. نکند این دختر باز هم بخواهد حرفهای آن چنانی بر زبان بیاورد.

سیاوش سریع به میان حرفش پرید:

-بنفشه من برم به کارام برسم، باهام کاری نداری؟ برو به درست برس

بنفشه دمغ شد:

-داشتم حرف می زدم باهات

-بعدا حرف می زنیم، سرم شلوغه، آفرین دختر خوب، فعلا خداحافظ

-خداحافظ

تماس که قطع شد، بنفشه به همان جمله ای فکر کرد که می خواست بر زبان بیاورد. او می خواست به سیاوش بگوید، که دوستش دارد.

اما نتوانسته بود...

باشد، دفعه ی بعد هم از راه خواهد رسید،

دفعات بعد هم از راه خواهند رسید.....

............

مهناز رو به سیاوش کرد:

-بچه ی معصومی بود، رژ لب زده بود که بگه من بزرگ شدم؟ اینا همه اثرات همین دوره است، از سرش میوفته، حیف این دختر بچه نیست که بی مادر، بزرگ می شه؟

سیاوش خندید:

-مامان جان، نکنه می خوای برای باباش زن بگیری؟

-نه پسر، اما خوب ناراحت کنندس دیگه، از دیروز هنوز به فکرشم

سیاوش سرش را با ناراحتی تکان داد:

-آره منم دلم واسش می سوزه

-می گم سیاوش، نکنه زیادی به این بچه نزدیک بشیا

-یعنی چی مامان؟

-پسر جان این یه دختر بچه است، تو دوره ی بلوغشه، یه دفه واسه خودش فکرو خیال می کنه

سیاوش اخم کرد، مادرش هم که حرف شهناز را زده بود.

چرا همه ی اطرافیان همین مسئله را به او گوشزد می کردند؟

یعنی اینقدر مهم بود؟

اصلا مگر خودش به رفتارهای بنفشه مشکوک نشده بود؟

با همه ی اینها، نمی توانست بنفشه را به حال خود رها کند.

اگر او هم پشت بنفشه را خالی می کرد تکلیف بنفشه چه می شد؟

-مامان، بچه های این دوره امروز عاشق فردا فارغن، اگه هم فکر و خیال کنه زودی از سرش می پره، نگران نباش

و سیاوش نزد خود اعتراف کرد، که کم کم خودش نگران می شود،

خودش....

مهناز سری تکان داد: خدا کنه

............

بنفشه رو به سمیرا کرد:

-چیز، می گم سمیرا یه چیزی ازت بخوام؟

-چی می خوای؟

-میشه...میشه موقع امتحان دستتو خوب نگه داری تا منم ازت نگاه کنمو بنویسم؟

سمیرا تقریبا شاخ درآورد. برای دختری که تمام زندگی اش در درس خواندن خلاصه میشد، چنین درخواستی واقعا گناه کبیره بود.

با چشمان از حدقه در آمده به بنفشه نگاه کرد:

-یعنی تقلب کنی؟

-خوب چیزه، آخه من از ریاضی چیزی نمی فهمم

-مگه توی خونه نمی خونی؟

-نه، از ریاضی بدم میاد

سمیرا سردر گم به بنفشه نگاه کرد. دلش نمی خواست تقلب کند، اصلا تقلب کردن بلد نبود.

نشان دادن برگه ی امتحانی اش هم، نوعی تقلب به حساب می آمد،

نمی آمد؟

سمیرا رو به بنفشه کرد:

-من نمی تونم تقلب کنم،

بنفشه قیافه اش آویزان شد.

سمیرا ادامه داد:

-اما می تونم یه کمکی کنم

بنفشه چهره اش از هم باز شد:

-چه کمکی؟

-میتونم اون جاهایی رو که اشکال داری، برات توضیح بدم

بنفشه اخم کرد:

-زنگ دیگه امتحان داریم، من یه عالمه اشکال دارم، چه جوری می خوای تو یه ربع یادم بدی؟

سمیرا شانه اش را بالا انداخت:

-خوب پس دیگه چی کار کنم؟

-فقط برگه ات رو خوب بذار، همین

-آخه من دوست ندارم، هیچ وقت ازین کارا نمی کنم

بنفشه اخمش عمیق شد:

-یه کار ازت خواستما، اصلا نخواستم برگتو خوب بذاری

و سمت دیگر چرخید.

سمیرا دلجویانه گفت:

-خوب حالا این امتحان که تموم شد، از روزای دیگه می تونم بهت ریاضی یاد بدم

بنفشه رویش را نچرخاند.  هنوز از دست شهنامی ناراحت بود. دو سه روز پیش از او در برابر بنفشه دفاع کرده بود، کتابش را از کف زمین جمع کرده بود و به او دستمال کاغذی داده بود تا فین کند، اما او به جبران آن همه خوبی، حاضر نشد تا به او تقلب برساند.

چقدر رک و جدی به او گفته بود که نمی تواند....

بنفشه ی کوچک هنوز نمی دانست که توانایی نه گفتن یکی از مهمترین مهارتهایی است که همه ی نوجوانان باید به آن مجهز باشند،

همه ی نوجوانان،

حتی خودش....

...............

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:13 :: نويسنده : mahtabi22

نیوشا بالای سر شهنامی ایستاده بود و با پر رویی فریاد می زد:

-پاشو از سر جام ببینیم، کی به تو گفت اینجا بشینی؟

سمیرا مدادی لای کتابش گذاشت و آنرا بست و به نیوشا نگاه کرد:

-خانم شفیقی گفت

نیوشا موهای یک وری اش را از روی چشمانش کنار زد:

-خانم شفیقی بیخود گفت

صدای چند تن از بچه ها بلند شد:

-واااااای، به خانم شفیقی گفتی؟

-اگه بدونه، حسابتو می رسه

-من بهش می گگگگگم

نیوشا بی توجه به صحبتهای سایر بچه ها، صدایش را بالاتر برد:

-پاشو برو سر جات، پاشو می گم

سمیرا دوباره گفت:

-خانم مدیر گفت تو باید جای من بشینی، اونم ردیف اول

-نمی خوام، من می خوام همین جا بشینم

و کتاب سمیرا را از روی میز برداشت و به وسط کلاس پرت کرد.

باز هم صدای بچه های کلاس بلند شد:

-واااااااای، دیدی چی کار کرد؟

-چه کار بدی

-من به خانم مدیر می گگگگگم

بنفشه طاقت نیاورد و رو به نیوشا کرد:

-چی کارش داری؟ برو سر جات بشین دیگه

نیوشا با نیشخند به بنفشه نگاه کرد. یادش آمد دو روز قبل، چه بلایی به سر بنفشه آورده بود. البته که خودش هم بی نصیب نمانده بود. بنفشه موهایش را کشیده بود و او را هل داده بود و باعث شده بود دستانش خراشیده شود.

یعنی بنفشه فراموش کرده بود؟

به این زودی که فراموش نمی شد....

خوب کرده بود که گولش زده بود،

خوب کرده بود.....

نیوشا با اخم فریاد زد:

-من می خوام همین جا بشینم

بنفشه از جایش بلند شد و به سمت کتاب سمیرا رفت و آنرا از روی زمین برداشت و دوباره به دست سمیرا داد که حالا به آرامی اشک می ریخت.

نیوشا پایش را محکم روی زمین کوبید:

-می گم پاشو برو سر جات شهنامی چاپلوس

و برای بار سوم، دخترکان به حرف آمدند:

-واااااااااای بهش گفت چاپلوس

-چه حرفای بدی می زنه

-من بازم به خانم مدیر می گگگگگگگم

اینبار نیوشا جیغ زد:

-برین به خانم مدیر بگین، زود باشین

صدای خانم شفیقی نفسها را در سینه حبس کرد:

-سمیع زادگان، اینجا مگه طویله است؟ صداتو ببر دختر، چه صداشو انداخته رو سرش، خجالت هم نمی کشه

نیوشا با دیدن خانم مدیر به سرعت موهایش را به درون مقنعه اش فرو کرد و ساکت ماند.

-چه خبره اول سر صبی؟

-خانم شهنامی جای ما نشسته

-نخیر، جای تو ننشسته، من خودم گفتم اونجا بشینه تو هم از این به بعد ردیف اول میشینی، اونم جای شهنامی

-آخه خانم ما جامونو دوست داریم

-بیخود دوست داری، بچه شده واسه من، برو بشین سر جات الان معلم دین و زندگی میاد تو کلاس، زنگ تفریح هم میای دفتر کوچیکه کارت دارم، بار آخری هم بود که کولی بازی راه انداختیا

خانم شفیقی بعد از گفتن این حرف از کلاس بیرون رفت. نیوشا با قیافه ی آویزان به سمیرا و بنفشه نگاه کرد و سلانه سلانه به سمت نیمکت ردیف اول رفت.

بچه های کلاس ریز ریز می خندیدند. دل همه اشان خنک شده بود. بیشتر از همه دل بنفشه بود که خنک شده بود. به سمت سمیرا چرخید که هنوز گریه می کرد. از کیفش دستمال کاغذی بیرون آورد و دستش را به طرف سمیرا دراز کرد:

-بیا فین کن، دیگه گریه نکن، خانم مدیر خیطش کرد

سمیرا دستمال را از بنفشه گرفت و با صدای بلند فین کرد.

همسالان هم می توانند با یکدیگر خوب و صمیمی باشند،

می توانند....

.............

سیاوش سرش را خاراند:

-خودم که دوست دارم، اما دیگه مثه اون وقتا نه با هر کی، یه آدم درست حسابی باشه پایه ام

شایان انگار که به موجود چندش آوری نگاه می کند به سیاوش خیره شد و گفت:

-حالمو بهم زدی، نکنه می خوای زن بگیری؟

-من زن بگیرم؟ دیوانه شدی؟ روزی که من زن بگیرم آخرالزمانه

-من که چیز دیگه ای دارم می بینم

-ای بابا، من چی گفتم مگه؟ می گم یه آدم حسابی باشه

-کودن آدم حسابی که نمیاد با تو

-چرا نمیاد؟ چمه؟ از تو که بهترم، خیلی هم با معرفتم

سیاوش با معرفت بود؟

شاید با معرفت بود،

شاید....

-آدم حسابی از کجا پیدا کنم؟

-تو نمی خواد پیدا کنی، ادم حسابی پیدا میشه، دارم بهت می گم دیگه دور زنای خیابونیو واسه من خط بکش

-قبلنا اینجوری نبودی، واست فرقی نمی کرد

و سیاوش با خود فکر کرد که همین یکی دوماه پیش برایش اصلا اهمیتی نداشت که با چه کسی هم بستر می شود. چقدر در این دوماه تغییر کرده بود. هنوز هم چشم چران و بی بند و بار بود، اما از شدتش کم شده بود

می توانست بهتر از این شود؟

شاید می توانست

کسی چه می دانست.....

شاید.....

-الان دیگه فرق می کنه

-چه می دونم، یه دفه نشنویم می خوای زن بگیری، مثه من خر نشی

شایان بهانه ی خوبی به دست سیاوش داد تا سوالی را که چند وقت بود در ذهنش می چرخید، از او بپرسد:

 

-می گم شایان، چطور شد خونوادت راضی شدن با مادر بنفشه ازدواج کنی؟ بالاخره وضعیتشو می دونستن دیگه، یا اصلا خونواده ی مادر بنفشه؟ اونا که می دونستن دخترشون افسرده است، اونا چطوری راضی شدن

-خونواده ی من که یه خواهر و یه برادر بودن، بچه که بودم بابام مرد، یکی دو سال قبل از ازدواج منم هم، مادرم مرده بود. شاهین که اون موقع سنی نداشت، می موند شهناز، البته به من گفت که با رعنا ازدواج نکنم، گفتش که مریضه، شوهر شهناز هم خیلی باهام صحبت کرد، من تو گوشم نرفت، الانم خیلی پشیمونم

-خونواده ی رعنا چی؟ اونا چرا مخالفت نکردن

-خوب اون وقتا رعنا تا این حد افسردگیش عمیق نشده بود، خونوادش فکر می کردن شاید ازدواج کنه روحیه اش بهتر میشه، شایدم ترسیدن که اگه مخالفت کنن اوضاعش بدتر بشه

-خوب چرا دیگه با تو لج کردن؟ اینجوری که تو می گی موافق ازدواجتون بودن، تو هم که اوائل داماد خوبی بودی، خودت می گفتی تا یه مدت حتی......بنفشه رو هم می شستی

سیاوش بعد از گفتن این حرف لبخند زد، دوباره به یاد بنفشه افتاده بود،

دوباره....

-نمی دونم، شاید توقع داشتن تا آخر عمر با این وضعیت رعنا، باهاش بمونم، می گفتن من از اول می دونستم وضعیت دخترشون چه جوریه،  چه می دونم از همین چرندیات دیگه

-خوب دروغ که نمی گن، می دونستی دیگه

-آهان، شروع کن به نصیحت کردن، شروع کن دیگه، برو رو منبر

-چرت نگو، حالا داداشت کجاست؟

-داداشم زنجانه، خانمش ترک زنجانه، اونم ازدواج کرد رفت اونجا

-این خواهر برادرای رعنا کجان؟ مادربزرگو پدربزرگش چرا اینقدر بی عارن؟ شماره ای چیزی ازشون داری؟

شایان چشمانش برق زد:

-می خوای باهاشون صحبت کنی که بنفشه رو ببرن پیش خودشون؟ من قربونت برم داداش، شماره ی مادربزرگه رو دارم، بیا بهت بدم، خودم نوکرتم

سیاوش کم کم عصبی می شد. اگر بنفشه همین حالا می مرد، شایان از خوشحالی جشن می گرفت.

-تو که اینقدر از بچه ات بدت میاد چرا نمی ری بذاریش سر راه؟ امشب از خونه بیرونش کن دیگه، راحت میشی

شایان که حرف سیاوش را باور کرده بود، سری به نشانه ی تاسف تکان داد:

-باور کن به اینم فکر کردم، اما اینجا یه شهر کوچیکه، فردا پلیس بیاد منو بگیره من چی کار کنم؟ قانون خیلی سفت و سخت شده، اگه بخوام ولش کنم میان سراغم، قانون مجبورم می کنه که نگهش دارم

سیاوش از خشم کبود شد. از روی نیمکت پشت پیشخوان برخاست و از کنار شایان رد شد و بی هوا پس گردنی محکمی پشت گردنش کوبید. شایان چند لحظه مثل مجسمه در همان حال باقی ماند. سیاوش فکر کرد نکند به نخاعش آسیب رسانده باشد. بعد از چند لحظه، صدای شایان را شنید:

-الهی دستت بشکنه، گردنم شکست، تو مگه آزار داری

-آره، از پدر بودنت حالم بهم می خوره. شماره ها رو واسم بنویس شاید یه روز به دردم خورد، من میرم تا یه جایی

شایان همانطور که گردنش را می مالید گفت:

-کدوم گوری داری میری؟ چند وقته هی جیم میشی میری، من دست تنها بوتیکو می چرخونم

سیاوش بی توجه به شایان از مغازه بیرون آمد. مقصدش کجا بود؟

مقصدش به سمت مدرسه ی راهنمایی ایمان بود.

................

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:10 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با لذت به اطاق سیاوش چشم دوخته بود. چه اطاق جالبی داشت. روی دیوار اطاقش، پرنده های خشک شده را آویزان کرده بود. بنفشه با خودش فکر کرد که بهتر بود او هم مدل اطاقش را تغییر دهد.

 این پرنده های خشک شده را از کجا می توانست تهیه کند؟

اینبار از سیاوش می خواست تا برایش، از همان پرنده ها بخرد.

بنفشه به سمت کمد سیاوش دوید و آنرا گشود. سیاوش با دیدن این حرکت، باز هم سرش را تکان داد.

بنفشه به لباسهای رنگ و وارنگ سیاوش که در کمد آویزان بود، نگاه کرد و گفت:

-چقدر لباس داری سیاوش

و قبل از اینکه سیاوش چیزی بگوید به سمت کشوها رفت و آنرا کشید. سیاوش دیگر نمی دانست به این دخترک چه بگوید. هنوز یاد نگرفته بود که بدون اجازه به وسایل کسی دست نزند.

بنفشه کمی درون کشو را بالا و پایین کرد و ناگهان دستش را روی دهانش گذاشت و خندید. سیاوش با چشمان گرد شده به بنفشه نگاه کرد که با دو انگشتش، لباس زیر مشکی اش را بیرون کشیده بود و جلوی چشمان سیاوش آنرا تاب می داد. سیاوش کمی خجالت کشید.

باز هم که این دخترک دیوانه بازی هایش را شروع کرده بود.

به سمت بنفشه رفت:

-بذارش سر جاش، باز تو شیطون شدی که، دیگه اطاقمو هم که دیدی، بریم بیرون، اصلا بریم اطاق سیامکو ببین

بنفشه با همان لباس زیر به گوشه ی دیگری پرید و گفت:

-سیامک پیره

-کجا پیره؟ از منم کوچیکتره، اصلا تو به سنش چی کار داری،بیا برو اطاقشو ببین، بده من اونو

بنفشه دوباره به سمت دیگری پرید:

-نمیرم تو اطاقش

سیاوش کلافه شده بود. صدای زنگ گوشی اش بلند شد. شایان بود.

سیاوش وسط اطاق ایستاد و تلفنش را جواب داد: الو

صدای فریاد شایان به گوش رسید:

-تو که گفتی من یه ساعت دیگه میام، الان ساعت نزدیک هفته، یه باره بگو نمی خوای بیای دیگه

-بنفشه رو آوردم تا مامانمو ببینه، فکر نکنم برسم

-به خاطر بنفشه منو معطل کردی؟ دیوونه شدم از دستت، بنفشه ی کوفتی رو ولش کن، بیا من اینجا دست تنهام

-باز تو دهنتو باز کردی چرتو پرت ریختی بیرون که، معطل چی شدی؟ مغازه که فقط مال من نیست

بنفشه نگاهش روی قاب عکس سیاوش، که روی پاتختی بود جا خوش کرد. سیاوش کنار دریا ایستاده بود و دست به سینه به روی دوربین لبخند می زد.

بنفشه با خودش فکر کرد که دریای انزلی است، یا دریای رشت است؟

رشت که دریا ندارد بنفشه،

رشت دریا ندارد....

دخترک از ذهنش گذشت که چه عکس قشنگی است،

او که عکسی از سیاوش نداشت، ای کاش این عکس برای او بود.

نگاهی به سیاوش کرد که هنوز با پدرش در حال جر و بحث بود و پشت به او ایستاده بود. بنفشه دیگر معطل نکرد، به سمت قاب عکس رفت و قاب عکس را باز کرد و عکس سیاوش را بیرون کشید. در همین لحظه سیاوش چرخید و بنفشه را در حال برداشتن عکسش غافلگیر کرد، قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید بنفشه لباس زیر را به سمت سیاوش پرت کرد و در حالیکه عکس را در جیب مانتو اش می گذاشت از اطاق بیرون پرید. سیاوش باز هم سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

دخترک عکسش را چرا برداشته بود؟

اصلا با آن عکس می خواست چه کند؟

نکند هنوز هم در همان حال و هوایی بود که سیاوش حتی دلش نمی خواست بر زبان بیاورد؟

یعنی با اینکه دیگر بالغ شده بود، باز هم در همان حال و هوا بود؟

آن موقع که هنوز به بلوغ نرسیده بود در خواب و خیال به سر می برد، وای به حال این زمانش که دیگر پا به دنیای زنانگی گذاشته بود....

صدای شایان عصبی اش کرد: بالاخره کی میای؟

سیاوش همه ی  حرصش را بر سر شایان خالی کرد:

-یه ساعت دیگه میام تو اون مغازه ی بی صاحاب، اینقدر غر نزن

..................

سیاوش همانطور که رانندگی می کرد رو به بنفشه گفت:

-امروز خیلی شیطونی کردیا

بنفشه آفتاب گیر را پایین داده بود و به لبهایش که رژ لب آن، تقریبا از بین رفته بود، نگاه می کرد:

-مگه چی کار کردم؟

-اول که بهت گفتم از این به بعد باید با مامانم در مورد مشکلاتت صحبت کنی، گفتی نه، بعدش هم که توی اطاقم اومدی....

سیاوش ناگهان برزخ شد:

-آخه اون چه کاری بود که کردی؟ لباس زیرمو چرا گرفتی تو دستت؟

-مگه چیه؟

-بنفشه زشته، نباید این کارو بکنی

-ما که باهم خوبیم

-یعنی چی خوبیم؟ هر کی با کی خوبه باید ازین کارا بکنه؟

بنفشه جواب سیاوش را نداد و رویش را به سمت دیگر چرخاند. سیاوش باز هم ادامه داد:

-حالا همه ی اونا به کنار، عکسمو چرا برداشتی؟ بده من عکسو

-نمی دم

سیاوش با کلافگی به بنفشه نگاه کرد:

-بنفشه عکس منو می خوای چی کار؟ بده به من

بنفشه دستش را روی سینه اش قفل کرد: نمی دم

سیاوش دیگر نمی دانست چه کار کند. با درماندگی گفت:

-لا اقل بگو واسه چی برداشتی؟

بنفشه با چشمان غمگین به سیاوش نگاه کرد.

سیاوش هنوز نفهمیده بود که او چرا عکسش را برداشته؟

پس سیاوش خیلی خنگ بود،

خیلی خنگ....

بنفشه نمی دانست آیا دلیل کارش را بگوید یا سکوت کند، به یاد اس ام اس خشن سیاوش افتاد و لبهایش را روی هم فشار داد.

سیاوش دوباره پرسید:

-چرا نمی گی؟

-دوست دارم عکستو داشته باشم

سیاوش که خودش حدس زده بود که جریان از چه قرار است. نمی خواست با به میان کشیدن این موضوع، بنفشه را حساس کند.

شاید هم بهترین عکس العمل این بود که رویش را با بنفشه در این زمینه باز نکند،

رویشان بهم باز میشد،

در همین زمینه هم، رویشان به هم باز میشد.....

سیاوش مسیر صحبت را عوض کرد:

-مامانم خوب بود؟ ازش خوشت اومد؟

-اوهوم، بهم گفت چهار تا شکلات بخورم

و با دستش عدد چهار را نشان داد.

سیاوش لبخند زد:

-خیل خوب، فردا می خوام برم مدرسه ی ایمان، یه گوش مالی حسابی به فواد و پوریا میدم

-می خوای بزنیشون؟

-نه، به مدیرشون می گم دهنشونو سرویس کنه

-ها؟

سیاوش تازه متوجه شد که چه حرفی از دهانش بیرون پریده است، سعی کرد حرفش را اصلاح کند:

-می گم مدیرشون حسابشونو برسه

بنفشه دوباره به نیمرخ سیاوش زل زد و گفت:

-سیاوش

-بعله؟

-بازم منو می بری خونتون؟

-دوست داری بیای خونمون؟

-آره دوست دارم بیام تو اطاقت

-چرا؟

-ازون پرنده ها خیلی خوشم میاد، چه جوری خشکشون کردی؟

-خشک شده خریدم، دوست داری؟

-آره خیلی،

-دوست داری برات بخرم؟

-آره، می خری؟

-می خرم برات

بنفشه ناگهان از بازوی سیاوش آویزان شد:

-آخ جون، مرسی سیاوش جونم

نزدیک بود کنترل فرمان از دست سیاوش خارج شود، هول و دستپاچه گفت:

-بنفشه، الان چپه میشیم، برو اونور

بنفشه با بی میلی بازوی سیاوش را رها کرد و به صندلی تکیه داد. سیاوش عرق پیشانی اش را پاک کرد،

این هم از اثرات بلوغ بود؟

این هم؟

.....................

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:8 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش مقابل در خانه اشان پارک کرد و رو به بنفشه گفت:

-رسیدیم، پیاده شو

بنفشه ذوق زده کمربندش را باز کرد و از ماشین بیرون پرید و با اشتیاق به نمای خانه نگاه کرد. سیامک همانطور که با لبخند به بنفشه خیره شده بود رو به سیاوش کرد:

-عجب دختر بچه ی باحالیه. دیدی چه جوری ضایعم کرد

سیاوش با کلید در خانه را باز کرد و خندید:

-مونده شیرین کاریاشو ببینی، از الان بگم اگه حرفی بارت کرد، به من ربطی نداره ها

رو به بنفشه گفت:

-بدو برو تو خونه

بنفشه جیغ جیغ زنان وارد خانه شد. سیاوش باز هم سر تکان داد و به همراه سیامک داخل خانه شد و در را بست.

مهناز برای استقبال از مهمان کوچکشان، تا وسط حیاط آمده بود. ناگهان چشمش افتاد به دخترک ریز نقشی که رژ لب قرمز رنگی به لبهایش زده بود و موهای چتری اش چشم و ابرویش را پوشانده بود.

دخترکی که سیاوش از او صحبت می کرد، همین دخترک بود؟

به نظر می رسید که خیلی تخس و شیطان باشد.

مهناز با لبخندی بر لب به سمت بنفشه رفت:

-سلام دختر خوشگلم

بنفشه به زن میانسالی نگاه کرد که موهایش مش کرده بود. چهره ی مهربانی داشت. او را دخترم خطاب کرده بود. بنفشه نیشش تا بناگوش باز شده بود.

چه مادر شوهر مهربانی....

چی؟؟؟؟؟؟؟

بنفشه چه می گفت؟

مادر شوهر دیگر چه صیغه ای بود؟

این هم اثرات صحبتهای در گوشی اش با نیوشا بود. یا شاید هم اثرات دیدن فیلمهای عشقی، و یا حتی خواندن رمانهای عاشقانه....

دخترک در تصوراتش، سیاوش را شوهر خودش به حساب آورده بود.

خدا را شکر که سیاوش از افکار بنفشه با خبر نبود و  گرنه همانجا از دست این دخترک، خودش را دار می زد،

از دست این دخترک.....

مهناز خم شد و بنفشه را در آغوش کشید و بوسید. بنفشه نفس عمیق کشید.

شاید در طی این دوازده سال، کمتر از ده بار در آغوش کشیده شده بود.

به یاد آورد چند باری، مادرش او را در آغوش کشیده بود، آن هم زمانی که اینقدر اوضاع روحی اش به هم ریخته نبود.

آخرین بار هم که خودش، سیاوش را در آغوش گرفته بود.

یعنی باز هم می توانست او را در آغوش بگیرد؟

صدای مهناز افکار بنفشه را به عقب راند:

-بیا تو دخترم

و دست بنفشه را در دست گرفت و به دنبال خودش کشید. بنفشه همانطور که به دنبال مهناز وارد خانه می شد سرش را چرخاند و به سیاوش نگاه کرد که به همراه سیامک پشت سرشان حرکت می کردند. سیاوش با دیدن نگاه بنفشه، چشمانش را چپ کرد.

بنفشه یک لحظه جا خورد.

سیاوش هم از این ادا اطوارها بلد بود؟

باز هم حس شیطنت بنفشه گل کرد و جشمانش را کامل به سمت چپ چرخاند و زبانش را بیرون آورد و رویش را برگرداند. سیاوش خندید و سیامک....

سیامک مات و مبهوت به شکلکهای این دو نفر نگاه می کرد.

...............

بنفشه با کنجکاوی به در و دیوارهای خانه نگاه می کرد. خانه ی چندان بزرگی نبود. اما برای بنفشه تازگی داشت. بیشتر کنجکاوی بنفشه برای فهمیدن این بود که اطاق سیاوش کدام یک است. مهناز فنجان چای را در مقابل بنفشه روی میز عسلی گذاشت و با لبخند به رژ لب قرمز رنگ بنفشه، خیره شد:

-خوب، که گفتی اول راهنمایی هستی؟

سیامک به حرف آمد:

-آره، تازه به منم گفت که پیرم

بنفشه بی توجه به حرف سیامک خم شد و دستش را در ظرف شکلات فرو برد و گفت:

-من می خوام چهارتا شکلات بردارم

مهناز لبخند زد:

-بردار عزیزم

بنفشه با خوشحالی شکلات ها را دستچین کرد.

سیاوش از آشپزخانه خارج شد و همانطور که روی مبل کنار سیامک می نشست رو به مادرش گفت:

-این بنفشه خانم ما حرف نداره مامان، آوردمش پیشت که ببینیشو باهات آشنا بشه تا از این به بعد اگه مشکلی داشت، همه رو به تو بگه، مگه نه بنفشه؟

بنفشه هنوز سرگرم دستچین کردن بود:

-من همه رو به تو می گم سیاوش

مهناز سعی کرد جلوی لبخند زدنش را بگیرد. سیاوش اصرار کرد:

-نه دیگه بنفشه، اومدی مامانمو ببینی که دیگه هر چی شد به مامان مهنازم بگی

بنفشه شکلاتی در دهانش گذاشت و ابروهایش را به نشانه ی نه بالا فرستاد و به همان وضعیت به سیاوش خیره شد. سیاوش سعی کرد نخندد، به مهناز نگاه کرد. مهناز با مهربانی گفت:

-هر جوری که خودت راحتی بنفشه جون، اگه دوست داری به من بگو اگه می خوای به سیاوش بگو

بنفشه دهانش را باز کرد. شکلاتها به دندانهایش چسبیده بود:

-به سیاوش می گم

سیامک دوباره سر شوخی را باز کرد: به منم می تونی بگی

بنفشه با اخم به سیامک نگاه کرد: به تو نمی گم

و قبل از اینکه سیامک حرفی بزند، بنفشه رو به سیاوش گفت:

-سیاوش بریم اطاقتو ببینم؟

سیاوش دوباره به مادرش نگاه کرد. بنفشه آبرویش را برده بود. مهناز خندید و از جایش بلند شد:

-آره دخترم، برو اطاق سیاوشو ببین

بنفشه از جا پرید و به سمت یکی از اطاقها دوید. سیاوش فریاد زد:

-اون اطاقم نیست، اطاق سیاوشه، بغلی اطاقمه

................

 
پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 2:3 :: نويسنده : mahtabi22

نگاه سیاوش رو پیراهن بنفشه، ثابت مانده بود. به جای دخترک، او خجالت کشیده بود. بنفشه هم دیگر شورش را در آورده بود.

حالا که بالغ شده بود دیگر برای چه با سیاوش تماس گرفته بود؟

سیاوش خودش پاسخ خودش را داد، بنفشه که کسی را نداشت.

انتظار داشت به آن عمه ی بی خیالش، زنگ بزند؟

متوجه ی بنفشه شد که باز هم زیر دلش را فشار می داد.

سیاوش یادش آمد که در مورد "خانم شدن بنفشه" چه فکرهای عجیب و غریبی کرده بود.

آنقدر خودش شیطنت های ریز و درشت کرده بود که هر جمله ای را که از زبان بنفشه بیرون می آمد، به همان شیطنتها نسبت می داد.

سیاوش بالای سر بنفشه ایستاد و در حالی که سعی می کرد لحن صحبتش جدی باشد گفت:

-چرا زودتر نگفتی؟

این چه سوالی بود که سیاوش از بنفشه پرسیده بود. بیچاره بنفشه که می خواست همین کار را بکند، او مدام برای خودش سوء تعبیر می کرد.

بنفشه دلخور جواب داد:

-من که گفتم، تو به من فحش دادی و دعوام کردی، تازه می خواستی منو بزنی

سیاوش شرمنده شد. با لحن دلجویانه ای گفت:

-خوب، من کار اشتباهی کردم.

بلافاصله لبخندی روی لبهای بنفشه نشست. چقدر زود دلخوری هایش را فراموش می کرد:

-یعنی الان خوشحالی که من بزرگ شدم؟

سیاوش کلافه شد:

-آره، خیلی خوشحالم

و سیاوش فکر کرد که با گفتن این جمله، همه ی توپ و تشرهایش را جبران کرده است.

بنفشه دوباره زیر دلش را فشار داد:

-دردم میاد

سیاوش نزدیک بود دو دستی توی سر خودش بکوبد.

رو به بنفشه گفت:

-خیل خوب، واستا الان میرم بیرون اون چیزایی که می خوای رو می خرمو میام، تو هم برو یه گوشه بشین، دیگه اینقدر بپر، بپر نکن، بدو ببینم

بنفشه با خوشحالی سر تکان داد.

سیاوش از پله ها سرازیر شد. یادش آمد هفته ی گذشته حاضر نشده بود قدم در آن مغازه ای بگذارد که لباس زیر می فروخت و حالا مجبور شده بود به دنبال خرید چیزی بالاتر از آن بیرون برود.

سیاوش برای خودش سر تکان داد و از در خانه بیرون رفت.

.................

سیاوش با دهان نیمه باز به بنفشه نگاه می کرد.

بنفشه دیوانه شده بود؟

همین که سیاوش نایلون مورد نیاز را به بنفشه داد، بنفشه شروع کرد به بشکن زدن و همانطور که آواز خواننده ای را که سیاوش از آن بیزار بود با غلطهای فراوان دوباره باز خوانی می کرد، به سمت دستشویی دوید.

سیاوش خودش را روی کاناپه ولو کرد. اینطوری نمی شد، باید همین حالا او را به خانه اشان می برد.

دخترک فردا مسائل ممنوعه اش را هم با او درمیان می گذاشت. سیاوش که دیگر نمی توانست برای این مسائل هم، گوش شنوای بنفشه باشد.

می توانست؟

گوشی اش را بیرون آورد و شماره ی خانه اشان را گرفت. باید مادرش را برای ورود این مهمان کوچک و سرتق، آماده می کرد.

..............

بنفشه دوباره رژ لب قرمز رنگ را در دستش گرفته بود و روی لبش می کشید. او می خواست به خانه ی سیاوش برود. باید حتما به خودش می رسید. حالا که دیگر بزرگ شده بود، کسی نمی توانست به او ایراد بگیرد. همه ی خانمهای بزرگ می توانستند روی لبهایشان، رژلب بمالند.

همه ی خانمهای بزرگ.....

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-من اونو نخریدم که تو هر ساعت و هر دقیقه بکشی رو لبتا

بنفشه اخم کرد:

-مال خودمه

-منم نگفتم مال منه، قرار نیست هی بکشی روی لبت که، چه رنگی هم انتخاب کرده، قرمز

-خوشگله، به من میاد؟

و به سمت سیاوش چرخید. سیاوش وحشت کرد.

آخر این چه طرز استفاده از رژ لب بود؟

-بنفشه شبیه دراکولا شدی

بنفشه باز هم اخم کرد. او به خاطر سیاوش می خواست از رژ لب استفاده کند، حالا سیاوش می گفت که او شبیه دراکولا شده؟

سیاوش نفس عمیق کشید:

-بیرون لبت که نباید رژ لب بمالی، فقط روی لبات باید بمالی، یه ذره بزن روی لبت، بعد لب بالا پایینو رو هم بمال تا پخش بشه، اینجوری....

و خودش لبهایش را روی هم مالید.

ناگهان به خودش آمد،

خاک بر سرت سیاوش،

یک رژ لب بگیر و روی لبت بمال دیگر،

اصلا مدل آرایش خلیجی عروس بشو،

این حرکات چیست که نشان می دهی؟

کم مانده دامن هم بپوشی،

کم مانده.....

سیاوش از روی کاناپه برخاست و گفت:

-بنفشه بیا بریم داداشم منتظره، بدو ببینم، رژ لبتو کم کن

بنفشه بی توجه به ذق ذق زیر دلش، دوید.

سیاوش کلافه فریاد زد:

-نمی خواد بدویی، یواش

خودش هم نمی دانست چرا اینقدر نگران این کودک است،

نمی دانست.......

.................

سیاوش جلوی نمایندگی بیمه توقف کرد تا سیامک را سوار ماشین کند. بنفشه روی صندلی جلو نشسته بود و با غرور کمربندش را بسته بود و اصلا هم خیال نداشت روی صندلی عقب بنشیند. سیامک با تعجب به بنفشه نگاه کرد که با رژ لب سرخ رنگی که روی لبانش بود، کمربند ایمنی اش را بسته بود و مستقیما به رو به رویش خیره شده بود. همانطور که که داخل ماشین می نشست با صدای بلند سلام کرد.

بنفشه رویش را نچرخاند. با قیافه ی جدی جواب داد: سلام

سیامک در حالی که سعی می کرد جلوی خودش را بگیرد تا قهقهه نزند به آینه نگاه کرد و با اشاره به بنفشه با حرکات چشم و ابرویش پرسید:

-این کیه

سیاوش جواب داد:

-دختر شایانه، شریکم

سیامک با خنده سر تکان داد. خود سیاوش هم، از دیدن کارهای بنفشه، به خنده افتاده بود.

همه ی دخترکها که به بلوغ می رسیدند، این حرکات عجیب و غریب را از خودشان نشان می دادند یا این فقط مختص بنفشه بود؟

سیامک دست بردار نبود. این دخترک توجه اش را جلب کرده بود. رو به بنفشه کرد:

-ببخشید خانمی، اسمتونو به من نمی گی؟

بنفشه بالای لبش را خاراند و همانطور که از پنجره ی ماشین به پیاده رو نگاه می کرد، گفت:

-بنفشه هستم

سیاوش آنقدر لبش را گاز گرفته بود که احساس می کرد تا چند لحظه ی دیگر لبش پاره خواهد شد.

بنفشه، این حرکات دیگر چه بود؟

دختر اینقدر مرا نخندان....

سیامک شیطنتش گل کرده بود.

دوباره پرسید: کلاس چندمی

بنفشه با غرور جواب داد:

دوازده سالمه، کلاس اول راهنماییم

و سیاوش در دلش دعا کرد تا بنفشه نگوید همین امروز هم، دوره ی ماهانه ام شروع شده است.

از بنفشه بعید نبود،

اصلا بعید نبود....

سیامک در جواب گفت:

-منم سیامک هستم، داداش سیاوش، بیست و پنج سالمه

-چقدر پیری

سیامک شیطنت از یادش رفت.

چه جواب کوبندی ای به او داده بود این دخترک خنده دار....

سیاوش از آینه به سیامک نگاه کرد و با خنده ای که دیگر سعی در پنهان کردن آن نداشت، گفت:

-داداشی تا خونه سکوت مطلق، باشه؟

بنفشه متوجه ی حرف سیاوش نشد. فکرش حول یک موضوع بود،

رفتن به خانه ی سیاوش

....................

 
سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, :: 1:50 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش زیر لب یکسره فحش و ناسزا می گفت. به شایان و شهناز و رعنا و بیشتر از همه به خود بنفشه بود که فحش می داد.

دخترک چطور اینقدر راحت به او گفته بود که خانم شده است. خوب کاملا مشخص است. کسی که فیلم های آنچنانی را بیشتر از ده بار نگاه کند، به راحتی تن به هر کاری می دهد. سر سیاوش، به اندازه ی کوه سنگین شده بود. برخلاف همیشه که مخالف کتک زدن بود، اینبار می خواست تا سر حد مرگ، بنفشه را کتک بزند.

آخر این دخترک پیش خودش چه فکری کرده بود که اینقدر راحت خودش را در اختیار پسری قرار داده بود؟

سیاوش همانطور که با عصبانیت رانندگی می کرد، هر از چند گاهی به راننده های دیگر، فحش و ناسزا می گفت. چشمانش حتی روی زنان زیبا هم ثابت نمی ماند.

فقط می خواست هر چه سریعتر به منزل شایان برسد.

.................

بنفشه رژ لب قرمز رنگ را روی لبانش مالید. رژ لب از روی لبهایش بیرون زده بود، اما بنفشه احساس می کرد چقدر ماهرانه رژ لب را روی لبهایش، مالیده است.

چتری هایش را روی ابروهایش ریخت و با خوشحالی منتظر آمدن سیاوش شد. هنوز درد داشت و احتمالا اوضاع بهداشتی اش هم رو به راه نبود، اما باز هم اهمیتی نداشت.

سیاوش همین حالا می رسید و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می شد.

صدای زنگ آیفون به گوش رسید و بنفشه شلنگ تخته زنان، به سمت آیفون رفت و با خوشحالی دکمه ی آیفون را فشار داد.

.....................

سیاوش همین که وارد خانه شد، با عصبانیت و بدون اینکه کفشش را از پا خارج کند از پله ها بالا دوید. در این آشفته بازار رعایت بهداشت کجای معادله بود؟

بنفشه همه چیزش را به باد داده بود.

دیگر  چه فرقی می کرد که کفشش را بیرون آورده باشد و یا به پا کرده باشد؟

سیاوش خشمگین و عصبانی فریاد زد: بنفشه ه ه ه ه ه ه

بنفشه درب ورودی را باز کرد و با خوشحالی بیرون پرید: یاااااااه

همزمان زیر دلش تیر کشید،

دیگر وقت پریدن نبود دخترک

دیگر وقتش نبود....

سیاوش با دیدن رژ لب روی لبهای بنفشه به مرز انفجار رسید.

دخترک برای پسرک رژ لب هم زده بود؟

بنفشه کمی خم شد و زیر شکمش را فشار داد. سیاوش چشمانش از حدقه در آمد.

این دخترک چه بلایی سر خودش آورده بود؟

سیاوش نزدیک در ورودی میخکوب مانده بود و به رفتارهای عجیب و غریب دخترک نگاه می کرد. بنفشه سرش را بلند کرد و با چهره ای که نشان می داد هنوز درد می کشد لبخند زد:

-سیاوووووووش جوننننننم

سیاوش به خودش آمد، قدمی به جلو برداشت و گفت: سیاوش جونمو سرطان

بنفشه تعجب کرد.

سیاوش با او بود؟

چه بد.....

سیاوش قدم دیگری برداشت:

-امروز همین جا سیاهو کبودت می کنم، چقدر بهت گفتم این فیلمها رو نگاه نکن

بنفشه همانطور که کمرش خم شده بود به سیاوش نگاه می کرد. متوجه ی مفهوم صحبتهای سیاوش نمی شد.

کدام فیلمها؟

-اون پسره ی هیچ چی ندار کجاست؟ تا من برسم فراریش دادی؟

بنفشه حس کرد سیاوش دیوانه شده است. به میان حرفش پرید:

سیاوش چی می گی؟ اینا رو ولشون کن، من بزرگ شدم، من خانم شدم

سیاوش فریاد کشید:

-تو غلط کردی خانم شدی، بی شعور، خانم شدی؟ بدبخت کردی خودتو، فواد اینجا بود؟

بنفشه ی کوچک هنوز نمی فهمید، سیاوش از چه چیزی صحبت می کند. اما دلش گرفت، سیاوش به او فحش می داد و سرش فریاد می کشید.

مگر او چه کار کرده بود؟

اصلا این قضیه چه ربطی به فواد داشت؟

سیاوش به سمت بنفشه پرید و بازویش را در دستش گرفت و او را تکان داد:

-حرف بزن بگو ببینم کی اینجا بود؟ وقتی پدر بی شرفت تورو ولت می کنه میره، معلومه که هر گهی می خوای می خوری دیگه

بنفشه به ساعد سیاوش چسبید و بغض کرده گفت:

-سیاوش گوش کن، سیاوش

-سیاوشو درد، مگه این فواد دیروز این همه بلا سر تو نیاورده بود؟ بزنم تو دهنت؟

سیاوش دست دیگرش را که آزاد بود روی هوا بلند کرد تا در دهان بنفشه بکوبد،

اما...

نتوانست...

دستش جلوی صورت بنفشه بی حرکت باقی ماند. این بنفشه هر کاری هم که کرده بود گنجویش بود. نمی توانست کتکش بزند،

نمی توانست.....

بنفشه با لبهای آویزان به سیاوش نگاه کرد.

بزرگ شدن چنین تاوانی داشت؟

تاوانش هم این بود که مهمترین فرد زندگی اش، روی بنفشه دست بلند کند؟

بنفشه زیر دلش تیر کشید. اینبار اصلا خوشحال نبود. دوباره خم شد و با دست چپش زیر دلش را فشار داد.

سیاوش با اخم به دست خودش که در فضا معلق مانده بود، نگاه کرد.

بنفشه با پشت دستش، رژ لب روی لبهایش را پاک کرد. رژ لب روی گونه اش کشیده شد و وضعیت خنده داری به وجود آمد. سیاوش کنار پای بنفشه زانو زد.

این دخترک چه به روز خودش آورده بود؟

حالا چطور می توانست کمکش کند؟

او را پیش دکتر زنان ببرد؟

خدایا مگر چنین چیزی امکان پذیر بود؟

مطمئنا دکتر زنان اول از همه خود سیاوش را در مظان اتهام قرار می داد.

سیاوش از این فکر چندشش شد. او و بنفشه؟

سر و تنه اش را به سرعت به چپ و راست چرخاند. بنفشه برایش عزیز بود.

او چطور می توانست همچین کاری را انجام دهد؟

اصلا خود بنفشه چطور توانسته بود چنین خریتی بکند؟

سیاوش سرش را پایین انداخت و به انگشتان پای بنفشه خیره ماند.

کجای کار را اشتباه کرده بود؟

صدای بنفشه را شنید:

-سیاوش بد، من فکر کردم تو خوشحال میشی

سیاوش به سرعت سرش را بالا آورد.

خدایا این دختر چرا اینقدر وقیح شده بود؟

او خودش را به باد داده بود، تا سیاوش را خوشحال کند؟

او که از نیوشا هم بدتر شده بود.

-تازه ببین این رژ لبم زده بودم، اما دیگه نمی زنم

و باز هم با دستش به لبانش کشید.

سیاوش احساس کرد چند لحظه ی دیگر خودش را کتک خواهد زد. او که دلش نمی آمد بنفشه را کتک بزند، پس خودش را کتک خواهد زد،

خودش را....

-تازه...تازه....، هیچی ام.....،هیچی ام ندارم

سیاوش با خودش فکر کرد که این چه خزعبلاتی بود که دخترک به زبان می آورد؟

بنفشه دوباره به حرف آمد:

-خوب نیوشا خودش گفته بود ممکنه منم امسال خانم بشم، خودش که می گفت سال دیگه خانم میشم، اما یه دفه امروز اینجوری شدم

که یک دفعه اینطور شده بود؟ این که یک نقشه ی دقیق و حساب شده بود. حداقل یک هفته برنامه ریزی کرده بود.

چه می گفت این دختر؟

-حالا چی کار کنم؟ زیر دلم خیلی درد می کنه. دوتا قرص هم خوردم خوب نشدم.

که قرص هم خوردی؟

چطور همان موقع که دو دستی خاک را توی سرت می ریختی، نگران این چیزها نبودی؟

-تازه، الان چی استفاده کنم؟ حجالت می کشم برم تو مغازه به آقاهه بگم

ای بمیری بنفشه.

که خجالت می کشی؟

پس چرا از من خجالت نمی کشی؟

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. کار از کار گذشته بود. دخترک هم اصلا احساس پشیمانی نمی کرد.

-سیاوش من بزرگ شدم، نه؟

چشمان سیاوش اینبار به فرق سرش کشیده شد.

بنفشه تمام کن این چرندیات را.

خجالت هم نمی کشد.....

سیاوش از روی زمین بلند شد. نمی دانست چه کار کند. بنفشه آن پسرک را هم که فراری داده بود.

چشمش روی رژ لب کشیده شده بر گونه ی بنفشه، ثابت ماند و باز هم سری به نشانه ی تاسف تکان داد.

-سیاوش خانم بهداشتمون می گه باید اینجور مواقع غذاهای مقوی بخوریم

ای خاک بر سر خانم بهداشتتان که همه ی این مسائل را هم برایتان تشریح کرده.

اصلا چرا در مدرسه به شما چنین چیزهایی یاد می دهند؟

-سیاوش یه چیزی بگو دیگه، من خیلی دلم درد می کنه. یعنی هر ماه باید درد بکشم؟

سیاوش دو دستش را بین موهایش فرو برد، بنفشه هر ماه می خواست این کثافت کاری را تکرار کند؟

سیاوش بالاخره به حرف آمد:

-اشتباه کردی بنفشه، دیگه کاری از دست من بر نمیاد،

-چرا اشتباه کردم؟ مگه دست من بود؟ همه ی کسایی که می خوان خانم واقعی باشن، اینجوری میشن

-چه جوری میشن؟ میرن ازین کارا می کنن؟

-من که کاری نکردم، دست من نبود

-پس دست عمه ی من بود؟

بنفشه باز هم بغض کرد:

-سیاوش چرا با من بداخلاقی می کنی؟ الانم می خواستی منو بزنی، من حالم خوب نیست، همه ی دخترا خانم میشن، خانم بهداشتمون خودش گفته بود که ما دخترها هر ماه اینجوری میشیم

مغز سیاوش جرقه زد،

چه شده بود؟

بنفشه چه گفته بود؟

دخترها هر ماه چه طور می شوند؟

سیاوش روی پنجه ی پا نشست و با قیافه ی جدی به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-بنفشه بیا درست و حسابی به من بگو تو چی کار کردی، من الان قاطی ام، راستشو بگو چی کار کردی؟

بنفشه چانه اش لرزید:

-من که کاری نکردم

خودش را به سیاوش نزدیک کرد و دستش را روی گوش سیاوش گذاشت و درون گوشش چیزی گفت.

چهره ی سیاوش از هم گشوده شد.

خدایا....

خدایا....

او چه فکر می کرد و چه شده بود،

دخترک دوران ماهانه اش آغاز شده بود....

...............

 
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 1:18 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه به سمت جعبه ی کمکهای اولیه رفت که روی دیوار دستشویی آویزان بود. به درستی نمی دانست باید چه قرصی مصرف کند. فقط قرصی می خواست تا دردش را آرام کند.

چشمش افتاد به استامینوفن کدئین و سرماخوردگی بزرگسالان(Adult cold) و از سر ناچاری از یک عدد را از هر یک از روکشها بیرون کشید و به سمت آشپزخانه رفت.

نیم ساعت گذشته بود و بنفشه احساس خواب آلودگی می کرد. دل دردش مداوم شده بود. دیگر از تیر کشیدن های چند دقیقه به چند دقیقه خبری نبود، زیر شکمش یک سره تیر می کشید. بنفشه چهره اش در هم شده بود. فشار زیادی را تحمل می کرد. بنفشه از جایش بلند شد و به سمت دستشویی رفت. اینبار می خواست خودش را تخلیه کند. نمی توانست فکرش را متمرکز کند تا به درستی دریابد، دلیل این درد بی درمان چیست.

بنفشه ی کوچک وارد دستشویی شد.

...............

بنفشه به تصویر خودش در آینه ی بالای روشویی زل زده بود. برخلاف چند لجظه ی پیش چهره اش در هم نبود.

باورش نمی شد،

بنفشه خانم شده بود.....

اکثر دختران در این زمان می ترسیدند و یا گریه می کردند. اما بنفشه می خندید. زیر دلش همچنان درد می کرد اما بنفشه ذوق زده بود. دوست داشت همه ی دنیا بفهمند که او دیگر یک خانم کامل شده است. حتی با اینکه دیگر از آن چیزها که نیوشا گفته بود هم نمی پوشید.

بنفشه خانم شده بود......

بنفشه ذوق زده جیغ کشید. یک بار دیگر جیغ کشید.

حالا باید چه کار می کرد؟

آن چیزهایی را که مورد نیازش بود، چطور تهیه می کرد؟

خوب قبل از هر کاری باید به سیاوش زنگ می زد. باید به سیاوش می گفت که او بزرگ شده است. سیاوش از امروز جور دیگری به او نگاه می کرد. او دیروز سیاوش را در آغوش کشیده بود و امروز خانم شده بود. بنفشه باز هم جیغ کشید و بلند بلند شروع به آواز خواندن کرد و به سمت موبایلش رفت:

-بدو بیا گوشواره هاتو بیار بذار تو گوشم......

آواز خواندن هم بلد نبود این دخترک،

آواز خواندن هم....

............

سیاوش با سری که به زیر انداخته بود، به صحبتهای زن جوان گوش می کرد:

-بیمه ی شخص ثالث می خواین به همراه بیمه بدنه؟ یا بیمه بدنه نمی خواین؟

سیاوش همانطور که سرش پایین بود جواب داد:

-بیمه بدنه هم می خوام

زن جوان سر تکان داد:

-چند لحظه صبر کنید

سیاوش سر تکان داد و نگاهش افتاد به سیامک که سرش را می خاراند و رو به او گفت:

-معطل من شدی، نه؟

-نه داداش، کاری نداشتم

صدای زنگ گوشی سیاوش، در فضا پیچید. سیاوش با نگاهی به گوشی لبخند زد، بنفشه بود

-الو،

-سیاوووووووووش

باز هم که بنفشه سیاوش را کش دار ادا کرده بود.

این بار دیگر چه دسته گلی به آب داده بود؟

نکند بابت جابه جایی نیمکت خودش و نیوشا خوشحال بود.

دخترک چقدر ذوق زده شده بود.

سیاوش لبخند زد:

-چیه بازم کبکت خروس می خونه؟

-سیاوووووووش، می دونی چی شده؟

-آره می دونم، شهنامی کنار تو میشینه

-نهههههههههههه

سیاوش اخم کرد،

جریان این نبود؟

اگر این نبود،پس علت این همه خوشحالی، چه بود؟

این همه خوشحالی حتما مصیبتی به دنبال داشت،

حتما....

آخرین بار دخترک ابروهایش را خراب کرده بود، نکند این بار موهایش را قیچی کرده باشد؟

وای بنفشه، نکند باز هم شیرین کاری کرده باشی،

اینبار باید برایش کلاه گیس می خرید.....

-چی شده بنفشه؟

-سیاوش، من خانم شدددددددددددم

سیاوش سکته کرد.

بنفشه چه گفت؟

خانم شده بود؟

وای خدایا....

وای وای وای....

چه کسی در کنار بنفشه داخل خانه بود؟

باز هم پسری را به خانه آورده بود؟

حالا همه ی اینها به کنار، گفت خانم شده است؟

بنفشه چه غلطی کرده بود؟

سیاوش سرش گیج رفت. بنفشه چی می گفت؟،

این همه حواسش به او بود تا اتفاقی برایش نیوفتد،

اصلا چطور نفهمیده بود که او دوباره با کسی دوست شده است؟

این گند را چطور ماست مالی می کرد؟

حالا با افتخار زنگ زده بود و به سیاوش می گفت که خانم شده است؟

سیاوش با خشم از روی مبل برخاست. همین حالا می رفت و حساب بنفشه و آن الدنگی را که این بلا را بر سر بنفشه آورده بود می رسید.

بیچاره شدی بنفشه، بیچاره شدی....

سیاوش با خشم بی سابقه ای فریاد زد:

-همون جا بمون تا من بیام

سیاوش تماس را قطع کرد و رو به سیامک کرد:

-بیا منو برسون تا یه جایی

سیامک گیج و سردرگم جواب داد:

-داداش کارمون اینجا تموم نشده

-پس تو بمون اینجا من با ماشین تو میرم

-چی شده داداش

-هیچ چی نشده سوییچو بده ببینم

سیاوش در برابر چشمان متعجب زن جوان و سیامک از نمایندگی بیمه خارج شد.

..................

بنفشه آنقدر ذوق زده بود که نفهمید سیاوش خشمگین شده است. با شنیدن نعره ی سیاوش، او باز هم ذوق کرد. سیاوش چقدر خوشحال شده بود. از خوشحالی می خواست همین حالا بنفشه را ببیند. بنفشه اینبار از بن جگر فریاد زد:

-جون من بیا گوشواره ها رو بنداز توی گوشششششششششششم

.......................

 

 
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 1:17 :: نويسنده : mahtabi22

خانم شفیقی به مرد جوان خیره شد و گفت: بله؟

سیاوش محکم و جدی جواب داد:

-عرض کردم می خوام جای خواهرزادمو عوض کنم، دختری که کنارش می شینه دختر خوبی نیست

-شما از کجا می دونی دختر خوبی نیست؟

-از دوست پسرای رنگ و وارنگش می دونم که خوب نیست

-از کجا می دونین که دوست پسر داره؟

-از کجا می دونم؟

خانم شفیقی آب دهانش را قورت داد. احتمال می داد این مرد جوان دوباره دهان بی چفت و بستش را باز کند.

از سیاوش بعید نبود،

سیاوش که دهانش چفت و بست نداشت،

داشت؟

قبل از اینکه سیاوش چیزی بگوید، خانم شفیقی گفت:

-البته خودمم تو فکر این بودم که این دو نفرو از هم جداشون کنم، وقتی با هم دیگه هستن خیلی شر میشن

-بعله، بنده هم منظورم همینه

-خوب، من جای اونا رو عوض می کنم

سیاوش روی صورتش دست کشید:

-یه هم کلاسی داره به نام شهنامی، اگه میشه پیش اون بشینه، شاید دو تا چیز خوب هم ازش یاد گرفت

-امر دیگه ای باشه آقای صباغ

سیاوش نیشخند زد:

-سلامتی شما خانم شفیقی

عجب موز ماری بود همین سیاوش

همین سیاوش.....

سیاوش ناگهان به یاد ابروهای بنفشه افتاد:

-خانم شفیقی یه مسئله ای هم در مورد خواهرزاده ام می خوام بهتون بگم

-بفرمایید

-خانم، ابروهاش دچار ریزش شده، من امروز فردا از دکترش واستون گواهی میارم

-یعنی چی ابروهاش دچار ریزش شده؟

-نمی دونم خانم، حساسیت داره، گواهیشو واستون میارم، بهتون گفتم که شما فکر دیگه ای در موردش نکنین

-واگیر داره؟

سیاوش در دلش خندید.

ابرو برداشتن بین دخترکان راهنمایی مسری شده بود،

مسری.....

-نه خانم، مطمئن باشین این نوع ریزش مسری نیست

خانم شفیقی با نگاه مشکوکی سیاوش را بر انداز کرد. مرد جوان جدی حرف می زد یا او را دست انداخته بود؟

-باشه رسیدگی می کنم ببینم جریان چیه، گواهی رو هم برام بیارین لطفا

سیاوش لبخند زد، مشکل بنفشه حل شده بود،

فردا می توانست به مدرسه ی ایمان هم برود، کار کوچکی هم آنجا داشت....

اما جای لبخند زدن نداشت،

سیاوش باز هم با دخالت بی جایش، اشتباه کرده بود،

اشتباه......

................

بنفشه سرش را روی میز گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. چه درد بی امانی به جانش افتاده بود. خدا را شکر می کرد که نیوشا نبود تا دوباره مسخره اش کند،

خدا را شکر.....

صدای خانم شفیقی را شنید:

-سماک، کجایی؟ خوابی؟

بنفشه سریع صاف نشست و با دستپاچگی موهایش را روی چشمانش ریخت. خانم شفیقی همانطور که بین چهار چوب در ایستاده بود، با چشمانش چهره ی بچه های کلاس را از نظر گذراند و رو به بنفشه گفت:

-سمیع زادگان کجاست؟ تو حیاطه؟

-نه خانم، امروز نیومده مدرسه

-خیل خوب،

دوباره با چشمانش به بچه های کلاس نگاه کرد که بعضی از آنها از ترسشان با عجله موهایشان را زیر مقنعه می چپاندند. خانم شفیقی رو به شهنامی کرد:

-شهنامی، برو بشین پیش سماک، از این به بعد اونجا میشینی

سمیرا شهنامی با تعجب به مدیر مدرسه اش نگاه کرد:

-پیش سماک؟

-دوست نداری بشینی؟ می خوای پیش همین دوستت بشینی؟

شهنامی شانه هایش را بالا انداخت. او که سرش مدام در کتاب و دفترش بود، برایش چه فرقی می کرد که کجا بنشیند.

صدای یکی از بچه های کلاس بلند شد:

-خانم، سمیع زادگان کجا بشینه؟
خانم مدیر همان طور که از کلاس بیرون می رفت گفت: میاد جای شهنامی میشینه، اون موهاتم ببر تو سماک، عروسی که نیومدی

بنفشه دو تار مویش را از جلوی صورتش کنار زد و همین که خانم شفیقی از کلاس بیرون رفت، دوباره همان تار مو را روی صورتش ریخت.

..............

سمیرا شهنامی کیفش را کنار کیف بنفشه گذاشت و روی نیمکت نشست. لبخندی به روی بنفشه زد و دوباره کتابش را گشود. خودش را برای امتحان ساعت بعد آماده می کرد.

دختر نچسبی بود. آرام و بی حاشیه، اهل شیطنتهای دخترانه هم نبود.

اما بنفشه خوشحال بود، همین که دیگر نیوشا کنارش نمی نشست راضی اش کرده بود.

سیاوش باز هم به قولش عمل کرده بود

باز هم....

................

سیاوش همانطور که به برگه های در دستش نگاه می کرد، گوشی اش را روی گوشش گذاشته بود و به حرفهای شایان گوش می داد:

-از صبح کجا رفتی؟ من اینجا دست تنهام، بیا مشتری ریخته رو سرم

-با سیامک هستم، میرم تا نمایندگی بیمه بر می گردم، تو که داری آپولو هوا نمی کنی، یه روز تنهایی بوتیکو بچرخون، اگه گردنت شکست پای من

-اه، خسته شدم من، بیا دیگه

سیاوش نگاهش روی دختر جوانی که در پیاده رو قدم می زد ثابت ماند و گفت:

-مغزمو نجو، ماشینم بیمه نداره، الانم با ماشین سیامک دارم میرم

-ساعت پنج بعد از ظهره، تو همش دو سه ساعت تو بوتیک بودی

-یه ساعت دیگه میام، بعدش تو برو خونه

شایان بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. سیاوش رو به سیامک کرد:

-کاری نداشتی که؟

-نه داداش

-خوبه، زود کارم تموم میشه

..................

 

 
شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 1:13 :: نويسنده : mahtabi22

مهناز رو به سیاوش کرد: از دختر شریکت چه خبر؟

سیاوش به بشقابش خیره شد.

منظور مادرش بنفشه بود.

-خوبه

-تو که می خواستی بیارش اینجا، چی شد؟ بیارش دیگه

سیاوش با غذای درون بشقابش بازی کرد:

-میارمش مامان

-چقدر دست دست می کنی، از کی گفتی که می خوای بیاریش، اصلا دوستتو یه شب شام دعوت کن که با دخترش بیاد

سیاوش به یاد آورد، که وقتی دوباره به بوتیک برگشته بود، شایان حتی از او نپرسید که ماجرا به کجا ختم شده است. هنوز هم با گوشی اش اس ام اس بازی می کرد.

گویا مسائل مربوط به سهیلا، از هر آنچه که مربوط به بنفشه بود، بیشتر اهمیت داشت.

نه، سیاوش دوست نداشت که شایان، وارد خانه اشان شود. همین که بوتیک را با او شریک شده بود، احساس پشیمانی می کرد. شایان دیگر روی سیاوش را هم سفید کرده بود.

سفید......

باز هم به یاد بنفشه افتاد که تا همین چند ساعت پیش، در آغوشش گریه می کرد.

و بوسه اش،

بوسه ی بنفشه.....

که سیاوش را زیر و رو کرده بود.

هرکسی که جای سیاوش بود، زیر و رو می شد،

هرکسی.....

بی اختیار روی پیراهنش دست کشید. دخترک تخس، هیچ چیز جالب توجه ای نداشت اما سادگی اش برای، سیاوش دلپذیر بود.

ای کاش بنفشه دختر خودش بود. در آن صورت بهتر تربیت می شد.

یعنی با وجود سیاوش، بهتر تربیت می شد؟

خوب تربیت سیاوش، از تربیت شایان بهتر بود.

سیاوش رو به مادرش کرد: شایان سرش شلوغه، من خودم امروز فردا بنفشه رو میارم

دیگر ابروهای درب و داغان بنفشه برای سیاوش مهم نبود،

دیگر مهم نبود که مادرش آن ابروهای تیغ زده را خواهد دید،

خانواده مهم بود، که بنفشه خانواده نداشت.....

وقتی خانواده نباشد، ابرویی که چند ماه دیگر دوباره مثل روز اولش می شود، چه اهمیتی داشت؟

واقعا چه اهمیتی؟

.....................

بنفشه به خراشیدگی روی کتفش نگاه کرد. جای خراشیدگی ها درد می کرد.

چرا وقتی سیاوش از او پرسیده بود که جایی از بدنش درد می کند یا نه، به دروغ به او گفته بود که درد نمی کند؟

پس این خراشیدگی ها چه بودند؟

بنفشه اشکی را که سیاوش آن همه تلاش کرده بود تا او نبیند، دیده بود. بنفشه غم چشمهای سیاوش را دیده بود.

بنفشه ی کوچک، فقط کوچک نبود،

مهربان هم بود.....

دلش نمی خواست سیاوش، بیشتر از این غمگین باشد.

به او نگفت که تنش درد می کند،

به او نگفت تا سیاوشش بیشتر از این اشک نریزد.

بنفشه حتی از او نپرسید که چرا گریه کرده است.....

بنفشه ی قصه ی ما آنقدر ها هم تخس و شیطان نبود،

با همه ی اینها....

نمی دانست چرا هر از گاهی، زیر دلش تیر می کشد...

نمی دانست....

به درد زیر دلش توجهی نکرد. فکرش روی فردا متمرکز شده بود. فردا سیاوش به مدرسه می آمد و او دیگر کنار نیوشا نمی نشست.

بنفشه با خوشحالی توی تختش خزید. همان تختی که تشکش تا روی زمین مماس شده بود.

بنفشه چشمانش را بست. به یاد مهربانترین مرد زندگی اش، چشمانش را بست،

به یاد سیاوشش،

سیاوش....

و باز هم زیر دلش تیر کشید........

...................

بنفشه به جای خالی نیوشا نگاه کرد. نیوشا امروز به مدرسه نیامده بود.

 یعنی ترسیده بود؟

برای بنفشه اهمیت نداشت. اتفاقا چقدر هم خوب بود که امروز نیوشا را نمی دید. تا آخر عمرش از نیوشا بیزار شده بود.

تا آخر عمر....

اصلا خوب کرده بود که موهای نیوشا را کشیده بود و او را هل داده بود.

خوب کرده بود......

بنفشه باز هم زیر دلش تیر کشید و باعث شد تا کمرش را صاف کند. از دیشب تا الان، چه بلایی بر سرش آمده بود که هر چند دقیقه یک بار، زیر دلش تیر می کشید.

نکند سرطان گرفته باشد،

خدا نکند سرطان باشد،

خدا نکند....

چشمان بنفشه از پشت سر، روی سمیرا شهنامی ثابت ماند، که باز هم سرش درون کتاب بود. بنفشه به همکلاسی دیگرش، که کنار سمیرا نشسته بود خیره شد. انگار زیاد با یکدیگر صمیمی نبودند.

یعنی سمیرا قبول می کرد که بنفشه کنار او بنشیند؟

شاید قبول می کرد،

شاید....

................

 

 
شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش تا رسیدن به جلوی مدرسه ی بنفشه، مرد و زنده شد.

یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

بنفشه چقدر مظلومانه گریه می کرد.

خدا لعنتت کند شایان،

از پدر بودن هیچ چیز نمی فهمی...

خدا مادر بنفشه را لعنت کند که حاضر شده بود بچه دار شود،

گناه این طفل معصوم چه بود؟

سیاوش جلوی مدرسه رسید و ماشین را پارک کرد. از ازدحام دخترکان راهنمایی خبری نبود. درب مدرسه بسته بود. سیاوش از ماشین پیاده شد و دوباره گوشی را در دست گرفت و به بنفشه زنگ زد:

-الو بنفشه کجایی؟

صدای غمگین بنفشه را شنید:

-من تو کوچه ی کنار مدرسه هستم، همون کوچه ای که اولش یه طلا فروشی داره

سیاوش به سمت کوچه دوید. باز هم فکری مثل خوره به جانش افتاده بود.

یعنی بنفشه در چه وضعیتی بود؟

با صورت خونین؟

با موهای آشفته؟

نکند دستش شکسته باشد؟

گفته بود نیوشا گولش زده، نکند نیوشا پولش را به زور از او گرفته باشد،

خدا کند فقط پولش را به زور از او گرفته باشد و چیز دیگری نباشد،

خدا کند.

سیاوش قدم به داخل کوچه گذاشت و....

باز هم دخترک بی پناهی را دید که به پهنای صورتش اشک می ریخت. صورتش خونین نبود، دستانش هم نشکسته بود، اما آنقدر مظلوم بود که سیاوش قلبش شکست.

به جای همه ی کسانی که باید برای این دخترک قلبشان می شکست، به جای همه ی کسانی که باید برای این دخترک دل می سوزاندند،

قلب سیاوش به جای همه ی آنها شکست،

به جای همه ی آنها....

دخترک چقدر مظلوم بود.

سیاوش همان ابتدای کوچه ایستاد. بنفشه با دیدن سیاوش جان گرفت و سمتش دوید.

به سمت سیاوشش دوید،

دستانش را از هم گشود. می خواست سیاوش را در آغوش بگیرد و برایش از آنچه که بر سرش آمده بود بگوید.

به سمت سیاوش دوید و سیاوش را در آغوش گرفت. قلبش بی امان در سینه می کوبید. دستش را دور کمر سیاوش حلقه کرد. بوی تن سیاوش برایش آرام بخش بود. سیاوش شوکه شده بود. دخترک او را در آغوش کشیده بود. آنقدر کوچک بود که سرش، روی شکم سیاوش قرار گرفته بود.

سیاوش صدای دردمند بنفشه را شنید:

-سیاوش، نیوشا گولم زد، فواد و پوریا تو کوچه منو اذیت کردن

سیاوش چند بار تلاش کرد تا عکس العملی نشان ندهد، دستانش را مشت کرد و از هم گشود، چند بار و چند بار....

اما نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را روی سر بنفشه گذاشت. بنفشه دوباره بهانه ای پیدا کرد تا گریه کند. صدای هق هقش که به گوش سیاوش رسید، سیاوش بیشتر در خود شکسته شد. با دستش سر بنفشه را نوازش کرد.

بنفشه گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد....

در آغوش سیاوشش گریه کرد،

حلقه ی دستانش را تنگ تر کرد. سیاوش باز هم پای چپش را تکان می داد. بنفشه سرش را بلند کرد و به چهره ی درهم سیاوش زل زد.

سیاوش به چهره ی بنفشه خیره شد،

به ابروهای مداد کشیده اش که از زیر موهای چتری اش خودنمایی می کرد،

به چشمان سرخ و پف کرده اش،

به بینی گوشتی اش که باز هم آب از آن جاری بود،

سیاوش تک تک اعضای چهره ی بنفشه را، از نظر گذراند وحس کرد تا چند لحظه ی دیگر اشک دور چشمش حلقه خواهد زد. سرش را به عقب خم کرد و به آسمان نگاه کرد. بهتر بود اگر هم می خواست گریه کند، بنفشه اشکهایش را نبیند،

بهتر بود....

بنفشه در آغوش سیاوش احساس آرامش کرد. دست سیاوش روی سرش بود. سیاوش هنوز هم مهربان بود،

مهربانتر از پدرش، مادرش، مادربزرگ و پدربزرگش، خاله ها و دایی هایش عمه اش و حتی عمویش....

سیاوش مثل هیچ یک از آنها نبود،

سیاوش، فقط سیاوش بود،

خودش بود، خود خودش بود.....

بنفشه پیراهن سیاوش را بوسید.

بوسه اش نه از سر هوس بود و نه حتی از سر شوق.....

بوسه اش، فقط یک بوسه ی قدردانی بود،

یک بوسه ی قدردانی....

قدردانی از مردی که همیشه در لحظات حساس زندگی اش، حضور داشت....

سیاوش چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید.

سیاوش گریه کرده بود.....

.................

سیاوش بطری آب معدنی را که از سوپر مارکت خریده بود به دست بنفشه داد و گفت:

-پس نیوشا رو زدی؟

بنفشه کف دستش را روی بینی اش گذاشت و به سمت بالا کشید و گفت: آره یه دور موهاشو کشیدم، یه دور هم هلش دادم

سیاوش لبخند بی جانی زد:

-خوب پس اوضاع زیادم بد نبود، حداقل حق این دختره ی موز مارو گذاشتی کف دستش

بنفشه بطری اش را سر کشید و گفت:

-موز مار چیه؟

-موز مار یعنی ماری که موذی باشه

-آهان

و باز هم بطری اش را سر کشید. سیاوش دوباره لبخند زد. دخترک چقدر ساده بود.

ساده ی ساده.....

سیاوش به یادش آمد که همین چند لحظه ی پیش، بنفشه چطور در آغوشش گریه می کرد. به یاد بوسه ی معصومانه ی دخترک افتاد. هیچ یک از بوسه های عاشقانه و شهوت انگیز زنانی که در سراسر زندگی اش حضور داشتند، سیاوش را به اندازه ی بوسه ی محجوبانه ی این دختر، تکان نداده بود،

هیچ یک.....

سیاوش به بنفشه نگاه کرد:

-خوبی؟ حال و اوضاعت خوبه؟ جاییت که درد نمی کنه؟

-نه، خوبم

-فردا میام مدرسه که جاتو عوض کنی

بنفشه با تعجب به سیاوش نگاه کرد. سیاوش پرسید:

-دوست داری تو کلاس پیش کی بشینی؟

-نمی دونم

-دوست دیگه ای به غیر از دختره نداری؟

و بنفشه به یادش آمد که با هیچ یک از دختران کلاسشان رابطه ی صمیمانه ای نداشت، تا این اواخر که رابطه اش با سمیرا شهنامی بهتر شده بود.

بنفشه شانه ای بالا انداخت.

-اون دختره بود که کیفشو انداختی تو سطل آشغال، اسمش چی بود؟ آهان شهنامی، دوست داری پیش اون بشینی؟

بنفشه به سمت سیاوش چرخید:

-یعنی تو می گی اون می ذاره من پیشش بشینم؟

سیاوش لبخند زد:

-صد در صد میذاره، حال فواد و پوریا رو هم واست می گیرم، کدوم مدرسه درس می خونن؟

-مدرسه ی ایمان

-هر دو تاشون؟

-آره، هر دوتا، فواد یه سال رد شده اما بازم تو همون مدرسه است

-خیل خوب، من خودم می دونم چی کار کنم، اول از همه جای تورو عوض می کنم

بنفشه ته دلش قرص شد. دیگر مجبور نبود نیوشای بدجنس را تحمل کند. شهنامی چاپلوس بود اما هر چه که بود، بدجنس نبو.د یک مار موذی هم نبود.

دوباره به یاد حرفهای آن سه نفر افتاد.

-سیاوش

-بله؟

-من زشتم؟

سیاوش جا خورد. این چه سوالی بود؟

-کی می گه تو زشتی؟

بنفشه لب برچید:

-اونا گفتن من زشتم، صدامم زشته، به من گفتن شبیه گاوم

سیاوش باز هم غمگین شد،

این دخترک دل شکسته شده بود،

دل شکسته.....

سیاوش نفس عمیق کشید:

-اونا خودشون زشتن، واسه همین این حرفو زدن، تو خیلی هم با نمکی

-دماغم دلقکی نیست؟

-نه، دماغت خیلی هم قشنگه

-تو دماغمو دوست داری؟

دخترک فقط تایید سیاوش را می خواست، اگر سیاوش تاییدش می کرد، دیگر حرف نیوشا و دیگران برایش اهمیتی نداشت.

سیاوش با انگشت روی دماغ بنفشه ضربه زد:

-آره، من دماغتو دوست دارم

بنفشه به روی سیاوش لبخند زد. پس سیاوش، دماغ بنفشه را دوست داشت. پس سیاوش، کلا بنفشه را دوست داشت. همین روزها سیاوش به عشق خودش اعتراف می کرد.

آنوقت بنفشه با تمام وجود، محبتش را به سیاوش نشان می داد. باز هم او را در آغوش می گرفت و از دل و جان به حرفهایش گوش می داد و به آنها عمل می کرد. مگر عشق چیزی بیشتر از این بود؟

در نظر یک دخترک دوازده ساله، عشق چیزی بیشتر از این، نبود....

سیاوش با دیدن لبخند بنفشه گرم شد، سیاوش از آنچه که در ذهن بنفشه می گذشت، بی خبر بود،

او فقط به این فکر می کرد که چقدر این دخترک، برایش عزیز است،

عزیز عزیز عزیز.....

....................