دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 40
بازدید کل : 334297
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:42 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش جلوی مطب پارک کرد و از ماشین پیاده شد. رو به روی تابلوی مطب ایستاد و به آن چشم دوخت:

مرکز مشاوره ی ....

مدیر مسئول غزل سادات....

کارشناس ارشد روان شناسی عمومی،

به یاد شهناز افتاد که دو روز پیش با دیدن سیاوش گویی مامور عذابش را دیده باشد، آماده برای پرخاش بود.

و سیاوش...

خشم شهناز برای سیاوش، اهمیتی نداشت.

همان بهتر که این عمه تقلبی خشمگین شود و حرص بخورد.

به یادش آمد چطور با تمسخر از عمه جان خواسته بود شماره و آدرس روانشناس را به او بدهد. شهناز با لحن نیشداری پرسیده بود که برای خودش می خواهد مراجعه کند؟

و سیاوش جواب داده بود که برای خانواده ی سماک می خواهد مراجعه کند.

و شهناز که با عصبانیت شماره را به او گفت و در خانه را محکم به رویش بست.

سیاوش سرش را تکان داد و دوباره به تابلو چشم دوخت.

اینبار پوزخند زد و با خود فکر کرد که این روانشناس مجبور بود همه ی شجره نامه اش را روی تابلو اش بنویسد؟

خوب سیاوش، حتما مجبور بود.....

سیاوش با بی قیدی وارد مطب شد.

................

نگاه سیاوش، روی نقاشی های کودکانه ای که به دیوار اطاق انتظار چسبانده شده بود، ثابت ماند. منظره ی جالبی بود، نقاشی های کودکان زیر دوازده سال، که با رنگهای تندی همچون قرمز و نارنجی و زرد روی دیوار خودنمایی می کرد.

با خروج مراجع کننده از اطاق مشاوره، منشی جوان رو به سیاوش کرد:

-آقای بخشنده، بفرمایید

سیاوش چشم از نقاشی ها بر گرفت و از روی مبل بلند شد و به سمت اطاق رفت.

همین که وارد اطاق شد، نگاهش روی دختر جوانی ثابت ماند که با خودکاری که در دستش بود، روی برگه ها چیزی می نوشت. ابروهای سیاوش ناخودآگاه بالا رفت.

این دختر، روانشناس بود؟

او که چندین سال، از خودش کوچکتر بود.

شاید اشتباه شده باشد؟

این دختر می خواست مشکل بنفشه را حل کند؟

او اصلا می توانست درست و حسابی صحبت کند؟

روانشناس سرش را بلند کرد و با لبخند گفت:

-سلام، خوش اومدین، بفرمایید

و با دستش به راحتی وسط اطاق اشاره زد.

سیاوش با قدمهای سنگین به سمت راحتی رفت و روی آن نشست.

با نگاهی به دختر جوان باز هم افکارش به هم ریخت.

شهناز دیوانه شده بود؟

شهناز که دیوانه بود،

اگر دیوانه نبود که این دختر را معرفی نمی کرد،

آخر این دختر چطور می خواست به بنفشه کمک کند؟

بهتر نبود همین حالا از اطاق بیرون برود؟

نه، دیگر روی راحتی نشسته بود، باید همان ابتدا تصمیم می گرفت که برگردد.

صدای روانشناس او را به خود آورد:

-خوب، من در خدمتم، شما آقای؟

سیاوش چشمانش را ریز کرد:

-بخشنده هستم

-بعله، آقای بخشنده، خوب علت اومدنتون به اینجا چیه آقای بخشنده؟

سیاوش باز هم نگاه تحقیر آمیزش را به دختر جوان دوخت، انگار قضیه جدی بود و روانشناس مورد نظر، همین دختر بود.

با او می خواست مشاوره کند؟

با چه اعتماد به نفسی هم صحبت می کرد.

سیاوش دهان باز کرد:

-اممم، ببخشید خانم، سرکار خانم غزل سادات.... شما هستین؟

روانشناس دوباره لبخند زد:

-خودم هستم، در خدمتتونم برای شنیدن حرفاتون

-آهااااان

سیاوش"آهان" را کش دار ادا کرد و دوبار گفت:

-بعدش به غیر از شما کس دیگه ای اینجا مشاوره نمی ده؟

-چرا ما اینجا چهار نفریم،

-خوب اونا کجا هستن؟ می تونم ببینمشون؟

-ساعتهای کاریشون با ساعت کاری من فرق می کنه

-ببخشید می تونم بپرسم چند سالشونه؟ اصلا شما روانشناس بالای چهل سال دارین؟

روانشناس لبخند زد. متوجه ی منظور سیاوش شده بود. سیاوش نمی خواست با او صحبت کند. او هم تحت تاثیر جوان بود روانشناس، قرار گرفته بود.

خوب علم که پیر و جوان نمی شناسد،

می شناسد؟

-همه ی اونها زیر سی سال سن دارن

-بعلللله

باز هم "بعله" را کش دار ادا کرد و اینبار ساکت ماند.

روانشناس سکوت را شکست:

-آقای بخشنده شما مشکلتونو بگید، اگر بتونم کمکتون می کنم

سیاوش با بی میلی سر تکان داد.

هنوز دلش نمی خواست صحبت را آغاز کند.

این دختربچه می خواست مشکل بنفشه را حل کند؟

این دختر بچه؟

سیاوش پای چپش را تکان می داد و گوشی کشویی را که در دستش بود، چپ و راست می کرد.

نگاه روانشناس یک لحظه روی پای چپ سیاوش که به طور عصبی تکان می خورد، ثابت ماند و دوباره به سیاوش خیره شد.

سیاوش لبهایش را روی هم فشرد.

صدای روانشناس دوباره در فضا پیچید:

-من منتظرم آقای بخشنده

سیاوش دوباره چشمانش را ریز کرد،

که منتظر بود؟

چقدر با اطمینان صحبت می کرد.

می توانست راهکار بدهد؟

خوب حتما می توانست که با این آرامش و غرور از او می خواست شروع به صحبت کند.

بد نیست بعضی مواقع کمی از غرور آدمها، کم شود،

بد نیست.....

بسم الله خانم روانشناس،

بسم الله....

-خانم، شما چه راهی برای کمک به یه دختر بچه ی دوازده ساله که عاشق یه پسر سی و پنج ساله شده، پیشنهاد می کنین؟

سیاوش این را گفت و با موذی گری به دختر جوان خیره شد.

 همزمان این جمله را مدام با خودش تکرار می کرد که "خوب راهکارت را بگو خانم روانشناس"

روانشناس چیزی روی برگه ی زیر دستش یادداشت کرد و جواب داد:

-خوب پس مشکل اینه، قبل از هرچیزی می خوام بدونم این ماجرا مربوط به شماست یا شخص دیگه ایه؟

سیاوش دوباره پوزخند زد:

-شما فرض کن این مشکل منه

-آقای بخشنده شما خیلی کلی این مشکلو مطرح کردین، از اول جریانو به من بگید، از شرایط اون دختر بگین، اینکه چی شد که کم کم عاشق شما شد؟ الان کجاست؟ خانواده اطلاع دارن؟ برای حل این مشکل چی کار کر....

-خانم چیو بگم؟ من می خوام بدونم با یه همچین بجه ای چی کار کنم، بهش چی بگم که بی خیال بشه، همین

-تا ریشه یابی نشه که نمی تونم کمکتون کنم، لطف کنید برام توضیح بدین

که برایش توضیح بدهد؟

نمی توانست مشکل را حل کند، آنوقت با این کار می خواست زمان مشاوره را تلف کند؟

اشکالی نداشت، برایش توضیح می دهد،

برایش توضیح می دهد تا در نهایت این جمله را از زبانش بشنود" نمی تونم کمکتون کنم"

آنوقت او می دانست با این روانشناس لبخند به لب...

باشد،

باشد.....

باز هم، بسم الله

باز هم....

...................

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:40 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با ناراحتی روی کاناپه نشسته بود. به یاد بستنی اش افتاد که درون ماشین سیاوش جا مانده بود.

یعنی سیاوش آنرا خورده بود؟

او دلش می خواست آن بستنی را بخورد اما از ترس بستنی را داخل ماشین جا گذاشته بود.

همه ی این اتفاقات تقصیر سیاوش بود،

سیاوش....

سیاوش بد که امروز چندین بار بر سرش فریاد کشیده بود، با او آشتی کرده بود، برایش بستنی خریده بود و دوباره فریاد کشیده بود.

مگر او چه کرده بود؟

او فقط می خواست سیاوش را ببوسد و با این کارش محبت خود را به او نشان دهد.

بوسیدن چه اشکالی داشت؟

باید برای سیاوش توضیح می داد، سیاوش خوب متوجه ی ماجرا نشده بود....

بنفشه گوشی اش را در دست گرفت و پیامی نوشت و آنرا ارسال کرد. فقط خدا می دانست چه نوشته بود....

.........

سیاوش از جا برخاست تا از اطاق خارج شود، صدای زنگ گوشی اش بلند شد. سیاوش گوشی را در دست گرفت. پیامی از بنفشه بود. پوشه ی پیام را باز کرد و پیام را خواند....

رنگ از رخ سیاوش پریده بود.

مگر بنفشه چه نوشته بود؟

بنفشه چه ننوشته بود، دخترک نوشته بود" من فقط خواستم بوست کنم، مگه تو نگفتی دوسم داری؟ چرا نذاشتی؟ دفه ی دیگه می ذاری؟"

سیاوش دیگر مستاصل شده بود. دیگر مغزش کار نمی کرد. نمی دانست چه کار کند. بنفشه اگر همین طور ادامه می داد، بعید نبود درخواستهای دیگری هم داشته باشد.

سیاوش فکر کرد و فکر کرد.

در این وضعیت باید چه کار می کرد؟

چه کسی می توانست کمکش کند؟

به مادرش می گفت؟

مادرش نمی توانست کمکش کند.

او که خودش عقل کل بود در کار این دختر مانده بود، آنوقت مادرش می خواست کمکش کند؟

نه....

دیگر زمان حساب و کتاب نبود.

باید از شخص دیگری کمک می گرفت.

چی کسی می توانست کمکش کند؟

خوب...

شاید...

ذهن سیاوش جرقه زد، به یاد صحبتهای خواهر شایان افتاد.

چه گفته بود؟

گفته بود، انزلی روانشناس دارد.

خوب معلوم است که دارد. اینجا که روستا نیست، باید داشته باشد.

این روانشناس کجاست؟

مطبش کجاست؟ او می تواند مشکلش را حل کند.

مشکل او که نه، مشکل بنفشه را....

حتما خود شهناز آدرس و شماره تلفن روانشناس های انزلی را دارد، فردا به سراغ شهناز خواهد رفت.

بد نیست هم دیداری تازه کند هم شماره تلفن روانشناس را از او بگیرد و هم دوباره وظایف عمه بودن را به او گوشزد کند.

صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد.

باز هم پیامی از بنفشه بود: تازشم، بستنیمو تو ماشین جا گذاشتم، خوردیش؟....

...........

بنفشه با خوشحالی روی نیمکتش نشست و با لبخند به سمیرا نگاه کرد. مدرسه آنقدرها هم که فکر می کرد، بد نبود. بنفشه با هیجان گفت:

 -سمیراااااا، من دیدمت

سمیرای مهربان لبخند زد:

-کجا منو دیدی؟

-اون روز جلوی بستنی فروشی ی ی ی ی

-آهان، آره دیگه همدیگه رو دیدیم

-سیاوشو دیدی؟

-عموتو می گی؟ آره دیدم

-خوب بود؟

-نمی دونم، انگار مهربون بود

بنفشه نیشش تا بناگوش باز شد. ای کاش می توانست به سمیرا بگوید که سیاوش دوست پسرش است.

خدا را شکر که سیاوش آنجا نبود تا به خاطر آن فکری که از ذهن بنفشه گذشته بود، سکته کند.

بنفشه با خوشحالی گفت:

-آره خیلی مهربونه، اینقدر منو دوست داره که نگو

سمیرا لبخند زد:

-منم عموهامو دوست دارم، اونا هم منو دوست دارن، راستی بیا تمرینهای علومو که حل کردیم، بدم بهت بنویس

و دفترش را از داخل کیفش بیرون کشید. بنفشه متوجه ی نیوشا شد که یواشکی با گوشی اش بازی می کرد. به سمیرا اشاره زد:

-اونجا رو نگاه کن، نیوشا داره یواشکی اس ام اس میده، برم به خانم مدیر بگم؟

-نه، خبرچینی نکن

بنفشه ابروهایش بالا رفت:

-پس تو چرا اون دفه رفتی به خانم مدیر گفتی کیفتو انداختم تو آشغالی؟

-خوب مامانم همیشه می گه وقتی کسی اذیتت کرد یا باید مستقیما از خودت دفاع کنی یا باید به مدیر بگی، من ترسیدم بیام به خودت بگم، فکر کردم باهام کتک کاری می کنی هم تو هم نیوشا، واسه همین به خانم مدیر گفتم

و بنفشه با خودش فکر کرد که بعید نبود آن زمان، سمیرا را کتک می زد.

-خوب بیا بریم بگیم نیوشا موبایل داره

-خوب نیوشا کار بدی کرده موبایل داره، اما این خبر چینیه، تازه تو خودتم موبایلتو میاری مدرسه

-مگه چی میشه؟

-مامانم می گه تو مدرسه نباید موبایل داشته باشیم، واسه همین موبایلمو صبحا میدم بهش

مادرش،

مادر سمیرا....

سمیرا مدام از مادرش می گفت....

مادر سمیرا چقدر خوب، برایش صحبت می کرد. همه ی مادرها می توانستند خوب صحبت کنند، فقط مادر خودش بود که نمی توانست....

مادرش مریض بود،

مریض.......

بنفشه شانه هایش را بالا انداخت. دستش را درون کیفش فرو برد و دفترش را بیرون کشید، تا تمرینات علوم را بنویسد.

...............

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:40 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش جلوی در خانه پارک کرد و به سمت بنفشه چرخید که هنوز بستنی می خورد. باز هم لبخندی روی لبش نشست،

دخترک بی پناه....

-خوب آوردمت بیرون، بستنی تم که خوردی، دیگه میری بالا لالا می کنیا باشه؟

بنفشه با دهان پر سر تکان داد اما همچنان درون ماشین نشسته بود.

-خوب برو دیگه، برو بالا تا منم برم

-بستنیمو بخورم بعد می رم

-بستنی رو ببر بالا بخور، حالا برو

بنفشه باز هم لبهایش آویزان شد. سیاوش دوست نداشت که او چند دقیقه بیشتر، کنارش بنشیند؟

نه،سیاوش دوستش داشت، خودش گفته بود،

خود خودش....

بنفشه دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و کمی مکث کرد. سیاوش با چشمانی پرسشگر به او نگاه می کرد. بنفشه به فکری که ناگهان به ذهنش رسیده بود، بال و پر می داد.

مگر چه فکری بود؟

نکند...

نکند....

بنفشه دستگیره ی در را رها کرد و به سمت سیاوش چرخید:

-می گم سیاوش

-هوم؟

بنفشه بستنی را روی داشبورت گذاشت. نگاه سیاوش روی بستنی ها ثابت ماند و اینبار سیاوش با خودش فکر کرد که چرا دخترک بستنی اش را نخورد؟

-سیاوش، می خوام یه چیزی بگم

سیاوش آب دهانش را قورت داد.

بنفشه می خواست چه بگوید؟

-بگو

-امشب خیلی خوش گذشت

سیاوش نفسش را رها کرد، خوب همین را می خواست بگوید؟

این که چیزی نبود....

-فقط یه چیزی، می گم سیاوش، می تونم....

-می تونی چی؟

بنفشه به سمت سیاوش چرخید. سفیدی بستنی، کنار لبش به چشم می خورد.

-سیاوش می ذاری بوست کنم؟

سیاوش اینبار دچار مرگ مغزی شد....

دخترک چه گفته بود؟

او را ببوسد؟

بنفشه خل شده بود،

دیوانه شده بود،

دخترک می خواست او را ببوسد.

شایان خانه خراب شوی که همیشه این دخترک را در خانه تنها گذاشتی تا فیلمهای آنچنانی نگاه کند.

خانه خراب شوی....

چه می گفت این دختر....

سیاوش نتوانست جوابی دهد، شوکه شده بود.

بنفشه سکوت سیاوش را به معنی موافقت، تعبیر کرد و با خوشحالی به سیاوش نزدیک شد. سیاوش به خود آمد و یکباره خود را عقب کشید.

این دخترک می خواست چه کار کند؟

سیاوش کم کم از کما خارج می شد. اخم وحشتناکی روی صورت سیاوش نشست،

بنفشه ی بی حیا، این کارها دیگر چه بود....

سیاوش فریاد زد: بدو برو خونه، زود باش برو ببینم

بنفشه ترسید، خیره خیره به سیاوش نگاه می کرد،

مگر حرف بدی زده بود؟

همه ی کسانی که یکدیگر را دوست داشته باشند، همدیگر را می بوسند،

در همه ی فیلمهای عشقی، بوسه ی دختر و پسر نشان داده می شد،

حتی در رمانهای عاشقانه ی ایرانی هم، از بوسه ی دختر و پسری که عاشق یکدیگر بودند، نوشته شده بود.

مگر غیر از این بود؟

خوب او و سیاوش هم که یکدیگر را دوست داشتند، چه می شد اگر همدیگر را می بوسیدند؟

واقعا چه می شد؟

فریاد سیاوش او را از جا پراند:

-بدو خونه، یالله

بنفشه دیگر ماندن را جایز ندانست و از ماشین بیرون پرید و به سمت در خانه دوید.

باز هم سیاوش آنقدر منتظر ماند تا بنفشه وارد خانه شود،

باز هم بنفشه بغض کرده بود.....

................

سیاوش روی لبه ی تختش نشسته بود. هر دو آرنجش را به زانوهایش تکیه داده بود و کف دستانش روی پیشانی اش قرار داشت.

خواب دیده بود؟

شاید هم اثر همان پیکی بود که سر شب بالا فرستاده بود.

اما نه،

دیگر آنقدر هم مست نبود تا دچار توهم شود.

دخترک نزدیک بود او را ببوسد.

اگر هر کس دیگری به جز سیاوش بود، چه بلایی بر سر بنفشه می آمد؟

ممکن بود از او سو استفاده کند، ممکن بود اجازه دهد که بنفشه او را ببوسد و بعد....

فکری که از ذهنش گذشت، تیره ی پشتش را لرزاند....

دخترک ساده بود یا وقیح؟

صدای سیامک را شنید که از هال فریاد زد:

-داداش، شام نمی خوری؟

سیاوش صدایش را بلند کرد:

-الان میام

................

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:37 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش پشت در خانه ی شایان، منتظر ایستاده بود تا بنفشه از خانه خارج شود. تقریبا با ادکلون خودش را شستشو داده بود تا بوی الکل به مشام بنفشه نرسد. دخترک چه لحظه ی حساسی به سیاوش زنگ زده بود تا با او بیرون برود. سیاوش خوشحال بود که از این که یک پیک بیشتر نخورد، اما بالاخره خورده بود، همان مقدار هم خورده بود.

بنفشه از در خانه بیرون پرید: یوهااااااااه

سیاوش به خنده افتاد. بنفشه با مسخره بازی هایش سرگردان بود، آنوقت عاشق سیاوش شده بود.

سیاوش با دقت به صورت بنفشه نگاه کرد، دخترک تخس رژ لب زده بود اما خیلی کمرنگ بود. مثل دفعه ی قبل، رژ لبش توی چشم نبود.

اینبار اشکالی نداشت....

-دختر این کارا چیه؟ این سر و صداهای عجیب غریب چیه؟ یوها موها چیه؟

-این کارا رو می کنم تا بخندی

سیاوش سر تکان داد:

-خیل خوب بریم، الکی منو تو خیابونا نمی گردونیا، میریم یه بستنی یا  آبمیوه بهت میدم، برگردیم بیایم باشه؟

-آخ جون باشه

سیاوش چرخید و به سمت ماشین رفت. بنفشه هم به دنبالش دوید:

-سیاوش دستتو بگیرم؟

-دستمو چرا بگیری؟

-بگیرم دیگه

سیاوش باز هم میل شدیدی پیدا کرد که توی سرش بکوبد:

-خیل خوب بگیر

و دستش را به سمت بنفشه دراز کرد. دست کوچک بنفشه بین دست مردانه ی سیاوش قرار گرفت. بنفشه دستانشان را تاب می داد و خوشحال و خندان به همراه سیاوش گام بر می داشت.

در آن لحظه، همه ی دنیا مال بنفشه بود....

همه ی دنیا.....

...............

سیاوش رو به روی بستنی فروشی پارک کرد و پنج هزار تومان به سمت بنفشه گرفت و گفت:

-برو پایین، بستنی بخر

بنفشه که از لحظه ی ورود به ماشین فقط به سیاوش نگاه می کرد، با شنیدن این حرف تکانی به خود داد و گفت:

-تو نمی یای؟

سیاوش نمی خواست با آن پیکی که بالا فرستاده بود، از ماشین پیاده شود:

-نه، تو برو، من از این جا نگات می کنم، برو

-باشه، تو نمی خوری؟

-چرا، می خورم، هر چی واسه خودت گرفتی برای منم بگیر

بنفشه پول را از سیاوش گرفت و به سمت بستنی فروشی دوید.

سیاوش از پشت سر به این دخترک پر جنب و جوش نگاه می کرد. تکلیفش با این دخترک چه بود؟

...................

بنفشه کنار بستنی فروشی ایستاده بود و از پشت یخچال به انواع بستنی ها نگاه می کرد. دلش می خواست بستنی معجون و پسته ای و شاه توت بخورد.

نه، شاید هم بهتر بود آناناس و قهوه و توت فرنگی انتخاب کند.

خوب اگر قرار بود برای سیاوش هم بستنی بخرد بهتر بود موزی و نسکافه و وانیلی انتخاب کند.

بنفشه گیج شده بود. ای کاش می توانست برای خودش دو سری بستنی بخرد.

صدای آشنایی به گوش بنفشه رسید:

-مامان، من طالبی و توت فرنگیو آناناس می خوام

صدای سمیرا شهنامی بود. بنفشه بلافاصله سرش را چرخاند و نگاهش به سمیرا افتاد. بنفشه با خوشحالی گفت:

-سمیرا

سمیرا به سمت صدا چرخید و بنفشه را در مقابلش دید. او هم با دیدن بنفشه خوشحال شد.

-سلام بنفشه

سمیرا به سمت مادرش چرخید:

-مامان، مامان، هم کلاسیمو ببین، تو کلاس پشت یه میز می شینیم

نگاه بنفشه روی زن جوانی ثابت ماند که با خوشرویی به او نگاه می کرد:

-خوبی دخترم؟

بنفشه در دل به سمیرا حسادت کرد. سمیرا مادر داشت و مادرش در کنارش بود،

مثل سیاوش، که او هم مادر داشت،

مثل همه ی دختران دنیا،

مثل همه ی آنها....

بنفشه به آرامی سر تکان داد: خوبم

سمیرا بین حرفشان پرید:

-جرا به من زنگ نزدی، اینقدر منتظرت بودم که خدا می دونه

-یادم رفت

-خوب اشکال نداره، امروز درسا همه آسون بود، خانم فارسی هم گفت هفته ی دیگه امتحان داریم

-مرسی

سمیرا به دورو برش نگاه کرد:

-تنها اومدی؟

بنفشه نیشش دوباره باز شد:

-نه، با سیاوش اومدم

سمیرا با تعجب گفت:

-سیاوش کیه؟

-امممم، سیاوش....

او که هنوز نمی توانست بگوید، سیاوش در آینده شوهرش خواهد شد، بهتر بود فعلا این راز را پیش خودش نگه دارد.

-سیاوش عموی منه،

-عموته؟ کجاست؟

-تو ماشین نشسته، دوست داری ببینیش؟

و با دستش به ماشین سیاوش اشاره کرد.

-باید از مامانم بپرسم

سمیرا رو به مادرش گفت:

-مامان، برم عموی بنفشه رو ببینم؟ اونجا تو ماشین نشسته

-کجاست مامان جان؟ ماشینش کو؟

سمیرا به ماشین سیاوش اشاره زد،

-خیل خوب، زود بیا مامان جان تا بستنیت آب نشده، زود میایا، ازین جا نگات می کنم.....

سیاوش همانطور که به بنفشه نگاه می کرد، متوجه ی مکالمه ی او با دخترک نوجوان دیگری شده بود.

با خودش فکر کرد که این دخترک دیگر کیست؟

از همکلاسیهای بنفشه است؟

در این لحظه متوجه ی آمدن هر دو دخترک، به سمت ماشینش شد.

ای وای....

بنفشه آن دخترک را آورده بود تا به او نشانش دهد؟ نکند او هم مثل نیوشا باشد؟

سیاوش روی صندلی جا به جا شد. بنفشه کنار پنجره ی کمک راننده ایستاد و با ذوق گفت:

-سیاوش، ببین این سمیراست

سمیرا با تعجب به بنفشه نگاه کرد. بنفشه بلافاصله گفت:

-خوب عمومو به اسم صداش می زنم

سیاوش با شنیدن اسم سمیرا لبخند زد.

سمیرا، همان دخترک خوب کلاس، همان که کنار بنفشه می نشست....

نه او نمی توانست مثل نیوشا باشد،

او خیلی خوب بود،

خیلی خوب.....

سمیرا مودبانه سلام کرد.

-سلام دختر خوب، با بنفشه دوستی؟

سمیرا سرش را تکان داد.

-بنفشه خیلی ازت تعریف می کنه، می گه درست خیلی خوبه، راس می گه؟

سمیرا با خجالت لبخند زد.

-به بنفشه کمک می کنی درسش خوب بشه؟

سمیرا سر تکان داد.

-اگه کمکش کنی یه جایزه ی خوب پیش من داری، باشه عمو؟

-باشه

-دوستای خوبی واسه هم باشین، باشه؟

سمیرای مهربان دوباره سر تکان داد:

-باشه

سیاوش رو به بنفشه کرد: تو هم همینطور، باشه بنفشه؟

بنفشه با لبخند به سمیرا نگاه کرد:

-باشه

صدای مادر سمیرا به گوش رسید. سمیرا رو به بنفشه کرد:

-من برم بنفشه، مامانم صدام می زنه، راستی واسم میس بنداز شمارت بیوفته، الان دیگه گوشی دستمه

بنفشه با خوشحالی سر تکان داد و به دور شدن سمیرا نگاه کرد.

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-دختر خوبیه

بنفشه به سمت سیاوش چرخید:

-راس می گی؟

-آره، اصلا مثه نیوشا نیست، باهاش خوب باشیا، خوب؟

-باشه

-بستنی ها کو؟

بنفشه تازه به خودش آمد:

-الان میرم می خرم، تو چی می خوری؟

-هر چی برای خودت گرفتی، برای منم بگیر

-می گم، من برای خودم دوتا بگیرم؟

سیاوش خندید:

-خیل خوب، دوتا بگیر، زود اومدیا

-باشه

بنفشه دوباره به سمت بستنی فروشی دوید.......

..............

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:28 :: نويسنده : mahtabi22

چه کسی می توانست بگوید که سیاوش اشتباه نکرده است؟

واقعا چه کسی؟

تو می توانی بگویی؟

واقعا می توانی؟

.................

ساعت هشت شب بود و بنفشه همچنان در رویای "عروسی" با سیاوش به سر می برد. قلبش آرام گرفته بود و دیگر گریه نمی کرد. حتی فراموش کرده بود که با سمیرا تماس بگیرد. بنفشه بیشتر از ده بار این جمله ی سیاوش را با خود تکرار کرده بود که سیاوش....

دوستش دارد، دوستش دارد و باز هم دوستش دارد....

خودش گفته بود که بنفشه را دوست دارد،

خود سیاوش گفته بود....

بنفشه دیگر واقعا در خواب و خیال فرو رفت. اینبار با خودش فکر کرد که فردا پنج شنبه است، ای کاش سیاوش با ماشینش به دنبالش بیاید و هر دو برای گشت و گذار بیرون بروند.

می شود دیگر، نمی شود؟

بنفشه لی لی کنان به سمت گوشی اش رفت.

.............

سیاوش خانه ی یکی از دوستانش نشسته بود. از بعد از ظهر آنقدر بهم ریخته بود که دیگر نتوانست به بوتیک برگردد. شایان هم با او تماس نگرفته بود، حتما ترسیده بود.

به درک که ترسیده بود،

به درک.....

شایان که برای سیاوش مهم نبود،

بنفشه ی کوچک مهم بود و دردسری که سیاوش در آن افتاده بود.

سیاوش نمی گفت دردسری که خودش را در آن انداخته بود.

این سیاوش تا لحظه ی آخر باور نداشت که اشتباه کرده است.

سیاوش گیلاس خالی اش را روی میز گذاشت. دوستش حامد، گیلاس را از روی میز برداشت و گفت :

-بازم بریزم؟

-آره بریز، تازه یه پیک زدم

تلفنش به صدا در آمد. با نگاهی به گوشی قلبش فرو ریخت. بنفشه بود. دو دل بود که جواب بدهد یا نه، اما خودش هم می دانست که تلفن بنفشه را تحت هر شرایطی جواب خواهد داد. دندانهایش را روی هم فشار داد و گوشی را روی گوشش گذاشت. صدای خندان بنفشه درون گوشی پیچید:

-سیاوش جونم

سیاوش چند لحظه چشمانش را بست تا تمرکز کند.

آخر و عاقبتش با این بچه به کجا ختم می شد؟

-سیاوش جونم چی؟

حامد با نگاه شیطنت آمیز، سیاوش را بر انداز می کرد.

بنفشه از پشت گوشی قهقهه زد:

-سیاوش جونم، سلااااام

-سلام، حالا بگو چی کارم داری؟

-سیاوش جونم بریم بیرون؟

-کجا؟

-بیا بریم بیرون، من خسته شدم تو خونه، میای بریم بیرون؟ آفرین

-من کار دارم بنفشه، نمی تونم بیام

لبهای بنفشه آویزان شد:

-سیاوش تورو خدا

-من الان پیش یکی از دوستام هستم، نمی تونم بیام

بنفشه آه کشید و ساکت ماند.

نگاه حامد موذیانه شد. صدایش کمی بالا رفت:

-خیلی هم کار نداریا، فوقش یه ربعه دیگه، برو به آبجیمون برس

سیاوش با خشم به حامد نگاه کرد و با کف پایش به ساق پای حامد کوبید. حامد از شدت درد، خفه شد.

سیاوش با لحن جدی بنفشه را مخاطب قرار داد:

-تو مگه درس نداری؟ درساتو بخون، زود هم بگیر بخواب

صدای غمگین بنفشه را شنید:

-فردا و پس فردا تعطیله، فکر کردم با هم میریم بیرون

-نخیر بیرون نمیریم، برو سر درست

-باشه

لحن صدای بنفشه قلب سیاوش را ریش، ریش کرد.

در دلش گفت کاش بمیری سیاوش، کاش بمیری

صدایش از قبل هم خشن تر شد:

-خیل خوب، لباس بپوش یه ربع، بیست دقیقه دیگه میرسم، همش یه ساعت بیرونیما

بنفشه جیغ کشید:

-واااااااااااااااای

سیاوش احساس کرد پرده ی گوشش پاره شد، گوشی را از گوشش فاصله داد و گفت:

-سرم رفت، زود لباس بپوش، بنفشه ببینم ازون رژ لب زدی به لبات من می دونمو تو، فهمیدی؟

-آره، آره، فهمیدم

-اگه بیام در خونه آماده نباشی، از همون جا سر و ته می کنمو بر می گردم، فهمیدی؟

دیگر صدایی به گوشش نرسید.

بنفشه گوشی را قطع کرده بود تا سریع آماده شود.

این بنفشه ی وروجک....

حامد همانطور که ساق پایش را می مالید با خنده رو به سیاوش کرد:

-ای بابا، چرا منو زدی ناکار کردی سیا؟ خوب می گفتی آبجیمون با بقیه فرق می کنه تا من ازین شوخیا نکنم باهات دیگه، سر قبلی ها اینقدر حساسیت نداشتیا

سیاوش بی حوصله از روی مبل بلند شد.

-کجا میری؟ حالا دومیو بزن بالا

-نه دیگه نمی خورم

-ای بابا، چرا؟

-دارم میرم بیرون نمی خوام مست باشم، همینم که خوردم گرمم کرده، من رفتم

سیاوش این را گفت و در برابر چشمان متعجب حامد از خانه بیرون رفت.

............

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 17:4 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با عصبانیت ساندویچ را از روی پیشخوان برداشت و به سمت رگالهای لباس پرت کرد. ساندویچ همبرگر به یکی از لباسها برخورد کرد و به همراه محتویاتش کف مغازه پخش شد. بنفشه دیگر منتظر عکس العمل سیاوش نماند، از روی صندلی پایین پرید و از مغازه بیرون رفت.

سیاوش به ساندویچ له شده ی کف مغازه خیره ماند،

چرا ماجرا به اینجا کشیده شده بود؟

او که کار اشتباهی انجام نداده بود،

مگر او از عشق و عاشقی، برای بنفشه گفته بود؟

مگر او نغمه های عاشقانه، برای دخترک خوانده بود؟

این دختر فقط دوازده سال سن داشت،

هم سن و سالهایش درون کوچه بازی می کردند، او پیش خودش چه فکری کرده بود که از "عروسی" صحبت می کرد؟

سیاوش خم شد و ساندویچ نیم خورده ی بنفشه را از روی زمین برداشت. محتویات ساندویچ کف مغازه ریخته بود. سیاوش آه کشید، با خود فکر کرد که ابتدا بنفشه را به خانه می رساند و بعد کف مغازه را تمیز خواهد کرد.

................

بنفشه با اخم وارد خانه شد. سیاوش رک و راست به او گفته بود که دوستش ندارد. چه ضربه ی وحشتناکی خورده بود. سیاوش نمی خواست با او عروسی کند.

یادش آمد که تمام راه هر دو سکوت کرده بودند. سیاوش آنقدر اخم کرده بود که جشمانش به اندازه ی نخود، ریز شده بود.

خودش که به او گفته بود چشمانش ریز است، اصلا خوب کرده بود که این حرف را زده بود.

و باز هم یادش آمد که در برابر خانه پیاده اش کرد و اصلا به او نگاه هم نکرد. فقط آنقدر منتظر ماند تا او وارد خانه شود، با همان اخم وحشتناک رفته بود.

سیاوش بد، بدجنس، جشم ریز، دماغ دراز، حسن، سیاوش تمبون ر...ده،

بنفشه در ذهنش به دنبال واژه های دیگری بود، تا به سیاوش نسبت دهد.  

اما در نهایت باز هم به این نتیجه می رسید که سیاوش را دوست دارد،

خیلی هم دوستش دارد.

چشمش افتاد به پدرش که به همراه زن جوانی وسط هال ایستاده بود. بنفشه بی توجه به آن دو به سمت اطاقش رفت، صدای زن جوان را شنید:

-شایان جون، دخترته؟

-اوهوم

-وای چه باحاله، سلام هم نگفت که، کوچولو زبونتو موش خورده؟

که زبانش را موش خورده؟

بیچاره شد، این زن جوان هم، بیچاره شد.....

بنفشه با نفرت به سمت زن جوان چرخید و زبانش را بیرون آورد و همزمان صدای عجیب و غریب و تف بود که از دهانش خارج می شد، بعد از چند ثانیه که با این نمایش، زن جوان را شوکه کرد، به سمت اطاقش دوید و در را از داخل قفل کرد. گوشش را به در چسباند و صدای زن را شنید:

-وای، بلا به دور، این چرا همچی کرد، چی شد؟ چی بود؟

بنفشه با حرص، قیافه اش را خرگوشی کرد و برای در بسته شده، ادا در آورد.....

...............

سیاوش سرگرم جارو کردن بود که شایان وارد بوتیک شد:

-به ه ه ه ه ه ، داش سیا، چطوری؟

سیاوش جوابی نداد، فکرش به شدت درگیر بنفشه شده بود.

-من نبودم دلت برام تنگ نشد؟

سیاوش با خاک انداز، آشغالها را از روی زمین برداشت و به سمت سطل آشغال رفت. شایان نفس عمیقی کشید:

-چه بوی همبرگری میاد، گشنه ام شد، حالا ناهار هم خوردما

نگاهش روی لباس مجلسی گران قیمتی که روی پیشخوان ولو شده بود،  ثابت ماند. چشمش روی لکه های چربی چرخید و ناگهان متوجه ی جریان شد:

-سیاوش، این لباس چرا اینجوری شده؟ بوی همبرگر می ده، این لک و پیس ها چیه؟

سیاوش به سمت اسپری که پشت قفسه ها گذاشته بود، رفت. چند ثانیه بعد، بوی خوبی فضای بوتیک را پر کرد. سیاوش به حرف آمد:

-حواسم نبود، ساندویچو ریختم رو لباس

-تو چی کار کردی؟ می دونی همین لباس قیمتش چقدره؟ بالای صد تومن می تونستیم بفروشیمش

سیاوش خم شد تا پاچه ی شلوارش را درست کند:

-پولشو بهت می دم

-پولشو می دم ینی چی؟ ما جنس آوردیم پاساژو بترکونیم، این لباس می تونست فروش خوبی داشته باشه، سرمون از این هم شلوغتر می شد، اونوقت تو رفتی همبرگرو ریختی رو لب....

سیاوش حرف شایان را قطع کرد:

-گوش کن، من امروز اصلا حوصله ندارم، تو که حسابی خوابیدیو خوش گذروندی، ناهارتم که خوردی، این بوتیکو دو سه ساعت بچرخون من میرم بیرون حال و هوا عوض کنم

شایان خودش را جمع و جور کرد:

-چی شده؟ حالت بده؟ سرما خوردی؟

-نه، فقط یه چند ساعت کاری به من نداشته باش

سیاوش با گفتن این جمله، به سمت در بوتیک رفت.

صدای شایان دوباره به گوش رسید:

-آخه منم تا یه ساعت دیگه بوتیکو می بندم، میرم بچرخم

-هرکاری دوست داری بکن، اصلا بوتیکو آتیش بزن

سیاوش این را گفت و از در خارج شد. شایان مات و مبهوت پشت پیشخوان ایستاده بود و به رفتن سیاوش نگاه می کرد. سیاوش هیچ وقت اینقدر بی حوصله نشده بود.

هیچ وقت.......

...................

بنفشه وسط اطاق در بسته اش نشسته بود و به عکس سیاوش نگاه می کرد. آنقدر دلش گرفته بود که هر لحظه امکان داشت اشکش سرازیر شود.

او برای آینده اش نقشه کشیده بود، او می خواست در اطاق سیاوش زندگی کند. حتی می خواست اسم بچه هایش را انتخاب کند. اما سیاوش به او گفته بود که دوستش ندارد.

سیاوش بدجنس.....

سیاوش که می دانست او خیلی تنهاست، مادرش مریض است و پدرش به او اعتنایی نمی کند. عمه اش بی خیال است و پدر بزرگ و مادربزرگش از او بدشان می آید.

دخترک بی پناه همه ی اینها را می دانست،

همه ی اینها را....

سیاوش هم او را تنها گذاشته بود.

بنفشه چقدر تنها بود،

تنهای تنهای تنها....

بغض این تنهای کوچک شکست و با صدای بلند گریست. زیر لب به سیاوش ناسزا می گفت. اشکهایش روی عکس سیاوش می چکید و بنفشه همچنان گریه می کرد. عکس سیاوش را رها کرد و سرش را روی لبه ی تختش گذاشت و هق هق اش شدید تر شد.

...............

سیاوش کلافه و عصبی پشت فرمان نشسته بود و بی هدف داخل شهر می چرخید. هر از چند گاهی دستی به سر و صورتش می کشید. از نظر او یک فاجعه اتفاق افتاده بود. بنفشه عاشق او شده بود و بدتر از آن به او پیشنهاد ازدواج داده بود.

سیاوش به یاد فریادهایش افتاد. امروز چقدر بر سر بنفشه با دلیل و بی دلیل فریاد زده بود.

او همین طور می خواست حامی این دخترک باشد؟

او که دخترک کوچک را له کرده بود.

به او گفته بود که دوستش ندارد، اما دوستش داشت. حتی اگر جنس دوست داشتنش از جنس دوست داشتن بنفشه نبود، اما دوستش داشت.

در دوست داشتنش، شک نداشت.

بنفشه الان چه کار می کرد؟

یعنی گریه می کرد؟

این دخترک آنقدر در زندگی اش تحقیر شده و بی مهری دیده بود که دیگر نمی توانست تحقیر و بی مهری را تحمل کند.

سیاوش نمی توانست این دخترک را به حال خود رها کند.

نمی توانست....

گوشه ی خیابان پارک کرد و گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شماره ی بنفشه را گرفت و گوشی را روی گوشش گذاشت.

.............

بنفشه همچنان می گریست. آب بینی اش یک سره وارد دهانش می شد، اما بنفشه همچنان گریه می کرد.

سیاوش بدجنس، سیاوش مارماهی  

صدای زنگ گوشی اش بلند شد. بنفشه در همان حال با خودش فکر کرد که چه کسی پشت خط است؟

سمیرا؟ اما سمیرا شماره اش را نداشت و منتظر بود تا بنفشه با او تماس بگیرد.

نکند سیاوش باشد......

بنفشه از جا پرید و به سمت گوشی اش رفت و هول و دستپاچه به شماره نگاه کرد و از خوشحالی دو متر به هوا پرید.

سیاوش بود. بنفشه با دستهای لرزانش دکمه ی سبز رنگ را فشار داد:

-سیاوش

صدای لرزان بنفشه به گوش سیاوش رسید و قلبش فرو ریخت. بنفشه گریه می کرد،

بیچاره دخترک.....

سیاوش با ناراحتی گفت:

-گریه می کنی؟

همین جمله ی کوتاه برای بنفشه به منزله ی قشنگترین جملات عاشقانه بود. گریه اش شدیدتر شد:

-سیاوش جونم

سیاوش کلافه با کف دستش به سرش ضربه زد:

-گریه نکن دیگه

-تو گفتی دوسم نداری

و دوباره گریه اش اوج گرفت.

سیاوش چند لحظه سکوت کرد.

خدایا...

به این دختر چه می گفت،

چه وضعیت بدی بود.

-من...من الکی گفتم، دیگه گریه نکن

بنفشه گریه اش قطع شد:

-چی؟ الکی گفتی؟

سیاوش اینبار با مشت روی سرش کوبید:

-آره من دوست دارم، تو به این خوبی مگه میشه دوست نداشته باشم

بنفشه دوباره به هق هق افتاد:

-تو به من گفتی بی تربیت، گفتی بی ادب، تازه گفتی دختر بدی ام

سیاوش سرش را روی فرمان کوبید:

-نه من عصبی بودم، کار بدی کردم، تو دختر خوبی هستی

-سیاوش منو دوست داری؟

-آره من دوست دارم

-خیلی دوسم داری؟

سیاوش نزدیک بود انگشتش را درون چشمش فرو برد:

-آره خیلی دوست دارم

بنفشه نفس عمیق کشید، سیاوش دوستش داشت.

خدایا ممنون....

سیاوش دوستش داشت.

او و سیاوش با هم عروسی می کردند و سالیان سال با یکدیگر زندگی می کردند.

مثل کارتون زیبای خفته یا کارتون سفید برفی یا سیندرلا....

-سیاوش من خیلی گریه کردم، فکر کردم دوسم نداری، اینقدر به عکست نگاه کردم که نگو

سیاوش گوشی را بین گوش و شانه اش نگه داشت و با هر دو دستش روی سرش کوبید.

-بنفشه دیگه گریه نکن، باشه؟

-سیاوش اگه دوسم نداشته باشی من میمیرم، دق می کنم

سیاوش وا رفت....

دخترک چه صاف و ساده از احساساتش می گفت.

نه مثل دخترانی که در طول زندگی اش با آنها برخورد کرده بود، و نه مثل هیچ کس دیگر.

اما دخترک، فقط دوازده سال سن داشت،

فقط دوازده سال...

سیاوش به زحمت دهان باز کرد:

-دیگه پاشو برو صورتتو بشور، گفتم که منم دوست دارم، پاشو تا دماغت مثه گنجو نشده، پاشو

بنفشه میان گریه لبخند زد. وقتی که سیاوش دوستش داشت دیگر چه غمی داشت؟

واقعا چه غمی؟

-باشه سیاوش جونم الان میرم، پس دوسم داری؟

-آره دوست دارم

تماس که قطع شد، سیاوش سرش را روی فرمان گذاشت.

چه کسی می توانست بگوید که سیاوش اشتباه نکرده است؟

GetBC(189);

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه تیر آخر را شلیک کرد:

-همین الان یه چیزی برام بگیر، گشنمه ه ه ه ه ه ه ه ه

زن جوان تصمیمش را گرفت:

-نه آقا ممنونم، شما خودتون گرفتاری دارین

و با سر به بنفشه اشاره زد و با گفتن خداحافظ از بوتیک خارج شد.

به محض اینکه زن جوان از بوتیک رفت، سیاوش با خشم به سمت بنفشه چرخید که پیروزمندانه به او نگاه می کرد. سیاوش دندانهایش را روی هم فشار داد تا صدایش بالا نرود:

-خیلی بی ادبی کردیا، این چه کاری بود که تو کردی؟ این خانمه مشتری بود، دیدی با کارت باعث شدی که بره؟ من از خجالت مردم

بنفشه ی کوچک دلش گرفت،

یعنی آن زن اینقدر برای سیاوش اهمیت داشت؟

خوب او هم می تواند مدل موهایش را مثل آن زن درست کند و حتی مثل او آرایش کند،

واقعا می توانست؟

خوب، خوب....

خوب یاد می گیرد،

اصلا او که از آن زن هم لاغرتر بود،

سایز آن زن اینقدر برای سیاوش اهمیت داشت؟

بنفشه اخم کرد: خوب کردم، اصلا گشنمه

سیاوش با حرص جواب داد:

-بی تربیت، پاشو بریم یه چیزی برات بگیرم، اصلا از این کارت خوشم نیومد، دختر بد، دیگه نمیارمت اینجا

بنفشه با قیافه ی اخمو، از روی صندلی پایین پرید و بی توجه به سیاوش به سمت در خروجی دوید.

....................

سیاوش ساندویچ همبرگر را که از فست فود پاساژ خریده بود، به دست بنفشه داد:

-بگیر بخور

بنفشه ساندویچ را گرفت و با بغض به سمت بوتیک رفت.

سیاوش بد،

سیاوش بد اخلاق،

به خاطر آن زن با او اینگونه رفتار می کرد؟

آن زن هم زشت بدترکیب بود،

آن زن هم میمون بود،

اصلا مثل بز نگاه می کرد....

با بغض به ساندویچش گاز زد. سیاوش با کلافگی به دنبال بنفشه وارد بوتیک شد. بنفشه با دیوانه بازی اش مشتری اش را فراری داده بود.

نکند این خبر، بین بوتیک داران بپیچد؟

همین مانده بود که کار و بارشان هم کساد شود.

اصلا این دختر که مودبانه روی صندلی نشسته بود، از صبح هم کاری به کارش نداشت، یکباره چه اتفاقی افتاده بود؟

نکند بنفشه،حال و بی حال بود و او نمی دانست؟

برود از او بپرسد که علت این رفتارش چه بود؟

نکند دلش برای مدرسه اش تنگ شده باشد؟

خوب شنبه به سر کلاسش می رود دیگر....

این مسخره بازی ها برای چه بود؟

سیاوش وارد بوتیک شد و بنفشه را دید که دوباره روی صندلی نشسته و با اخم عمیقی که روی چهره اش بود، ساندویچش را می خورد. سیاوش بین چهار چوب در ایستاد و رو به بنفشه کرد:

-بنفشه واسه چی اون کارو کردی؟

بنفشه جوابی نداد.

-دختر، چرا اون کارو کردی؟ چرا جلوی اون زنه این حرکاتو نشون دادی، تو که از صبح دختر خوبی بودی

که از صبح دختر خوبی بود؟

پس چرا جلوی چشمانش به آن زن نگاه می کرد؟

همین حالا به او جریان را می گوید.

همین حالا می گوید که برای چه این کار را کرده،

اصلا این سیاوش خنگ است که متوجه نمی شود.....

شاید هم خودش را به آن راه زده باشد،

همین حالا می گوید و خودش را خلاص می کند....

بنفشه سرش را بلند کرد و مستقیم به سیاوش خیره شد. لقمه ی در دهانش را قورت داد. سیاوش دست به سینه منتظر مانده بود و به او نگاه می کرد.

بنفشه ساندویچ را روی پیشخوان گذاشت و دهان باز کرد: بگم؟

-آره بگو، فقط نگو که گشنه ات بود که باورم نمیشه

-باشه می گم

آب دهانش را قورت داد و گفت:

-من تورو دوست دارم

بنفشه چه جمله ی غافلگیرانه ای بر زبان آورده بود....

سیاوش فقط یک کلمه گفت: ها؟

بیچاره سیاوش....

بیچاره سیاوش....

..................

دستان سیاوش بی اختیار، از هر دو طرف بدنش آویزان شده بود. هنوز آنچه را که از دهان بنفشه شنیده بود، باور نمی کرد.

دخترک گفته بود که او را دوست دارد؟

خوب، خوب، او هم بنفشه را دوست دارد، مگر دوستش ندارد؟

حتما نوع دوست داشتن بنفشه مثل خود اوست، یعنی غیر از این است؟

به جای این همه احتمالات، بهتر بود از خودش می پرسید.

سیاوش شمرده شمرده پرسید:

-یعنی چی که دوسم داری؟

بنفشه لب برچید:

-یعنی تو خیلی خوبی، برام ادکلن می خری، نمی ذاری بابام کتکم بزنه، منو بردی مامانمو ببینم

سیاوش نفس راحتی کشید، خوب بنفشه راست می گفت. او تمام این کارها را برایش انجام داده بود، عجولانه قضاوت کرده بود.

دوباره متوجه ی بنفشه شد:

-به خاطر انداختن کیف سمیرا تو سطل آشغالی، اومدی مدرسه ام، بعدشم که منو بردی خونتون، تازه می خوای ازون پرنده خشک شده ها واسم بخری

سیاوش لبخند زد:

-عمو جون من که کاری نکردم...

بنفشه وسط صحبت سیاوش پرید:

-نخیرم، تو عموی من نیستی، من تورو خیلی دوست دارم

-باشه، من عموی تو نیستم، منم تورو دوست دارم

بنفشه جیغ کشید:

-راس می گی؟ واقعا دوسم داری؟

-آره دختر خوب، معلومه

-مثه من دوسم داری؟ تو هم دوس داری باهام عروسی کنی؟

سیاوش سرش گیج رفت.

ای وای....

عروسی کند؟

بنفشه دیوانه شده بود؟

سیاوش به لکنت افتاد:

-این حرف یعنی چی بنفشه؟

بنفشه روی صندلی جا به جا شد:

-خوب، من دوست دارم عروسی کنیم

سیاوش انگار که به موجود فضایی نگاه می کند، به بنفشه خیره شد.

چند روز پیش، ماهانه اش شروع شده بود دیگر؟

چند روز پیش، نبود؟

درست است، همین چند روز پیش، بود....

در عرض همین چند روز، مغز بنفشه باطل شده بود؟

چه می گفت این دختر؟

سر سیاوش درد گرفت، با بی حوصلگی گفت:

-بنفشه غذاتو بخور عمو، مگه گشنه ات نبود؟ بخور نوش جونت

و با دستش به ساندویچ روی پیشخوان اشاره زد.

بنفشه اخم کرد:

-نمی خوام عموی من باشی

سیاوش باز هم احساس خطر کرد،

احساس خطر؟

او دیگر در بطن خطر قرار گرفته بود...

سیاوش با لحن صلح طلبانه ای گفت:

-باشه بنفشه، من عموی تو نمیشم، غذاتو بخور

بنفشه بغض کرد:

-من تورو خیلی دوست دارم

سیاوش دوست داشت موهای سرش را دانه دانه از ریشه بکند. نمی دانست چه کار کند. بنفشه مستقیما به او گفته بود که دوستش دارد،  دیگر نمی توانست آنرا جور دیگری تفسیر کند. تازه بنفشه پا را فراتر گذاشته بود و حرف از عروسی را پیش کشیده بود. سیاوش برای یک لحظه، خودش و بنفشه را در لباس عروسی و دامادی مجسم کرد.

در این موقعیت، این چه فکری بود؟

سرش را تکان داد.

دخترک قدش به زحمت تا روی شکم سیاوش، می رسید آنوقت حرف از ازدواج می زد؟

سیاوش با خودش فکر کرد که ساعت چند است؟

به ساعتش نگاه کرد، یک بعد از ظهر بود. خوب دیگر بهتر بود بنفشه را به خانه برگرداند. حتما شایان هم کارش راه افتاده بود، این بنفشه به خانه برود بهتر است، اگر اینجا بماند، شر درست می کند.

-بنفشه ساندویچتو بردار، برسونمت خونه، پاشو دختر خوب

-نمیرم، همین جا می مونم، تو خودت گفتی تا غروب باهاتم

-نه، نظرم عوض شد، بیا برو خونه، الان باباتم میاد اینجا، پاشو

-نمی خوام برم، من الان به تو گفتم دوست دارم

سیاوش نتوانست خودش را کنترل کند و دستش را میان موهایش فرو برد و آنرا کشید.

بیچاره سیاوش دیوانه شده بود،

بیچاره سیاوش.....

-بسه بنفشه، عیبه این حرفا، پاشو بریم خونه

-من می خوام اینجا باشم، یعنی تو دوسم نداری؟

کم کم روی بنفشه به روی سیاوش باز می شد. سیاوش حس کرد نمی تواند اوضاع را کنترل کند.

-پا میشی یا نه؟

-دوسم نداری سیاوش؟

چشمان سیاوش دو گلوله ی آتش شد:

-پاشو دختر

-پس ینی دوسم نداری؟

-نه ندارم ، پاشو

دل بنفشه شکست. سیاوش دوستش نداشت. سیاوش بدجنس دوستش نداشت

اما او تا همین چند لحظه ی پیش، خودش به بنفشه گفته بود که دوستش دارد، مگر خودش نگفته بود؟

یعنی همه ی آن حرفهایش دروغ بود؟

پس سیاوش دروغگو است.

او که اینقدر دوستش داشت، او که اینقدر برای دیدن سیاوش، لحظه شماری می کرد، حالا سیاوش به او گفته بود که دوستش ندارد؟

بنفشه بغض کرد و به سیاوش خیره شد. سیاوش تصمیم نداشت در برابر این دخترک کوتاه بیاید. با چه جراتی به گفته بود که دوستش دارد و می خواهد با او "عروسی" کند؟

دخترک دست چپ و راست خودش را نمی شناسد، حرف از ازدواج می زند. صدای سیاوش درون بوتیک پیچید:

-بازم که نشستی، پاشو دیگه، مگه با تو نیستم

بنفشه طغیان کرد. باز هم همان بنفشه ی سرکش و لجباز برگشته بود. سیاوش چطور توانسته بود به او بگوید که دوستش ندارد،

یا حتی بدتر از آن، چطور توانسته بود به دروغ به او بگوید که دوستش دارد؟

واقعا چطور توانسته بود.....

صدای فریاد سیاوش باعث شد تا بنفشه از ترس، از جا بپرد:

-پاشو می گگگگگگگم

بنفشه با عصبانیت ساندویچ را از روی پیشخوان برداشت و به سمت رگالهای لباس پرت کرد. ساندویچ همبرگر به یکی از لباسها برخورد کرد و به همراه محتو

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 16:57 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش بیرون از کلاس منتظر بنفشه ایستاده بود. با دیدن چهره ی گرفته ی بنفشه، دمغ شد. خودش باعث شده بود تا دخترک از مدرسه اخراج شود.

اما او که کار اشتباهی نکرده بود، او به بنفشه کمک کرده بود، پس چرا نتیجه اش، این شده بود؟

-غصه نخور، تا شنبه مثه برق و باد می گذره

بنفشه سر تکان داد.

-میارمت بوتیک پیش خودم، دوست داری کمکم کنی؟

چشمان بنفشه برق زد.

به بوتیک برود؟ آن هم کنار سیاوش؟

چقدر خوب می شد.....

-راس می گی؟

-آره، بیا پیش من کمکم کن، ببینم فروشندگی بلدی یا نه؟

و با خود فکر کرد بهتر است فردا که شایان با زنان هرجایی وارد خانه می شود، بنفشه آنجا نباشد....

بنفشه لبخند زد. سیاوش دستش را به سمت بنفشه دراز کرد و دست دخترک را در دست گرفت. بنفشه باز هم خوشحال شد. سیاوش خوبش دستش را دوباره در دست گرفته بود،

دوباره....

فردا هم به بوتیک می رفت و تا غروب هم پای سیاوش کار می کرد.

اما به خوبی نمی دانست چرا دلش برای نیمکتش، کلاسش و حتی همان درسهای سختی که دوستشان نداشت، تنگ می شود.

او که تا دیروز آرزو می کرد به مدرسه نرود....

آیا به خاطر برخورد سمیرا نبود؟

نبود؟

............

صبح که سیاوش به دنبال بنفشه آمد، شایان هنوز خوابیده بود.

خوب مثلا اگر بیدار بود، برایش چه فرقی می کرد؟

واقعا سرنوشت این دختر برایش اهمیت داشت؟

برایش اهمیت داشت که دخترش سه روز از مدرسه اخراج شده؟

یا برایش اهمیت داشت که ابروهایش را تیغ زده و یا مداد کشیده؟

شایان فقط به دنبال بهانه ای بود تا دخترش را کتک بزند و تلافی نگهداری اجباری این دختر را با این کتک زدنها، جبران کند.

فقط همین......

بنفشه داخل ماشین نشست و گفت:

-تا غروب با همیم؟

سیاوش با چشمهای پف کرده که نشان از بی خوابی شب گذشته اش بود، رو به بنفشه کرد:

-آخه یه سلامی یه علیکی

-سلام

سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد و در همان حال گفت:

-علیک سلام، خوب حالا چی می گی؟ تا غروب با همیم؟ آره تا غروب پیش من می مونی

بنفشه لبخند زد. سیاوش از گوشه ی چشم به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-انگار خیلی خوشحال نیستی

و واقعا بنفشه خیلی هم خوشحال نبود. به ساعتش نگاه کرد. ساعت ده دقیقه به نه بود. یک لحظه با خودش فکر کرد که هم اکنون معلم تاریخ، سرگرم درس دادن است و احتمالا سمیرا با تمام وجود به حرفهای معلم، توجه می کند.

سمیرا....

دختر مهربان....

به یاد شماره تلفن سمیرا افتاد که دیشب درون گوشیش، ذخیره کرده بود. شاید دلش می خواست همین حالا کنار سمیرا نشسته باشد،

کسی چه می دانست، شاید دلش می خواست....

بنفشه شانه هایش را بالا انداخت.

-دوست داشتی الان مدرسه بودی؟

بنفشه روش را به سمت دیگر چرخاند.

-خوب همین یه روزه اشکالی نداره، الان میریم بوتیک یه عالمه لباس می فروشیم، تازه از هر فروش یه کم بهت پول می دم

بنفشه به سمت سیاوش چرخید: راس می گی؟

-آره به شرطی که خوش اخلاق باشیا

بنفشه نیشش تا بناگوش باز شد.

خوب او شنبه به مدرسه بر می گشت، و دوباره کنار سمیرا می نشست. ولی حالا می خواست به بوتیک برود و مثل سیاوش فروشنده شود و تازه بابت کار فروشندگیش مزد هم می گرفت.

چقدر خوب....

این هم از خصوصیات نوجوانان است که احساساتشان، زود گذر و آنی است.

...............

بنفشه روی صندلی پایه بلندی نشسته بود و با دقت به سیاوش نگاه می کرد که سرگرم نشان دادن لباسهای مجلسی، به دختر جوانی بود.

-این کارمون هم تازه رسیده، تن خورش حرف نداره، حالا اگه می خواین می تونین پرو کنین

بنفشه با خودش فکر کرد که سیاوش چه رفتار مودبانه ای با مشتریها دارد.

بهتر نبود او هم کمی رفتارش را مودبانه تر می کرد؟

بهتر نبود او هم دست از شیطنتهایش بر می داشت؟

دیگر بزرگ شده بود، نشده بود؟

صدای دختر جوان را شنید:

-سایز بزرگترشو ندارین

-چرا، اجازه بدین، فکر کنم تو قفسه باشه

به سمت بنفشه چرخید:

-بنفشه، پشت سرت تو قفسه ی ردیف دوم، یه بلوز مشکیه، همونو بهم بده

بنفشه ذوق زده از روی صندلی پایین پرید و به سمت قفسه رفت و بلوز را برداشت و از پشت پیشخوان دوید و آنرا به دست سیاوش داد:

-بفرمایید

سیاوش با تعجب به بنفشه نگاه کرد، چقدر مودب شده بود. از بنفشه بعید بود. با لبخند سر تکان داد:

-دست شما درد نکنه

بنفشه نگاهی به دختر جوان کرد که مدل موهایش عجیب و غریب بود. اما سیاوش اصلا به او توجه نشان نداده بود، در عوض با احترام به بنفشه گفته بود "دست شما درد نکنه".

بنفشه بادی به غبغب انداخت:

-قربون تو

و راهش را کج کرد و دوباره پشت پیشخوان رفت و روی همان صندلی پایه بلند نشست.

سیاوش باز هم دهانش باز ماند.

نخیر....

هنوز زود بود که بگوید، رفتار بنفشه کاملا تغییر کرده است،

هنوز زود بود....

............

زن جوان و خوش پوشی که وارد بوتیک شد، حواس سیاوش را به کل پرت کرد و نگاه خیره اش روی زن، نشان از توجه ی ویژه اش بود. نگاهش آنقدر واضح و به قول دخترکان نوجوان "تابلو" بود که حتی بنفشه هم کاملا متوجه شده بود. کم کم اخمهای بنفشه در هم می شد.

سیاوش چرا به آن زن جوان خیره شده بود؟

اصلا خوشش نیامده بود،

اصلا....

بنفشه نفس عمیق کشید و با اخم به سیاوش نگاه کرد. اما سیاوش محو گفتگو با آن زن جوان بود. چشمان بنفشه روی موهای خوش رنگ و آرایش چهره ی زن جوان، می چرخید. دوباره به سیاوش نگاه کرد که گویی در این دنیا نبود. و یا شاید هم در این دنیا بود و انگار بنفشه برایش وجود خارجی نداشت. کم کم حس حسادت در دل بنفشه جا خوش می کرد.

این سیاوش جلوی چشمان او به کس دیگری توجه نشان داده بود.

سیاوش قرار بود شوهر خودش شود،

از وقتی که یک خانم به تمام معنا شده بود، دیگر بهانه ای برای بچه بودنش وجود نداشت.

سیاوش پیش خودش چه فکری کرده بود؟

گذشته از آن، بنفشه دیگر تصمیم گرفته بود درسش را ادامه دهد. می توانست همزمان با سیاوش زندگی کند و به مدرسه برود. سمیرا خودش گفته بود که به او کمک خواهد کرد،

مگر نگفته بود؟

بله، بنفشه در همین دو سه ساعت تصمیمش را گرفته بود، او می توانست همزمان، سیاوش و مدرسه اش را داشته باشد.

حالا سیاوش در برابر چشمانش، به این زن خیره شده بود؟

بنفشه باید دست به کار می شد،

خودش می دانست چطور این زن را از میدان به در کند....

بنفشه گلویش را صاف کرد: اهممم، همممم، همممم

سیاوش توجه ای نکرد. شاید هم شنید و به روی خودش نیاورد.

صدایش به گوش بنفشه می رسید:

-بله سایز شما هست، مگه میشه نباشه؟ مگه سایز بزرگین که نگرانین

بنفشه با خودش فکر کرد که که سایز بزرگ نیست و نگران هم نباشد؟

زن زشت ایکبیری،

الان حسابش را می رسد،

بنفشه حنجره اش باز شد: سیاووووش

سیاوش توجه ای نکرد.

بنفشه صدایش بلند تر شد: سیاوووووش

سیاوش سرسری جواب داد:

-بنفشه یه لحظه صبر کن

که یک لحظه صبر کند تا او دوباره به آن زن خیره شود؟

-سیاوش من گشنمه

صدای سیاوش را شنید:

-می خواین لباسهای رگال پشت سرتونو نشونتون بدم، شاید خوشتون اومد

بنفشه باز هم تکرار کرد:

-من خیلی گشنمه، من گشنمه، من گشنممممممه

صدای سیاوش، بین "گشنمه گشنمه" های بنفشه گم شده بود. زن جوان با ناراحتی به بنفشه نگاه کرد. دخترک با صدای جیغ جیغویش فریاد می زد: گشنمه

سیاوش با حرص به سمت بنفشه چرخید:

-بنفشه آروم، مگه نمی بینی مشتری داریم

بنفشه باز هم تخس شد: گشنمه

سیاوش چشمانش را درشت کرد:

-خیل خوب، اجازه بده کارم تموم بشه، چشم

-گشنمه

-می گم خیل خوب، آروم بشین

-گشنمه

سیاوش کمی به بنفشه خیره شد تا دلیل این رفتارهای بنفشه را بفهمد. دوباره به سمت زن جوان چرخید:

-مدلهای جدید هم پشت ویترین گذاشتیم، نمی دونم دیدین یا......

صدای بنفشه حرفش را نیمه تمام گذاشت: گشنمههههههههه

زن جوان زیر لب نچ نچ کرد، سیاوش از صدای جیغ و داد بنفشه عصبی شده بود. کمی صدایش را بالا برد:

-بنفشه زشته آروم باش، مگه نمی گم الان کارم تموم میشه

اما بنفشه خیال نداشت تا آرام بگیرد. می خواست رقیب را از میدان به در کند. می خواست آن زن زشت از بوتیک بیرون برود.

سیاوش به چه حقی به او نگاه می کرد؟

مگر سیاوش نمی دانست که او فقط به بنفشه تعلق دارد؟

مگر نمی دانست که بنفشه چقدر دوستش دارد؟

خوب تقصیر خود بنفشه بود که زودتر از اینها برای سیاوش از احساسات قلبی اش نگفته بود،

او امروز به اینجا نیامده بود تا نگاه خیره ی سیاوش را بر روی سایر زنان، نظاره کند، او آمده بود تا در کنار سیاوش باشد.

بنفشه دوباره جیغ زد: گشنمه، گشنمه، گشنمه

سیاوش نزدیک بود سرش را به دیوار بکوبد:

-بنفشه آروم بگیر، چه دختر بدی شدی تو

زن جوان کم کم بی حوصله می شد.

بنفشه از روی صندلی با نوک پایش به زیر پیش خوان می کوبید:

-یه چیزی برام بگیر، گشنمه، گشنمه ه ه ه ه ه

زن جوان کمی به سیاوش نگاه کرد که درمانده به بنفشه زل زده بود. بالاخره دهان باز کرد:

-آقا من میرم جای دیگه برای دیدن لباسها، زحمت نکشین

سیاوش با دستپاچگی گفت:

-خانم کجا؟ اجازه بدین الان بهتون نشون میدم، تشریف داشته باشین

زن جوان کمی پا سست کرد.

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 16:54 :: نويسنده : mahtabi22

خانم شفیقی به برگه ی گواهی نگاه کرد و گفت:

-خوب؟

سیاوش با قیافه ی حق به جانب جواب داد:

-خوب چی؟ گفتم این بچه ریزش ابرو داره، مگه نگفته بودم؟

-بعله گفته بودین، طبق این گواهی، این دختر ریزش ابرو داره، اما این گواهی اجازه داده که این دختر مداد بکشه تو ابروهاش؟ یه نگاه بندازین به خواهرزادتون آقا، عروس اینقدر تو ابروهاش مداد نمی کشه که این دختر کشیده

سیاوش به سمت بنفشه چرخید که تقریبا چشم و ابرویش زیر موهایش پنهان شده بود و اصلا دیده نمی شد. باز هم سرش را به عقب خم کرده بود و به سیاوش نگاه می کرد. سیاوش به بنفشه اشاره زد تا دست از این حرکاتش بردارد.

صدای خانم عمیدی بلند شد:

-سماک، موهاتو بزن کنار داییت دست گلتو ببینه

بنفش به آرامی دسته ای از موهایش را به عقب زد.

زبان سیاوش بند آمده بود،

ای خدا...

این چه مدل مداد کشیدن بود؟

انگار درون ابروهایش دوده ریخته بود، حتی از آن هم بدتر بود.

به نظر می رسید دو ابروی مصنوعی بالای چشمانش چسبانده اند.

سیاوش دیگر نمی توانست از بنفشه دفاع کند، حق با مدیر و ناظم بود

بنفشه اینبار حسابی گند زده بود.

سیاوش با درماندگی به سمت خانم شفیقی چرخید و با چشمانی منتظر، به او نگاه کرد.

خانم مدیر با قیافه ی اخمو گفت:

-یک هفته اخراج

-چی؟؟؟؟؟؟؟

صدای بلند سیاوش بود که گفته بود "چی".

یک هفته اخراج برای اینکه درون ابرویش مداد کشیده بود؟

این هم جزو قوانین جدید آموزش و پرورش بود؟

بنفشه هم جا خورده بود.

یک هفته از مدرسه اخراج شود؟

آن هم جلوی چشمان نیوشا؟

خودش که از مدرسه خوشش نمی آمد، اما اینکه مدیر اخراجش کند یک جور ضایع شدن در برابر هم کلاسیهایش بود. با ترس و لرز به سیاوش نگاه کرد تا ببیند سیاوش می تواند کمکش کند؟

سیاوش رو به مدیر کرد:

-خانم یه هفته اخراج واسه چیه؟ واسه ابروهای مداد کشیده؟

-ابروهای مداد کشیده و تیغ زده

-کی می گه تیغ زده؟ مگه شما گواهیو نمی بینین؟

-باشه آقای صباغ من خودمو می زنم به اون راه، ابروهای بنفشه ریخته، این گواهی رو هم که آوردین قبول می کنم، متاسفانه هستن دکترایی (که البته تعدادشون خیلی کمه_نویسنده) که در ازای گرفتن پول، از این گواهی ها می نویسن، باشه من به روی خودم نمیارم، اما از این ابروهای مداد کشیده شده نمی گذرم

یکباره به سمت بنفشه چرخید:

-اصلا کی به تو گفت تو ابروهات مداد بکشی؟
بنفشه به سادگی به سیاوش اشاره زد:

-دایی گفت

سیاوش برای چندمین بار سکته کرد.

بنفشه، نمیری دختر

چرا راستش را گفتی؟

خانم شفیقی سرش را به نشانه ی تاسف برای سیاوش تکان داد.

دیگر حاشا کردن فایده ای نداشت...

-خانم، الان قیافه برای دخترای ما خیلی مهمه، این دختر ابروهاش ریخته بود

خانم شفیقی پوزخند زد،

سیاوش اعتنایی نکرد،

-با اون ابروها که نمی تونستم بذارم بیاد بیرون، اعتماد به نفسش از بین می رفت

صدای خانم عمیدی بلند شد:

-الان دیگه سرشار از اعتماد به نفسه

سیاوش دلش می خواست جواب کوبنده ای به هر دو نفر بدهد،

مثلا بگوید...

مثلا بگوید...

نه، نه، نمی توانست....

آنها مسئولین مدرسه بودند،

سیاوش می خواست به آنها چه بگوید؟

ممکن بود برای بنفشه دردسر درست کند.

سیاوش اشتباه کردی،

قبول کن سیاوش...

قبول کن...

سیاوش دهان باز کرد:

-من کار بدی نکردم

خانم شفیقی جواب داد:

-باشه آقای صباغ، کار شما درست بوده. امروز سه شنبه است؟ تا سه شنبه ی آینده سماک نمی تونه بیاد مدرسه

سیاوش عصبی شد:

-خانم، یه هفته ه ه ه ه ؟ چه خبره؟ خون که نریخته

خانم شفیقی بی توجه به جمله ی سیاوش گفت:

-بره کلاس وسایلاشو جمع کنه

سیاوش دیوانه شد:

-خانم از درساش عقب می مونه، می خوای بچه رو عقده ای کنی؟

بنفشه ی کوچک آه کشید.

اوضاع خیلی بهم ریخته بود؟

اوضاع بهم ریخته بود،

خیلی هم به هم ریخته بود....

سیاوش دوباره به حرف آمد:

-اتفاقی براش بیوفته تقصیر شماست، میام همین جا تا شما جوابگو باشین

خانم عمیدی مداخله کرد:

-خانم مدیر، سه روز اخراج بهتر نیست؟

بنفشه لبهایش را جلو آورد.

خانم شفیقی به ناظمش نگاه کرد:

-یعنی تا کی؟

-الان بره خونه، شنبه بیاد سر کلاس

خانم شفیقی به بنفشه نگاه کرد که با دستانش بازی می کرد.

دوباره به سیاوش نگاه کرد که کم مانده بود روی میز بپرد، بالاخره دهان باز کرد:

-باشه، تا شنبه نیاد مدرسه

سیاوش هنوز راضی نشده بود. خانم عمیدی دوباره مداخله کرد:

-با اجازه ی خانم مدیر، اینبار تو پرونده اش درج نشه

خانم شفیقی سر تکان داد و به بنفشه گفت:

-برو وسایلاتو جم کن با داییت برو

بنفشه با چهره ی غمگین به سیاوش نگاه کرد و سلانه سلانه از دفتر بیرون رفت.

اینبار دیگر سیاوش سوپر من نشده بود....

..............

سمیرا با ناراحتی رو به بنفشه گفت: نرو دیگه، ازم دلخوری؟ من نمی تونم تقلب کنم

بنفشه با ناراحتی سرگرم جمع کردن وسایلش بود.

سمیرا اینبار با التماس گفت:

-توروخدا نرو، به خدا من از تقلب می ترسم

بنفشه دهان باز کرد:

-از دست تو ناراحت نیستم، اما باید برم، شنبه میام

-آخه چرا؟

-خانم مدیر گفت برم خونه

سمیرا با تعجب پرسید:

-چرا مگه چی کار کردی؟

بنفشه کمی مکث کرد و به سمیرا نگاه کرد.

به او حقیقت را می گفت؟

اگر او هم مثل نیوشا بود آنوقت چه می کرد؟

اگر سمیرا هم مسخره اش می کرد؟

آنوقت چه؟

دل به دریا زد:

-اگه بهت بگم بهم نمی خندی؟

-نه بگو

بنفشه کیفش را رها کرد و به دورو برش نگریست، کسی حواسش به آن دو نبود.

دسته ای از موهایش را بلند کرد و گفت:

-ببین، من ابروهامو خراب کردم، خانم مدیر فهمید گفت تا شنبه اخراجم

سمیرا به ابروهای عجیب و غریب بنفشه نگاه کرد و....

و....

و....

دخترک نخندید،

اصلا نخندید،

اصلا......

بنفشه با سپاسگذاری به سمیرا نگاه می کرد. سمیرا نخندیده بود. اگر به نیوشا گفته بود، حتما می خندید و یا به رخش می کشید. مثل همان زمانی که بوی عرق بدنش را به رخش کشیده بود و یا هفته ی گذشته که به همراه فواد و پوریا او را مسخره کرده بود.

چقدر مهربانی سمیرا....

چقدر مهربانی.....

سمیرا نگاهش را از روی ابروهای بنفشه به سمت کتابش چرخاند و گفت:

-خوب شاید نباید این کارو می کردی، نمی دونم

بنفشه دوباره آه کشید و جامدادی اش را درون کیفش گذاشت.

-بنفشه فقط فردا مدرسه نمی یای، اشکالی نداره ،بیا شمارمو بهت بدم، بهم زنگ بزن تا بگم معلما درسای فردا رو تا کجا گفتن

و بلافاصله شماره اش را روی برگه ای نوشت و به سمت بنفشه گرفت:

-من گوشیمو خونه می ذارمو میام مدرسه، واسه همین نمی تونم الان میس بندازم، بهم زنگ بزن

بنفشه بغض کرد.

سمیرا اینقدر مهربان بود و او نمی دانست؟

یک ساعت پیش چقدر از دست او دلخور شده بود.

برگه را از دست سمیرا گرفت و با او خداحافظی کرد و به سمت در کلاس رفت. چند تن از بچه ها متوجه ی رفتن بنفشه شدند، از هر سو صدایی به گوش رسید:

-سماک کجا میری؟

-هنوز که مدرسه تعطیل نشده

-میری ده ده ؟

بنفشه به هیچ کدام از همکلاسی هایش توجه ای نکرد و از کلاس خارج شد.

با خروج بنفشه دخترکان دور سمیرا جمع شدند:

-سماک چرا رفت؟

-مگه مدرسه تموم شده؟

-به تو چی می گفت؟

سمیرا شهنامی دوباره کتابش را باز کرد و با بی خیالی گفت:

-نمی دونم، به من چیزی نگفت، اصلا به ما چه ربطی داره

................

 
دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, :: 16:46 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه عرق کرده بود، چه سوالات سختی، شاید هم سوالات زیاد هم سخت نبودند و چون چیزی نخوانده بود نمی توانست به آنها پاسخ دهد.

با کلافکی چتری هایش را به کناره های مقنعه اش راند و از جا برخاست و برگه ی امتحان ریاضی اش را تقریبا سفید، به معلمش تحویل داد و از کلاس خارج شد. سمیرا به حرفش عمل کرده بود و حتی اجازه نداد بنفشه به یکی از سوالات، نگاه کند،

شاید می ترسید که خودش هم به عنوان متقلب شناخته شود. درس ریاضی هم درسی نبود که بنفشه از روی کتاب تقلب کند.

از دست سمیرا دلخور شده بود، حتی یک سوال را هم نشان نداده بود،

حتی یک سوال...

پشت در کلاس به همراه دو سه نفر از همکلاسی هایش ایستاده بود تا امتحان بقیه ی بچه ها، تمام شود.

خانم عمیدی از راهرو گذشت و به چهار دخترک نوجوان خیره شد:

-چرا اینجا موندین؟

یکی از دخترکان گفت:

-خانم امتحان ریاضی داریم، بقیه دارن امتحان می دن

خانم عمیدی سر تکان داد:

-خیل خوب شلوغ نکنین

نیم نگاهی به بقیه کرد و به سمت دفتر رفت. هنوز یک قدم بر نداشته بود که به سرعت به عقب برگشت و نگاهش روی چهره ی بنفشه ثابت ماند.

 مگر چه شده بود؟

بنفشه سماک بود دیگر،

نه انگار اینبارچیزی به غیر از بنفشه سماک بود.....

خانم عمیدی با اخم به صورت بنفشه خیره ماند. بنفشه متوجه ی نگاه خیره ی خانم عمیدی شد و خودش را جمع و جور کرد. صدای خانم عمیدی بلند شد:

-سماک

-بعله خانم؟

-ابروهات چرا اینجوریه؟

بنفشه آب دهانش را قورت داد:

-چه جوریه خانم؟

سه دختر دیگر با کنجکاوی به بنفشه خیره شدند.

خانم عمیدی دوباره به بنفشه نزدیک شد و اینبار خم شد و به ابروهایش نگاه کرد و ناگهان....

بیچاره بنفشه،

بیچاره بنفشه ی بدشانس....

چشمان خانم عمیدی گرد شد، صدایش بالا رفت:

-توی ابروهات مداد کشیدی؟

بنفشه یادش آمد که صبح تقریبا ابروهایش را نقاشی کرده بود،

با همان مداد تتوی کذایی،

با همان مداد تتویی که سیاوش برایش خریده بود....

و باز هم یادش آمد که لحظه ی امتحان، چتری هایش را از روی چشمانش به عقب فرستاده بود،

بنفشه به تته پته افتاد:

-نه خانم...

-دختر مگه من کورم، نکنه فکر کردی اینجا صحنه ی تئاتره؟ نگاه کن توروخدا، یه رژ لبم می زدی

با این حرف، سه دختر نوجوان به خنده افتادند.

خانم عمیدی فریاد زد:

-ساکت باشین

و رو به بنفشه کرد:

-بیا دفتر کوچیکه

باز هم دفتر، باز هم؟

لعنت بر این دفتر،

لعنت....

بنفشه آخرین تلاشش را کرد:

-خانم، مداد نزدم

-آره، من که موش کورم، تو هم مداد نزدی

سه دختر نوجوان دوباره به خنده افتادند.....

بنفشه هم سعی کرد در این آشفته بازار نخندد....

موش کور،

چه شباهت عجیبی هم بین خانم عمیدی و موش کور وجود داشت....

کافیست بنفشه، به جای این شیطنتها، به فکر دفتر باش...

باز هم به دردسر افتادی بنفشه.....

باز هم....

بنفشه با لبهای آویزان به دنبال خانم عمیدی روان شد و با نا امیدی موهایش را روی ابروهایش ریخت.....

.............

سیاوش دستش را زیر چانه اش زده بود و به اراجیف شایان گوش می داد:

-این سهیلا هم دوستای خوبی داره، می خوای با یکی ازونا آشنات کنم؟ بابا من به جای تو هنگ کردم، تو اصلا عین خیالت نیست؟

سیاوش خمیازه کشید و در همان حال گفت:

-تو به فکر خودت باش، من خودم می دونم با کی آشنا بشم

-آره، من به که فکر خودم هستم، فردا صبح شما بوتیکو تنها می چرخونی، چون من مهمون دارم

سیاوش جدی شد:

-بازم می خوای تو خونه ات برنامه داشته باشی؟

-پس نه، مثه دزدا برم خونه ی زنه؟ بنفشه هم که مدرسه ست، دیگه سنگ کیو می خوای به سینه بزنی؟

-این سهیلا خانم خونه مجردی نداره؟

-سهیلا که نیست، یکی دیگه است، سهیلا فقط اهل گشت و گذاره، اونو خوابوندم تو آب نمک

-می دونه که تو بچه داری؟
-چه ربطی داره؟

-شاید فکر و خیال کرده باشه، شاید بخواد زنت بشه

-زنم بشه ه ه ه ه ؟ به گور باباش خندیده، من یه بار ازین غلطا کردم برا هفت پشتم بسه، همینه که هست، می خواد بخواد نمی خواد هررری

-پس وضعیتتو بهش بگو که خودشو بکشه کنار

-حالا که فعلا هست، منم بهش وعده ی ازدواج که ندادم، کاری هم به کارش ندارم، واسه من ناز می کنه؟ به جهنم، اینقده هستن که کار منو راه بندازن

سیاوش دیگر حوصله ی گوش دادن به چرندیات شایان را نداشت. از بوتیک خارج شد و به سمت کافی شاپ پاساژ رفت. هنوز به کافی شاپ نرسیده بود که گوشی اش به صدا در آمد. شماره ناشناس بود.

یعنی که بود؟

-الو

صدای زنی به گوش رسید:

-آقای صباغ؟

آقای صباغ که بود؟

اشتباه گرفته بود؟

صباغ....

آه...صباغ یعنی دایی بنفشه،

نکند از مدرسه باشد،

یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

-شما؟

-من شفیقی هستم از مدرسه ی راهنمایی نبوت مزاحم میشم

قلب سیاوش به تپش افتاد،

نکند گنجویش روی زمین افتاده باشد،

نکند دوباره نیوشا و فواد و پوریا او را اذیت کرده باشند...

به خدا قسم، هر سه نفرشان را می کشت،

هر سه نفرشان را....

با اضطراب جواب داد:

-چی شده خانم؟

-آقای صباغ می تونین تشریف بیارین مدرسه؟

سیاوش نفسش بند آمده بود:

-اتفاقی افتاده؟ بنفشه چیزیش شده؟

-نه نگران نباشین، حالش خوبه، می خواین با خودش صحبت کنین، تشریف بیارین اینجا یه مشکلی پیش اومده

-خانم، گوشی رو بدین به بنفشه

تا سیاوش با گوشهایش، صدای بنفشه را نمی شنید، باور نمی کرد که حال دخترک مساعد است.

صدای لرزان بنفشه را شنید:

-سیاو...عم...چیز دایی جونم

سیاوش صدای بنفشه را شنید و نفس راحت کشید. دخترک سالم بود، سالم بود که دوباره سوتی های خوشمزه اش را نشان می داد.

-بنفشه چی شده؟

-خانم مدیر به ابروهام گیر داده، یعنی ایراد گرفته، من شماره ی تورو دادم بهشون، بیا اینجا

سیاوش با کف دستش به پیشانی اش کوبید.

برگه ی گواهی تقلبی را به مدیر مدرسه نشان نداده بود،

باید همین حالا به مدرسه می رفت و به بنفشه کمک می کرد،

همین حالا....

-اومدم بنفشه، تا ده دقیقه دیگه میرسم، الان میام

سیاوش به سرعت به سمت در خروجی پاساژ دوید. حتی به شایان هم خبر نداد.

مردک به فکر هم خوابگی صبح فردایش بود، ابروی تیغ زده ی دخترش که برایش مهم نبود،

این بنفشه هم که با ابرویش یک داستان خلق کرده بود،

کل شهر را به جان هم انداخته بود تا خرابکاری هایش را درست کنند.

این شهناز هم که خواب نما شده و چند وقتی است سراغی از برادرزاده اش نمی گیرد،

اصلا قیافه ی جدید برادرزاده اش را دیده؟

آن مادربزرگ و پدربزرگ بی عار بنفشه که باید به خاطر این همه حس محبت و دلسوزی به نوه اشان، مدال بگیرند،

خودش هم که سوپر من شده است، با یک شنل جادویی که روی دوشش انداخته و سر بزنگاه همه جا خودش را نشان می دهد،

اگر اینجا انزلی نبود باز هم می توانست به سرعت همه جا ظاهر شود؟

بس است سیاوش اینقدر غرغر نکن

به داد بنفشه برس سیاوش،

به داد بنفشه برس....

..............