دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 334286
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:1 :: نويسنده : mahtabi22

به محض اینکه بنفشه داخل ماشین نشست، رو به سیاوش کرد و فریاد زد:

-وای وای وای نمره های من کووووش، وای وای می خوام از هوش بررررررم

سیاوش با چشمان گشاد شده به بنفشه نگاه کرد. به دخترکی که روسری مشکی روی سرش و رژ لب ترسناکی بر لب داشت و با غلطهای فراوان، دقیقا همان شعری را که سیاوش از آن متنفر بود، باز خوانی می کرد.

سیاوش دهان باز کرد:

-بنفشه، می دونی که الان وسط خیابونی نه تو حموم که حالا واسه من آواز هم می خونی؟

بنفشه خندید و گفت:

-آخه خوشحالم واسه خاطر نمره هااااام

-باشه، خوشحالیتو بذار تو خونه آواز بخون، نه وسط خیابون

بنفشه با ذوق و شوق سر تکان داد.

خوب سیاوش راست می گفت، همین حالا به خانه ی سیاوش می رفت و در اطاقش آواز می خواند.

سیاوش به رژ لب قرمز رنگ بنفشه اشاره کرد و گفت:

-عروسی که داشتی نمی رفتی، باز هم این رژ لبو مثه دراکولا کشیدی رو لبت؟

بنفشه دوباره خندید، دخترک آنقدر خوشحال بود که از توبیخ های سیاوش اصلا ناراحت نمی شد.

-سیاوش، خوشگل شدم؟

سیاوش سر تکان داد و به راه افتاد. دخترک هوایی شده بود....

..........

سیاوش جلوی در خانه پارک کرد و بنفشه از ماشین بیرون پرید و به سمت خانه دوید و دوباره شروع به آواز خواندن کرد. چند لحظه ی بعد سیاوش با کلید در خانه را باز کرد و بنفشه لی لی کنان وارد حیاط شد و با صدای بلندتری آواز خواند.

سیاوش پا تند کرد:

-سیییییس، ساعت پنجه، آروم بنفشه

-خودت گفتی تو خونه شعر بخونم

سیاوش با نا امیدی گفت:

-تو خود خونه بخون، تو حیاط نخون

بنفشه به داخل خانه دوید و فریاد زد:

-سلام

صدای مهناز از درون آشپزخانه به گوش رسید:

-سلام دختر گلم، خوبی؟

بنفشه در حالیکه به همه جای خانه سرک می کشید فریاد زد:

-خوبم

مهناز از آشپزخانه بیرون آمد و در حالیکه دستانش را با پیش بندی که به کمر بسته بود پاک می کرد، به سمت بنفشه آمد. با دیدن لبهای سرخ بنفشه سعی کرد حنده اش را کنترل کند.

-بیا بوست کنم دخترم

بنفشه صورتش را یک ور کرد و مهناز صورت بنفشه را بوسید.

بنفشه هم با لبهای قرمز شده اش، گونه ی مهناز را سرخ کرد. همان لحظه سیاوش وارد خانه شد. بنفشه به سمت سیاوش چرخید:

-برم تو اطاقت؟

سیاوش سر تکان داد:

-برو

بنفشه جیغ و داد زنان به سمت اطاق سیاوش دوید.

مهناز با لبخند رو به سیاوش کرد:

-تو اطاقت چه خبره که این سرتق اینقدر ذوق کرده؟

-یکی از پرنده های خشک شده ی منو می خواد، امروز امتحانشو بدون تقلب شده ده و نیم، واسه همین ذوق زده است

مهناز خندید:

-بدون تقلب ده و نیم شده؟ ینی تا الان تقلب می کرد؟

سیاوش لبخند زد:

-آره

مهناز دوباره خندید و خواست به سمت آشپزخانه برود. سیاوش رو به مهناز کرد:

-مامان لپت رژ لبی شده، پاکش کن

مهناز باز هم خندید و کف دستش را به گونه اش کشید.

امان از دست بنفشه،

امان.....

..............

بنفشه با چشمانی که از ذوق و شوق می درخشید، به عقاب خشک شده ای که در دستش بود، نگاه کرد و با هیجان گفت:

-سیاوش، نگاش کن چقدر نازه

سیاوش همانطور که روی تختش دراز می کشید، جواب داد:

-آره نازه، دیگه پرنده ای که دوست داشتی رو هم بهت دادم. حالا برو بیرون واسه خودت بازی کن تا منم یه چرت بخوابم

سیاوش بعد از گفتن این حرف پتوی قهوه ای رنگ را روی خودش کشید.

بنفشه با خوشحالی سر تکان داد و با عقاب خشک شده اش به سمت در رفت.

صدای سیاوش را شنید:

-شیطونی نکنیا

بنفشه با پرش از در اطاق خارج شد و فریاد زد:

-باشه

و در اطاق را بست.

................

یک ساعت بود که بنفشه با عقابش بازی می کرد. در همان ابتدا یکی از چشمهای عقاب را سوراخ کرده بود و یکی از بالهای عقاب هم شل شده بود.

بنفشه بود دیگر.....

متوجه ی مهناز شد که با سینی بالای سرش ایستاد و آنرا روی میز گذاشت و رو به بنفشه گفت:

-دخترم چایی و شکلات برات گذاشتم، من میرم تو حیاط، کاری داشتی صدام بزن

بنفشه سریع گفت:

-من چهار تا شکلات بخورم؟

-تو هر چقدر دوست داری شکلات بخور

مهناز به سمت حیاط رفت و بنفشه به ظرف شکلات، حمله ور شد.

..............

سیاوش در خواب ناز فرو رفته بود. آنقدر ذهنش خسته بود که به محض اینکه چشمانش را روی هم گذاشت، خوابید. شاید حدود یک ساعت و ربع از زمان به خواب رفتن سیاوش می گذشت که صدای وحشتناک ترقه ای درست زیر پنجره ی اطاقش، او را از جا پراند. باز هم پسر بچه های شیطان، با ترقه بازی هایشان یک محله را بهم ریخته بودند.

سیاوش از جا پرید و با شنیدن صدای فریاد و قهقهه های پسرک های نوجوان، زیر لب فحشی نثارشان کرد و دوباره روی تخت دراز کشید.

بی انصافها سیاوش را از خواب ناز بیدار کرده بودند،

از خواب ناز....

.............

بنفشه شش عدد شکلات فندقی آیدین را خورده بود و بین خوردن و یا نخوردن هفتمین شکلات دو دل مانده بود.

اگر هفتمین شکلات را می خورد، کار بدی کرده بود؟

اما مهناز خودش گفت که هر چقدر می خواهد، شکلات بخورد.

بنفشه بالاخره تصمیمش را گرفت و هفتمین شکلات را وارد دهانش کرد. همانطور که آرام آرام شکلات را می جوید تا دیرتر آنرا قورت دهد، چشمش افتاد به در بسته ی اطاق سیاوش و وسوسه ی عجیبی به جانش افتاد تا وارد اطاق سیاوش شود.

دلش می خواست سیاوش را در حالت خوابیده تماشا کند. بنفشه عقاب را روی مبل رها کرد و به آرامی به سمت اطاق سیاوش رفت.

در اطاق را باز کرد و از لای در به سیاوش چشم دوخت که دستانش را پایینتر از سینه در هم قلاب کرده بود و چشمانش بسته بود. بنفشه همانطور که دستش روی دستگیره ی در بود، یک لحظه به عقب چرخید تا از نبود مهناز داخل خانه مطمئن شود. بنفشه آهسته وارد اطاق سیاوش شد و در را پشت سرش بست.

.................

بنفشه بالای سر سیاوش ایستاده بود و به او نگاه می کرد. در نظرش چهره ی سیاوش، قشنگترین چهره ی دنیا بود. برای چند دقیقه به چهره ی سیاوش خیره شد. به قفسه ی سینه اش که آرام بالا و پایین می شد، به دستان بزرگ سیاوش که در هم قلاب شده بود، به همان پتوی قهوه ای رنگی که حالا از روی بدن سیاوش کنار رفته بود، به موهای مشکی سیاوش که حالا بهم ریخته بود،

بنفشه به همه ی اینها نگاه کرد و در نهایت نگاهش روی چهره ی سیاوش ثابت ماند.

بخشی از شکلات، داخل دهانش آب شد و وارد حلقش شد و بنفشه آن را قورت داد. بنفشه به یاد روزی افتاد که سیاوش را به همراه دوستش در اطاق خودش دیده بود، همان روزی که سیاوش لخت بود و پشت میز تحریرش پناه گرفته بود، همان روزی که دوست سیاوش هم وضعیت بهتری، به نسبت سیاوش نداشت.

آن فیلم کذایی هم مدام در برابر چشمانش رژه می رفت، همان فیلمی که زن جوانی در برابر دکتر نشسته بود و با او صحبت می کرد، همان فیلمی که او بیش از ده بار آنرا تماشا کرده بود....

ضربان قلب بنفشه بالا رفت،

چه شده بود؟

بنفشه یک قدم دیگر به تخت سیاوش نزدیک تر شد و به آرامی روی لبه ی تخت نشست. دوبار به صورت سیاوش نگاه کرد و اینبار چشمانش روی لبهای سیاوش ثابت ماند.

بنفشه چه در سر داشت؟

خدا بخیر بگذراند،

بنفشه خودش را خم کرد تا در کنار سیاوش دراز بکشد. با تمام ریزه اندامی اش، جایی برای او روی تخت در کنار سیاوش نبود.

شاید هیکل سیاوش خیلی درشت بود. بنفشه دوباره کمرش را صاف کرد و روی لبه ی تخت نشست.

تکه ای دیگر از شکلات را به ته حلقش فرستاد و به آن چیزی که ذهنش را قلقلک می داد فکر کرد.

آیا آن کار را انجام بدهد؟

آیا انجام ندهد؟

همه چیز برای بنفشه یک بازی کودکانه بود،

شاید هم بازی کودکانه نبود و او آگاهانه می خواست آنرا انجام دهد،

بنفشه می خواست چه کار کند؟

بنفشه آخرین تکه ی شکلات را قورت داد و تصمیم نهایی را گرفت،

بنفشه روی صورت سیاوش خم شد....

........

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:59 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با دستان یخ زده، دست سمیرا را در دست گرفته بود و با تمام وجود به دهان معلم جغرافیا چشم دوخته بود. سمیرا به آرامی گفت:

-قبول میشی، نگران نباش

-سمیرا من خیلی غلط غولوط نوشته بودم، چندتا از سوالا رو هم جواب ندادم، یعنی ده میشم؟

-آره، من مطمئنم، اصلا شاید بیشتر شدی، شاید چهارده پونزده شدی

بنفشه به گفته ی سمیرا اطمینان نداشت. او خودش بهتر از هر کسی خبر برگه ی امتحانی اش را داشت.

معلم جغرافیا شروع به صحبت کرد:

-خیل خوب، برگه ها رو تصحیح کردم، دو نفرتون از رو دست هم تقلب کرده بودین که من به هر دوتا نمره ی صفر دادم، نوشته هاتون دقیقا عین هم بود، فکر کردین من نمی فهمم؟

معلم سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و در ادامه گفت:

-خیل خوب نمره ها رو می خونم

-کارگر 16

و برگه را به سمت دختری که در ردیف دوم نشسته بود دراز کرد.

بنفشه احساس کرد تا چند لحظه ی دیگر بیهوش خواهد شد.

سمیرا باز هم او را به آرامش دعوت کرد.

صدای معلم دوباره بلند شد:

-پور میرزا و پاک سرشت جفتتون صفر شدین، اونم به خاطر تقلب

بنفشه با حق شناسی به سمیرا نگاه کرد. سمیرا مانع از تقلب کردن بنفشه شده بود،

چقدر خوب....

در غیر این صورت او و سمیرا هر دو نمره ی امتحانشان صفر می شدف

ممنون سمیرا، ممنون....

-برزویی 20

-آزاد سرو 5/18

-قنبر نژاد 19

بنفشه دستانش را از بین دست سمیرا آزاد کرد و دست به سینه، خودش را به جلو و عقب تکان می داد.

-شهنامی 20

بنفشه از ته دل خوشحال شد،

سمیرای مهربان بیست شده بود،

حقش بود که بیست شود،

دخترک با محبت.....

-کریم بخش 9

-فرزام 5/13

-جهانی 5/7

سمیرا بر خلاف دخترکانی که به برگه ی امتحانی اشان نگاه می کردند، به ملاحظه ی بنفشه آنرا تا کرد و درون کیفش گذاشت.

-احسان پور 15

-توکلی 20

بنفشه احساس کرد که دلش به هم می پیچد، اضطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود.

مدام زیر لب تکرار می کرد:

-بخونش دیگه، بخونش دیگه

سمیرا لبهایش را روی هم فشرده بود، بنفشه سرش را روی میز گذاشت و چشمهایش را بست.

-سماک 5/10

بنفشه ناگهان چشمهایش را از هم گشود.

سماک چند؟

5/10؟

یعنی از آن درس نمره ی قبولی گرفته بود؟

واقعا 5/10؟

سمیرا با خوشحالی دستش را دراز کرد و برگه ی بنفشه را از دست معلم گرفت و به بنفشه که هنوز سرش روی میز بود گفت:

-بنفشه دیدی نمره قبولی گرفتی، دیدی؟

برای بنفشه باور نکردنی بود، سرش را از روی میز بلند کرد و به برگه ای که به سمتش دراز شده بود چشم دوخت.  گیج و منگ برگه را در دست گرفت و به آن نگاه کرد، نمره ی ده و نیم که با خودکار قرمز نوشته شده بود واقعی بود،

واقعی واقعی واقعی...

بنفشه ی کوچک به گریه افتاده بود،

اما اینبار اشکهایش از سر ذوق بود، سمیرا با خوشحالی دستهایش را در هم قفل کرد و با دیدن اشکهای بنفشه خودش هم چشمانش پر از اشک شد و گفت:

-حالا من موندم اون نیم نمره بابت چی بوده که شدی ده و نیم

بنفشه میان گریه لبخند زد.

صدای معلم جغرافیا بلند شد:

-سماک چیه؟ گریه می کنی؟

قبل از اینکه بنفشه چیزی بگوید، سمیرا جواب داد:

-خانم، بنفشه خوشحاله، این درسو بدون تقلب شد ده و نیم

معلم جغرافی از روی رضایت لبخند زد و سری تکان داد.

بنفشه در آن لحظه فقط به سیاوش فکر می کرد. سیاوش اگر می فهمید که او از این درس نمره ی قبولی گرفته است چقدر خوشحال می شد.

سمیرا خوشحال شده بود،

خودش خوشحال شده بود

سیاوش....

سیاوش هم خوشحال می شد.

صدای معلم جغرافیا بلند شد:

-پور اکبری 25/17

-حمیدی 14

-غلامی 5/19

............

بنفشه و سمیرا جلوی بوفه ایستاده بودند. بنفشه رو به سمیرا کرد:

-دو تا ساندویچ کالباس می خرم، باشه؟

-نه، تو واسه من نخر، من خودم می خرم

-نه من ده شدم، باید امروز به تو هم شیرینی بدم

-تو ده و نیم شدی

دو دختر نوجوان خندیدند.

چند لحظه ی بعد هر دو قدم زنان و با ساندویچ هایی در دستشان، به سمت کلاس رفتند. ناگهان سر و صدای یکی از بچه های کلاس، توجه هر دو نفرشان را به خود جلب کرد.

-بچه ها، نگاه کنین، نیوشا سمیع زادگانو ببینین

بنفشه سریع سرش را چرخاند و نگاهش روی چهره ی رنگ پریده ی نیوشا که به همراه مادرش وارد سالن مدرسه شده بود، ثابت ماند. نیوشا بود که بی توجه به نگاه خیره ی دخترکان مدرسه، در کنار مادرش گام بر می داشت. مادر نیوشا با اخمی که بر چهره داشت دست نیوشا را در دست گرفته بود و به سمت دفتر می رفت. سمیرا رو به بنفشه کرد:

-نگاه کن، نیوشاست، ینی چی شده؟

بنفشه جواب سمیرا را نداد. هنوز به نیوشا نگاه می کرد. نیوشا و مادرش به نزدیک بنفشه رسیدند. نیوشا متوجه ی بنفشه شد و برای چند لحظه به او خیره ماند. بنفشه هم به نیوشا نگاه کرد. نیوشا نگاهش را از بنفشه به سمت سمیرا شهنامی که در کنار بنفشه ایستاده بود، چرخاند و پوزخند زد و به همراه مادرش به سمت دفتر رفت.

سمیرا دوباره از بنفشه پرسید:

-تو می گی چی شده بنفشه؟

-نمی دونم

بنفشه از پشت سر به نیوشا و مادرش نگاه کرد. هر دو وارد دفتر شدند و در دفتر را بستند.

................

بنفشه با ذوق گفت:

-سیاوش جونم، سلام سلام

سیاوش لبخند بی جانی زد:

-سلام دختر، حالت خوبه؟

-آره، سیاوش من ده و نیم شددددددم

سیاوش آنقدر بی حوصله بود که روی حرفهای بنفشه فکر نمی کرد. او حتی امروز به بوتیک هم نرفته بود.

شهناز حرفهای خیلی بدی به او گفته بود، حرفهایش آنقدر بی رحمانه و خشن بود که سیاوش را از پا انداخته بود.

-یعنی چی ده و نیم شدی بنفشه؟ درس نخوندی؟

-نه سیاوش جونم، من درسمو خودم خوندم، دیگه تقلب هم نکردم

-آفرین بنفشه، پس بدون تقلب ده و نیم شدی؟

-آره سیاوش جونننننم

سیاوش لبخند زد.

دخترک برای نمره ی ده و نیم ذوق زده شده بود، آنوقت عمه اش .......

نه دیگر نباید اینقدر به عمه جان فکر می کرد،

اما نمی شد

حرفهای شهناز مدام در ذهنش تکرار می شد،

همان حرفهای بی رحمانه و خشن....

صدای بنفشه افکارش را پس زد:

-سیاوش سر قولت هستی؟

-کدوم قولم؟

-یکی از پرنده هاتو به من می دی؟

-باشه، بهت می دم

-امروز بهم می دی؟

-یه روز خودم میارم در خونه بهت می دم

بنفشه بلافاصله گفت:

-نه، قرار بود من خودم انتخاب کنم، تورو خدا سیاوش، بیا دنبالم منو ببر خونتون، تورو خدا

سیاوش کلافه جواب داد:

-بنفشه امروز حوصله ندارم، باشه برای یه روز دیگه

-سیاوش تورو خدا تو قول دادی من ده و نیم شدم مگه تو نمی خواستی من درسامو بخونم؟

سیاوش بی حوصله گفت:

-بنفشه، من خسته ام، می خوام بخوایم

-سیاوش توروخدا، سیاوش جونم

سیاوش دستش را روی سرش گذاشت.

چه کار می توانست بکند؟

باید به دنبال دخترک می رفت، خودش به او قول داده بود،

مگر قول نداده بود؟

-باشه، میام دنبالت

بنفشه از خوشحالی جیغ کشید:

-سیاوش جونم، مرسی

سیاوش با همه ی بی حوصلگی اش، دوباره لبخند زد.

بنفشه دوباره گفت:

-راستی سیاوش، امروز نیوشا و مامانش اومدن مدرسه، نیوشا دوروز بود پیدا نبود، معلوم نبود کجا رفته بود، مامانش چند روز پیش با خانم مدیر دعوا می کرد، امروز بابا مامانش اومد مدرسه، رفتن دفتر، دیگه نمی دونم چی شد

سیاوش دیگر حوصله ی دقیق شدن در احوالات نیوشا را نداشت. در کار همین بنفشه مانده بود، چه برسد به دوستان و همکلاسی های بنفشه.

سیاوش بی توجه به صحبتهای بنفشه، درحالیکه خمیازه می کشید، گفت:

-میام دنبالت، ولی تا غروب مجبوری اینجا بمونیا، می خوام بخوابم، حوصله هم ندارم، نباید شیطونی کنی، باشه؟

-آخ جون، باشه

واقعا سیاوش فکر می کرد بنفشه از اینکه مجبور بود چندین ساعت در خانه اشان بماند، حوصله اش سر می رود؟

او اشتباه می کرد،

بنفشه از خدایش بود تا برای همه ی عمر، در کنار سیاوش زندگی کند،

برای همه ی عمر.....

تماس که قطع شد، بنفشه سریع به سمت کشو اش دوید و لباسهای بهم ریخته اش را زیر و رو کرد و بالاخره بلوز قرمز رنگی را انتخاب کرد و آنرا اطو نکرده و چروکیده پوشید. به سمت میز تحریرش رفت و رژ لب معروفش را از درون کشو بیرون آورد و به جلوی آینه دوید و آنرا چند بار به لبش کشید.

رژ لب قرمز با لباس قرمز رنگ چه هم خوانی داشت.

بنفشه نگاهی به خود کرد و از فکرش گذشت که ای کاش موهایش شرابی رنگ بود. از سر حسرت آه کشید.

بنفشه دوباره به سمت میز تحریرش رفت و عکس سیاوش را از آن بیرون کشید و با خوشحالی عکس را بوسید. تمام پیراهن سیاوش در عکس قرمز شده بود.

............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:57 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه باز هم به جای خالی نیوشا خیره مانده بود. نیوشا امروز هم به مدرسه نیامده بود.

جریان از چه قرار بود؟

دو روز پشت سر هم غیبت کرده بود. به یاد حرف سیاوش افتاد که گفته بود به خانم مدیر جریان را بگوید، خوب باید همین کار را می کرد.

معلم عربی در حال توزیع برگه های سوال بود که سمیرا به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-خوندی؟

-زیاد نه، اما تقلب نمی کنم

سمیرا سر تکان داد:

-آفرین، فردا هم می فهمی جغرافی رو چند شدی

بنفشه لبخند زد و به یاد قول و قرارش با سیاوش افتاد که قرار بود یکی از پرنده هایش را به او بدهد. در دل دعا کرد که نمره اش ده شود.

اگر ده می شد برای اولین بار بود که از درسی بدون تقلب کردن، نمره ی قبولی آورده بود.

آنوقت سیاوش خوشحال می شد،

سمیرا خوشحال می شد،

خودش چی؟

خودش هم خوشحال می شد...

بنفشه دوباره به نیمکت خالی نیوشا نگاه کرد و اینبار تصمیم گرفت بعد از اتمام امتحان عربی، داوطلبانه به دفتر کوچک برود.

دفتر دیگر برایش ترسناک نبود....

..........

بنفشه به سمت دفتر می رفت. دوباره مقنعه اش را تا روی پیشانی پایین کشیده بود. چشمش افتاد به زن قد بلندی که پوشش معمولی داشت و موهای شرابی رنگ و بلندش از زیر روسری، پیدا بود. زن به او پشت کرده بود و چهره اش مشخص نبود. خانم شفیقی سرگرم صحبت با آن زن بود.

بنفشه با خود فکر کرد که ای کاش موهای خودش همین رنگ بود. رنگ شرابی چه رنگ جالبی است.

در همین افکار بود که صدای زن جوان بالا رفت:

-بچه ی من آخرین بار اومده بود مدرسه، بعدش دیگه برنگشته خونه

صدای خانم شفیقی هم بلند شده بود:

-خانم من که مسئول بیرون از مدرسه ی دختر شما نیستم، می خواستین خودتون بیاین دنبال دخترتون، من که تا جلوی در خونه نمی تونم اسکورتش کنم

-پس وظیفه ی شما چیه؟

-وظیفه ی من از ساعت یه ربع به هفت صبح شروع میشه تا یک و ربع بعد از ظهر، شما که اینقدر نگران بچه تونین می خواستین بیاین دنبالش، اصلا الان من باید طلبکار باشم، دختر شما دوروزه کجاست که مدرسه نیومده

-از کجا معلوم که بلایی سرش نیومده باشه؟ اگه بلایی سرش اومده باشه من می دونم و شما

-خانم سمیع زادگان به جای جر و بحث با من برین به پلیس خبر بدین، شوهرتون کجاست؟

-شوهرم بار برده اردبیل، اینجا نیست، من به پلیس می گم که اول از همه بیاد سراغ شما

خانم شفیقی سری به نشانه ی تاسف تکان داد:

-خانم من نمی دونم به شما چی بگم، برو از من شکایت کن، برو پلیسو بریز سر من

ناگهان چشمان خانم شفیقی روی بنفشه ثابت ماند، به او اشاره زد:

-چی شده؟

زن به سمت بنفشه چرخید و بنفشه تازه توانست چهره اش را ببیند. زن جوانی بود با صورت ساده و بدون آرایش.

بنفشه با خودش فکر کرد که پس این مادر نیوشاست؟

صدای خانم شفیقی دوباره بلند شد:

-کاری داری؟

بنفشه باز هم نتوانست حرفی بزند، بنفشه دوباره ترسیده بود. همانطور که خیره خیره به مادر نیوشا نگاه می کرد گفت:

-نه خانم

بنفشه راهش را کج کرد و به سمت حیاط رفت.

................

سیاوش روی تخت نشسته بود و همانطور که پوست لبش را با دندان می کشید به صحبتهای شهناز گوش می داد:

-ببین آقا سیاوش من نمی دونم تو پیش خودت چی فکر کردی یا اصلا می خوای چی کار کنی، اما همینو می خوام بهت بگم که فکر نکن حالا که مادر بنفشه بیمارستان بستریه و باباش هم بی خیاله پس دیگه این بچه کس و کاری نداره، من مثه شیر بالای سرشم

سیاوش پوزخند زد:

-خانم شیر، حالا میشه لطف کنین به من بگین چی شد یه دفه شما یاد برادرزادت افتادی؟

-من همیشه به یادش هستم، دورادور مراقبشم، خبرها به گوش من میرسه، واسه خودت فکر کردی بنفشه لقمه ی آمادست؟

سیاوش گیج شده بود.

شهناز چه می گفت؟

-چی می گی شما؟ لقمه ی آماده یعنی چی؟

-یعنی اون فکر و خیالهایی که در مورد بنفشه کردیو بریز دور، هنوز اون روی سگ منو ندیدی، همچین به خاک سیاه بشونمت که خودت کیف کنی

سیاوش از روی تختش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد:

-چه فکر و خیالی؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی؟

-خودتو نزن به اون راه، تو از یه بچه ی دوازده ساله هم نمی گذری؟ واسه چی هی دورو برش می پلکی؟ خجالت هم خوب چیزیه، اون شایان بی غیرت که دیگه داره شورشو در میاره، تو دیدی این بچه تموم روز تنهاست گفتی چه لقمه ی چرب و نرمی؟

سیاوش تازه متوجه ی منظور شهناز شده بود، سرش داغ شد و دوباره خشمش فوران کرد.

شهناز برای خودش داستان سرایی می کرد؟

او نسبت به بنفشه نظر سو داشته باشد؟

بنفشه؟

بنفشه برایش مثل دوستش بود، مثل دخترش بود

این عمه نیمه قلابی چه می گفت؟

هر بار کمی گرد و خاک به پا می کرد تا یاد آوری کند من هنوز عمه ی این بچه هستم؟

سیاوش دیگر نتوانست خودش را کنترل کند فریاد زد:

-این چرندیاتو تموم کن خانم، می فهمی داری چی بار من می کنی؟ من الان یکی دو ماهه با بنفشه آشنا شدم از گل نازکتر به این بچه نگفتم، اصلا مگه وظیفه ی منه که بخوام برای این بچه دل بسوزونم؟ اونوفت تو میای به من می گی من سر این بچه بلا میارم؟ نترس خانم تو اگه تا آخر عمر زبون به دهن بگیری هم من منکر این نمیشم که تو عمه ی این بچه ای، دیگه نمی خواد با گفتن این چرت و پرتها نشون بدی که عمه شی

-ببین آقا سیاوش، به خداوندی خدا بلایی سر اون بچه بیاری می کشونمت دادگاه

-خانم تو خیلی ناخوشی، حیف که خواهر شایانی وگرنه می دونستم چی بارت کنم

-برو خودتو به روانشناس نشون بده، آدرسشم که داری

-معلومه تو با این طرز فکرت چه روانشناسی به من معرفی می کنی

-تو خودت......

سیاوش دیگر منتظر ادامه ی صحبتهای شهناز نماند، تماس را قطع کرد.

آنقدر عصبانی بود که نمی توانست آرام و قرار بگیرد.

شهناز چطور، چنین فکری در مورد او کرده بود؟

او برای چه باید بلایی بر سر بنفشه می آورد؟

او به تنها چیزی که فکر نمی کرد همین بود.

آخر این چه دنیایی بود که به جبران کمک به یک دختربچه ی بی پناه، او را با سنگ کتک می زدند و به او تهمت می بستند؟

سیاوش نزدیک بود به گریه بیوفتد، اینبار دیگر به خاطر بنفشه نبود.

به خاطر خودش بود که می خواست گریه کند،

به خاطر خودش....

...........

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:56 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه به جای خالی نیوشا خیره شد و با خود فکر کرد که چرا نیوشا به مدرسه نیامده است؟

واقعا چرا؟

صدای سمیرا او را به خود آورد:

-بنفشه این دفتر عربیمه، تمرینای تمام فصلهای کتابو تا جایی که خانم درس داده نوشتم، تا آخر ساعت مدرسه بنویسش بهم بده، باشه؟

-می دی ببرمش فتوکپی کنم از روش؟

-نه برای فردا می خوامش، فردا امتحان عربی داریم، بنویسش زود بهم بده، تو زنگ تفریح بنویس دیگه، تازه زنگ ورزش هم که نمیریم بیرون، هوا بارونیه

بنفشه به ناچار سر تکان داد. خودش هم می دانست که تمرینها را خواهد نوشت.

مدرسه آنقدرها هم بد نبود،

بهتر بگوید، مدرسه اصلا بد نبود...

...........

زنگ ورزش بود و به خاطر هوای بارانی انزلی، بچه ها به حیاط نرفته بودند. بنفشه سرگرم نوشتن تمرینات عربی بود. بقیه ی بچه ها هر کدام به صورت چند نفره، سرگرم صحبت بودند. بنفشه رو به سمیرا کرد:

-سمیرا دستم شکست

-خوب؟

-ننویسم دیگه؟

-خوب ننویس، ولی فردا از امتحان جا میمونیا

بنفشه چشمانش را برای سمیرا چپ کرد و دوباره مشغول نوشتن شد.

چند دقیقه ی بعد دستان دخترکان بی اختیار به سمت مقنعه هایشان رفت و همه موهایشان را زیر مقنعه فرو کردند.

مگه چه شده بود؟

خانم شفیقی بین چهار چوب در کلاس ظاهر شد و نگاهش را روی دخترکان چرخاند و سر آخر روی بنفشه که بی خبر از اطرافش هنوز سرگرم نوشتن بود، ثابت ماند:

-سماک

بنفشه سرش را بلند کرد و با دیدن خانم شفیقی، او هم بی اختیار دستش را به سمت مقنعه اش برد:

-بعله خانم؟

-پاشو بیا دفتر کوچیکه

بنفشه آب دهانش را قورت داد و به ذهنش فشار آورد.

او چه کار کرده بود؟

یادش نمی آمد.

آخرین امتحان هم امتحان جغرافیا بود که تازه دو روز دیگر برگه ها به دستشان می رسید. او که اینبار اصلا تقلب نکرده بود،

با سمیرا هم که خوب بود،

بابت ابروهایش هم که سه روز اخراج شده بود.

او چه کار کرده بود؟

صدای خانم شفیقی او را از جا پراند:

-سماک با تو ام، پاشو

بنفشه به اجبار از روی نیمکت بلند شد و نگاهی به سمیرا کرد و شانه هایش را به معنای "نمی دونم" بالا انداخت و به دنبال خانم شفیقی روان شد

واقعا او چه کار کرده بود؟

...........

بنفشه مقنعه اش را تا روی چشمانش پایین آورده بود و به خانم شفیقی نگاه می کرد. خانم شفیقی پشت میزش نشسته بود و با خودکار چیزهایی روی برگه ها یادداشت می کرد. یکباره سرش را بالا آورد و رو به بنفشه گفت:

-سماک، خبر سمیع زادگانو نداری؟

-ما خانم؟ نه

-نمی دونی کجاست؟ دیروز به تو چیزی نگفت؟

-به ما خانم؟ نه، راستش ما باهم قهریم

-چرا قهرین؟

-خانم دعوا کردیم، بعدش با هم قهر کردیم

-آهان، خوب تو آخرین بار سماکو کی دیدی؟ دیروز تعطیل شدین، رفت خونه یا نرفت؟

-نمی دونم خانم، من تعطیل شدم با سمیرا شهنامی جلوی مدرسه حرف می زدم

-چی می گفتی؟

-جواب سوالای امتاحان جغرافی رو می پرسیدم، بعدش از هم خداحافظی کردیم

-خوب بعد سمیع زادگانو ندیدی؟

-من فقط دیدمش که رفت اونور خیابون

-چرا رفت؟

بنفشه به یاد فواد و پوریا افتاد ولی در مورد آنها چیزی نگفت

-نمی دونم خانم

-داری راستشو به من می گی دیگه؟

-آره خانم

-خیل خوب برو سر کلاست

بنفشه چرخید تا از دفتر بیرون برود، صدای خانم شفیقی دوباره بلند شد:

-سماک به ابروهات که دیگه دست نزدی؟

-نه خانم

-خیلی خوب برو

..............

سیاوش برگه ی نقاشی شده ی بنفشه را در دست گرفته بود و به آن نگاه می کرد. با دیدن لبهای قرمز شده ی عروس نقاشی شده، بی اختیار لبخند زد. حتی اگر یک در صد هم شک کرده بود، با دیدن این لبهای قرمز شده مطمئن بود که این عروس واقعا بنفشه است.

صدای زنگ گوشی اش بلند شد، بنفشه بود.

-الو

-سلام سیاوش جونننننننم

سیاوش با لبخند سری از روی رضایت تکان داد، بنفشه سلام کرده بود. چقدر خوب....

آفرین به این دخترک....

نه، آفرین به اعصاب فولادین خودش که با او سر و کله زده بود...

-سلام دختر مودب

-سیاوش یه عالمه خبر دارم

-بگو ببینم

-سیاوش من امتحان جغرافی دادم و اصلا تقلب نکردم، دو روز دیگه جوابش میاد می فهمم چند شدم

-آفرین به تو دختر خوب

-سیاوش اگه بالای ده شدم واسم یه کادو می خری

سیاوش باز هم لبخند زد، دخترک برای خودش نوشابه باز می کرد،

اشکالی نداشت، گنجو بود دیگر،

بگذار نوشابه باز کند....

-باشه، چه کادویی می خوای؟

-ازون پرنده خشک شده ها

-باشه می خرم برات

-نه، می گم بیام خونتون یکیشونو انتخاب کنم؟

سیاوش با خنده جواب داد:

-باشه بیا، حالا تو ببین چند میشی، بعد به پرنده ها فکر کن

-آخ جون

-خوب خبر بعدی چیه؟

-خبر بعدی اینه که عمه شهناز یکی دو روز پیش زنگ زد بهم، گفت که نباید حرفهای خصوصیمو به تو بگم

سیاوش با خود فکر کرد که عمه شهناز....

عمه تقلبی؟

نه دیگر...

بعد از دیدن خانواده ی مادری بنفشه، عمه شهناز به درجه ی رفیع عمه ی نیمه تقلبی ارتقا پیدا کرده بود.

شهناز هرچه که بود، بد دهن نبود.

تازه با سنگ هم به سیاوش حمله نکرده بود.

با همه ی رفتارهای شایان مخالف بود و بنفشه حتی به اندازه ی سر سوزن هم برایش اهمیت داشت،

پس شهناز آنقدرها هم بد نبود....

سیاوش لبخند زد:

-خوب حتما عمه ات راست می گه، حرفهای خصوصیتو به عمه ات بگو

-نه من به تو می گم، همه ی همه شونو به تو می گم

سیاوش سعی کرد مسیر صحبت را تغییر دهد:

-خیل خوب به من بگو، حالا خبرهات تموم شد؟

-نه، یه خبر تووووپ، سیاوش امروز خانم شفیقی منو برد دفتر، از نیوشا می پرسید، می گفت کجا دیدیش، آخرین بار کجا بوده

سیاوش اخم کرد:

-چرا؟ مگه چی شده؟

-امروز نیوشا مدرسه نیومده بود، حالا یه چیزی بگم سیاوش؟

-چی؟

-من دیروز دیدمش که با فواد و پوریا رفت، اما به خانم شفیقی نگفتم

سیاوش با خود فکر کرد که نیوشا هنوز با آن دو نوجوان خبیث دوست است؟

بنفشه چقدر خوش شانس بود که از گروه آنها جدا شده بود....

-چرا نگفتی؟

-آخه ترسیدم بفهمه من قبلا با فواد دوست بودم

-نه بنفشه، فردا باید بری به خانم مدیر بگی، شاید اتفاق بدی افتاده باشه، از چیزی نترس، من اینجا هستم هواتو دارم

-یعنی برم بگم؟

-آره دختر خوب برو بگو

..............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:55 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه با نگرانی به سمیرا نگاه می کرد.

سمیرا لبخندی زد و گفت:

-نگران نباش، خوب می نویسی

-سمیرا می گم...

-چی می گی؟ تقلب؟

بنفشه با التماس سر تکان داد.

سمیرا باز هم لبخند زد و اینبار دست بنفشه را در دست گرفت:

-یه بار از فکر خودت بنویس، ببین چند می گیری، مگه نگفتی خوندی؟

-آخه اونجوری که تو می خونی که نخوندم، همش یه دور نگاه کردم

-حالا اشکالی نداره. جغرافیا درس سختی هم نیست

-می گم اگه بعضی ها رو بلد نبودم، کمکم می کنی؟

-نه بنفشه، این ینی تقلب، خانم جغرافی بفهمه به هر دوتامون صفر می ده

-توروخدا

-بنفشه نترس، حالا تو بنویس ببین چند میشی، باشه؟

بنفشه آه کشید. سمیرا حاضر نبود از حرفش برگردد. با همه ی خوبیهایش، تقلب نمی کرد.

خوب تقلب نکردن هم یک رفتار خوب بود بنفشه،

یک رفتار خوب....

بنفشه نگاهش بین بچه های کلاس چرخید و روی نیوشا ثابت ماند که دستش را داخل کیفش فرو برده بود. بنفشه فهمید که نیوشا باز هم اس ام اس بازی می کند. صدای معلم جغرافی قلب بنفشه را از جا کند:

-خیل خوب، هرکسی خودشو بکشه گوشه ی نیمکتش، می خوام برگه ها رو پخش کنم

بنفشه برای آخرین بار به سمیرا نگاه کرد.

سمیرا باز هم لبخند زد.

..............

مدرسه تعطیل شده بود و بنفشه جلوی در مدرسه ایستاده بود و با سمیرا صحبت می کرد.

-سمیرا، سه چهارتا سوالو اصلا ننوشتم

-اشکال نداره، چند تاشو تونستی جواب بدی؟

-قسمتهای جلگه و آبرفتو نوشتم، اون قسمتهایی که در مورد آب و هوا بودو هم نوشتم، گیلان جزء آب و هوای معتدل مرطوب دیگه

-آره، درست نوشتی

-آذربایجان غربی چی؟

-سرد و خشک

-آخ جون اینم درست نوشتم، پوشش ناحیه ی معتدل کوهستانی چیه؟

-تنک

-وای من نوشتم برف

سمیرا به زحمت تلاش کرد تا نخندد، خودش می دانست که بنفشه از مسخره شدن بیزار است.

-اشکالی نداره اگه نمره ی ده هم بشی خوبه، خیل خوب من دیگه برم خونه، فردا می بینمت، با من کاری نداری؟

-نه برو، خداحافظ

سمیرا که رفت بنفشه مسیر خانه را در پیش گرفت و ناگهان چشمش افتاد به فواد و پوریا که آن سوی خیابان ایستاده بودند. قلب بنفشه در سینه تپید.

نکند دوباره به سراغش آمده باشند؟

بنفشه پشت تیر برقی پناه گرفت و سرک کشید. چشمش افتاد به نیوشا که به آن سوی خیابان می رفت. باز هم دقت کرد. نیوشا از مقابل فواد و پوریا گذشت و قدمهایش را کند کرد. فواد و پوریا به دنبال نیوشا حرکت کردند. بنفشه تعجب کرد. پس آن دو برای اذیت کردنش به اینجا نیامده بودند، هر دو نفر منتظر آمدن نیوشا بودند. بنفشه از پشت تیر برق بیرون پرید و به آرامی به سمت خانه قدم برداشت.

………….

بنفشه همانطور که گوشی تلفن منزل را روی گوشش گذاشته بود، به سیبی که در دستش بود، گاز وحشتناکی زد و به ادامه ی صحبتهای عمه اش گوش داد:

-بابا کجاست عمه جان؟

بنفشه با دهان پر جواب داد:

-بابا بوتیکه

-خودت خوبی عمه؟

-خوبم

و دوباره گاز درشتی به سیب زد.

-خوب عمه درسها خوبه؟ درسهاتو می خونی؟

-آره می خونم

-آفرین به تو دختر خوب، خوب بنفشه، عمه قربونت بره می خوام یه چیزی بهت بگم

-چی می خوای بگی؟

شهناز چند لحظه مکث کرد و آنچه را که می خواست به بنفشه بگوید در ذهنش مرور کرد و گفت:

-خوب ببین عمه، تو الان دوازده سالته، دیگه کم کم داری واسه خودت خانم میشی، درسته عمه؟

-آره

-آفرین دختر، خوب ببین عمه جون، ممکنه سال دیگه شما بالغ بشی، یعنی می دونی چیه ممکنه شما سال دیگه به بلوغ برسی

شهناز کمی دستپاچه شده بود، چقدر بد بود که هرگز دختری نداشت.....

-خوب؟

-آره عمه جون، شما که سال دیگه به بلوغ رسیدی، تو بدنت یه اتفاقاتی میوفته، یعنی چیز میشه، شما هر ماه برات یه اتفاقاتی میوفته

شهناز مکث کرد، نمی دانست بحث را چطور آغاز کند.

بنفشه دوباره گازی به سیبش زد و گفت:

-خودم همه ی اینا رو می دونم عمه، ما دخترها ماهانه داریم، منم چند روز پیش خانم شدم، سیاوش هم می دونه، بهش گفتم

شهناز نفس هم نکشید.

بنفشه چه گفت؟

او ماهانه شده بود و سیاوش هم می دانست؟

شهناز احساس خفقان کرد.

مگر بنفشه چقدر با سیاوش صمیمی شده بود؟

مگر او به شایان هشدار نداده بود که این پسر جوان نباید بیش از حد به بنفشه نزدیک شود؟

نکند سیاوش بلایی بر سر بنفشه بیاورد....

الهی خیر نبینی شایان، اصلا تربیت کردن بلد نیستی....

خیر نبینی....

شهناز با ناراحتی آشکاری گفت:

-واسه چی این کارو کردی؟ آدم نباید این چیزا رو به مردها بگه، خیلی کارت بد بود

-پس به کی می گفتم؟

-عمه جون به خودم می گفتی

-عمه تو که الان دو سه هفته ست، اصلا خونه ی ما نمیای، ولی سیاوش خیلی مهربونه همیشه بهم سر می زنه

شهناز دیگر واقعا نگران شده بود.

این مرد جوان برای چه مدام دور و بر بنفشه می پلکید؟

نکند نیت سویی داشت....

سیاوش در چه فکری بود و شهناز چه فکری می کرد....

-بنفشه نباید از چیزای خصوصیت واسه سیاوش بگی، باشه عمه؟

-می گم

-دختر جون حرف گوش کن، چیزی بهش نگو

-می گم

-دیگه از ماهانه ات بهش نگیا

-می گم

شهناز احساس بیچارگی کرد. دیگر نمی توانست با بنفشه جر و بحث کند.

دخترک مرید سیاوش شده بود.

چطور توانسته بود از خصوصی ترین مسائلش هم برای سیاوش بگوید؟

نکند اتفاقی بیوفتد،

نکند سیاوش نقشه ای برای بنفشه کشیده باشد،

شهناز دلش می خواست در آن لحظه شایان کنارش نشسته بود و او دو سه تا سیلی آبدار زیر گوشش می خواباند،آن هم به پاس اینکه پدر نمونه ای بود....

شهناز سرسری با بنفشه خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت...

.............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:53 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش سلانه سلانه به سمت بوتیک می رفت. دست و پایش از درد، ذوق ذوق می کرد و همزمان با خودش فکر می کرد که این دو نفر، واقعا مادربزرگ و پدربزرگ بنفشه بودند؟

شاید با بنفشه نسبتی نداشتند که اینطور در مورد مرگ بنفشه صحبت می کردند.

مگر می شد کسی نوه ی خودش را دوست نداشته باشد؟

مگر از قدیم نگفته بودند که اولاد بادام است و نوه مغز بادام؟

همین را گفته بودند یا ضرب المثل را اشتباه گفته بود؟

نه همین درست بود....

پس این دو نفر چه مرگشان شده بود؟

بنفشه تقاص کدام گناهش را پس می داد؟

اصلا دخترک بی پناه چه گناهی کرده بود؟

سیاوش افکار در هم و برهم خود را پس زد و همانطور که ساعدش را می مالید وارد بوتیک شد و چشمش افتاد به سهیلا که کنار پیشخوان ایستاده بود و با شایان می گفت و می خندید.

با دیدن سهیلا و شایان، سیاوش از شدت عصبانیت به مرز انفجار رسید. ناگهان فکری از ذهنش گذشت. همین حالا کاری می کرد که شایان به غلط کردن بیوفتد.

سیاوش در حالیکه اخم کرده بود، لنگان لنگان پشت پیشخوان رفت. سهیلا با دیدن اخم سیاوش خودش را جمع و جور کرد و به آرامی زیر لب، سلام گفت.

سیاوش سر تکان داد و خودش را با قفسه ی لباس پشت سرش، سرگرم کرد. شایان که از این برخورد سیاوش جا خورده بود با خنده گفت:

-سیاوش سهیلا خانمو به جا نمیاری؟

سیاوش فقط یه کلمه گفت:

-چرا

-آهان، چیز، خوب می گم چی شده؟ راستی چرا می لنگی؟

-چیزی نیست، راستی دیشب که بنفشه رو نزدی؟

شایان تعجب کرد.

گفتگو در مورد بنفشه، آن هم در برابر سهیلا؟

مگر سیاوش نمی دانست که سهیلا از وجود بنفشه اطلاعی ندارد؟

شایان سعی کرد مسیر صحبت را تغییر دهد:

-دستتم انگار درد می کنه، نمی گی چی شده؟

سیاوش موذیانه جواب داد:

-دیروز که به خاطر بنفشه زدی ناکارم کردی، امروزم رفته بودم در خونه ی آقا و خانم صباغ

رنگ شایان پرید. مثل اینکه سیاوش تصمیم گرفته بود امروز وجود بنفشه را علنا اعلام کند.

علنا....

سهیلا با کنجکاوی پرسید:

-بنفشه کیه؟

قبل از اینکه شایان چیزی بگوید، سیاوش رو به سهیلا کرد:

-بنفشه یه دختر بچه ی با مزه است که من خیلی دوستش دارم

سهیلا از سر آسودگی لبخند زد.

خوب یک دختر بچه که دیگر جای حسادت نداشت.

صدای سیاوش دوباره درون بوتیک پیچید:

-که از قضا دختر آقا شایان گله

شایان برای چند لحظه چشمانش را بست. سیاوش احساس کرد دلش خنک شده است.

خوب کرد که پته ی شایان را روی آب ریخت،

خوب کرد...

یک لحظه لبخند زد، او هم خواسته یا ناخواسته رفتارهای بنفشه را تقلید می کرد،

او هم....

سهیلا با دهان باز به شایان نگاه می کرد.

دختر شایان؟

مگر شایان دختری داشت؟

شایان رو به سهیلا کرد:

-سهیلا جان من برات توضیح می دم

سهیلا با صدای لرزانی پرسید:

-مگه تو بچه داری؟

-من؟ نه، خوب می دونی، این بچه چیزه، این بچه می دونی....

سیاوش دوباره به میان حرفشان پرید و گفت:

-بعله خانم، این آقا بچه داره، یه دختر دوازده ساله به اسم بنفشه که از زن قبلیشونه، که الان از هم جدا شدن

سهیلا گیج و منگ پرسید:

-زن قبلی؟ مگه قبلا ازدواج کردی؟

سیاوش به جای شایان جواب داد:

-خانم وقتی می گم بچه داره، یعنی قبلا زن داشته دیگه، مگه اینکه شما چیز دیگه ای برداشت کرده باشین

و به شایان نگاه کرد که دیگر لام تا کام حرفی نمی زد و فقط خیره خیره به سهیلا نگاه می کرد.

سهیلا بند کیفش را روی شانه اش جا به جا کرد و رو به شایان پرسید:

-اینا راسته شایان؟

شایان لبش را به دندان گرفته بود. سهیلا اخم کرد و مستاصل به سیاوش نگاه کرد که حالا با بی خیالی آهنگ خواننده ی قدیمی را زیر لب زمزمه می کرد.

سهیلا سرش را بالا گرفت و به شایان گفت:

-باشه، من فعلا برم

و به سمت در رفت، شایان بالاخره دهان باز کرد:

-چیز، حالا هستی، کجا میری؟

سهیلا نگاه معناداری به شایان کرد و بدون کلام اضافه ای، از بوتیک خارج شد.

با رفتن سهیلا، شایان با عصبانیت به سمت سیاوش چرخید و گفت:

-خیالت راحت شد؟

-آره، الان حسابی عقده مو خالی کردم

-واسه چی این کارو کردی؟ آزار داری؟

سیاوش با شنیدن این حرف آستین بلوزش را به سمت بالا کشید و ساعد کبودش را به شایان نشان داد و گفت:

-ببین دستمو، کار مادر و پدر رعناست، به جای اینکه واسه نوه شون دل بسوزونن با سنگ منو زدن، اونوقت تو اینجا نشستی با سهیلا دل و قلوه می دی؟

شایان با ناراحتی گفت:

-الهی دستشون بشکنه، من شرمنده شدم داداش

-الهی گردن تو بشکنه که من به خاطر بی مسئولیتی تو رفتم در خونه ی اونا، تو اگه پدر خوبی بودیو بچه تو نگه می داشتی که من با دو تا کله خراب جر و بحث نمی کردم که آخر و عاقبتش بشه این

و دستش را دوباره در برابر چشمان سیاوش تکان داد و ادامه داد:

-حالا تو این هاگیر واگیر، تو نشستی ور دل سهیلا جونت گل می گی و گل میشنوی؟

-بابا یه کم آروم باش سیاوش، تو چرا این چند وقته اینقدر عصبی هستی، همش می پری به اینو اون

و سیاوش با خود فکر کرد که اینبار حق با شایان بود. سیاوش چند روز بود که حسابی کلافه و بهم ریخته بود و با هر بهانه ای با دیگران درگیری لفظی پیدا می کرد.

با بنفشه، با شایان، با فروشنده ی همسایه، با روانشناس....

روانشناس....

اصلا مقصر اصلی همان روانشناس بود که با آن تفسیرهای عجیب و غریبش ذهن او را آشفته کرده بود.

اگر یک راهکار درست به او نشان می داد، او دیگر مثل خروس جنگی به عالم و آدم نمی پرید.

با یاد آوری آن جلسه ی مشاوره ی بی فرجام، خشمش چندین برابر شد و با عصبانیت رو به شایان گفت:

-اصلا من خودم مخ این سهیلا رو تو درمونگاه زده بودم، تو واسه چی پریدی خود شیرینی کردی؟ حالا خود شیرینی هم کردی نباید رک و راست وضعیتتو بهش می گفتی؟

-تو دیگه بهش راستشو گفتی، حرص نخور

سیاوش ناگهان به یاد چیزی افتاد و گفت:

-دیشب بنفشه رو زدی؟

-نه نزدم، در اطاقش قفل بود

-پس می خواستی بزنیش؟ شانس آوردی شایان، اگه می زدیش کشته بودمت...

سیاوش حس کرد نفس کم آورده است و دیگر نمی تواند جر و بحث کند. روی صندلی پشت پیشخوان نشست تا نفسی تازه کند.

بیچاره سیاوش، در این یکی دو هفته بیش از حد توانش، حرص و جوش خورده بود.

آن هم به خاطر بنفشه....

اما با همه ی این حرص و جوشها، آیا می توانست کمکش کند؟

سیاوش با عصبانیتهای بی موقع اش، فقط اوضاع را بغرنج تر کرده بود.

اما باز هم قبول نمی کرد که اشتباه کرده است،

باز هم....

...............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 2:50 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش رو به روی خانه ی کلنگی که در قهوه ای رنگی داشت، ایستاد و دستی به گردنش کشید. در دلش تا سه شمرد و زنگ خانه را فشار داد. چند دقیقه گذشت و صدای زنی به گوشش رسید:

-کیه؟

-منم

سیاوش از این جوابش به خنده افتاد.

"منم"

"منم" دیگر که بود؟

در خانه باز شد و زن میانسالی که روسری سبز رنگی به سر داشت، بین دو لنگه ی در نمایان گشت. زن میانسال با نگاهی پرسشگر به سیاوش چشم دوخت و گفت:

-بفرمایید، شما؟

سیاوش نگاهی به زن کرد و گفت:

-من بخشنده هستم، دوست شایان

زن کمی خیره به سیاوش نگاه کرد. سیاوش ادامه داد:

-شایان، بابای بنفشه

اخمهای زن به طور آشکاری درهم شد. اینبار با دقت به سرتاپای سیاوش نگاه کرد و گفت:

-خوب؟

-شما مادربزرگ بنفشه هستین؟

زن به تندی گفت:

-بعله، مادربزرگشم

سیاوش چانه اش را خاراند:

-خانم از وضعیت نوه تون خبر دارین؟

-چرا باید خبر داشتم؟

سیاوش کمی مکث کرد.

زن شمشیر را از رو بسته بود؟

باشد،

بسته باشد،

سیاوش شمشیر را از رو می کشید....

-خانم بنفشه اوضاع خوبی نداره، پدرش کتکش می زنه، این بچه صبح تا شب توی خونه تنهاست، معلوم نیست چی می خوره، چی می پوشه، بنفشه یه دختر بچه است، فردا هزار تا بلا سرش میاد

-خوب، به من چه؟

-یعنی چی به من چه؟ شما مادربزرگ این بچه هستین یا نه؟ این بچه دختر بچه ی خودتونه....

زن حرف سیاوش را قطع کرد:

-که دختر بچه ی منه؟ بچه ی منو دیدی؟ دیدی کجاست؟ تو بیمارستان روانی بستریه، می دونی چرا؟ از دست اون دوست بی همه چیزت

-از دست شایان؟ ولی من شنیدم دخترتون از اول افسردگی داشت

-آره، از اول افسرده بود، اما از وقتی با اون دوست بی خونواده ات ازدواج کرد، وضعیتش بدتر شد، دوستتم خوب دختر منو خوشبخت کرد، کثافت کاری ای نبود که سر بچه ی من در نیاره، دختر من گوشه ی بیمارستانه بعد من برم توله ی اون عوضیو نگه دارم؟

-خانم شما با پدرش مشکل دارین، با این بچه که مشکلی ندارین

-این بچه ی بی صاحاب وضعیت دختر منو بدتر کرده

-خانم، بالاخره پدر مقصر بود یا دختر که بچه ی شما اینجوری بشه

-هر دوتاشون، هر دوتاشون مقصرن، برن گم شن، برن بمیرن، بچه ی من تو بیمارستان داره جون می کنه، دیدی دخترمو؟ مثه برگ گل بود، الان ازش پوست و استخون مونده، از بس که نمی خوابه، یه زمان می خوابید چاق شده بود، الان دیگه اوضاعش افتضاح شده حتی نمی تونه بخوابه، بعد تو می گی از اون بنفشه ی گور به گور شده نگه داری کنم؟ حالا چرا خبرش واسه من نیاد؟

-خانم، این بچه تا همین پنج شش ماه قبل که پیش خودتون بود، شما یه دفه خواب نما شدین که می گین نگهش نمی دارین؟

-اون موقع دخترم گوشه ی بیمارستان نیوفتاده بود، یه ذره هوش و حواس واسش مونده بود، شاید بچه شو می دادم به اون شایان ذلیل مرده، می فهمیدو روحیه اش بهم می ریخت، الان بچه ی من توی اون دخمه است، بعد انتظار داری من واسه ی دخترش مادری کنم؟ میرم بچه ی خودمو تر و خشک می کنم، چرا واسه بنفشه خودمو بکشم؟

سیاوش کم کم عصبانی میشد.

این مادربزرگ که از عمه شهناز هم بدتر بود.

باز صد رحمت به شهناز،

به بنفشه توهین نمی کرد،

این زن حتی روی شایان را هم سفید کرده بود...

سیاوش صدایش را بالا برد:

-خانم اگه الان مادر بنفشه بفهمه بچه شو از خونه انداختی بیرون، اون موقع چه جوابی بهش می دی؟

-تو فضولی مادر بنفشه رو نکن، اصلا به تو چه ربطی داره؟ یک کاره پاشدی اومدی اینجا منو "سیم جین" می کنی

-زن ناحسابی، دومادت داره خون این بچه رو عوض آب می خوره، تو اینجا نشستی می گی به من چه؟ آخه تو باید برای این بچه دل بسوزونی یا من؟حرفمو می فهمی که می گم اوضاع این بچه درست و حسابی نیست یا تو سرت گچ ریختن؟

زن میانسال جیغ کشید:

-دهنتو ببند، اون مردک رذل دوماد من نیست، منم از بچه ی اون از خدا بی خبر مثه خودش متنفرم، تو هم زود باش برو دنبال کارت تا همسایه ها رو نریختم سرت

سیاوش با دهان باز به زن نگاه می کرد.

سرنوشت بنفشه چرا اینطور بود؟

چرا هیچ کس مسئولیت این بچه را قبول نمی کرد؟

بنفشه فقط دوازده سال سن داشت،

بنفشه دخترک خوبی بود،

مهربان بود،

فقط برخی از رفتارهایش، باید اصلاح می شد

صدای مرد میانسالی از درون خانه به گوش رسید:

-عفت، چیه جیغ و داد راه انداختی؟ با کی حرف می زنی؟

زن به سمت خانه چرخید:

-مرد بیا ببین این قلچماغ کیه خراب شده سر ما، هی بنفشه بنفشه می کنه، گور بنفشه و باباش، برن جفتشون بمیرن، بچه ی منو همین دوتا پر پر کردن، حالا این درد بی درمون گرفته اومده می گه اینطوره اونطوره

صدای غرو لند مرد میانسال به گوش سیاوش رسید. چند لحظه بعد در خانه کاملا باز شد و مرد میانسالی که کلاه نمدی روی سرش بود، ظاهر شد و بی مقدمه رو به سیاوش کرد:

-چی می گی تو؟ کی هستی؟

سیاوش به مرد میانسال نگاه کرد و گفت:

-آقا، من به خانمتونم گفتم، من دوست شایانم، بنفشه....

-تو غلط کردی دوست شایانی، اون مرتیکه ی بی شعور خونه خرابمون کرده، دختر منو بیچاره کرده، زندگی همه ی ما رو بهم ریخته

-آقا بنفشه که گناهی نداره، اون طفل معصوم...

-برو دنبال کارت تا نزدم ناکارت نکردم

سیاوش جا خورد.

مرد و زن هر دو عقلشان را خورده بودند.

او می خواست ناکارش کند؟

مگر سیاوش چلاق بود که بایستد و نگاهش کند.

باز هم سیاوش خشمش بر عقلش غلبه کرد:

-منو نا کار کنی؟ مردک تو مثه اینکه عقل نداری

مرد میانسال خم شد و سنگی از روی زمین برداشت و به سمت سیاوش پرت کرد. سنگ به ران سیاوش اصابت کرد و فریاد سیاوش به آسمان بلند شد:

-آی ی ی ی ی، مرتیکه ی روانی داغون شدم

-برو دنبال کارت تا همینجا سنگسارت نکردم

-آخه بشر، تو عجب دل سنگی داری، بنفشه نوه ی توئه

مرد میانسال خم شد و سنگ دیگری در دست گرفت:

-من نوه ای به اسم بنفشه ندارم، همون بابای بی شرفش نگهش داره تا ببینه ما چه بلایی می کشیم، بذار این بچه یکم اذیتش کنه، جونشو به لبش بیاره تا بدونه با دختر مردم نباید این کارو می کرد

و دوباره سنگ را به سمت سیاوش پرت کرد. سیاوش دستش را سپر خود کرد و اینبار سنگ به ساعد سیاوش برخورد کرد.

سیاوش دستش را گرفت:

-مرتیکه ی خل دستمو شکستی، کسی که داره اذیت میشه بنفشه است، حتما باید بمیره تا شما حرف منو باور کنین؟

-بمیره هم مهم نیست، اصلا بمیره ما نفس راحت بکشیم، اگه به دنیا نمیومد که بچه ی من الان اینجوری نبود، چقدر بهش گفتم این شایان وصله ی تن تو نیست به خرجش نرفت که نرفت

مرد میانسال نگاهی به سیاوش کرد که دست و پایش را می مالید:

-باز که اینجایی، برو گمشو

و خم شد و سنگ دیگری برداشت، زن میانسال هم به تبعیت از شوهرش خم شد تا سنگی از روی زمین بردارد. سیاوش دیگر ماندن را جایز ندانست.

میخ آهنین که در سنگ فرو نمی رفت،

می رفت؟

سیاوش به سرعت چرخید و لنگان لنگان به انتهای کوچه رفت. ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد. هنوز زن و مرد میانسال جلوی در خانه ایستاده بودند. سیاوش نتوانست خودش را کنترل کند فریاد زد:

-خاک تو سرتون من بریزم، ایکبیری ها

و دوباره چرخید و پا تند کرد.

سیاوش اینها را از چه کسی یاد گرفته بود؟

خوب معلوم است،

از بنفشه

از بنفشه ی کوچک یاد گرفته بود....

از بنفشه ی کوچک....

................

 
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 2:22 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش داخل ماشین نشست و شانه اش را مالید. نگاهش افتاد به بنفشه که زار زار گریه می کرد. باز هم دلش برای دخترک سوخت.

تا کی این دخترک باید به خاطر کارهای کرده و نکرده اش، کتک می خورد؟ 

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-گریه نکن دیگه، بسه

بنفشه کوله پشتی اش هنوز روی دوشش بود و دستانش را روی صورتش گذاشته بود و اشک می ریخت.

سیاوش آه کشید:

-بنفشه چرا جلوی دهنتو نمی گیری؟ چرا اومدی گفتی تو ساندویچو پرت کردی؟ فکر می کنی کار خوبی کردی، حالا تو بوق و کرنا هم می کنی؟

بنفشه میان هق هق گریه گفت:

-کرنا چیه؟

سیاوش ابروهایش بالا رفت:

-کرنا همون بوقه، گریه نکن، ببینم صورتت طوری شده؟

و دستش را دراز کرد و صورت بنفشه را به سمت خود چرخاند. باز هم آب بینی بنفشه روان شده بود. سیاوش به دنبال دستمال کاغذی جیبش را جستجو کرد و دستمالی پیدا نکرد. مقنعه ی بنفشه را در دست گرفت و روی بینی اش گذاشت و گفت:

-فین کن، دستمال ندارم

بنفشه فین کرد. سیاوش لبخند محوی زد و گفت:

-رفتی خونه بشوریشا، همینجوری نری مدرسه

بنفشه دهان باز کرد:

-سیاوش شونه ات درد می کنه؟

-شونم؟ زیاد نه

-می خوای خوبش کنم؟

-مگه بلدی دخترک؟

-آره بلدم

-چه جوری؟

-می ذاری نشون بدم؟

سیاوش به چشمان اشک آلود بنفشه نگاه کرد و گفت:

-نشون بده ببینم

بنفشه به چشمان سیاوش نگاه کرد و....

و ناگهان به سمت شانه ی سیاوش خم شد و شانه اش را بوسید.

-الان خوب میشه

قلب سیاوش تکان خورد، بنفشه چقدر مهربان بود.

خاک بر سرت شایان که لیاقت نداری پدر باشی،

خاک بر سرت....

سیاوش سرش را پایین انداخت و به دستش خیره شد.

صدای بغض آلود بنفشه را شنید:

-ناراحت شدی؟

-هوممم؟ نه

-آخ جون

سیاوش سرش را به سمت بنفشه چرخاند:

-چی می خواستی نشونم بدی که اومدی بوتیک؟

بنفشه به یادش آمد که می خواست چه چیزی به سیاوش نشان دهد. با خوشحالی در حالیکه هنوز چند قطره اشک از چشمانش سرازیر بود، کوله پشتی اش را از روی دوشش پایین آورد و زیب آنرا باز کرد و برگه ای از آن بیرون کشید و به سمت سیاوش دراز کرد. سیاوش برگه را از دست بنفشه گرفت و به آن خیره شد.

چشمان سیاوش تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود. درد شانه اش از یادش رفت.

این نقاشی چه بود؟

عروس و داماد خنده داری که بالای هر کدام اسم بنفشه و سیاوش نوشته شده بود.

خدایا....

بنفشه باز هم دیوانه بازی هایش را شروع کرده بود؟

صدای بنفشه را شنید:

-سیاوش، قشنگه؟

-بنفشه این نقاشی یعنی چی؟

بنفشه اشکهایش را پاک کرد:

-این یعنی من و تو

سیاوش با چشمانش به دنبال نزدیکترین دیوار می گشت که سرش را به آن بکوبد. بنفشه همانطور که دوباره با مقنعه اش بینی اش را پاک می کرد گفت:

-واسه تو کشیدم، مال خودت

سیاوش برگه را تا کرد و روی داشبورت گذاشت و سری از روی ناتوانی تکان داد و گفت:

-می رسونمت خونه

-دوسش داری؟

سیاوش برای خواباندن این غائله گفت:

-آره، آره، دوسش دارم

بیچاره سیاوش خودش هم نمی دانست چه جوابی به بنفشه بدهد. ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

در آن لحظه فکر سیاوش، زیاد روی نقاشی دخترک متمرکز نبود. سیاوش به فکر رفتن به خانه ی آقا و خانم صباغ بود.

یعنی مادربزرگ و پدربزرگ بنفشه.....

او می خواست به خانه اشان برود و آنها را قانع کند تا این دخترک را پیش خودشان ببرند.

مگر بنفشه چندین سال با آنها زندگی نکرده بود؟

خوب برای چه حالا از نگهداری او شانه خالی می کردند؟

حتما باید ناقص می شد تا همه به خودشان بیایند؟

همین روزها به خانه ی آن دو می رفت و با آنها صحبت می کرد.

تکلیف این دخترک چه بود؟

تکلیف خودش با این دخترک چه بود؟

...........

بنفشه جلوی خانه پیاده شد و رو به سیاوش کرد:

-سیاوش، بابام امشب منو می زنه

-نمی زنه، باهاش حرف می زنم

-اگه زد چی؟

-می گم که نمی زنه، تو هم شب وقتی بابات اومد برو تو اطاقت درو قفل کن

بنفشه سر تکان داد. سیاوش با خودش فکر کرد که این چه زندگی است که بنفشه دارد؟

دخترک آنقدر بی پناه باشد که از ترس کتکهای پدرش، در اطاقش را قفل کند. دیگر وقت دست دست کردن نبود، باید با مادربزرگ و پدربزرگ با عاطفه ی بنفشه صحبت می کرد.

باید....

سیاوش رو به بنفشه کرد:

-دیگه برو خونه

بنفشه با التماس به سیاوش نگاه کرد:

-سیاوش

-بله؟

-دوسم داری؟

سیاوش دستهایش را مشت کرد و به بنفشه نگاه کرد.

به دخترکی با مقنعه ی دماغی اش نگاه کرد.

دهان باز کرد:

-آره، دوست دارم

بنفشه ذوق کرد و بدون خداحافظی به سمت در خانه دوید.

............

 
دو شنبه 26 تير 1391برچسب:, :: 2:17 :: نويسنده : mahtabi22

مدرسه تعطیل شد و دخترکان راهنمایی با جیغ و فریاد و شادمانی از در مدرسه خارج شدند. بنفشه اینبار مثل همیشه، مسیر خانه را در پیش نگرفت. راهش را کج کرد و مسیر دیگری را برای رفتن انتخاب کرد.

مقصد بنفشه کجا بود؟

مقصد بنفشه بوتیک سیاوش و شایان بود.

..............

شایان لباس مجلسی لک و پیس دار را در دست گرفت و با حسرت به آن چشم دوخت و سر تکان داد، سیاوش زیر چشمی به او نگاه می کرد.

-لباس به این نازنینی رو نگاه کن توروخدا به چه روزی در آورده، الهی بمیری سیاوش، درد بی درمون بگیری

سیاوش پوزخند زد.

دخترش عاشق مرد سی و پنج ساله ای شده بود و آنوقت مردک دیوانه به فکر لباس مجلسی اش بود.

آخرین مسئله ی مهم برای شایان، وضعیت بنفشه بود.

سیاوش سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و خودش را با کاتالوگ لباسی که روی پیشخوان بود، سرگرم کرد.

صدای شایان را شنید که او را مخاطب قرار داد:

-این لباسو بدیم خشک شویی بشوره؟

سیاوش سرش را به معنی "نه" بالا فرستاد.

-پس چی کار کنیم؟ الان چند روزه جلوی چشممه، دلم نمی یاد بندازمش دور، بدیم خشک شویی شاید دوباره مثه روز اولش شد

سیاوش به یاد حرف شایان افتاد که همین چند روز پیش گفته بود به خاطر ترس از پلیس، بنفشه را از خانه بیرون نمی کند. آنوقت برای یک لباس بی ارزش، اینطور جلز و ولز می کرد و حتی حاضر نبود آنرا دور بیاندازد.

به جای خودش، این شایان باید به روانشناس مراجعه می کرد.

هه، روانشناس ....

همین روانشناس لبخند به لب دیگر؟

صدای شایان افکارش را پس زد:

-بدم خشک شویی؟

سیاوش کلافه جواب داد:

-نه، مردم مگه خرن نمی فهمن لباس رفته خشک شویی؟ حالا چرا واسه یه لباس مسخره داری خودتو جر می دی؟ فکر کن کادو دادی، تموم کم دیگه، سه روزه مغزمو داری می خوری

چشم غره ی شایان، تنها جواب سیاوش بود. سیاوش به ساعتش نگاه کرد. بیست دقیقه به دو بعد از ظهر بود. هر دو دستش را عقب برد تا کش و قوسی به بدنش بدهد، ناگهان صدای آشنایی شنید و در همان وضعیت باقی ماند.

-من اومدددددددم

صدای بنفشه بود. سیاوش با دستهایی که از دو طرف بدنش به عقب رفته بود، به بنفشه زل زد که بین چهار چوب در، ایستاده بود. شایان با چهره ی درهمی رو به بنفشه کرد:

-واسه چی اومدی اینجا؟
بنفشه که تمام وجودش چشم شده بود و فقط به سیاوش نگاه می کرد گفت:

-دوست دارم

-بی خود دوست داری، برو خونه

بنفشه وارد مغازه شد:

-نمیرم

شایان اخم کرد:

-بیخود می کنی نمیری، بدو برو خونه، من الان اعصابم داغونه ها، برو ببینم

سیاوش بالاخره از آن حالت مسخ شده خارج شد و با بی حوصلگی رو به شایان کرد:

-چی کارش داری؟ بچه شدیا

و با کنجکاوی به بنفشه نگاه کرد که با نیش تا بناگوش در رفته به او زل زده بود. سیاوش هنوز فراموش نکرده بود که دو سه شب پیش، بنفشه می خواست او را ببوسد. حالا این دخترک شیطان با پر رویی رو به رویش ایستاده بود و با لبخند ژکوندش به او نگاه می کرد؟

البته دیگر لبخند ژکوند که نبود. خنده ی ژکوند بود.

برای چه به اینجا آمده بود؟

خدا بخیر بگذراند.

سیاوش رو به بنفشه کرد و با لحن جدی گفت:

-علیک سلام

-سلی یوم

سیاوش چشمانش را ریز کرد:

-ها؟

بنفشه خندید و هر دو بند کوله پشتی اش را از روی سرشانه، در دست گرفت:

-این یه جور سلام کردنه

-همون عادی سلام کن، مدلیش پیشکش خودت

شایان با نفرت به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-مسخره

سیاوش بینی اش را بالا کشید:

-خوب بنفشه چی شده که اومدی اینجا؟ کلیدتو جا گذاشتی؟

-چرا کلید دارم، می خواستم بهت یه چیزی نشون بدم

-چی؟

بنفشه به سرعت به سمت پیشخوان دوید و ناگهان چشمش به همان لباس مجلسی کذایی افتاد که خودش با ساندویچ همبرگرش، آنرا مذین کرده بود.

با خنده فریاد زد:

-سیاوش این همون لباسه نیست که من ساندویچمو پرت کردم سمتش؟

شایان با چشمان از حدقه در آمده به بنفشه نگاه کرد و سیاوش رنگش سفید شد.

دخترک نمی دانست پدرش فکر کرده بود که این خرابکاری از طرف سیاوش است و نزدیک بود سرش را از جا بکند، حالا با خیال راحت این گندی را که زده بود اعلام می کرد؟

آن هم جلوی پدر دیوانه اش؟

سیاوش که گفته بود خدا بخیر بگذراند،

نگفته بود؟

............

شایان با خشم فریاد زد:

-تو این لباسو به این روز در آوردی؟

قبل از اینکه بنفشه چیزی بگوید، سیاوش مداخله کرد:

-صداتو بیار پایین، اینجا مگه خونه ی خاله ست؟ مگه من نگفتم که کار خودم بوده؟

شایان کمی صدایش را پایین آورد و با همان خشونت رو به بنفشه کرد:

-راس می گه؟

بنفشه از ترس سکوت کرده بود و به شایان نگاه می کرد.

-کره خر مگه با تو نیستم؟ مثه بز نگام نکن، تو این لباسو اینجوری کردی؟

سیاوش دوباره کلام سیاوش را قطع کرد:

-احمق کار من بوده، نمی فهمی می گم من کردم؟

-سیاوش حرف نزن، باز تو سپر بلای این بی شرف شدی؟

بنفشه با ترس و ناراحتی به آن دو نگاه می کرد.

-شایان کار من بوده، تمومش کن دیگه

ناگهان شایان دست برد همان لباس دردسر ساز را از روی پیشخوان برداشت و آنرا گلوله کرد و با قدرت به سمت بنفشه پرت کرد. لباس به صورت بنفشه برخورد کرد و بنفشه گفت:

-آخ

سیاوش با نگرانی به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-چی شد بنفشه؟

شایان سعی کرد سیاوش را پس بزند و به سمت بنفشه برود. سیاوش به سمت شایان چرخید و با پرخاش گفت:

-ای بابا تموم کن دیگه، وحشی شدیا

شایان به بازوی سیاوش چسبید و سعی کرد او را پس بزند.

منظره ی اسفناکی بود. بنفشه هاج و واج وسط بوتیک ایستاده بود و با بغض به کشمکش سیاوش و پدرش نگاه می کرد.

سیاوش با حرص گفت:

-تو یه مشت می خوای نه؟ اعصاب من امروز از تو هم داغونتره ها، منو دیوونه نکن

-برو کنار سیاوش، نمی دونم چرا تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت می کنی، برو ببینم، این بزغاله واسه چی لباسو اینجوری کرده؟ حالا تو هم واسه من ایثار می کنی می گی تقصیر منه؟

بنفشه با شنیدن کلمه ی بزغاله دلش شکست.

او هم بز بود و هم بزغاله؟

چقدر بد.....

او دیگر یک خانم شده بود. پدرش هنوز نمی دانست که دیگر نباید با این الفاظ با او صحبت کند؟

حتما نمی دانست...

شایان سیاوش را به یک سمت هل داد تا به سمت بنفشه برود. سیاوش با قفسه ها برخورد کرد و بلند فریاد زد:

-آی دستم

شایان سر جایش ایستاد و به سمت سیاوش چرخید:

-چی شد؟

و دستش را روی شانه ی سیاوش گذاشت. سیاوش با حرص کتفش را از زیر دست شایان، بیرون کشید و گفت:

-بابا ول کن منو، دستمو شکستی، چه مرگته تو؟ برو پیش یه روانشناس، کارات عادی نیست

و چشمش افتاد به بنفشه که هنوز دستانش روی بند کوله پشتی اش بود و با چشمانی ترسیده به آن دو نگاه می کرد. سیاوش دستش را روی شانه اش گذاشت و از کنار شایان گذشت و همین که نزدیک بنفشه رسید با دست دیگرش کوله پشتی ای بنفشه را گرفت و نه چندان آرام او را به سمت در خروجی، هل داد:

-بریم ببینم، وقتی سر خود پا میشی میای اینجا میشه همین

بنفشه دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و اشکهایش سرازیر شد. سیاوش هم با او بدرفتاری کرده بود.

اما نه، اشکهایش برای بدرفتاری سیاوش نبود، اشکهایش برای شانه ی ضرب خورده ی سیاوش بود.

سیاوشش به خاطر او شانه اش به قفسه برخورد کرده بود، ای کاش می توانست کاری کند تا سیاوش درد نکشد.

اما نمی توانست،

پس همان بهتر که برای عشق زندگی اش گریه کند، فقط همین کار را می توانست انجام دهد.

سیاوش با چهره ی در هم به همراه بنفشه ی گریان از بوتیک خارج شد و چشمش افتاد به دخترک روسری فروش همسایه اشان، که از بوتیکش بیرون آمده بود و با کنجکاوی به درون بوتیک سیاوش و شایان سرک می کشید. سیاوش با عصبانیت رو به دخترک روسری فروش کرد:

-خانم چیه؟ کار و زندگی نداری اومدی سرک می کشی؟ برو بیوفت تو مغازه ات دیگه

دخترک با تعجب به سیاوش نگاه کرد. در این چند سالی که سیاوش به صورت مستقل و بعد شراکتی با شایان بوتیک زده بود، سابقه نداشت چنین رفتاری از خود نشان دهد.

سیاوش یک بار دیگر از پشت سر، بنفشه را هل داد و گفت:

-برو دیگه، زود باش

بنفشه سکندری خورد و گریه اش شدید تر شد. سیاوش در میان نگاه خیره ی زن و مردی که به آن دو نگاه می کردند، در حالی که هنوز دستش روی شانه اش بود به همراه بنفشه ی گریان از پاساژ خارج شد.

.............

 
سه شنبه 20 تير 1391برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : mahtabi22

تقریبا بیست دقیقه از زمان مشاوره گذشته بود و سیاوش یک نفس صحبت می کرد. هر آنچه را که اتفاق افتاده بود با اختصار توضیح می داد. از شراکتش با شایان گفته بود و از اولین دیدارش با بنفشه. از بردنش به بیمارستان برای دیدن مادرش و از کادو گرفتنهایش و در نهایت از ماجرای چند شب پیش گفته بود که بنفشه می خواست او را ببوسد. در تمام این مدت روانشناس روی برگه هایش مطالبی یاد داشت می کرد و سیاوش لا به لای گفته هایش به این مساله فکر می کرد که او چه چیزی روی برگه هایش می نویسد؟

سیاوش نفس عمیق کشید و گفت:

-تموم شد

روانشناس سرش را تکان داد و به برگه ی زیر دستش نگاه کرد.

سیاوش رو به روانشناس کرد:

-خوب، حالا که می دونین جریان چیه بگین من به این بچه چی بگم تا لطمه نخوره، بهتون گفتم که اوضاعش چطوره

-خوب، آقای بخشنده قبل از اینکه بهتون راهکار بدم باید بگم شما کجاها اشتباه کردین، البته نادانسته اشتباه کردین، ولی برای حل مشکل لازمه که بدونین

سیاوش یکی از ابروهایش را بالا برد.

اشتباه کرده بود؟

چه می گفت این روانشناس؟

او چه اشتباهی کرده بود؟

سیاوش با طعنه گفت:

-بفرمایید خانم، اشتباهاتمو بگید ببینم

روانشناس متوجه ی طعنه ی سیاوش شد اما به روی خودش نیاورد:

-آقای بخشنده نزدیکی بیش از حد شما به بنفشه باعث شده تا این اتفاق بیوفته

-یعنی چی اونوقت؟

-شما نباید به این بچه نزدیک می شدینو بهش محبت می کردین یا براش هدیه می گرفتین

سیاوش لبخند زد.

انگار واقعا این روانشناس چیزی نمی دانست.

هر کسی که جای سیاوش بود همین کار را می کرد، آنوقت این دختر می گفت که نباید به بنفشه نزدیک می شد؟

-خانم هر کسی جای من بود همین کارو می کرد، شما متوجه نشدین که من در مورد وضعیت این بچه چی گفتم؟ مامانش بیمار روحیه باباش عیاشه، شما بودین چی کار می کردین؟

-ما الان داریم در مورد مشکل شما صحبت می کنیم، نظر شخصی من اینجا مهم نیست، شما قبل از اینکه یک حامی باشین یه مرد هستین، یک جنس مخالف هستین، این دختر یه آسیب دیده هستش که به سمت هر محبتی گرایش پیدا می کنه، ممکن بود این محبت کننده من باشم، این بچه به سمت من هم کشیده می شد، شما ندانسته باعث شدین این بچه بهتون وابسته بشه

-خانم چی می گین شما؟این بچه رو دیدین؟ اینقدر مظلومه آدم دلش کباب میشه، می دونین چه وضعیتی داره؟ شما می گین نباید بهش نزدیک می شدم؟ پس فرق من با اون عمه ی تقلبیش چیه؟

-آقای بخشنده حس نوع دوستیتونو تحسین می کنم اما راه کمک کردن به این بچه بهتر شدن وضعیت زندگیشه نه محبتهایی که یه دختر بالغ و عاقل رو هم دچار سوء تفاهم می کنه چه برسه به بنفشه

سیاوش به میان حرف روانشناس پرید و با حرص گفت:

-من اشتباه نکردم خانم، من کمکش کردم می دونین چند بار نذاشتم باباش کتکش بزنه؟ دو سه باری هم جلوی باباشو گرفتم که دوستای خانمشو نیاره خونه، حالا شما می گی کارم اشتباه بوده؟

-من خودم بابت گوشزدهایی که به پدرش کردین با شما موافقم، اما بیرون بردن بنفشه اینکه دستشو گرفتین اینکه بیش از حد باهاش شوخی کردین و همیشه تو لحظات حساس زندگیش حضور داشتین، باعث شده بنفشه جور دیگه ای فکر کنه

سیاوش چند لحظه مکث کرد.

روانشناس او را دست انداخته بود؟

اگر با بنفشه صمیمی نمی شد که بنفشه وضعیت بدتری پیدا می کرد. نگاهش روی روانشناس ثابت ماند که دوباره روی برگه اش چیزی یاد داشت می کرد.

بی مقدمه پرسید:

-خانم میشه بدونم چی روی برگه می نویسین؟

-گفته های شمارو

-اونوقت چرا؟

-خوب ذهن من هم محدودیت داره، من که نمی تونم همه ی گفته های شمار رو حفظ کنم، روی برگه می نویسم تا یادم نره

-خوب حالا من این همه براتون حرف زدمو شما هم نوشتین، این جواب منه؟

روانشناس لبخند زد. این مرد جوان عصبانی بود، بهتر بود او را آرام می کرد.

-آقای بخشنده من متوجه ی نیت خیر شما شدم، هدف شما کمک به این بچه بوده، در این شکی نیست، تا یه جایی هم خوب رفتین جلو، همین که با عمه صحبت کردین تا فکری به حال وضعیت این بچه بکنه، خیلی هم عالیه، اما وقتی محبتتون بیش از حد شد دیگه نتونستین اوضاعو کنترل کنین

سیاوش روی لبه ی راحتی نشست و گفت:

-خانم شما هر چی می خواین بگین، من اشتباه نکردم، من کارم درست بوده

روانشناس سکوت کرد.

او که نمی توانست با مراجع کننده اش جر و بحث کند.

هدف او آگاه سازی بود، نه قانع کردن اجباری.

سیاوش سکوت را شکست:

-ممنون خانم بابت راهکاراتون. من الان نزدیک یه ساعته اینجا نشستم هیچ راه حلی از طرف شما نشنیدم، فقط یه جمله ی تکراری شنیدم که اشتباه کردم، هه....

-آقای بخشنده تا ایرادا مشخص نشه که نمیشه راه کار داد، اولین راهکار اینه که شما بعضی از رفتارهاتونو تغییر بدین

سیاوش برزخ شد.

که رفتارش را تغییر دهد؟

کدام رفتارش را؟

حمایت کردن از بنفشه را؟

این را تغییر دهد؟

نه، از اول هم اشتباه کرده بود که مشکل بنفشه را با او در میان گذاشت.

بهتر بود همین حالا از اطاق بیرون برود.

اصلا روانشناسی و مشاوره چه صیغه ای بود؟

خودش بهتر می توانست مشکلات را حل کند.

سیاوش از روی راحتی برخاست و رو به روانشناس کرد:

-خانم ممنون بابت راهنمائیاتون، خیلی استفاده کردم، واقعا لذت بردم، با اجازه

روانشناس به پشتی صندلی اش تکیه زذ:

-آقای بخشنده اگه به حرفام گوش نکنین اوضاع از این هم بدتر میشه، بنفشه روش به شما باز شده، دیگه نمی تونین کنترلش کنین

سیاوش پوزخند زد:

-من فکر می کنم قضیه بر عکسه، اگه گوش کنم اوضاع بدتر میشه، به هر حال ممنون خانم، خیلی کمکم کردین

سیاوش این را گفت و به سمت در رفت.

روانشناس نفس عمیق کشید.

چه می توانست بگوید؟

کمک به دیگران که با زور و اجبار نبود.

تا زمانی که سیاوش به این یقین نمی رسید که اشتباه کرده است، او نمی توانست کاری انجام دهد.

روانشناس دستی به صورتش کشید،

سیاوش از اطاق بیرون رفته بود.

............

بنفشه با لذت به نقاشی عجیب و غریبی که از عروس و دامادی کشیده بود، نگاه کرد و نیشش تا بنا گوش باز شد. تصویری از عروس خنده داری کشیده بود که دسته گلی در دستش بود و تصویری از داماد کج و معوجی که لبخند می زد. بالای تصویر عروس اسم خودش و بالای تصویر داماد هم اسم سیاوش را نوشت.

بنفشه با ذوق و شوق به نقاشی اش خیره شد و فکری از ذهنش گذشت.

افکار بنفشه همیشه دردسری به دنبال داشت.

............

سیاوش غر و لند کنان وارد بوتیک شد. چشمش افتاد به شایان که سرگرم صحبت با گوشی اش بود. سری برای شایان تکان داد و پشت پیشخوان رفت. فکرش درگیر صحبتهای روانشناس بود. نزدیک به یک ساعت از وقت گرانبهایش را به هدر داده بود و آخرش هم نتیجه ای به جز شنیدن این جمله که " اشتباه کرده"  عایدش نشده بود. از اینکه پیش روانشناس رفته بود، به شدت احساس حماقت می کرد. به یاد لبخندهای پر از اعتماد به نفس روانشناس افتاد و نفسش را با حرص بیرون فرستاد.

...............