دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 30
بازدید کل : 334287
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:38 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه رو به سمیرا کرد:

-تو خاله شادونه رو از نزدیک دیدی؟

-آره من ردیف سوم نشسته بودم، اینقدر جالب بود که نگو، تو چی؟ تو دیدی؟

-من از تلویزیون بیرون نگاه کردم، خیلی شلوغ بود، نتونستم بیام تو سالن

-اشکالی نداره، حالا بگو ببینم ریاضیو خوندی؟ الان امتحان داریما

-زیاد نخوندم، همونایی که تو یادم دادیو حفظ کردم

سمیرا خودش را به گوشه ی نیمکت کشاند و گفت:

-حالا با همونایی که خوندی ببین امروز چی کار می کنی، من می گم تو بالای دوازده میشی

بنفشه خندید:

-اگه بالای دوازده بشم یه ساندویچ کالباس برات می خرم قبول؟

سمیرا خندید:

-قبول

...........

ساعت نزدیک دو بعد از ظهر بود. روانشناس در مطبش را بست و کیفش را روی شانه اش جابه جا کرد و به سمت ماشین دوستش رفت که دقیقا جلوی مطبش پارک شده بود. یک لحظه چشمش افتاد به ماشین 206 مشکی رنگی که کمی آنطرفتر پارک شده بود، اما دقت نکرد. همین که به نزدیک ماشین دوستش رسید، حضور کسی را در کنارش احساس کرد. سریع سرش را بلند کرد و سیاوش را در برابر خودش دید. روانشناس مکث کرد و با تعجب به سیاوش خیره شد. سیاوش آب دهانش را قورت داد و به تندی سلام کرد:

-سلام خانم

روانشناس سر تکان داد:

-سلام آقای بخشنده، چیزی شده؟

سیاوش بی مقدمه و با صدای لرزانی گفت:

-خانم، خانم، شما می خواین چی کار کنین؟

روانشناس با خود فکر کرد که چه شده بود؟

سیاوش از چه صحبت می کرد؟

صدای سیاوش به گوشش رسید:

-خانم توروخدا نگو که می خوای زنگ بزنی به کلانتری

روانشناس اینبار متعجب شد،

او برای چه باید با کلانتری تماس می گرفت؟

-چی شده آقای بخشنده؟ من چرا باید به کلانتری زنگ بزنم؟

-خانم امروزصبح به عمه ی بنفشه زنگ زدم فهمیدم شما می خواین چی کار کنین، خانم من به شما اعتماد کردم، این نتیجه ی اعتماد من به شماست؟ مگه من خودم نمی تونستم زنگ بزنم کلانتری؟

روانشناس متوجه ی جریان شد. شهناز اطلاعات اشتباه را به سیاوش منتقل کرده بود.

-آقای بخشنده آروم باشین، من گفتم اگه کسی مسئولیت این بچه رو قبول نکنه و پدرش هم رفتارشو درست نکنه زنگ می زنم 123 ، اونجا که کلانتری نیست، اونجا اورژانش اجتماعیه برای جلوگیری از کودک آزاری و غفلت از کودک

سیاوش دستی به صورتش کشید:

-خانم میان بنفشه رو می برن، می برنش بهزیستی، داری چی کار می کنی؟

روانشناس متوجه ی دوستش شد که با کنجکاوی از درون ماشین به هر دوی آنها نگاه می کرد. دستش را با علامت "یک دقیقه صبر کردن" به دوستش نشان داد و رو به سیاوش کرد:

-من فقط گزارش می دم، اونا رو حساب حرف من که بچه رو نمی برن، میان تحقیق می کنن، اگه ثابت شد که اوضاع بچه ناجوره، اونوقت می برنش

سیاوش صدایش بالا رفت:

-خانم ثابت میشه، اصلا شایان بچه رو دو دستی تقدیم اونا می کنه، اون فکر می کنه پلیس مجبورش می کنه بچه رو نگه داره، واسه همین بنفشه رو تا الان نگه داشته، اون اگه بدونه همچین جایی برای نگهداری بچه هستش یه چیزم دستی میده که بچه رو ببرن، می دونی داری با زندگی یه بچه چی کار می کنی؟

روانشناس مستقیما به سیاوش نگاه کرد و گفت:

-پس الان بنفشه جاش پیش پدرش راحت و امنه؟

سیاوش سکوت کرد.

-چرا جواب منو نمی دین؟

سیاوش باز هم سکوت کرد.

روانشناس یک قدم به سمت ماشین دوستش برداشت و گفت:

-خودتون هم می دونین که اون خونه واسه بنفشه جای خوبی نیست

سیاوش به دنبال روانشناس چرخید و راهش را سد کرد:

-همشهری نکن، التماست می کنم

رواشناس لبهایش را به هم فشرد. از التماس کردن اصلا خوشش نمی آمد. سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.

سیاوش صدایش لرزید:

-همشهری به پات میوفتم

روانشناس به سمت سیاوش چرخید:

-این چه حرفیه می زنی آقای بخشنده، مگه من کیم که اینجوری التماسمو می کنی؟ گفتم که روی حرف من کسی بچه رو نمی گیره

سیاوش بغض کرد:

-شایان بچه رو میده بهشون، اگه بفهمه خودش بچه رو میده

-کسی با من همکاری نمی کنه، عمه شهناز می گه بچه رو نگه نمی دارم، می خوام زنگ بزنم به مادربزرگ بنفشه، شمارشو دارین به من بدین؟

-خانم اونا نگهش نمی دارن، بخدا قسم اونا منتظرن این بچه بمیره

-من تلاشمو می کنم، فعلا که نمی خوام زنگ بزنم 123

سیاوش آب دهانش را قورت داد تا بغض لعنتی پایین فرستاده شود.

اما انگار آن بغض خیال پایین رفتن نداشت، منتظر تلنگری بود تا شکسته شود.

صدای سیاوش آشکارا می لرزید:

-همشهری نمی ذارم این کارو بکنی، من این بچه رو دوست دارم، مثه...مثه بچه ی خودمه، این بچه بره بهزیستی داغون میشه، منم داغون میشم، اون گنجوی خودمه

و ناگهان بعد از گفتن چمله ی آخر، سیاوش به گریه افتاد.

درست وسط خیابان، رو به روی روانشناس، دقیقا راس ساعت دو بعد از ظهر....

سیاوش به گریه افتاد،

و روانشناس....

و روانشناس که احساس کرد دیدن گریه ی یک مرد، چقدر تلخ و گزنده است. همه ی سی و دو دندانش را روی هم فشار داد تا گریه نکند،

وقتی مردی که صد پشت غریبه بود برای دخترکی دوازده ساله می گریست تو حتی اگر روانشناس هم باشی و حتی اگر سالیان سال درس خوانده باشی و در کلاسهای آموزشی هم شرکت کرده باشی، چطور می توانی بر احساساتت غلبه کنی؟

واقعا چطور می توانی؟

سیاوش کف دستش را روی چشم چپش گذاشت و سرش را خم کرد. شانه هایش تکان می خورد. روانشناس متوجه ی دوستش شد که از ماشین پیاده شده بود و با تعجب و ناراحتی به آن دو نگاه می کرد. به او اشاره کرد که درون ماشین بنشیند.

اینبار روانشناس بغضش را فرو فرستاد. بغضش به آسانی پایین رفت. سیاوش راست می گفت، بنفشه که گنجوی روانشناس نبود تا او برایش اشک بریزد، بنفشه گنجوی سیاوش بود،

سیاوش....

روانشناس شروع به صحبت کرد:

-آروم باشین، نمی خوام امروز یا فرا زنگ بزنم، به شهناز فرصت دادم فکر کنه، احتمال میدم قبول کنه که بنفشه بره پیشش، یه مقدار ترسوندمش، آروم باش آقا سیاوش

سیاوش با چشمان سرخ شده به روانشناس نگاه کرد. روانشناس احساس کرد که دیگر باید برود. به آرامی زیر لب گفت "خداحافظ" و قدم دیگری برداشت،

با صدای سیاوش سر جایش میخکوب شد:

-من نگهش می دارم

...........

روانشناس به سمت سیاوش چرخید و با تعجب گفت:

-چی؟

سیاوش اشکهایش را پاک کرد:

-من نگهش می دارم خانم، مگه مشکل این نیست که یه نفر بنفشه رو نگهش داره؟ من خودم بزرگش می کنم

روانشناس به کفشهای سیاوش نگاه کرد.

سیاوش کی می خواست احساسات را کنار بگذارد و عاقلانه فکر کند؟

-آقای بخشنده نمیشه

-چرا نمیشه؟ من نگهش می دارم،مگه  مشکل شما محیط زندگی بنفشه نیست؟ خوب خونه ی ما خیلی خوبه، مادرم مهربونه، یه داداش 25 ساله دارم، اطاق منو خالی می کنیم میدیم به بنفشه، من توی هال می خوابم، خوبه خانم؟ خوبه؟

-نخیر اصلا خوب نیست، اولا که این مشکل من نیست و مشکل بنفشه است، در ثانی شما مثل اینکه یادت رفته دلیل اصلی اومدن شما پیش من چیه، وابستگی عاطفی شما دو نفر وقتی که هم خونه بشین دیگه قابل کنترل نیست، تازه غیر از شما یه پسر دیگه هم توی خونه است، واقعا چی فکر کردی با خودت اقای بخشنده؟ احساسی تصمیم نگیر

-خانم من حواسم هست، اگه داداشم بنفشه چپ نگاه کنه، گردنشو میشکنم

روانشناس چند لحظه در سکوت به سیاوش خیره شد.

سیاوش عقلش را از دست داده بود،

واقعا از دست داده بود...

سیاوش سکوت روانشناس را به معنی موافقت تعبیر کرد و با خوشحالی گفت:

-پس همه چی حله؟ با مامانم صحبت کنم؟

-نه آقای بخشنده، چرا متوجه ی منظور من نمیشی؟ کم کم داره احساس شما نسبت به بنفشه عوض میشه، داری خودتو گول می زنی یا منو؟ این دخترو ببری پیش خودت که با شما زندگی کنه؟ مگه الکیه؟ پس اگه اینجوره دو سال دیگه به گفته ی خود بنفشه، باید باهاش ازدواج کنی

سیاوش جا خورد.

چه کار کند؟

با بنفشه ازدواج کند؟

روانشناس چه می گفت؟

-یعنی چی خانم؟

-آقا سیاوش، بنفشه دوستت داره، اینو می تونی درک کنی؟ من دارم تمام تلاشمو می کنم که این دختر دست از این عشق و عاشقی کودکانه برداره، اونوقت شما فیلم هندیش می کنی می گی می خوای ببریش پیش خودت؟ اصلا جدای همه ی اینا، شما چه نسبتی با بنفشه داری که اونو ببری پیش خودت؟ فردا خون از دماغ این بچه بیاد، ده نفر میریزن سرت، مگه شما تو این اجتماع نیستی؟ فردا هزار نفر مدعی میشن، اتفاقی برای این بچه بیوفته واسه ده نفر باید توضیح بدی، بعدشم بنفشه که همیشه دوازده ساله نمی مونه، فردا میشه پونزده ساله، پس فردا میشه بیست ساله، اون موقع اگه شب بیاد توی اطاقت، دیگه هلش نمی دی، متوجه ی منظورم شدی؟

روانشناس با بی رحمی به سیاوش نگاه کرد. سیاوش مات و مبهوت صحبتهای روانشناس را در ذهنش حلاجی می کرد.

صدای روانشناس دوباره بلند شد:

-من به شما می گم دست بنفشه رو نگیر زیاد باهاش نرو اینطرف اونطرف، شما الان اومدی می گی می خوای باهاش تو یه خونه زندگی کنی؟ چرا هیچ کدوم از شماها با من همکاری نمی کنیه؟ هر کدوم به یه نحوی دارین سنگ زیر پا میندازین، اگه می خواین خودسرانه کاری کنین من مسئولیتی در قبال این پرونده قبول نمی کنم

چانه ی سیاوش لرزید.

با خودش فکر کرد، یعنی این روانشناس چیزی به نام احساس در وجودش نبود؟

خوب نباید هم باشد،

او که بچه نداشت،

اگر بچه داشت که با او چنین نمی کرد،

بی رحم سنگدل،

بی درد

بی درد؟

رواشنناس بی درد بود؟

روانشناس از بی دردی نبود که چنین حرفهایی میزد سیاوش،

روانشناس از روی عقل صحبت می کرد....

سیاوش پای چپش را تکان داد و گفت:

-خانم خواهش می کنم

-آقای بخشنده اصلا حق با شما، بنفشه بیاد با شما زندگی کنه، به این فکر کردی که دو فردای دیگه که شما ازدواج کردی، تکلیف بنفشه چی میشه؟ حتما می خوای مسئولیت بنفشه رو بندازی گردن برادرت، آره؟

سیاوش فوری جواب داد:

-نه، من هیچ وقت ازدواج نمی کنم، من اصلا اهل زن و زندگی نیستم، خانم همه می دونن، باور کنین، مادرم هم می دونه، اصلا از خودش بپرسین

روانشناس سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد،

سیاوش سرکش شد:

-خانم من که گفتم حاضرم ببرمش پیش خودم، شما می گی نه، بعدش فردا زنگ بزنی به اون 123 ، باید جوابگو باشیا

-اجازه بده کارمو بکنم آقای بخشنده، واسه چی مدام سعی داری تو هر چیزی دخالت کنی، آقا من که از دلم حرف نمی زنم، کارا رو خراب نکن، همه چی درست میشه، اگه هم فرضا بنفشه بخواد بره بهزیستی، خودت می تونی به عنوان حامی، سرپرستیشو به عهده بگیری، البته اگه باز هم کسی از فامیل سرپرستی بنفشه رو قبول نکرد

-حامی چیه؟

-حامی یعنی کودک تو بهزیستی زندگی می کنه اما از نظر مالی توسط خونواده ی دیگه ای حمایت میشه، اون خونواده می تونین روی تحصیلات، پوشاک و خوراک کودک نظارت کنن، می تونن براش یه حساب پس انداز باز کنن و هر ماه مبلغی به اون حساب واریز کنن تا وقتی بچه به سن هجده سالگی رسید، بتونه از اون حساب استفاده کنه، حتی کودک می تونه در طول هفته برای یک نصفه روز یا دو نصفه روز، با اون خونواده باشه، اما شب باید حتما برگرده تو خوابگاه بهزیستی، تازه بعد از هجده سالگی هم می تونه خودش تصمیم بگیره که می خواد با حامی اش زندگی کنه یا نه، چون بهزیستی دیگه مسئولیتی در قبالش نداره

سیاوش کمرش خم شد،

او باید تا هجده سالگی بنفشه صبر می کرد؟

خدایا،

خدایا....

روانشناس بی توجه به سیاوش ادامه د

 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:36 :: نويسنده : mahtabi22

شهناز رو به روی روانشناس نشسته بود و با کنجکاوی روانشناس را برانداز می کرد و منتظر بود تا گفته های او را بشنود.

روانشناس شروع به صحبت کرد:

-خوب، پس شهناز خانم شما هستین، خیلی خوش اومدین

شهناز سری به نشانه ی تشکر تکان داد. روانشناس رو به او کرد:

-می دونین چرا اینجا هستین خانم سماک؟

-آره، دوست برادرم یه چیزهایی گفته

-خوبه، خانم سماک نمی خوام وقت جلسه رو بگیرم، می خوام بدونم تا چه اندازه از وضعیت برادرزادتون با خبرین؟

شهناز کمی سکوت کرد و به کف زمین چشم دوخت. روانشناس منتظر نگاهش می کرد.

شهناز سر بلند کرد:

-می دونم وضعیت خوبی نداره

-میشه بیشتر توضیح بدین؟

-از کجا بگم؟

-از هرجا که فکر می کنین می تونه به حل مشکل کمک کنه

شهناز درون صندلی جا به جا شد:

-راستش داداشم کم سن و سال بود که با رعنا، مادر بنفشه ازدواج کرد. رعنا افسردگی داشت و شایان هم می دونست ولی به زور با هم ازدواج کردن. اوضاع رعنا بعد از ازدواج هم خوب نشد، شایان اصرار کرد که بچه دار بشن و بعدش که بچه به دنیا اومد وضعیت رعنا بدتر شد. شایان هم کم کم از زندگی سرد شد و بعد از چند سال که بنفشه شش هفت ساله بود، از هم جدا شدن. چهار سال بنفشه و رعنا با خونواده ی رعنا زندگی کردن و از هفت، هشت ماه پیش دوباره بنفشه اومده پیش برادرم، مادرش هم که تو بیمارستان بستریه، می دونم که شایان رفتار خوبی با این بچه نداره، چند سال مجردی زندگی کرده، تن لش شده، بی خاصیت شده، الان هم که بنفشه باهاشه به بچه اش نمی رسه، فقط دو متر زبون داره که بیاین این بچه رو ور دارین ببرین، چند وقتم هست که دوستش سیاوش به این بچه نزدیک شده، من واقعا نگرانم

روانشناس لبخند زد:

-خوب تا حالا برای حل مشکل بنفشه کاری کردین؟ فکری به نظرتون رسیده؟

-نه، من چند باری با شایان حرف زدم اما اون به حرف من گوش نمی ده، چند بار توپ و تشر زدم، اما اصلا فایده ای نداشته، دیگه نمی دونم چی کار کنم

-خانم سماک من فکر نمی کنم با حرف زدن مشکل برادر شما حل بشه، شما اگه بخواین کاری هم بکنین صرفا باید تو رفتار نشون بدین

-خانم ینی باید چی کار کنم؟

-ببینید خانم سماک وضعیت زندگی برادرزادتون مساعد نیست، برادرتون هم اصلا حاضر به همکاری نشد، خیلی راحت به من گفت به عمه ی بنفشه یا به مادربزرگش بگید بیان بچه رو ببرن، من نخواستم شما بیاین اینجا و مجبورتون کنم که بچه رو ببرین پیش خودتون و نگهش دارین، من دارم از تک تک کسایی که ممکنه به این بچه کمک کنن سوال می پرسم، بعد از شما میرم سراغ مادربزرگ بنفشه یا حتی ممکنه زنگ بزنم به خاله ها و داییهاش، می خوام بدونم کی حاضر به همکاری با منه

شهناز به میان حرف روانشناس پرید:

-چه جور همکاری خانم؟

-خانم سماک...

روانشناس مکث کرد و دوباره ادامه داد:

-شما می تونین مسئولیت بنفشه رو به عهده بگیرین و اونو پیش خودتون ببرین تا با شما زندگی کنه؟

شهناز به میان حرف روانشناس پرید:

-من؟ نه من نمی تونم، من سنم رفته بالا، اصلا حرفشو نزنین، بنفشه خیلی شیطونه، من اعصاب ندارم

-اگه رفتار بنفشه بهتر بشه چی؟ اگه اوضاعو احوالش خوب بشه، بعضی از کاراشو بذاره کنار، اون وقت چی؟

-وای نه خانم، من اصلا نمی تونم، من که همسن شما نیستم اعصابم سر جاش باشه

روانشناس به شهناز خیره شد:

-پس نمی تونین تو این زمینه همکاری کنین؟

-نه اصلا، نه، نه

روانشناس سری تکان داد:

-باشه خانم سماک، ببینید، محل زندگی بنفشه باید عوض بشه، اصلا درست نیست که بنفشه تو خونه ای زندگی کنه که محل رفت و آمد زنای هرجایی باشه و از نظر خورد و خوراک و پوشاکو هیچ چیزی به این بچه رسیدگی نشه، مدام کتک بخوره، فقط پدرش، روزانه دوهزار تومن سر طاقچه براش می ذاره و خداحافظ، تازه من متوجه شدم که این هم به خاطر اینه که بنفشه به پدرش زنگ نزنه و نگه من پول می خوام، خانم سماک یک نفر باید مسئولیت این بچه رو قبول کنه، در غیر این صورت....

شهناز با چشمان از حدقه در آمده به روانشناس خیره شد.

در غیر این صورت چه؟

آیا روانشناس مراجع کننده اش را تهدید می کرد؟

روانشناس ادامه داد:

-در غیر این صورت از طریق بهزیستی اقدام می کنم، گزارش می دم و مسئولین میان بنفشه رو با خودشون می برن

شهناز حتی پلک هم نزد.

قضیه یک فیلم حادثه ای بود؟

انگار یک فیلم حادثه ای شده بود.

روانشناس می خواست چه کار کند؟

مگر می توانست؟

-یعنی چی؟ بنفشه رو کجا می برن؟ مگه می تونن؟

-بعله خانم، اگه ثابت بشه که پدرش صلاحیت نگهداریشو نداره و کسی هم مسئولیت بچه رو قبول نمی کنه، بنفشه تحویل بهزیستی داده میشه

شهناز تقریبا از روی صندلی جهش کرد و رو به روی میز روانشناس ایستاد:

-ینی چی خانم؟ بهزیستی؟ مگه این بچه بی پدر و مادره؟

روانشناس جوابی به شهناز نداد و فقط خیره نگاهش کرد. شهناز خودش فهمیده بود که حرف خنده داری بر زبان آورده است.

سریع حرفش را اصلاح کرد:

-فکر کردین این بچه بی کس و کاره؟ می دونین چه بچه هایی رو تو بهزیستی نگه می دارن؟ بچه های سر راهیو، مگه بنفشه سر راهیه خانم؟

و "خانم" را تقریبا فریاد زد.

روانشناس احساس رضایت کرد از اینکه بالاخره عمه شهناز تکان خورده بود، یا نه، بهتر بود بگوید بالاخره "کسی" تکان خورده بود،

کسی....

اشک دور چشمان شهناز حلقه زد و بیش از این نتوانست سراپا بایستد و دوباره روی مبل پشت سرش نشست. صدای هق هق شهناز در فضای اطاق پیچید. روانشناس سکوت کرده بود. بهتر بود شهناز خودش را تخلیه می کرد،

بهتر بود....

شهناز همچنان که گریه می کرد، با دستش درون کیفش را برای یافتن دستمال، جستجو کرد. روانشناس جعبه ی دستمال کاغذی روی میز را به سمت شهناز گرفت. شهناز خم شد و دستمالی از درون جعبه بیرون کشید و اشکهایش را پاک کرد.

روانشناس متوجه شد که شهناز آرامتر شده است.

دوباره شروع به صحبت کرد:

-خانم سماک من ازتون عذرخواهی می کنم، اما من قصد ندارم شما رو اذیت کنم، من همون چیزی رو دارم می گم که قراره اتفاق بیوفته، من به برادرتون که پدر این دختره زنگ زدم، ایشون فقط منو کتک نزد همین، حرفی نبود که بار من نکرده باشه، تصمیم اولیه ی من این بود که با پدر صحبت کنم تا رفتارهاشو درست کنه، تا بچه کنار خودش زندگی کنه، اما آقای سماک نشون داد که من اصلا نبتید رو ایشون حسابی باز کنم، با شما دارم صحبت می کنم و شما همکاری نمی کنین، خیلی راحت می گین نه من نمی تونم، باشه مسئله ای نیست، من که نمی تونم مجبورتون کنم، بنفشه خاله داره، عمو داره، مادربزرگ داره، من به همه ی اونها زنگ می زنم، اگه کسی مسئولیت قبول نکنه من با 123 تماس می گیرم

-خانم، خونواده ی رعنا مسئولیت بنفشه رو قبول نمی کنن، اونا سایه ی بنفشه رو با تیر می زنن، من از هر کسی بهتر می دونم

روانشناس با جدیت جواب داد:

-من برخلاف وضیفه ام باهاشون تماس می گیرم، اگه قبول نکردن، من با 123 تماس می گیرم

شهناز با دردمندی به روانشناس نگاه کرد.

نه،

روانشناس شوخی نمی کرد،

اصلا شوخی نمی کرد....

..........

شهناز با صدای لرزان رو به روانشناس کرد:

-خانم یه وقت نکنی این کارو، چطوری دلت میاد زنگ بزنی به 123؟ مگه خودت بچه نداری؟ می دونی چقدر محیط بهزیستی بده؟

روانشناس با جدیت جواب داد:

-خانم محیط بهزیستی خیلی بده، ولی شما به من بگو محیط خونه ی داداشت خوبه؟ از کجا معلوم که دو فردای دیگه بنفشه نشه یکی مثل همون زنای هرجایی که شبا میان خونه ی برادرت؟

شهناز دوباره چشمانش پر از اشک شد:

-خانم تورو جون بچه ات زنگ نزن، تورو به جون عزیزت زنگ نزن

روانشناس هیچ نگفت، حتی نگفت که بچه ندارد. او یاد گرفته بود تحت تاثیر احساسات قرار نگیرد. او می خواست به بنفشه کمک کند. اطرافیان بنفش فقط سخنرانان خوبی بودند، اما هیچ کدام عمل، قدمی برنمی داشتند.

و همین بود که بین حرف تا عمل یک دنیا فاصله بود،

یک دنیا....

روانشناس، خودش هم می دانست که اگر کسی همکاری نکند، تماس خواهد گرفت،

خودش هم می دانست.....

...........

 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:34 :: نويسنده : mahtabi22

منطقه ی آزاد انزلی شلوغ شده بود. حیاط محوطه پر از ماشینهای رنگ و وارنگی بود که مشخص بود صاحبانش، هم برای خرید کردن و هم برای دیدن برنامه ی "خاله شادونه" به آنجا آمده اند. سیاوش به زحمت جای پارکی پیدا کرد و بعد از اینکه ماشین را پارک کرد و از ماشین پیاده شد، رو به بنفشه گفت:

-دست منو ول نمی کنیا بنفشه، می بینی که چقدر شلوغه

بنفشه ذوق زده شد:

-ریم ریم دیریم، دیریییم، دیریییم، باشه

سیاوش چند لحظه به بنفشه خیره شد.

اینها اداهای جدید بود؟

دخترک چه استعدادی در ذوق کردن داشت.

سیاوش دستش را به سمت بنفشه دراز کرد:

-بیا دستمو بگیر

بنفشه به سمت سیاوش دوید و دست سیاوش را در دست گرفت.

باز هم همه ی وجود بنفشه گرم شد،

باز هم سیاوش اشتباه کرد....

...........

جلوی درب ورودی سالن، ازدحام جمعیت بی داد می کرد. پدرها و مادرها به همراه بچه هایشان ایستاده بودند. چند نفر مشغول جر و بحث کردن با مسئولین اجرایی برنامه بودند. سیاوش دست بنفشه را محکم در دست گرفته بود تا دخترک گم نشود. بنفشه ذوق زده به دورو برش نگاه می کرد. صدای جر و بحثی در جلوی در ورودی به گوش رسید:

-ای بابا اگه جا نداشتین واسه چی بلیط فروختین؟ الان جواب بچه های مارو کی باید بده؟

گوشهای سیاوش تیز شد.

جریان چه بود؟

صدای غریبه ای در میان جمع به گوش رسید:

-خانمها آقایون، تحمل کنین، بذارین بچه های عوامل کسایی رو که داخل سالن هستن سر جاشون هدایت کنن، بعدش درو باز می کنیم که بقیه برن داخل

صدای زنی به گوش رسید:

-الان این بیرون نزدیک دویست سیصد نفر منتظرن، چجوری همه ی مارو می خواین اون تو جا بدین؟ اگه بچه هامون به خاطر شلوغی زیر دست و پا بمونن چی؟

سیاوش اخم کرد.

چه شده بود؟

از مرد جوانی که در کنارش ایستاده بود سوال کرد:

-جناب جریان چیه؟ چی شده؟

-هیچ چی قربان، توی سالن جا نیست که ما بریم بشینیم، الکی این همه بلیط هم فروختن، آخه یکی نیست بگه اگه الان من بچه مو ببرم تو خدای نکرده چیزی بشه، بعد این بچه زیر دست و پا بمونه کی می خواد جوابگو باشه؟ برای چی وقتی ظرفیت سالن محدوده، بیش از حد مجاز بلیط میفروشن؟

سیاوش به دخترک هفت، هشت ساله ای که در کنار مرد جوان ایستاده بود نگاه کرد و دست بنفشه را بیشتر در دست خود فشرد.

اگر بلایی بر سر گنجو می آمد،

نه خدا نکند،

خدا نکند....

سیاوش به همراه بنفشه از بین شلوغی جمعیت بیرون آمد و به طرف مغازه های سوپرمارکت رفت.

بنفشه بپر بپر کرد و در همان حال گفت:

-چرا اومدیم بیرون، چرا؟ چرا؟

-برات تغذیه نخریدم، شاید دلت خواست وسط برنامه چیزی بخوری

بنفشه باز هم پرید:

-من آولارا می خوام

سیاوش به بنفشه نگاه کرد:

-چی می خوای؟

-آولارا، ازونا که با سیب قاطیه از همونا که تو شامپو هم هستش

سیاوش خندید:

-آلو ورا بنفشه، آولارا دیگه چیه؟

بنفشه هم خندید:

-هی هی، از همونا می خوام

سیاوش همانطور که دست بنفشه را در دست گرفته بود و می خندید سرش را چرخاند و ناگهان خشکش زد. درست چند قدم آنطرفتر روانشناس ایستاده بود و با موبایلش سرگرم صحبت بود. سیاوش به یاد برخورد چند روز پیش شایان افتاد و دوباره از خجالت سرخ شد. تصمیم گرفت قبل از اینکه روانشناس او را ببیند،به سرعت مسیر آمده را برگردد، اما بنفشه پیش دستی کرد و فریاد زد:

-سیاوش نگاه کن، خانم مشاور

و با دستش به روانشناس اشاره کرد و فریاد زد:

-خانم مشاووووووور

سیاوش گیج و منگ به بنفشه نگاه کرد و دوباره به روانشناس خیره شد که حالا او هم متوجه ی آن دو شده بود. سیاوش آب دهانش را قورت داد. بنفشه باز هم شروع به پریدن کرد:

-خانم مشاور، خانم مشاور

روانشناس تماسش را به پایان رساند و سری به نشانه ی سلام کردن برای سیاوش تکان داد. سیاوش خودش را جمع و جور کرد و دهان باز کرد:

-سلام

چشمان روانشناس روی دستهای به هم قفل شده ی سیاوش و بنفشه ثابت ماند و دوباره به سیاوش نگاه کرد. سیاوش متوجه ی نگاه هشدار دهنده ی رواشنناس شد و بی اختیار دستانش از دستان بنفشه جدا شد.

بنفشه به سمت روانشناس دوید:

-سلام خانم مشاور

روانشناس لبخند زد:

-سلام دختر خوشگلم، خوبی؟

-آره من خوبم، من اومدم خاله شادونه ببینم، شما هم واسه همین اومدین؟

-آره عزیزم، منم اومدم خاله شادونه ببینم

سیاوش به چند قدمی روانشناس رسید و با خجالت گفت:

-خوبین شما؟

-خوبم ممنون،

-شما هم اینجائین؟

-بعله، من مثلا مدعو هستم ولی جا نیست برم داخل سالن بشینم، اینم به خاطر برنامه ریزی های دقیق مسئولین اجراییه

سیاوش لبخند زورکی زد:

-بعله، راستش منم بنفشه رو آوردم که خاله شادونه ببینه ولی می گن جا نیست تو سالن، راستش یکم نگران شدم که نکنه اگه بریم داخل چیزی بشه و بعد بنفشه بین دست و پا نمونه

روانشناس به سیاوش نگاه کرد:

-عمه شهناز نمی تونست بنفشه رو بیاره آقای بخشنده؟

-چیز، متوجه ام چی می گین، یعنی می دونین....

سیاوش با درماندگی به روانشناس نگاه کرد:

-راستش نه

روانشناس به بنفشه نگاه کرد که با کنجکاوی به کیف روانشناس نگاه می کرد و گفت:

-عمه شهناز نمی خوان تشریف بیارن مرکز با هم صحبت کنیم؟

سیاوش بلافاصله جواب داد:

-چرا، چرا میاد، زنگ زدیم نوبت هم گرفتیم، خودش گفت می خواد بیاد

روانشناس سری تکان داد:

-خیلی خوبه، پس از برادرش بیشتر همکاری می کنه

سیاوش شرمنده شد:

-خانم من معذرت می خوام، بخدا نمی دونم چی بگم، من می دونستم همکاری نمی کنه، نمی دونم چرا اون روز دیوونه شد اونجوری حرف زد، شما منو ببخشید

روانشناس سر تکان داد:

-من از این حرفها زیاد شنیدم، شما خودتونو ناراحت نکنین، من یه خط قرمز دورشون کشیدم، مگه اینکه به خودشون بیان و خودشون تشریف بیارن مرکز، خوب با اجازه من برم

-کجا خانم؟

-داخل که جا نیست، منم تنهام، بهتره که برگردم

-آهان، چیز، خوب می خواین....،خوب بله، حق با شماست

روانشناس رو به سیاوش کرد:

-احتمالا برنامهی خاله شادونه رو از ال سی دی بیرون به صورت زنده برای کسایی که بیرون ایستادن پخش کنن، داخل سالن نرین خطرناکه و یه چیز مهم لطفا مراعات کنین

و به چشمان سیاوش خیره شد. سیاوش کاملا متوجه ی منظور روانشناس شد. منظورش این بود که اینقدر دستان بنفشه را در دست نگیرد.

راست می گفت، حق با روانشناس بود. مگر او نگفته بود تماس بدنی باید کاهش پیدا کند؟

سیاوش هم گیر افتاده بود.

خوب وقتی بنفشه به او زنگ زده بود و با التماس از او خواسته بود که او را به منطقه آزاد ببرد او باید چه کار می کرد؟

گناه بنفشه چه بود که هیچ کس به فکر او نبود؟

گناه او چه بود که اطرافیانش با دلیل و بی دلیل او را رها کرده بودند؟

گناه بنفشه چه بود که او فرزند طلاق بود؟

واقعا گناه بنفشه چه بود.....

روانشناس به سمت بنفشه چرخید:

-دختر گل من، من دارم میرم، مراقب خودت باشیا

-باشه خانم، می گم خانم مشاور این کیفتون خیلی خوشگله

-مرسی عزیزم

و لپ بنفشه را کشید. بنفشه باز هم به هوا پرید و ذوق کرد. روانشناس به خنده افتاد . سیاوش با خجالت به بنفشه نگاه کرد.

پدر و دختر در آبرو بردن لنگه نداشتند. روانشناس از سیاوش و بنفشه خداحافظی کرد و مسیر دیگری را در پیش گرفت.

بنفشه با بپر بپر به سیاوش نزدیک شد و خواست دوباره دست او را در دست بگیرد. سیاوش اینبار به سرعت دستش را پشت سر بنفشه و در نزدیکی گردنش گذاشت و گفت:

-بریم برات آلو ورا بخرم، احتمالا توی سالن نتونیم بریم، باید این بیرون از تلویزیون نگاه کنیم

بنفشه همچنان ذوق زده بود. سیاوش در کنارش بود و می خواست برایش "آولارا" بخرد، خانم مشاور را هم که دیده بود و بالاخره هم "خاله شادونه" را تماشا می کرد.

دیگر چه غمی داشت؟

چقدر دنیای کودکی ساده و بی آلایش است....

...........

 
شنبه 7 مرداد 1391برچسب:, :: 11:31 :: نويسنده : mahtabi22

-اگه تو واقعا دکتری بدون کمک منم می تونی یه فکری به حال این بچه بکنی،  دیگه به من زنگ نزن خانم، من که خل و دیوونه نیست پاشم بیام اونجا، چیه نکنه مشکل پول ویزیتو داری؟ هان؟ می خوای بکشونیم مطبت پول ویزیت ازم بگیری؟

سیاوش با کف دستش به پیشانی اش کوبید و همزمان یکی از لباسها را از رگال خارج کرد و رگال را با قدرت  به سمت سیاوش پرتاب کرد. شایان باز هم خودش را کنار کشید. رگال به قفسه ی پشت سرش برخورد کرد. روانشناس با خودکار در دستش، به آرامی روی میز می کوبید. توهین ها سخت و بی رحمانه بود. اما او از این توهین ها بارها و بارها شنیده بود. وظیفه ی او نبود تا با شایان تماس بگیرد، او از روی دلسوزی برای بنفشه این کار را انجام داده بود.

اگر شایان این را نمی فهمید که تقصیر او نبود،

بی ادبی شایان هم تقصیر او نبود،

اصلا هیچ چیز تقصیر او نبود،

پس بهتر بود دیگر بحث و جدل نکند.

بیش از حد توهین های شایان را تحمل کرده بود. او هم ظرفیتش تا یک اندازه ای بود. او هم آدم بود، او که نمی توانست نقش انسانهایی را بازی کند که خویشتن داری اشان، همه را حیرت زده می کرد.

بهتر بود به بحث خاتمه دهد.

روانشناس دهان گشود:

-آقای سماک من از شما خداحافظی می کنم، گویا اینقدر عصبانی و به هم ریخته هستین که نمی تونین تصمیم منطقی بگیرین و لحن صحبتتون هم گویای همینه، خداحافظ

شایان خواست جواب کوبنده ای به او بدهد اما روانشناس تماس را قطع کرده بود....

............

بعد از اینکه تماس قطع شد، شایان زیر لب کلمه ی نامفهومی را بر زبان آورد و گوشی را با حرص روی پیشخوان سر داد.

ناگهان سیاوش منفجر شد:

-احمق واسه چی باهاش اونجوری حرف زدی؟ مگه اون کلفت خونه ات بود؟ وای وای وای آبرو نذاشتی واسه من

شایان صدایش را بالا برد:

-دلم خواست باهاش اونجوری حرف بزنم، به من می گه آقای فلانی بیا مطب با هم صحبت کنیم، اینا رو من میشناسم، اینا به خاطر دوزار پول ویزیت سر می برن

سیاوش تقریبا روی پیشخوان آویزان شده بود و نزدیک بود خرخره ی شایان را بجود:

-می خواستی باهاش تلفنی صحبت کنی تا نری مطبش، آخه کودن، تو که از پشت تلفن هم باهاش خوب حرف نزدی، اون یه خانم محترمه، فکر کردی مثل این زنای خیابونیه که هر شب میاریشون خونه؟ ای تو روحت شایان، آبروی منم پیشش رفت

-زیادش نکن بابا، دم اینا رو نچینی واست تا صبح موعظه می کنن، اصلا همه اش تقصیر توئه که رفتی پیشش سفره ی دلتو باز کردی، بی خود رفتی از زندگی من براش گفتی

سیاوش دوباره سعی کرد از پیشخوان خم شود، اما نتوانست. اینبار پایین پرید و به سمت پشت پیشخوان دوید. شایان از طرف دیگر پیشخوان خارج شد و وسط مغازه ایستاد و با صدای بلند گفت:

-چیه بابا وحشی؟ چیه واسه خاطر یه روانشناس داری دهن منو سرویس می کنی؟ اصلا دلم نخواست برم پیشش، تو چی می گی حالا؟

سیاوش خم شد و رگالی را که زیر پیشخوان افتاده بود در دست گرفت و ایستاد و آنرا به سمت شایان پرت کرد. شایان به سرعت پشتش را به سیاوش کرد و رگال محکم بین دو کتفش برخورد کرد.

شایان فریاد زد:

-آی گردنت بشکنه سیاوش، دهنم صاف شد، چی کار داری می کنی تو؟

سیاوش با چشمان به خون نشسته به شایان نگاه کرد و گفت:

-خیلی پست فطرتی شایان، ازت بدم اومده، لیاقت نداری

شایان در حالی که سعی می کرد قسمتی را که دردناک شده بود با دستش بمالد به سمت در بوتیک رفت.

صدای سیاوش دوباره به گوش رسید:

-حیف که اینجا پاساژه وگرنه با مشت و لگد میوفتادم به جونت

شایان بقیه ی حرفهای سیاوش را نشنید، از بوتیک بیرون رفته بود.

.............

بنفشه با ناامیدی به سمیرا نگاه کرد و گفت:

-سمیرا خیلی سخته، بقیه اش بمونه برای زنگ تفریح فردا

سمیرا دسته ای از موهایش را از زیر مقنعه بیرون کشید و رو به بنفشه کرد:

-فردا امتحان قرآن داریم، همین الان بیا یاد بگیر دیگه، همه اش دوتا فرمول مونده

-خسته شدم سمیرا

سمیرا لبخند عجیبی زد:

-اگه حرفمو گوش کنی منم یه خبر خوب بهت میدم

بنفشه کنجکاو شد:

-چی، چی؟ توروخدا

-اول قول بده بقیه ی ریاضی رو هم یاد می گیری تا من بگم

-قول می دم

-دست علی بده

و دستش را به سمت بنفشه دراز کرد، بنفشه دست سمیرا را در دست گرفت:

-دست علی می دم

سمیرا چشمانش برق زد:

-خاله شادونه داره میاد انزلی

بنفشه ذوق زده شد:

-راس می گی؟ کی داره میاد؟ کجا میاد؟

-دو روز دیگه میاد، تو منطقه ی آزاد انزلی میخواد برنامه اجرا کنه، مامان و بابام گفتن که می خوان منو ببرن

چهره ی بنفشه درهم شد. پس مادر و پدر سمیرا می خواستند او را به منطقه ی آزاد ببرند تا سمیرا "خاله شادونه" را ببیند؟

پس تکلیف بنفشه چه بود؟

چه کسی او را به آنجا می برد؟

حتما پدرش؟

عجب حرف خنده داری زده بود،

اینبار چشمان بنفشه برق زد.

خوب معلوم است با چه کسی خواهد رفت،

با سیاوش خواهد رفت، سیاوش حتما او را می برد تا او خاله شادونه را ببیند.

حتما....

بنفشه دو دستش را بالای سرش برد و همانطور که نشسته بود کمرش را دو سه دور چرخاند و آواز خواند:

-میریم خاله شاهدونه ببینیییییییییییم

سمیرا با تعجب به بنفشه نگاه کرد و گفت:

-سیییییس، الان خانم عمیدی میادا، اصلا تو با کی می خوای بری منطقه آزاد؟

بنفشه اینبار با دستانی که هنوز بالای سرش بود، بشکن زد:

-با سیاووووووووووووش

سمیرا سر تکان داد:

-خیل خوب، پس بیا بقیه ی ریاضی رو بهت یاد بدم

لبهای بنفشه آویزان شد.

سمیرا فوری گفت:

-دست علی دادی، مگه یادت رفته؟

بنفشه یادش نرفته بود،

او دیگر بر سر قولش می ماند،

بنفشه با غرغر خودکارش را در دست گرفت.....

............

سیاوش کف دستش را به دیوار  تکیه داده بود و با نوک کفشش، سنگریزه های زیر پایش را عقب و جلو می کرد. چند دقیقه ی بعد شهناز در خانه را باز کرد و با تعجب به سیاوش چشم دوخت. از همان ابتدا که شهناز صدای سیاوش را از پشت آیفون شنیده بود، متعجب شده بود. اما احتمال می داد که سیاوش برای یک جر و بحث و دخالت بی جا دوباره به در خانه اش آمده باشد. در عین حال که متعجب بود، خود را برای یک دعوای حسابی هم آماده کرده بود.

سیاوش با دیدن شهناز دستش را از دیوار جدا کرد و با کمی مکث سلام کرد:

-سلام

شهناز لبهایش را بهم فشرد و سری تکان داد.

سیاوش این پا و آن پا کرد:

-چیز...من نمی خوام حاشیه برم، یه راست میرم سر اصل مطلب، من رفتم پیش همون روانشناسی که شما آدرسشو دادین، باهاش حرف زدم، بنفشه رو هم بردم پیشش، الان روانشناس خواسته شما رو ببینه

شهناز جا خورده بود. انتظار نداشت سیاوش اینقدر صلح آمیز با او برخورد کند و از آن گذشته از او بخواهد که پیش روانشناس برود. پس سیاوش پیش روانشناس رفته بود و حتی بنفشه را نیز با خود برده بود؟

چرا روانشناس می خواست اورا ببیند؟

صدای سیاوش او را به خود آورد:

-من به خانم روانشناس گفتم شما تو فامیلهای بنفشه از همه عاقلتری، ایشون گفتن از عمه خانم انتظار دارم با من همکاری کنن

شهناز رو به سیاوش کرد:

-چرا می خواد منو ببینه؟ اصلا چرا بنفشه رو بردی پیشش؟

-به خاطر وضعیت بدی که تو خونه داشت بردمش، شما که می دونی داداشت چطوریه، مگه نمی دونی؟

و به زحمت خودش را کنترل کرد تا نگوید "همه چیز را می دانی و فقط نگاه می کنی"

اگر می گفت دوباره او و شهناز با یکدیگر درگیر می شدند و این اصلا به نفع بنفشه ی کوچک نبود.

شهناز گفت:

-حتما باید بیام؟

-آره خانمه گفت بیاین، به شایان هم گفت بیاد اما شایان نرفت، خانمه بهش زنگ زد ولی شایان هرچی دلش خواست بهش گفت

شهناز با تاسف سر تکان داد.

چرا شایان به این وضعیت رسیده بود

چرا اوضاع و احوالش چنین شده بود؟

صدای سیاوش او را دوباره به خود آورد:

-خانم سماک میرین پیش روانشناس؟

شهناز سر تکان داد:

-میرم

سیاوش لبخند زد

لبخندی از سر رضایت

...............

 
سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش از گوشه ی چشم به بنفشه نگاه می کرد که با سنگهای تزئینی در دستش، سرگرم بازی بود. در هر یک از دستانش یک سنگ دراز قرار داشت و او با تکان دادن هر کدام، همزمان به جای هر یک از آنها صحبت می کرد. سیاوش گوشهایش را تیز کرد. بنفشه با دو صدای مختلف سرگرم صحبت بود:

صدای نازک: دختر خوشگلم تو برات زوده عروسی کنه

صدای کلفت: توی چی می گی ترشیده، هه هه هه هه

صدای نازک: دختر گلم باید درستو بخونی، بزرگ بشی بعد عروسی کنی

صدای کلفت: ترشیده ها حرف نزنن

سیاوش کنجکاو شد.

ترشیده که بود؟

-بنفشه ادای کیو در میاری؟

بنفشه نیشش باز شد:

-ادای خانم مشاورو

سیاوش تعجب کرد:

-حالا واسه چی بهش می گی ترشیده؟ اگه بشنوه ناراحت میشه ها، زشته بنفشه جون

بنفشه سنگهایش را درون جیب شلوارش گذاشت و گفت:

-به خودشم گفتم ترشیده، خندید، ناراحت نشد

سیاوش با چشمان از حدقه درآمده به بنفشه خیره شد،

او به روانشناس چه گفته بود؟

ای خدا...

این بنفشه چه زمانی می خواست آدم شود؟

-واسه چی بهش این حرفو زدی؟

-چون همش می گفت عروسی نکن، خودش هنوز عروسی نکرده به منم می گه عروسی نکن، خوب البته یه جاهایی راس می گه ها، اگه عروسی کنم نمی تونم برم مدرسه، ولی من مدرسه رو دوست دارم، اون موقع ها دوست نداشتم، اما الان دوست دارم

سیاوش لبخند زد:

-حالا مگه قراره عروسی کنی؟

-آره می خواستم دو سال دیگه باهات عروسی کنم، اما خانم مشاور گفت دیگه نمی تونم برم مدرسه، بعدش من گفتم پس صبر می کنم بشم همسن خودش، به من گفت اون موقع سیاوش یه پیرمرد میشه

سیاوش خندید:

-خانم مشاور گفت من پیرمرد میشم؟

-آره، اون گفت

-خوب راست گفته، بنفشه تو چرا فکر کردی من قراره با تو عروسی کنم؟

بنفشه اخم کرد:

-چون دوسم داری

سیاوش به یاد گفته های روانشناس افتاد. حالا زمان این بود تا بتواند به قول روانشناس، احساسات بنفشه را هدایت کند:

-آره بنفشه، من دوست دارم، اما تو یه دختر خوبی که همه ی آدمهای عاقل، دخترهای خوبو دوست دارن، منم یه آدم عاقلم که تورو دوست دارم، چون تو یه دختر خوبی

بنفشه خواست انگشتش را درون دماغش فرو ببرد، که سیاوش متوجه شد و با اخم گفت:

-زشته، نکن بنفشه

بنفشه صاف نشست و دوباره پرسید:

-پس الان نمی خوای با من عروسی کنی؟

سیاوش با مهربانی گفت:

-تو الان باید به فکر درست باشی بنفشه، نه اینکه به فکر عروسی باشی، مگه الان که داشتیم میومدیم از نیوشا برام نگفتی که اخراج شده بود؟ تو دوست داری مثه اون بشی؟ مدرسه رو ول کنی بشینی توی خونه؟

-نه، دوس ندارم

-پس دیگه به عروسی فکر نکن، الان فقط فکر درست باش

بنفشه دوباره سنگهایش را از جیبش بیرون آورد و گفت:

-پس بعدا به عروسی فکر می کنم، وقتی هم سن خانم مشاور شدم

سیاوش لبخند زد. انگار اوضاع کم کم بهتر می شد،

خدا را شکر

شکر.....

شکر.....

............

سیاوش تشک بنفشه را از روی تخت کشید و روی زمین گذاشت. بنفشه گوشه ی اطاق ایستاده بود و به حرکات سیاوش نگاه می کرد و همزمان با خود می گفت که سیاوش چقدر قوی و پر زور است.

سیاوش در حالیکه نفس نفس می زد، گفت:

-فعلا روی این تشک بخواب تا من این تخته ای رو که زدی شکستی بدم تعمیر کنن

و باز هم در دل به شایان بد و بیراه گفت که حتی نفهمیده بود، تخت دخترش شکسته است.

بنفشه با خوشحالی گفت:

-سیاوش زورت خیلی زیاده ها، آخ جونم

سیاوش لبخند زد و با دستش گردنش را صدا داد و از اطاق بیرون آمد و به سمت در خروجی رفت:

-خیل خوب دختر، برو بشین سر درسهات

-می خوای بری؟

-آره دیگه، برم بوتیک

و چرخید تا از هال بیرون برود. بنفشه صدایش بلند شد:

-سیاوش جونم

قلب سیاوش در سینه فرو ریخت. بنفشه باز هم گفته بود "سیاوش جونم"

این لحن صحبت یعنی...

یعنی باز هم می خواست چیزی بگوید؟

از همان حرفهای بو دار؟

سیاوش با احتیاط به سمت بنفشه چرخید:

-بله؟

بنفشه موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت:

-اون روزی که می خواستم بوست کنم، از دستم عصبانی شدی؟

سیاوش می خواست بگوید نه، اما باز هم به یاد گفته های روانشناس افتاد، بنفشه باید می فهمید که کارش اشتباه بود،

باید می فهمید...

-آره بنفشه ناراحت شدم، شما نباید منو ببوسی، من که پدرت نیستم یا برادرت نیستم، واسه چی می خواستی بوسم کنی؟ اونم وقتی که من خوابیده بودم؟ دیگه دلم نمی خواد این کارو بکنی

-یعنی کارم بد بود؟

-آره بنفشه، کارت بد بود

-پس واسه همین هولم دادیو منو خونه نرسوندی؟

سیاوش باز هم به یاد گفته های روانشناس افتاد، باید پای جبران اشتباهمان بمانیم،

-آره، اگه بخوای بازم این کارو بکنی منم مجبور میشم دیگه بهت زنگ نزنم، بنفشه مگه تو نمی گی بزرگ شدیو خانم شدی، پس دیگه نباید کارای بچه گونه انجان بدی، باشه بنفشه؟

بنفشه به سیاوش نگاه کرد و چیزی نگفت. سیاوش منتظر عکس العمل بنفشه نماند و به سمت پله ها رفت. بنفشه همانطور بلاتکلیف وسط هال باقی مانده بود.

یعنی بنفشه قانع شده بود؟

هنوز نه..

بنفشه راه درازی تا قانع شدن در پیش داشت،

بنفشه هنوز هم به سیاوش علاقمند بود،

یک علاقمندی عاشقانه،

یک عاشقانه ی کودکانه....

..............

ساعت هشت و نیم شب بود. شایان در حالیکه مشغول شمردن پولهای حاصل از فروش لباسها بود، رو به سیاوش کرد که کف بوتیک را جارو می زد:

-تو یه چند وقته هی جیم میشی کجا میری؟ تورو خدا نگو که میری پیش روانشناس

سیاوش خم شد و سطل آشغال را از گوشه ی بوتیک به سمت خود کشید و گفت:

-دقیقا میرم پیش روانشناس، پس نه، مثه تو بی خیال میشینم اینجا پول میشمرم؟ اونوقت دختر دوازده ساله ام تا نه شب خونه تنها بمونه

-برو بابا، چرت می گه اینم

سیاوش دنباله ی صحبت را نگرفت، بحث کردن اصلا کار درستی نبود.

صدای زنگ موبایل شایان بلند شد. دسته ی پولهای شمرده شده را روی پیشخوان گذاشت و به گوشی اش نگاه کرد. شماره نا آشنا بود.

با کنجکاوی جواب داد:

-الو

صدای خانم جوانی از آن سوی خط، به گوشش رسید:

-الو، سلام، خسته نباشید، آقای سماک؟

-بله، خودم هستم، شما؟

-من.......هستم از مرکز مشاوره ی........تماس می گیرم

شایان اخم کرد و با خود فکر کرد مرکز مشاوره؟

مرکز مشاوره دیگر کدام خراب شده بود؟

نگاهی به سیاوش کرد که هنوز سرگرم جارو زدن کف بوتیک بود و تازه متوجه ی جریان شد.

حتما همان روانشناسی بود که سیاوش دیوانه شده بود و چند بار به نزد او رفته بود.

اخمهایش در هم رفت:

-بفرمایید خانم

-آقای سماک می تونم ازتون دعوت کنم تشریف بیارین مرکز، از نزدیک با هم، صحبتی داشته باشیم؟

شایان با لحن نه چندان دوستانه ای جواب داد:

-که چی بشه اونوقت؟

-در مورد یه سری مسائلی که مربوط به دختر گلتونه با هم صحبت کنیم، به هر حال شما پدر بچه هستین و الان دختر گلتون با شما زندگی می کنه

-خانم بیام اونجا صحبت کنم که چی بشه؟ می خوای کمکم کنی؟

روانشناس کمی سکوت کرد. انگار شایان بیش از حد عصبی بود، سعی کرد او را آرام کند:

-آقای سماک، دوستتون آقای بخشنده به همراه دخترتون چند روز پیش اینجا اومدن، صلاح دیدم با شما هم دیدار حضوری داشته باشم تا حرفهای شما رو هم بشنوم، اگه بتونم کمکتون کنم خوشحال میشم، البته همه با هم همفکری می کنیم تا....

شایان حرف روانشناس را قطع کرد و گفت:

-خانم بی خودی ادای ناجی ها رو واسه من در نیار

صدایش را کج کرد:

-اگه بتونم کمکتون کنم خوشحال میشم

صدایش عادی شد:

-برو به اون خواهرم زنگ بزن بیاد این بچه رو ورداره ببره، یا برو سراغ ننه بزرگو بابا بزرگ بنفشه تا بیان بچه رو ببرن

سیاوش با شنیدن صحبتهای شایان، سریع به سمتش چرخید.

او با چه کسی صحبت می کرد؟

نکند با روانشناس حرف می زد؟

وای خدایا، این چه طرز صحبت بود؟

این همه بی ادبی برای چه بود؟

سیاوش سریع به سمت پیش خوان رفت و با دست اشاره زد که با چه کسی صحبت می کند؟

شایان با حرص انگشت اشاره اش را به صورت افقی کنار شقیقه اش نگه داشت و آنرا چرخاند، رنگ از روی سیاوش پرید...

روانشناس پشت خط بود،

ای بمیری شایان،

ای بمیری....

سیاوش دستش را دراز کرد تا موبایل را از شایان بگیرد، شایان خودش را عقب کشید.

صدای روانشناس از آن سوی خط به گوش رسید:

-آقای سماک من روی شما یه حساب جداگانه باز کردم، تشریف بیارن از نزدیک صحبت کنیم، صلاح نیست دختر شما با دوستتون برای مشاوره بیاد، اصلا شاید دخترتون به خاطر نزدیکی بیش از حد، رابطه ی عاطفی با دوستتون برقرار کنه، اون موقع شما چی کار می کنین؟ اصلا شاید الانم برقرار شده باشه و من و شما خبردار نشده باشیم

شایان با دستش دست سیاوش را که به سمت گوشی اش دراز شده بود، پس زد و به تندی گفت:

-خانم واسه من لفظ قلم حرف نزن، دوتا کلاس درس خوندی فکر کردی چه خبره؟ اگه واقعا دکتر بودی می فهمیدی که یه دختر بچه ی دوازده ساله عاشق یه مرد سی و پنج ساله نمیشه، اصلا اگر هم شده باشه از سرش میوفته، فعلا هم که حرفهای شما در حد حدس و گمانه خانم دکتر

و "خانم دکتر" را با حرص ادا کرد.

سیاوش با نا امیدی با کف هر دو دستش به صورتش کوبید.

روانشناس نفس عمیق کشید تا حرف تندی بر زبان نیاورد.

چرا بعضی از افراد حاضر نبودند حتی برای فرزندشان همکاری کنند؟

خودخواهی تا چقدر؟

واقعا تا چقدر؟

روانشناس به آرامی گفت:

-آقای بخشنده شما در قبال بچه تون مسئولین، چه بخواین و چه نخواین الان این بچه پیش شماست، بیاین با هم همفکری کنیم شاید همون چیزی شد که شما می خواینو این بچه رفت پیش عمه اش زندگی کرد

 
سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : mahtabi22

حرفهای بنفشه که تمام شد نفس عمیقی کشید و گفت:

-آخییییییش، همشو گفتم

روانشناس لبخند زد:

-آفرین به تو دختر گلم که همه شو به من گفتی، پس شما سیاوشو خیلی دوست داری؟ درسته؟

-آره، خیلی دوسش دارم، تازشم گفتم که دوست دارم باهاش عروسی کنم

-خوب دختر خوشگلم، شما که الان وقت عروسی کردنت نیست

بنفشه پشت پایش را خاراند و رو به روانشناس کرد:

-پس کی باید عروسی کنم؟

-دختر گلم، شما باید حالا حالاها درس بخونی، بعد بری دانشگاه، بعد بری سر کار، تازه اون موقع به فکر عروسی باشی

-ولی من می خوام دو سال دیگه با سیاوش عروسی کنم

-سیاوش خودش گفت که می خواد دو سال دیگه با تو عروسی کنه خوشگل من؟

بنفشه به طور ناگهانی پرسید:

-خانم مشاور من خوشگلم؟ آخه شما هی به من می گی خوشگلم

-آره عزیزم، شما قشنگی

بنفشه کف زد:

-هیه، چقدر خوشحال شدم

-خوب، عزیز دلم نگفتی به من، سیاوش خودش گفت دو سال دیگه با شما عروسی می کنه؟

بنفشه مکث کرد:

-سیاوش بگه؟ نه سیاوش به من چیزی نگفت

-خوب، پس شما چرا می گی دو سال دیگه می خوای با سیاوش عروسی کنی؟

-خوب پس کی باهاش عروسی کنم

-دخترم شما خیلی وقت داری برای عروسی کردن، الان باید فقط به فکر درس خوندن باشی، مگه تو درسو مدرسه رو دوست نداری؟

بنفشه با خودش فکر کرد که درس و مدرسه را دوست دارد،

خیلی هم دوست دارد،

کلاسش، نیمکتش، سمیرا، معلمهایش، خانم عمیدی و حتی خانم شفیقی،

همه و همه را دوست دارد....

-چرا، من خیلی دوست دارم برم مدرسه

-خوب دختر گلم می دونی اگه بخوای زود عروسی کنی، دیگه اجازه نداری بری مدرسه؟

-راس می گی؟

-آره خانمی، اگه عروسی کنی باید بشینی تو خونه، تو که اینقدر مدرسه رو دوست داری بعدش می خوای چی کار کنی؟ توی خونه بشینی تا دوستات درس بخونین از تو جلو بیوفتن؟

بنفشه سرش را خاراند و چند لحظه به روانشناس خیره شد و دوباره به طور ناگهانی پرسید:

-اصلا خودت عروسی کردی؟

روانشناس باز هم سعی کرد نخندد، این بنفشه، عجب دخترک سرتق با نمکی بود:

-نه دخترم، من هنوز عروسی نکردم

بنفشه جلوی دهانش را گرفت و ریز ریز خندید:

-یه چیزی بگم؟

-آره عزیزم، بگو

-من با یه دختره دوست بودم اسمش نیوشا بود، الان دیگه دوستم نیست، از مدرسه اخراج شده، آخه کارای بد می کرد، اون به من گفت دخترایی که خیلی بزرگن مثه تو بعد عروسی نمی کنن، بهشون می گن دختر ترشیده، هه هه هه هه هه

روانشناس خودش هم به خنده افتاده بود،

پس او ترشیده شده بود و خودش خبر نداشت؟

حرف را راست را باید از دهان بچه شنید دیگر....

نباید؟

روانشناس با خنده گفت:

-دخترم، ببین من این همه سن دارم هنوز عروسی نکردم، پس چطور تو که اینقدر از من کوچیکتری می خوای دو سال دیگه عروسی کنی؟ تازه از درست هم بیوفتی، بعدشم سیاوش هم اصلا تا حالا حرف عروسی رو بهت نزده

بنفشه اینبار با گیجی به روانشناس نگاه می کرد.

انگار روانشناس راست می گفت. سیاوش درباره ی عروسی کردن، به او چیزی نگفته بود، او خودش به فکر عروسی بود.

خوب اگر عروسی می کرد دیگر نمی توانست به مدرسه برود، اما او مدرسه را دوست داشت .

او در درس جغرافی نمره ی ده و نیم  گرفته بود، سمیرا هم به او قول داده بود که در درس ریاضی به او کمک کند.

بنفشه دمغ شد.

پس عروسی بی عروسی؟

واقعا عروسی بی عروسی؟

ذهنش جرقه زد،

نخیر، هنوز می توانست امیدوار باشد...

با موذیگری به روانشناس نگاه کرد و گفت:

-خوب من صبر می کنم وقتی اندازه ی تو شدم با سیاوش عروسی می کنم، هییییییییییه

و "هیه" را از ته دل گفت و باعث شد روانشناس برای کنترل کردن خنده اش، سرش را پایین بیاندازد.

روانشناس چند لحظه سکوت کرد و بنفشه با لبخند پت و پهنی گفت:

-حالا می تونم باهاش عروسی کنم؟

روانشناس با مهربانی به بنفشه ی معصوم نگاه کرد:

-نه دختر گلم نمی تونی، اون موقع که شما هم سن من بشی، سیاوش دیگه خیلی پیر شده، مگه یادت رفته که چند دقیقه پیش به من گفتی اول اولها به سیاوش می گفتی پیر؟ خوب پونزده سال دیگه که شما هم سن من بشی، سیاوش دیگه میشه پیرمرد. بعد اون وقت شما می خوای با یه پیرمرد عروسی کنی گل من؟

بنفشه اینبار مات و مبهوت به رواننشاس نگاه می کرد.

انگار حرفهایش درست بود.

واقعا سیاوش پیرمرد می شد؟

چقدر بد...

واقعا چقدر بد....

..............

بنفشه با لبهای آویزان به روانشناس چشم دوخت و گفت:

-ولی من سیاوشو دوست دارم، اصلا اونم منو دوست داره، خودش به من گفته دوسم داره، آره خودش گفته

و همزمان چشم ها و لبهایش را به معنای "دلت بسوزه" به یک طرف، حرکت داد.

روانشناس خنده اش را پشت لبخندی پنهان کرد و گفت:

-آره دختر خوشگلم، سیاوش هم گفته که دوست داره، ولی دختر گلم تا حالا ازش پرسیدی که او تورو چه جوری دوست داره؟

بنفشه گیج شده بود:

-یعنی چی؟

-یعنی اصلا سیاوش اوجوری دوست داره که بخواد باهات عروسی کنه؟ شاید سیاوش تورو مثه دختر خودش دوست داشته باشه گلم

-نخیرم سیاوش اصلا دختر نداره، دیدی دروغ گفتی

-می دونم عزیزم، منظورم اینه که سیاوش دوست داره تو براش مثه دخترش باشی، نه اینکه بخواد باهات عروسی کنه

بنفشه دوباره قیافه اش آویزان شد. روانشناس دلش به حال این دخترک سوخت. چقدر برای آینده اش با سیاوش، نقشه های کودکانه ریخته بود،

روانشناس سعی کرد دلش را به دست بیاورد:

-دختر من، شما باید حالا حالاها درس بخونی، بزرگتر از این بشی تا با یه آقا پسر خوب و مهربون عروسی کنی

بنفشه بغض کرد:

-نمی خوام، من سیاوشو دوست دارم

روانشناس سعی کرد با بنفشه بحث نکند:

-دختر گلم برو خونه خوب رو حرفای من فکر کن، هر جا دیدی حرفهام درست نبود بیا به من بگو قشنگم، باشه؟ الان نمی خوام هیچ چی بگی، باشه عزیزم؟

بنفشه بدون اینکه چیزی بگوید، از روی مبل بلند شد و به سمت در اطاق رفت، یک لحظه چرخید و به میز روانشناس نگاه کرد، یکباره به سمت میز دوید و با لجبازی گفت:

-اصلا یه سنگ دیگه هم می خوام

و دستش را درون ظرف سنگها فرو برد و سنگ دیگری را برداشت و دوباره به سمت در دوید و از اطاق خارج شد.

.............

 

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:8 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه گوشه ی تشکش را در دست گرفته بود و با زحمت آنرا از روی تخت شکسته اش می کشید. آنقدر قدرت نداشت تا آنرا از روی تخت پایین بیاورد، اما همچنان آنرا می کشید. صدای زنگ گوشی اش به هوا بلند شد. تشک را رها کرد و به سمت گوشی دوید و با دیدن شماره ی سیاوش، ضربان قلبش نامیزان شد. با عجله گوشی را روی گوشش گذاشت و با احتیاط گفت:

-سلام

سیاوش با شنیدن لحن رسمی و محطاطانه ی بنفشه، خنده اش را فرو خورد:

-سلام بنفشه، حالت خوبه؟

-من خوبم

-داشتی چی کار می کردی؟

-تختم شکسته، شبا که روش می خوابم کمرم درد می گیره، داشتم تشکو از روی تخت می کشیدم که روی زمین بذارمش

-تو که زورشو نداری

بنفشه سکوت کرد.

سیاوش ادامه داد:

-خیل خوب، حالا اون تشکو ولش کن، خودم میام برات جا به جا می کنم، لباس بپوش تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت بریم یه جایی

بنفشه آنقدر خوشحال شد که اصلا از سیاوش نپرسید که به کجا خواهند رفت، آنچه برایش اهمیت داشت بودن در کنار سیاوش بود.

فقط سیاوش.....

..............

بنفشه از گوشه ی چشم به سیاوش نگاه می کرد که در حال رانندگی بود. به گمان خودش سیاوش متوجه ی نگاه خیره ی بنفشه نشده بود ولی نگاهش آنقدر واضح بود که سیاوش به زحمت خودش را کنترل می کرد تا قهقهه نزند و در نهایت شروع به صحبت کرد:

-بنفشه می دونی داریم کجا میریم؟

-نه، نمی دونم

-داریم میریم پیش یه خانم مشاور

بنفشه با تعجب پرسید:

-واسه چی؟

-اون خانمه می خواد باهات حرف بزنه، ازت چند تا سوال داره، به سوالاش قشنگ جواب بده باشه؟

-مثلا چه سوالایی؟

-مثلا از مامانو بابات می پرسه، از مشکلاتت می پرسه، تو هر مشکلی که داشتی بهش بگو، هر چیزی که اذیتت می کنه بهش بگو تا اون خانمه کمکت کنه، باشه؟

-تو هم میای؟

-آره منم میام، ولی من بیرون میشینم، تو باید تنهایی با اون خانم صحبت کنی، مثه همیشه دختر خوبی باشو هر چی خانمه پرسید جواب بده، این کارو می کنی؟

بنفشه سرش را به علامت مثبت تکان داد.

............

سیاوش رو به روی روانشناس نشست و شروع به صحبت کرد:

-خانم، من با پدر بنفشه صحبت کردم، راضی نشد که بیاد

روانشناس سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:

-دلیل نیومدنش چی بود؟

سیاوش با شرمندگی گفت:

-می گفت من دیوونه نیستمو از این حرفها، بعدش هم می گفت ببخشیدا، واقعا ببخشید ولی گفتش روانشناسا خودشون دیوونن

روانشناس تعجب نکرد، از این حرفها زیاد شنیده بود. تا فرهنگ مراجعه به روانشناس، در جامعه جا بیوفتد زمان می برد....

-خوب ایرادی نداره، خودم باهاشون تماس می گیرم، حتی اگه شده تلفنی هم باهاشون صحبت می کنم، با عمه ی بنفشه صحبت کردین؟

-هنوز نه

-چرا؟

-خانم من یه جر و بحث حسابی با عمه اش داشتم، یعنی هر باری که ما به هم رسیدیم با هم جر و بحث کردیم، البته تقصیر من بود دیگهف زورکی می خواستم شهناز به این بچه کمک کنه

-حتما با شهناز خانم صحبت کنین، مگه نگفتین خودشون آدرس اینجا رو به شما دادن؟ پس به احتمال خیلی زیاد همکاری می کنن، خوب بنفشه رو آوردین؟

-بعله آوردمش، بیرونه

-خوبه، شما بیرون تشریف داشته باشین به بنفشه بگین بیاد تو

سیاوش از روی مبل بلند شد:

-باشه

.........

در اطاق مشاوره باز شد و بنفشه با احتیاط و کنجکاوی قدم به درون اطاق گذاشت و با صدای بلند سلام کرد.

روانشناس سرش را بلند کرد و در مقابلش دخترک کوچک اندامی را مشاهده کرد که بلوز زرد رنگ چروکیده و شلوار لی مشکی به پا داشت، کفشهایش قرمز رنگ بود و تل قرمز رنگی هم روی موهایش بود. جلوی موهایش به صورت چتری تا روی چشمانش را می پوشاند. دخترک زیبایی نبود، چهره ی معمولی داشت. بینی گوشتی اش در نگاه اول جلب توجه می کرد.

روانشناس لبخند زد:

-سلام دختر خوب، بیا بشین روی مبل دختر گلم

بنفشه به آرامی به سمت مبل رفت و روی آن نشست و چشمانش درون اطاق به گردش در آمد و روی شمعهای تزئینی که روی میز روانشناس بود، ثابت ماند.

بی مقدمه پرسید:

-اینا چین؟ شمع ان؟

-آره گلم شمعه

-اونا هم شمعن ان؟

و به شمعهای روی کتابخانه اشاره زد.

-آره گل من، اونا هم شمع ان

بنفشه صدای خنده داری از حلقش بیرون فرستاد:

-هیه، چه جالب

صدای روانشناس باعث شد تا به او نگاه کند:

-خوب دختر گلم، اسمت چیه؟ کلاس چندمی؟

-بنفشه، کلاس اول راهنمایی ام

-به به، به این دختر گل من، خوب عزیزم بگو ببینم چه رنگیو دوست داری؟ چه ماشینیو دوست داری؟

-رنگ قرمزو دوست دارم، ماشین 206 دوست دارم

-آفرین به تو که اینقدر سلیقه ات خوبه، چه غذایی دوست داری؟

-پیتزا دوست دارم، من هر روز پیتزا می خورم، پیتزا پپرونی می خورم و پیتزا سبزیجات، اومممممم

و با دستش روی شکمش را مالید.

روانشناس باز هم لبخند زد:

-خوب دخترم، می دونی چرا اینجا هستی؟

-آره، سیاوش به من گفت شما می خوای ازم سوال بپرسی، به منم گفت همه ی حرفامو مشکلاتمو به شما بگم

- دختر خوب مگه شما مشکلی داری؟ مشکلت چیه دخترم؟

بنفشه متوجه ی سنگهای تزئینی شد که روی میز روانشناس گذاشته شده بود و ناگهان از روی مبل جستی زد و مقابل میز ایستاد و یکی از سنگها را در دست گرفت:

-این چیه؟

-اینا سنگ تزئینیه

-چه خوشگله، یکیشو بردارم؟

-آره عزیزم، مال شما

بنفشه یکی از سنگهای تزئینی را برداشت و نگاهی به روانشناس کرد:

-یکی دیگه هم بردارم؟

-باشه گلم، بردار

بنفشه هر دو سنگ را در دست گرفت و با ذوق به آنها نگاه کرد. صدای روانشناس را شنید:

-خوب خانمی، حالا روی مبل میشینی ما باهم صحبت کنیم؟

بنفشه دوباره روی مبل نشست و به سنگهایش خیره شد.

روانشناس کمی روی صندلی جا به جا شد:

-خوب دختر من، نگفتی مشکلت چیه که سیاوش گفت در موردش با من حرف بزنی

بنفشه سنگها را بین دستانش گذاشت و کف دستانش را به هم مالید و گفت:

-بهت نمی گم، پر رو می شی

روانشناس آشکارا جا خورد.

بنفشه چه گفته بود؟

پر رو می شود؟

عجججججب....

روانشناس خودش را جمع و جور کرد و گفت:

-دختر خوشگلم، منظورت اینه که من نباید از مشکلت چیزی بدونم؟ دوست نداری چیزی به من بگی؟

بنفشه ابروهایش را به نشانه ی "نه" بالا فرستاد و در همان وضع و با همان ابروهای بالا فرستاده شده، باقی ماند.

روانشناس کمی به وضعیت خنده دار بنفشه خیره شد و گفت:

-خوب دخترم چرا به سیاوش نگفتی که نمی خوای با من حرف بزنی؟

بنفشه ابروهایش را به حالت عادی برگرداند و به روانشناس خیره شد.

روانشناس ادامه داد:

-دخترم، اگه دوست نداری با من حرف بزنی اشکالی نداره، شما گفتی مشکل داری، واسه همین من خواستم بدونم مشکلت چیه، همین دخترم

بنفشه دوباره به سنگهایش خیره شد و زمزمه کرد:

-آخه نمی خوام بگم، اگه بهت بگم بد میشه، اصلا نمی دونم چی بگم

-خوب بذار کمکت کنم خانمی، شما با دوستت مشکل داری؟

-نه

-شما با درسهات مشکل داری؟

-اول مشکل داشتم، الان دیگه درسمو می خونم، دوستم سمیرا کمکم می کنه

-آفرین به شما و دوست خوبت، خوب شما کسیو دوست داری؟ مثلا یه آقا پسری رو؟

بنفشه دهانش به خنده ی گل و گشادی گشوده شد. با خودش فکر کرد که این روانشناس چه خانم زبر و زرنگی بود که فورا متوجه ی مشکلش شده بود. معلوم است که او کسی را دوست دارد. او سیاوش بخشنده را دوست دارد.

-آره من یه نفرو دوست دارم، اما به تو نمی گم

-باشه گلم، حالا بگو ببینم توی خونه با بابا یا مامان مشکلی نداری؟ همه چی خوبه؟

چهره ی بنفشه گرفته شد با اوقات تلخی جواب داد:

-از بابام بدم میاد، همش کتکم می زنه، مامانم هم مریضه تو بیمارستانه

-چرا بابا کتکت می زنه عزیزم؟ دختر به این خوبی

-بابام همیشه باهام بدرفتاری می کنه، اصلا دوسش ندارم، همیشه هم تا خرخره می خوره، بعد هم خانمها رو میاره خونه میره تو اطاق تا فردا صبح نمیاد بیرون

روانشناس با شنیدن این حرفها ناراحت شد، اما به روی خودش نیاورد.

چرا بعضی از والدین هیچ چیز از فرزند پروری نمی دانستند؟

واقعا چرا؟

بنفشه ادامه داد:

-ولی سیاوش با من خیلی خوبه، همیشه باهام مهربونه، منو می بره بیرون، باهام حرف می زنه، یه بار واسم ادکلن خرید، تازه یه بارم یه پرنده ی خشک شده بهم داد ولی من بالشو شکستم

بنفشه با یاد آوری عقابی که بال آنرا شکسته بود ذوق زده شد و پاهایش را روی مبل تاب داد و آواز خواند:

-دی دیری دیریم، دی دیری دیریم

روانشناس لبخندش را فرو خورد:

-پس سیاوش خوبه، آره عزیزم؟

-آره سیاوش خوبه، خیلی دوسش دارم

-آهان پس اونی که گفتی دوست داری سیاوشه؟

بنفشه کمی مکث کرد،

خودش را لو داده بود؟

چقدر این روانشناس سریع توانسته بود جریان را بفهمد،

بنفشه نمی دانست که خودش بسیار معصوم است و هر کسی که جای روانشناس بود به سادگی متوجه ی جریان می شد.

بنفشه خودش را از روی مبل به عقب کشید و گفت:

-اگه بهت بگم به بابام نمی گی؟
-نه دختر من، نمی گم

-دعوام نمی کنی؟

-نه گل من

-قول می دی؟

-قول می دم

-باشه می گم

و بنفشه گفت و گفت و گفت....

.............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:6 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه بغ کرده پشت میزش نشسته بود. نگاهش برای چند لحظه روی جای خالی نیوشا، ثابت ماند اما فکرش را درگیر غیبت دوباره ی نیوشا نکرد. فکرش درگیر سیاوش بود.

سیاوش بد اخلاق...

سیاوش بد اخلاق که برای بار چندم بر سرش فریاد کشیده بود و حتی اینبار هلش داده بود. او فقط می خواست در کنارش دراز بکشد و او را ببوسد.

سیاوش برای چه چنین رفتاری با او داشت؟

و حالا سه روز گذشته بود و حتی یک تماس چند ثانیه ای هم با او نگرفته بود، خودش هم دیگر جرات نداشت به سیاوش زنگ بزند. هنوز یادش نرفته بود که بعد از آن اتفاق، سیاوش حتی حاضر نشد او را به خانه برساند و در نهایت مهناز او را با ماشین سیاوش به خانه اشان رساند.

بنفشه نمی دانست که با آن رفتارش، تا چه حد سیاوش را ترسانده بود،

نمی دانست....

بنفشه آه کشید و با خودکاری که در دستش بود روی میز را خط خطی کرد. درکلاس باز شد و یکی از دخترکان به طور ناگهانی به داخل کلاس پرید و با هیجان فریاد زد:

-بچه هااااا، نیوشا سمیع زادگان از مدرسه اخراج شده ه ه ه ه

از هر سو صدایی به گوش رسید:

-هییییییییییییع، چرااا؟ مگه چی کار کرده؟

-وااااااای چند روز اخراج شده؟ یه هفته یا سه روز؟

-پس واسه همین مامانشو آورده بود مدرسه؟

دختری که این خبر را آورده بود، با هیجان گفت:

-کلا اخراج شده، دیگه حق نداره بیاد مدرسه، بچه ها می دونین چرا؟ من شنیدم دو روز تمام با دو تا پسره تو یه خونه بوده، معلوم نیست چی کار کرده ه ه ه ه ه ه

اینبار دخترکان کلاس دسته جمعی فریاد زدند:

-هیییییییییییییییییییع

بنفشه هم با شنیدن این خبر میخکوب شده بود.

نیوشا از مدرسه اخراج شده بود؟

دو روز کامل به همراه دو پسر در یک خانه بود؟

یعنی آن دو پسر همان فواد و پوریا بودند؟

چه بلایی بر سر نیوشا آورده بودند؟

دیگر آبرویی برایش باقی نمانده بود....

آبرویش بر باد رفته بود،

برباد.....

صدای سمیرا، بنفشه را از میان افکارش بیرون کشید:

-وای شنیدی بنفشه؟ این نیوشا چه دختر بدیه، چه شانسی آوردی دیگه باهاش دوست نبودی

و بنفشه با خودش فکر کرد که واقعا چقدر خوش شانس بود که دور نیوشا و فواد و پوریا را خط کشیده بود،

این را هم مدیون سیاوش بود،

همان سیاوش بداخلاق که با امروز، دقیقا سه روز می شد که او را ندیده بود....

صدای دخترک دوباره در کلاس پیچید که در حالی که به سمت میزش می دوید، فریاد زد:

-وای بچه ها، خانم شفیقی

دوباره دخترکان به جنب و جوش افتادند و هر کدام وسائل ممنوعه همچون موبایل و سوهان ناخن و غیره را درون کیفشان پنهان کردند، و موهایی بود که با عجله، به زیر مقنعه ها فرو می رفت. خانم شفیقی با اخمهای ترسناکش وارد کلاس شد و بی مقدمه رو به بچه ها کرد:

-خوب گوشاتونو وا کنین ببینین چی دارم می گم، مدرسه اومدین که درس بخونین یه چیزی یاد بگیرین، نه اینکه قرتی بازیو کثافت کاری انجام بدین، من در مورد این چیزا اصلا شوخی ندارم، همکلاسیتون سمیع زادگان به خاطر همین کاراش از مدرسه برای همیشه اخراج شد، این که دیگه ابرو برداشتنو ناخن لاک زدن نیست که من بخوام با سه روز یا یه هفته اخراج، سر و تهشو هم بیارمو از گناهش بگذرم، دیگه شماها همکلاسی به اسم سمیع زادگان ندارین، اونم بابت دو روز غیبت غیر موجه که در نهایت فهمیدیم خانم این دوروز خونه هم نبوده، آخرم معلوم شد کجا بوده و پیش کیا بوده، اونو دیگه پدر و مادر خودش باید ادبش کننو برن سراغ همونایی که دخترشون این دوروزو با اونا بوده، اما در حوزه ی اختیارات من بود تا همچین دانش آموزی دیگه تو مدرسه ی من برای درس خوندن نیاد، هرچند اون به تنها چیزی که فکر نمی کرد همین درس خوندن بود، بقیه ها حواسشونو جمع کنن، اومدین اینجا برای درس خوندن، ببینم کسی داره مثه سمیع زادگان رفتار می کنه، اونم اخراج می کنم، فهمیدین؟

دخترکان با مقنعه های تا پیشانی پایین کشیده شده، نعره زدند:

-بععععععع لههههههههههه

خانم شفیقی بدون حرف اضافه ای چرخید و از کلاس بیرون رفت. بنفشه آب دهانش را قورت داد و دوباره در فکر فرو رفت.

یعنی نیوشا دیگر برای همیشه اخراج شده بود؟

حالا پلیس هم به سراغ فواد و پوریا می رفت؟

یعنی فواد و پوریا چه بلایی بر سر نیوشا آورده بودند؟

با او کاری کرده بودند؟

بنفشه خوشحال بود که جای نیوشا نیست،

به جز بنفشه همه ی دخترکان خوشحال بودند که جای نیوشا نیستند، نیوشا دیگر در نظر هیچ کدامشان دختر خوبی نبود،

در نظر هیچ کدامشان.....

..............

سیاوش ساک لباس را به دست مشتری داد و گفت:

-مبارک باشه خانم

مشتری با لبخند از سیاوش تشکر کرد و از بوتیک بیرون رفت. شایان کش و قوسی به بدنش داد و گفت:

-امروز خوب فروش کردیما، من خیلی راضی ام

سیاوش در تایید گفته های شایان سر تکان داد.

-می گم سیاوش ممکنه من ماه دیگه برم ترکیه، بوتیک داره خالی میشه، میرم دوباره جنس بیارم، می خوای دوتایی بریم؟ یا من برم تو اینجا رو بچرخونی؟

سیاوش بی توجه به سوال شایان در حال تا کردن لباسهای روی پیشخوان بود.

-جون سیا بیا دوتایی بریم، هم فاله هم تماشا، ها چی می گی، میای؟

فکری از ذهن سیاوش گذشت:

-آره میام، ولی یه شرطی داره؟

-چه شرطی؟

-تو هم با من جایی که من می گم بیای

چشمان شایان ریز شد:

-کجا؟

-بریم پیش روانشناس

شایان چتد لحظه مکث کرد و ناگهان بلند بلند خندید.

-هاهاهاهاها، عجب کره خری هستی تو، خیلی باحال بود، باشه بابا من خل و دیوونه، پس بریم؟ بریم یه هفته ده روز صفا

و چشمکی حواله ی سیاوش کرد.

سیاوش چرخید و همانطور که لباسها را درون قفسه می گذاشت، گفت:

-من دارم جدی حرف می زنم، بیا دوتایی بریم پیش روانشناس

شایان کمی خیره خیره به سیاوش نگاه کرد که حالا به سمت او برگشته بود و او هم متقابلا نگاهش می کرد و گفت:

-پیش روانشناس بریم که چی بشه؟ من مشکلی ندارم، عقلم سر جاشه

سیاوش اینبار کاملا به سمت شایان چرخید:

-شایان مگه فقط دیوونه ها میرن پیش روانشناس، من امروز پیش یه روانشناس بودم، مطبش تو همین راسته ی خودمونه، با ماشین همش هفت هشت دقیقه راهه، به خاطر وضعیت بنفشه اونجا بودم

شایان پوزخند زد:

-آهان پس بنفشه دیوونه شده؟ بعید هم نیست، از اون مادر اینجور دختر به عمل میاد دیگه، می گفتی دیوونگی تو خونوادشون ارثیه

و دوباره بلند بلند خندید.

سیاوش دستش را روی کمرش گذاشت و به سیاوش نگاه کرد. به پدری نگاه می کرد که بی خیال در مقابلش ایستاده بود و دختر خودش را مسخره می کرد، سیاوش دوباره عصبی شد.

رفتارهای شایان واقعا غیر قابل تحمل بود.

غیر قابل تحمل....

-شایان، رواننشاس می خواد با تو صحبت کنه، من وضعیت زندگی بنفشه رو براش توضیح دادم، گفتم تو باهاش چه رفتاری داری

شایان به تندی گفت:

-من پیش هیچ روانشناسی نمیام، واسه خودت سر خود رفتی چی گفتی؟ من که دیوونه نیستم

-والله بعید می دونم دیوونه نباشی، مگه نگفتی باهم بریم ترکیه، خوب بیا بریم اونجا منم باهات میام ترکیه

سیاوش پشتش را به سیاوش کرد و نایلونهای پخش و پلا شده را زیر پیشخوان جا داد:

-من نظرم عوض شد، خودم تنها میرم

-شایان گوش کن، بنفشه تو یه سن حساسه، تو خبر دخترتو داری؟ می دونی چه خطرهایی تهدیدش می کنه؟ ممکنه تو این سن بحرانی درگیر احساسات بشه

-خوب بشه، به من چه

سیاوش دستش را از روی کمرش برداشت و به شایان نگاه کرد.

-ینی چی که می گی خوب بشه؟ تو راستی راستی سرنوشت دخترت برات مهم نیست؟ ممکنه هزارتا ضربه بخوره، ممکنه گیر یه آدم ناتو بیوفته

-ببین، اولا که اون یه دختر بچه ی بی خاصیته که خیلی چیزها سرش نمیشه، بعدشم می خواد عشق و عاشقی کنه؟ ببینم زیادی داره شورش می کنه با کمربندم می زنمش

سیاوش انگشتان پایش را درون کفش بالا و پایین کرد. دوباره خشمش در حال سر ریز شدن بود، سعی کرد با آرامش صحبت کند:

-آقا شایان، به جای این که اینقدر از وجود نازنینت مایه بذاری، بیا برو ببین این خانمه چی می گه؟

-خانمه؟ کدوم خانمه؟

-همین روانشناسه

-روانشناس خانمه؟ جون من؟ چه شکلیه؟

سیاوش خیره خیره به سیاوش نگاه کرد. شایان پوزخند زد و خواست از پشت پیشخوان بیرون بیاید، دوباره صدایش به گوش سیاوش رسید:

-من هیچ گورستونی نمیام، تو هم بی خودی پولتو نریز تو جیب این روانشناسا، اینا خودشون دیوونن

سیاوش پا تند کرد و خودش را به شایان رساند و از پشت بازویش را گرفت و او را به سمت خود چرخاند. شایان با نگاهی استفهام آمیز به او خیره شد. سیاوش دهان باز کرد تا دوباره به شایان فحش و ناسزا بگوید. یک لحظه به یاد گفته های روانشناس افتاد و لبهایش را روی هم فشار داد.

روانشناس گفته بود سعی نکند با دیگران بجنگد....

شایان لبخند زد:

-خوب؟

سیاوش دستش را روی بازوی شایان فشار داد و چشمهایش را به کفشهای او دوخت و در نهایت....

و در نهایت کمی او را به عقب هل داد و دستش از روی بازوی شایان، شل شد و پایین افتاد.

شایان به مسخره، سری تکان داد و از پشت پیشخوان بیرون آمد و به سمت رگالهای لباس رفت.

نفسهای سیاوش تندتر شده بود. بیش از حد به خودش فشار آورده بود تا فریاد نزند.

روانشناس گفته بود که نباید عصبانی شود و با دیگران بجنگد، اما یک چنین پدری واقعا جای جنگیدن داشت،

چنین پدری نوبر بود،

نوبر.....

.........

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:5 :: نويسنده : mahtabi22

ساعت ده صبح بود که سیاوش وارد مطب شد و یک راست به سمت منشی جوان رفت:

-سلام خانم، می خوام با خانم.....صحبت کنم

-سلام، وقت قبلی داشتین؟

-نخیر، اما کارم خیلی ضروریه

-باید منتظر بشینین

-چقدر؟

-یکی دو ساعت

-چه خبره خانم؟ یکی دو ساعت زیاده، من باید الان ببینمشون، کارم خیلی مهمه

-خوب، سعی می کنم تا یه ساعت دیگه بفرستمتون برین داخل

و سیاوش صبر کرد و صبر کرد.....

............

سیاوش رو به روی روانشناس روی مبل نشست و به او چشم دوخت. روانشناس هم او را شناخت و برخورد هفته ی قبل در خاطرش زنده شد،  اما به روی خودش نیاورد. سیاوش نمی دانشت از کجا شروع کند.

اصلا چه بگوید؟

بگوید خانم حق با شما بود؟

نه این را که اصلا نخواهد گفت، در آن صورت، روانشناس او را دست می اندازد.

بگوید خانم بابت رفتار دفعه ی قبل، معذرت می خواهم؟

نه، این را هم نخواهد گفت، اگر بگوید، روانشناس با لبخند پیروزمندانه به او نگاه می کند.

پس چه می گفت؟

صدای روانشناس را شنید:

-خوش اومدین آقای بخشنده، چه کمکی از دست من بر میاد؟

سیاوش آب دهانش را قورت داد و بعد از چند ثانیه مکث، در نهایت شروع به صحبت کرد:

-خانم من مشکلم بیشتر شده، آخرین بار کی اومده بودم پیش شما؟ هفته ی پیش بود دیگه، خانم باورتون نمیشه اگه بگم چی شده. اول یه چیزی، شما که منو مقصر نمی دونین؟

-من که هنوز نمی دونم چی شده آقای بخشنده، در ثانی من در مقام قضاوت نیستم، راحت حرفتونو بزنین

-خانم، خانم....

سیاوش انگشتان دستش را در هم فرو برد

-خانم بنفشه می خواست بیاد تو تختخواب من، به روح بابام من کاری نکرده بودم، من خواب بودم، به کی براتون قسم بخورم؟

-آروم باشین، نفس عمیق بکشین تا بتونیم با همفکری مشکلو حل کنیم

-خانم من دیروز خوابیده بودم تو تختم، بنفشه داشت میومد توی تخت من، خانم من از دیروز تا الان تو شوکم

-قبلا هم این اتفاق افتاده بود؟

-قبلا نه؟ ولی خوب چرا، یکی دوباری بهم گفته بود که می خواد منو ببوسه، یه بار هم شونه ی منو بوسید، خانم شما باور می کنی که من نمی خواستم به این بچه....این بچه.....

سیاوش نتوانست ادامه دهد،

-شما چرا اینقدر نگرانین، آروم باشین

-خانم عمه اش چند روز پیش به من زنگ زد، هر چی دلش خواست به من گفت، گفت من واسه این بچه خیالاتی دارم، اگه بنفشه بخواد به عمه اش جریانو بگه شما فکر می کنین عمه طرف منو می گیره؟ خانم اینجا یه شهر کوچیکه، فردا عمه بیاد در خونه ی من، آبرو ریزی میشه، این که دیگه یه دختر سی ساله نیست من بگم عقل داشته، این یه بچه است، همش دوازده سالشه، به من بگین من چی کار کنم؟

-خیل خوب آروم باشین، یکی یکی به مشکلات برسیم

-خانم، من خیلی کارا تو زندگیم کردم اما دوتا کارو اصلا انجام ندادم یکی مصرف مواد بود اون یکی هم همین کارا دیگه، همینا که میرن سمت بچه ها، همین نظر سو نسبت به بچه ها، خانم باور کن من می خواستم به این بچه کمک کنم، اصلا خود شما گفتی نیت من خیر بوده، مگه نگفتین؟

روانشناس بدر تایید گفته های سیاوش، سری تکان داد.

سیاوش چند لحظه به کف اطاق خیره شد، برای گفتن حرفی، دو دل بود.

بالاخره، دل به دریا زد

-خانم

-بله؟

-خانم، حق با شما بود، من عذر می خوام بابت رفتار هفته ی گذشته ام

روانشناس لبخند زد.

-ایرادی نداره، مهم اینه که الان می خواین مشکلو حل کنیم

-خانم من چی کار کنم؟

-گفتم که ما باید اولویت بندی کنیم، در حال حاضر مشکل اصلی رابطه ی عاطفی بنفشه با شماست و بعد نحوه ی رفتار پدرش

سیاوش به میان حرف روانشناس پرید و از اتفاقاتی که در این هفته افتاده بود برایش توضیح داد. از جر و بحثش با پدر بزرگ و مادر بزرگ بنفشه و جر و بحثش با شهناز و شایان.....

روانشناس شروع به صحبت کرد:

-آقای بخشنده به طور کلی بهتون می گم چی کار کنین، و بعد جرئیاتو براتون می گم، شما باید الان بدونین با بنفشه چه رفتاری کنین در برابر ابراز احساسات این بچه چی بگین، و چطور کم کم ازش فاصله بگیرین، بعد پدر بنفشه باید برای مشاوره بیاد اینجا تا در مورد نحوه ی رفتارش باهاش صحبت کنم، اصلا مسائل رو از زبون اون بشنوم، و در نهایت خود بنفشه است که می خوام ببینشم

-یعنی شایان و بنفشه بیان اینجا؟

-بله، باید بیان اینجا

-باشه خانم، باهاشون حرف می زنم

-خوب حالا برسیم به جزئیات، اونم اینه که کم کم باید از این بچه فاصله بگیرین

-خانم این بچه خیلی بدبخته، اگه ازش فاصله بگیرم دوباره میشه همون بنفشه ی قبلی

-محیطو کنترل می کنیم، به کمک خود شما، به کمک پدرش، البته اگه هر دو نفر همکاری کنین

-نمی دونم پدرش همکاری می کنه یا نه

-ما تلاشمونو می کنیم، اگر پدر همکاری نکرد، راه های دیگه رو امتحان می کنیم

سیاوش بعد از شنیدن این حرف، سرش را پایین انداخت. آیا روانشناس می توانست به او کمک کند؟

واقعا می توانست؟

.............

روانشناس رو به سیاوش کرد:

-آقای بخشنده، احساست نسبت به بنفشه چیه؟

سیاوش جا خورد،

چه سوال غافلگیرانه ای،

احساس او نسبت به بنفشه....

هوممممم.....

-خوب دلم براش می سوزه، خوب چیز، خوب می دونین، دوسش دارم

-چرا دوسش داری؟

-ای بابا، چه سوالایی، خوب، خوب کارهاش خنده داره، یعنی با نمکه، اگه بدونین چقدر سر به سر من می ذارهف یه حرفهایی می زنه آدم از خنده ریسه میره، اما در کنارش دلم براش می سوزه، بخدا من اگه یه دختر مثه بنفشه داشتم، جونمو براش می دادم

-بنفشه می دونه که دوسش دارین؟

-خوب آره، ازم می پرسه که دوسش دارم منم می گم آره

-فقط همین؟

-آره دیگه، پس چی باید بگم؟

روانشناس سری تکان داد و گفت:

-حرفهای شما در مورد احساساتتون به بنفشه، ناقصه، برای همین دچار این مشکل شدین، خوب حالا می گم چی کار کنین، ببین آقای بخشنده وقتی بنفشه از علاقه اش به شما می گه، تنها کاری که شما می کنین اینه که یا تعجب می کنی و یه کلمه می گی آره یا عصبی میشیو داد و فریاد می کنی، متاسفانه شما این علاقه رو هدایت نمی کنی، وقتی بنفشه می گه دوسم داری، باید بگی آره بنفشه اگه یه دختر داشتم دلم می خواست مثه تو بود، یا بگی تو یه دختر خانم خوبی که هر آدم عاقلی بچه های خوب و گلو دوست داره، منم مثه آدم های عاقل تورو دوست دارم، اما شما چی می گی؟ می گی آره دوست دارم، همین، بچه ها خیلی راحت تحت تاثیر حرفامون قرار می گیرن، بازی با کلمات شما ضعیفه،  گذشته از اون بنفشه مدام برای هر چیزی به شما زنگ می زنه از هر سه چهارتا تماس، یکی رو جواب نده، کم کم بنفشه رو سوق بده به سمت کسی که بتونه پای درد دل این بچه بشینه

-مثلا کی؟

-تو خونواده ی بنفشه کی از همه عاقلتره؟ کی به نسبت بقیه بهتره؟

سیاوش با خود فکر کرد که چه کسی عاقلتر است؟

هیچ کس،

کسی در آن خانواده عاقل نبود...

-هیچ کی، نه، شهناز، خواهر شایان به نسبت بقیه بهتره

-خوب پس لازمه شهناز خانم هم تشریف بیارن اینجا، یه سری از همکاری ها باید توسط ایشون صورت بگیره

-من نمی تونم به تنهایی کاری کنم؟

-اشکال کار اینجاست، شما فکر می کنی باید همه کاره باشی، باید همه ی مشکلاتو یه تنه حل کنی، واسه همین یه شمشیر برداشتی رفتی به جنگ اطرافیان بنفشه

-خانم باید می رفتم، اونا خیلی راحت خودشونو کشیدن کنار، پس تکلیف این بچه جیه؟

-گوش کنین، اینکه کسی مسئولیت این بچه رو قبول نمی کنه خیلی بده،  اما کار شما هم بده که با مردم جر و بحث می کنین، اونها الان زخم خورده هستند، ناخواسته با این کارتون کینه ی اونا رو شدیدتر می کنین، کمک شما باید به صورت پیشنهاد باشه، شما اصرار داری که اونا حرفتونو گوش کنن، هرچند حرف شما درست باشه، شما که نباید با مردم بجنگی، این که نشد کمک

-پس نباید می رفتم در خونه؟

-خوب رفتن کار خوبی بود، اما توهین کردن اصلا درست نبود، شما باید می گفتی خانم، آقا نوه ی شما این وضعیتو داره من وظیفه ام بود به شما بگم، خداحافظ

-خوب اگه قبول نمی کردن چی؟

-باید دنبال راه بعدی می گشتین، اما شما عصبی میشی و توهین می کنی

-آهان

سیاوش اینبار آهان را کش دار ادا نکرد، گویی کم کم روی حرفهای روانشناس، عاقلانه فکر می کرد...

روانشناس ادامه داد:

-مورد بعدی کادو خریدن شماست، من یه سوال دارم، اگه بنفشه دختر خودت بود برای اون رژ لب می خریدی؟ اونم تو اون سن کم؟ هرچیزی مقطع سنی داره، شرایط فرهنگیو محیطی داره، ممکنه تو فلان محیط و تو فلان شرایط هیچ ایرادی نداشته باشه که ما برای یه دختربچه ی دوازده ساله رژ لب بخریم، اما حالا تحت این شرایط خاص بنفشه که بزرگتری بالای سر بچه نیست، این کار یعنی چی؟

-خانم اگه نمی خریدم، عقده ای می شد، دلم سوخت

-آقای بخشنده، ما همیشه نمی تونیم همه ی اون چیزهایی رو که می خوایم، داشته باشیم، شما مگه همه چیزو با هم دارین یا داشتین؟ نه شما هم کمبودهایی دارین، کاستی هایی دارین، اصلا زندگی پر از کمی و کاستیه، اگه همه چیز در اختیار من باشه که فردا جلوی مشکلات نمی تونم دووم بیارم، چون ناکامی رو تجربه نکردم

سیاوش خودش را روی مبل جا به جا کرد:

-خانم اگه من هم نمی خریدم، خودش با پول توجیبیش می خرید

-اولا من گمون نمی کنم تو فروشگاه های لوازم آرایشی، به یه دخترکی با اون توصیفی که شما کردین که خیلی ریزه اندامه و بچه سال نشون می ده، رژ لب بفروشن، ثانیا گیریم حق با شما باشه و خودش می خرید، اون موقع دیگه این اشتباه متوجه ی شما نبود، دیگه من نمی گفتم شما اشتباه کردی، خود این بچه با توجه به مقتضای سنش مقصر بود و بعد ما باید با دلیل قانع کننده اونو متوجه می کردیم که الان وقت رژ لب زدن نیست، اما الان شما خودت این وسیله رو در اختیارش گذاشتی، اون بچه فکر کرده باید برای شما رژ لب بزنه، چون شما خوشت میاد

سیاوش مثل اسپند روی آتش شد:

-من خوشم بیاد؟ بیخود فکر کرده واسه چی....

-آقا آروم باش، بازم که عصبی شدی

سیاوش زبان به دهان گرفت و با نا امیدی به روانشناس نگاه کرد.

در دلش گفت که خوش به حال روانشناس که اینقدر آرام و خونسرد است،

باید هم آرام و خونسرد باشد، این که مشکل او نبود مشکل سیاوش بدبخت بود...

سیاوش به پشتی مبل تکیه زد و سرش را از روی ناتوانی تکان داد.

-یکی دیگه از کارهای اشتباه شما اینه که برای هر رفتار بنفشه، یه راهکاری پیدا کنی این اشتباهه

سیاوش دوباره صاف نشست:

-یعنی چی؟

-یادمه هفته ی پیش از ابروهاش می گفتین و اینکه خرابش کرده بود، شما نباید مداد تتو می خریدی و ابروهاشو درست می کردی

-پس چی کار می کردم؟

-وقتی ما اشتباه می کنیم باید تاوانشو پس بدیم، بنفشه نباید ابروهاشو با تیغ می زد، تاوانش هم اخراج موقت از مدرسه ست

-خوب اون که اخراج شد

-اما برای چند روز شما خرابکاریشو جبران کردی، ما باید یاد بگیریم هر کار بدی یه جبرانی داری، باید پای اشتباهی که کردیم بمونیم، در غیر این صورت هیچ وقت نمی فهمیم که اشتباه نکنیم، شما هم سن بنفشه بودی اشتباه نمی کردی؟ بابت اون اشتباه تاوان نمی دادی؟ همه ی ما همین جوریم، شما نباید به خاطر وضعیت این بچه اشتباهاتشم لا پوشونی کنی، اینا دو تا چیز مجزاست، تحت هر شرایطی ما باید بدونیم اشتباه، اشتباه ست

سیاوش دوباره به پشتی صندلی تکیه داد، دیگر نمی دانست چه بگوید،

با خود فکر کرد که چون پدر نبود این اشتباهات از او سر زده بود، یا چون روانشناس نبود؟

سیاوش به دلیل دلسوزی دچار این اشتباهات شده بود....

به دلیل دلسوزی.....

.............

 
جمعه 30 تير 1391برچسب:, :: 3:3 :: نويسنده : mahtabi22

سیاوش در حالتی بین خواب و رویا بود. گوشهایش صداهای اطراف را می شنید ولی نمی توانست چشمهایش را باز کند. خودش فکر می کرد خوابیده است و شاید هم فکر می کرد که بیدار است، اما در حقیقت نیمه بیدار بود. سیاوش صدای باز شدن در اطاقش را شنیده بود و در ذهن نیمه هشیارش کنکاش می کرد که این صدا را در خواب می شنود و یا در بیداری. سیاوش حس کرد کسی روی لبه ی تخت نشست.

این هم خواب و رویا بود؟

احساس کرد کسی خواست خودش را در کنار تخت جا دهد و چند لحظه ی بعد بوی مطبوع شکلات در بینی اش پیچید، بوی شکلات آنقدر واضح بود که سیاوش گمان کرد درست در یک سانتی متری بینی اش قرار گرفته است.

تخت سیاوش ناغافل صدا کرد: تق

سیاوش باز هم احساس کرد دستی روی سینه اش قرار گرفت و در همان حال نیمه بیدار، حس کرد دست کوچکی است.

دست کوچک؟

دست کوجک...

دست چه کسی بود؟

همان نقطه ی برخورد دست با سینه اش به خارش افتاد و سیاوش ناخودآگاه دستش را از روی شکم بالاتر آورد تا آنجا را بخاراند که دستش با همان دست کوچک برخورد کرد. سیاوش هوشیار شد و پلکهایش را نیمه باز کرد.

برای چند لحظه باز هم احساس کرد خواب می بیند. در برابر چشمانش یک بینی گوشتی به همراه دهان نیمه بازی که به خاطر شکلاتهای دو رو برش، قهوه ای شده بود، قرار داشت. سیاوش اینبار ترسید.

این دیگر چه بود؟

به یاد فیلمهای مستند افتاد که هر بار، موجود ناشناخته ای را کشف می کردند.

این هم یکی از همان موجودات ناشناخته بود؟

سیاوش چشمش افتاد به روی سینه اش که دست کودکانه ای با آستین قرمز رنگی، روی آن قرار گرفته بود. اینبار چشمانش کاملا از هم گشوده شد، این دست کوچک فقط می توانست متعلق به یک نفر باشد....

این دست کوچک برای بنفشه بود؟

بنفشه بود؟

بنفشه؟

بنفشه اینجا چه کار می کرد؟

روی تختش، آن هم در این وضعیت...

این چه کاری بود؟

سیاوش از بن جگر فریاد زد: بنفشه

آنقدر فریادش وحشتناک بود که چهار ستون خانه لرزید و صدای فریادش حتی به گوش مهناز هم رسید.

بینی و دهان کذایی سریع عقب رفتند، اما دست بنفشه همچنان روی سینه ی سیاوش باقی ماند، سیاوش به سرعت نیم خیز شد و با دیدن صورت بنفشه با آن دهان شکلاتی، مغزش داغ شد. فقط یک جمله در ذهن سیاوش تکرار می شد و آن هم جمله ی شهناز بود که می گفت سیاوش نسبت به بنفشه نظر سو دارد.

خوب دقیقا این صحنه، در تایید همین جمله بود.

اگر کسی این صحنه را می دید، در باره ی سیاوش چه فکر می کرد؟ چه چه کسی باور می کرد که یک دختر بچه ی دوازده ساله، با میل خودش اقدام به این کار کرده است؟

اگر مادرش همین حالا وارد اطاق در بسته میشد و بنفشه را در این وضعیت می دید، در مورد سیاوش چه فکری می کرد؟

سیاوش دیگر هر چه که بود به کودکان دوازده ساله نظر سو نداشت.

سیاوش برای چند لحظه از افکارش ترسید.

دیگر نفهمید چه کار می کند، در یک لحظه اتفاق افتاد و سیاوش با قدرت بنفشه را هل داد.

بنفشه از روی تخت به زمین پرت شد. سیاوش کمرش را کاملا صاف کرد و با نگاهی ترسان، به بنفشه خیره شد. بنفشه هم گیج و منگ به او نگاه می کرد.

سیاوش دیگر واقعا ترسیده بود، از بنفشه ترسیده بود....

پس هر آنچه را که احساس کرده بود در خواب رخ می دهد، واقعا حقیقت داشت و خواب و خیال نبود.

بنفشه بود که می خواست در کنارش دراز بکشد،

که چه شود؟

خدایا اگر او بیدار نمی شد، چه اتفاقی می افتاد؟

آن وقت بنفشه او را می بوسید؟

ای خدا.....

به یاد حرف روانشناس افتاد که گفته بود، اوضاع از این هم بدتر خواهد شد.

اوضاع که دیگر بدتر نبود، اوضاع افتضاح شده بود،

افتضاح....

بنفشه علنا می خواست وارد تختخواب سیاوش شود،

خوب اینبار موفق نشده بود،

دفعه ی بعد چه می کرد؟

دفعات بعد چه می کرد؟

صدای قدمهای مهناز، از بیرون اطاق به گوش سیاوش رسید که با نگرانی سیاوش و بنفشه را صدا می زد.

اگر مادرش می فهمید،

مادرش که باور نمی کرد....

مادرش می دانست او شیطنت می کند، به روی او نمی آورد.

نکند فکر و خیال بدی به ذهن مادرش بنشیند،

نکند....

سیاوش سریع از تختش بیرون پرید و تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که یکی از پرنده های خشک شده را که روی پا تختی اش بود به دست گرفت و کف اطاق انداخت. چند لحظه ی بعد، مهناز در اطاق را باز کرد و با نگرانی پرسید:

-سیاوش چی شده؟ چرا داد زدی؟

سیاوش صدایش می لرزید:

-مامان، چیز، نگران نشو، بنفشه زد این پرنده رو انداخت، من عصبی شدم، ببخش اگه ترسیدی

نگاه مهناز اینبار روی بنفشه ثابت ماند که کف اطاق ولو شده بود و با دهان شکلاتی به سیاوش نگاه می کرد و لام تا کام حرفی نمی زد.

مهناز با عصبانیت گفت:

-هلش دادی؟

سیاوش به اجبار سر تکان داد.

-واسه یه پرنده ی مسخره هلش دادی؟ دیوونه شدی؟ چرا اینکارو کردی؟ ارزش داره؟

و سیاوش نمی توانست توضیح دهد که برای یک پرنده ی مسخره نبود، بلکه برای جلوگیری از آبروریزی بود که بنفشه را هل داده بود،

آبروریزی....

مهناز به سمت بنفشه آمد و او را از روی زمین بلند کرد و گفت:

-دخترم پاشو بریم بیرون، الهی بمیرم، بچه چقدر ترسیده

بنفشه ترسیده بود؟

شاید...

اما سیاوش از ترس، قبض روح شده بود....

بنفشه می خواست چه کار کند؟

او باید چه کار می کرد؟

به چه کسی می توانست از مشکلش بگوید؟

مشکل خودش یا بنفشه؟

نه، انگار اینبار واقعا مشکل خودش بود،

اگر مادرش می فهمید، اگر مادرش می دید،

اگر شهناز می دید...

وای خدایا...

چه کسی حرفهای سیاوش را باور می کرد؟

چه کسی حق را به او می داد؟

حتما عمه شهناز؟

هه، خنده دار بود....

بنفشه به یاد یک نفر افتاد،

به یاد یک فرد لبخند به لب، نه آن فرد لبخند به لب، اسمی داشت،

او همان روانشناس بودف

او شغلش همین بود،

او حرف سیاوش را باور می کرد،

اصلا خودش این روز را پیش بینی کرده بود،

او که دیگر غیبگو نبود، حتما چیزی می دانست که آن حرف را زده بود،

اصلا مهم نبود که چندین سال از او کوچکتر است،

اصلا به سن و سال او چه کار دارد؟

او می خواهد از علمش استفاده کند،

او می خواهد از او راهکار بگیرد،

او چیزی می دانست....

تمام بدن سیاوش می لرزید.

بنفشه با چه جسارتی وارد اطاقش شده بود؟

این چه کاری بود...

ای خدا....

این دختر دو سال دیگر از نیوشا هم بدتر می شد...

چه کار می کرد؟

همین فردا به سراغ آن روانشناس می رفت،

او که هرگز مانع از ورودش به مطب خود نمی شد،

او روانشناس بود....

سیاوش احساس کرد همین حالا دیوانه خواهد شد،

در تمام عمرش، اینقدر نترسیده بود

این ترس برایت لازم بود سیاوش،

برایت لازم بود...

 ............